eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شبیخون به سنگر تدارکات  / ۱ علیرضا کاظمی به سنگر تدارکات •┈••✾✾••┈• اسفند سال ۱۳۶۴ روز سوم حضورم در فاو، کنار ساحل اروند نشسته بودم و نخلستان‌های ایران را تماشا می‌کردم. یک وانت تویوتا کنار سنگر تدارکات ایستاد. تعدادی گونی بسته‌بندی شده هم عقب ماشین بود. وقتی راننده پیاده شد، به او نزدیک شدم و سلامش کردم. گفت: - سلام علیکم برادر، خداقوت. ـ سلامت باشی برادر، چی برامون آوردی؟ ـ یُخته برنج و کبابه، آوردیم تا ببریم خط مقدم. ـ لطف کن چند تا غذا بده به من ببرم توی سنگر با بچه‌ها بخوریم. ـ نمی‌شه. ـ چرا؟ ـ اینا مال نیروهای خط مقدمه. با انگشت به سنگرمان اشاره کردم و گفتم: برادر اون سنگر‌ها رو می‌بینی؟ ـ  بله. ـ اون سنگر ماست. ـ خب که چی؟ ـ حوصله کن، بهت می‌گم، این نخلستون را می‌بینی؟ ـ آره. ـ جرأت داری حالا که هوا روشنه بری توی این نخلستون؟ ـ حقیقتش نه. ـ چرا؟  ـ می‌گم نخلستون هنوز پاک‌سازی نشده. ـ خدا پدرت رو بیامرزه، ما داریم اینجا ۲۴ ساعت نگهبانی می‌دیم و مواظبیم سربازای دشمن به ساحل نزدیک نشن. تو حاضری امشب رو اینجا بمونی با هم بریم نگهبانی بدیم؟ ـ من اگه این جرأتا را داشتم که نمی‌رفتم واحد تدارکات! میومدم مثل شما اسلحه برمی‌داشتم و می‌جنگیدم. ـ خدا پدر آدم چیزفهم رو بیامرزه. حالا که متوجه شدی اینجام با خط مقدم تفاوتی نداره. بیا و خوبی کن و چند تا چلوکباب به من بده. ـ به جای اینکه این قدر با من بحث کنی، بیا کمک کن تا غذاها رو از ماشین بذاریم پایین. ـ اگه قول بدی هفت هشت‌ تا غذا به من بدی، من یه سوت می‌زنم، رفقام میان ۲ دقیقه محموله رو پیاده می‌کنن. ـ پسر جون تا فردا صبح هم که اینجا جلیز و ولیز کنی، من به تو غذا نمی‌دم. قوزی ـ نمیدی؟ ـ نه. ـ پس منم کمکت نمی‌کنم. خداحافظ. دوباره رفتم کنار رودخانه و به تماشای نخلستان نشستم. شب، چفیه‌ها را پهن کردیم. در قوطی کنسرو را با سر نیزه باز کردیم و با نان خشک‌های اهدایی مردم شروع به خوردن شام کردیم. خیلی هم چسبید. اما خاطره کباب‌ها از ذهنم پاک نمی‌شد. برای من که همیشه عاشق کباب بودم و در هیچ موقعیتی برای خوردن این غذای لذیذ کوتاهی نمی‌کردم، نخوردن کباب‌هایی که با چشم دیده بودم، چیزی شبیه جهاد اکبر بود! بعد از شام به لوح نگهبانی نگاه کردم، متوجه شدم باید از ساعت ۱۱ تا سه بامداد با مرتضی تقی‌یار بروم نگهبانی بدهم. خوابیدم و گفتیم ساعت ۱۱ ما را بیدار کنید. ساعت ۱۱ آماده شدیم و با مرتضی مشغول قدم زدن بین سنگر خودمان و سنگر بعدی شدیم. کم‌ و بیش صدای تیراندازی شنیده می‌شد. گاهی صدای ویژ گلوله‌ای را که از کنار گوشمان رد می‌شد، می‌شنیدیم. با اینکه چهار چشمی نگاهمان به نخلستان بود تا نیروهای دشمن به مواضع ما نفوذ نکنند، باز هم فکر کباب‌ها مرا رها نمی‌کرد. به تقی‌یار گفتم: مرتضی، می‌دونی بعد از ظهر چه اتفاقی افتاد؟ ـ نه ماجرای کباب‌ها و کل‌کