🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۴۷
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
درست ساعت یازده صبح سوم بهمن سال شصت و پنج بود که به بغداد رسیدیم.
با وجود تیزی خورشید لرزشی سرد بر سر وجودم چنگ انداخته بود. افکار دیوانه کننده ای از مغزم میگذشت.
- داری به اردوگاه اسیران جنگی نزدیک میشوی ... فکر میکنی چه جور جایی باشد؟ باید مواظب باشی، بعید نیست که بشکنندت .... میترسم نتوانم مقاومت کنم. بچه نشو ... فعلا کهنمی دانی چه خواهد شد....چرا قیافه و اسمم را ازم میگیرند ... از این به بعد با عدد صدایم میکنند ... چه فرقی میکند؟ ... عدد یا اسم....تو هم مثل بقیه.... مثل بقیه؟ ... آره ... آره ... نگاه کردم به بچه ها. هر کس در درون خود حرفهایش را میزد.
مینی بوسی که بیشتر به فولکس استیشن میماند جلو صفمان ترمز کرد. به صف تپاندنمان داخلاش. از شیشههای دودی و فضای خفه اش قلبم گرفت. یکی از بچهها جایش را به من داد و خودش سرپا ایستاد. بدون تشکر نشستم. گرسنگی و تشنگی نایم را گرفته بود. ساعتی از حرکت مینی بوس نگذشته بود که ترمز کرد. با فریاد نگهبان ها پیاده شدیم. راه افتادیم به طرف ساختمانی که ده پانزده نقر لباس شخصی جلویش صف کشیده بودند. جلوی در ساختمان ضد هوایی علم شده بود.
- خدای من اینها باید مأمورهای امنیتی باشند. دوباره بازجویی شروع شد. دست همه مأمورها لنگه کتانی چینی ای بود. جلو کتانی را محکم گرفته بودند و پاشنه اش را تاب میدادند.. با چشمان از حدقه درآمده نگاهشان کردم. شدت دیوانگی آنها به مراتب از نظامیها شدیدتر بود. دو طرف در ورودی ایستادند. درست مثل مأمورهای تشریفات. قیافه شان به احمقهای الکی خوش میماند. گنده با کله های پوک. ما را تحویل حسن غول دادند. رئیس مأمورها با چشمهای سنگ مانندش تو دلم را خالی کرد. به کهنه درجه دار حرفه ای میماند. مأمورها هلمان دادند تو صف. به کانال باریک و درازی میماند که تهاش داخل ساختمان بود. با اولین قدم صدای چرمین کتانیها بلند شد. کوبیده میشدند بیخ گوشمان. گوش و صورتم سوخت. سوتی تو گوشم ترکید. چشمهایم سیاهی رفت و پر شد از آب. کسی را نمی دیدم. احساس کردم پرده گوشم پاره شد. تا از کانال مرگ بگذرم؛ صد بار مردم و زنده شدم.
داخل ساختمان استخبارات بغداد پر بود از وحشت و ترس. در و دیوار و اتاقها چهره خشنی داشتند. رنگ مرده شان قلبم را میفشرد. صدای فریاد را از همه جایش میشد شنید. فریادهای شکنجه دیده ها و زجر کشیده ها تو راهرویی تنگ جامان دادند. باغچه کج و معوج ته راهرو تنها جایی بود که میشد نگاهش کرد. آن طرف باغچه میزی قرار داشت که بازجویی درشت پشتش نشسته بود. اولین خان، آنجا بود. به ساعت نکشید که پرونده مان را خط خطی کرد. با همان سوالهایی که از اول اسارت کرده بودند.
- لخت شوید. این فریادی بود که یکی از مأمورها کشید. تند تند شلوارم را از پا کندم. نباید گزک به دستشان میدادیم. دست کشیدم تو جیب هایش. چیزی داخلشان نبود. پرتش کردم رو بقیه لباسها بعد با شورت و زیر پیراهنی کثیف شده ام ایستادم کنار دیوار. تمام پوستم دون دون شده بود و سرما درونم را خشک کرده بود. مأمور لباسها را یکی یکی بر میداشت و زیر و روشان میکرد. جیبها اولین جایی بود که دست می چرخاند. چنان با نفرت آن کار را میکرد که انگار چیز نجسی را دست گرفته بود. نگاهم به شلوار خودم بود. با تمام اطمینانی که به آن داشتم؛ تو دلم پر شده بود از آشوب. خدا خدا میکردم زود تفتیش اش کند. - هی چهات شده؟ ترس برای چهات است؟ تو که چیزی تو آن شلوار مخفی نکرده ای داش اسدالله.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ۸ سال حماسه
نماهنگ
هفته دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
🍂 خرمشهر
هفته دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ارسالهای ویژه
هفته دفاع مقدس
در کانال حماسه جنوب
•┈••✾○✾••┈•
از فردا
همراه باشید با
🔹 خاطرات علی ماجد (بچه خرمشهر)
🔹مصاحبه حاج صادق آهنگران (نوای جنگ)
🔹 خواهران رزمنده
🔹قطعه فیلم های دفاع مقدس
🔹 روز شمار دفاع مقدس
🔹 نکات تاریخی جنگ
🔹 و عکسهای جذاب
•┈••✾○✾••┈•
لینک عضویت در
کانال رزمندگان دفاع مقدس
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
دفاع مقدس، آزمونی بزرگ بود؛ آزمونی همراه با صدها تجربت و هزاران کشف و شهود که هرگز نمی توانست در فضای روزمره زندگی به دست آید.
باز هم در دل جنون آغاز شد
زخم میدانهای مین ابراز شد
باز هم مجنون لیلایی شدیم
بعد عمری باز شیدایی شدیم . . .
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۱
🌹؛ خاطرات علی ماجد
از شروع جنگ
برگرفته از مجله امتداد
•┈••✾○✾••┈•
از قبل انقلاب، کار من ثبت کالاهای کشتی های خارجی بود که از کشورهای مختلفی مثل کره، ژاپن، آلمان و... وارد بندر خرمشهر می شدند.
همسر من اهل بصره بود و ده روز مانده به جنگ، فامیل های او برای دیدن پسرم احمد که تازه متولد شده بود به خرمشهر آمده بودند. رفتم بیرون، دیدم مدام ماشین های ارتش می روند و می آیند! گفتم: چه اتفاقی افتاده؟ خُب آشنا بودند و همه را می شناختیم. گفتند: بیا خودت ببین! سوار ماشین شدم و به سمت مرز رفتیم. دیدم پشت پاسگاه، در حوالی مرز، پر بود از تانک و نفربر و نیرو! گفتم: چه خبره؟ گفتند: نمی دانیم! شاید مانور دارند! چند روزی نگذشته بود که دیدم حرف دوست هندی ام درست درآمد! شاید کشورها به اتباع شان خبر داده بودند و او برای همین رفت. با اینکه زمزمة جنگ مطرح بود، اما باورش برای ما محال بود. با اینکه عراقی ها در خرمشهر رفت وآمد داشتند و ما بسیاری شان را می شناختیم، اما باور نمی کردیم در حال جاسوسی باشند! بعداً که تعدادی شان اسیر شدند اعتراف کردند که ما از قبل پیروزی انقلاب در حال شناسایی کوچه به کوچه خرمشهر بودیم تا در حمله راحت باشیم! حتی توی راهپیمایی ها با شما بودیم!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#خرمشهر
#هفته_دفاع_مقدس
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۲
🌹؛ خاطرات علی ماجد
از شروع جنگ
•┈••✾○✾••┈•
🔹 جنگ ده روزه!
ما صبحانه را خرمشهر و ناهار را در بصره می خوردیم! حتی دوستان ما در عراق، برای ما در نجف و کربلا کار جور می کردند، چون کاملاً هم را می شناختیم. یعنی این قدر به هم نزدیک بودیم و برای همین بود که حتی وقتی جنگ شروع شد گفتیم ده روز بیشتر طول نخواهد کشید! چون عراقی ها نمی توانند با ما بجنگند. تا قبل از شروع جنگ، اوضاع تقریباً عادی بود و مردم زندگی شان را می کردند. تا یک ماه بعد از جنگ هم ما توی خرمشهر بودیم. تانک های عراقی، خمسه خمسه می زدند و در آن اوضاع من بودم و شش تا زن که از بصره آمده بودند و زن و بچه خودم! در یک روستای بین خرمشهر و آبادان یک آشنایی داشتیم که من زن و بچه را به آنجا بردم و خودم هم شب ها آنجا بودم و روز به خرمشهر برمی گشتم. یادم هست که اولین گلوله عراق در خرمشهر یک شلیک مستقیم آر پی جی از آن طرف آب به سربازهای گارد ساحلی گمرک بود که در کنار ساحل در حال والیبال بازی کردن بودند و همانجا چند نفرشان شهید شدند و بعد از آن گمرک کاملاً تخلیه شد! بعد هم دو تا کشتی مسافربری نیروی دریایی را زدند!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#خرمشهر
#هفته_دفاع_مقدس
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت هفتم
یه بار یه آدم قوی هیکل که مست بود، با لگد زد زیر بساط ما، ما کوچیک و بچه بودیم مجبور شدیم از پسرعمه کمک بگیریم.
او هم که مثل دائیش(آقام) بشدت اهل دعوا و درگیری و مقاومت در مقابل زورگو و ظالم بود، فورا اومد وسط معرکه، قبل از اینکه یارو کوچکترین حرکتی انجام بده، ۳-۲ تا مشت توی صورتش کوبید و بلافاصله با یه کله جانانه توی دهنش نقش برزمینش کرد.
جابر فرار کرد و پاسبان، آقام را دستگیر کرد.
جابر خودش را معرفی کرد و بعد از اینکه فلک شد و مقداری پول بعنوان جریمه دادن، آزاد شد.
وقتی توی کلانتری داشتن جابر را فلک میکردن آقام خیلی اشک ریخت و اصرار میکرد تنبیهش نکنن آخه جابر را خیلی دوست داشت.
بعد از آزادی جابر، آقام پسرها را توی حیاط جمع کردو آموزش دعوا و کتک کاری و کارهایی که بعد از دعوا باید انجام بدی که مقصر شناخته نشی انجام شد!!!
؛ کفش بند دار بپوشید، استفاده از ساعت و انگشتر ممنوع، به محض اینکه دیدید کسی بهتون نزدیک میشه و کوچکترین احتمالی برای درگیری وجود داره، مهلتش ندهید فورا با نوک کفش به ساق پایش بزنید و بلافاصله با مشت یا کله به دماغش بزنید. منتظر نباشید که گفتگو انجام بشه، گفتگو بعد از کتک کاری و تسلط شما باید انجام بشه.
بعد از اینکه خوب کتکش زدید و احتمال اینکه از پشت سر بهتون حمله کنه وجود نداشت، بسرعت به کلانتری بروید و شکایت کنید که بهتون حمله شده و شما از خودتون دفاع کردید، هر کسی زودتر بره کلاتتری، در دادگاه محق شناخته میشه. این خلاصه آموزشهای آقام بود!!!
بعلت همین تلاشهای سخت و خصوصا گرمای زیاد و تعداد زیاد بچه ها، و روحیه ی بسیار پرتلاشی که داشت، با مردم بسیار زودجوش و مهربان بود، ولی توی خونه.... چشمتون روز بد نبینه، بسیار منضبط و تندخو و عصبانی مزاج.
کوچکترین بی نظمی و فضولی و شیطنت و سروصدا یا عدم اطاعت را تحمل نمیکرد.
از طرف هرکسی، فورا کتکش میزد، کتک که میگم، کتک بودها!!! کمترینش سیلی هایی بود که تا دوسه روز صورت کبود میماند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹؛ حاج صادق آهنگران
صدای رسانی دفاع مقدس
┄═❁๑❁═┄
پرداخت به دفاع مقدس بدون حاج صادق، کاری است ابتر و ناقص. نوایی که زیر صدای جنگ بود و هر رزمندهای را شیفته خود می ساخت و مفاهیمی که هدف را روشن می ساخت و راه را هموار.
مصاحبه زیر که در چند قسمت تقدیم می شود توسط آقای رنجبر گلمحمدی از روزنامه کیهان در سال ۹۳ انجام شده است.
🔸 از چه زمانی مداحی را شروع کردید؟
من از کودکی به مداحی بسیار علاقهمند بودم؛ و چون خانواده مذهبی داشتم آن ها هم مرا به این کار تشویق میکردند. در خانه ما روضههای اول ماه رسم بود. یک نفر روضهخوان میآمد و روضه می خواند. گاهی اتفاق می افتاد که هیچ مستمعی در اتاق نبود، اما برای تیمن و تبرک باید روضه در آن اتاق خوانده میشد. من هم از کودکی پای آن روضه ها مینشستم و گوش میکردم. از همان روضههای خانگی. لطف امام حسین(ع) شامل حالم شد و به مداحی علاقه مند شدم. تا به امروز هم این کار را دنبال کرده ام، و انشاءالله به لطف الهی تا روزی که زنده باشم ادامه خواهم داد.
بعدها به زیارت حضرت علیابنموسیالرضا(ع) مشرف شدم و از محضر ایشان تقاضا کردم که تا آخر عمر کار اصلی من همین نوکری باشد.
بنده اهل دزفول هستم، ولی سالهاست که در اهواز زندگی میکنم. ۱۲ ساله بودم که هیئتی به نام «حضرت علیاصغر(ع)» به راه انداختم، که همگی بچههای هم سن خودم بودند. به خیابانها میرفتیم و من میخواندم. کاسب ها هم مرا تشویق میکردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#خاطرات
#آهنگران
@defae_moghadas
🍂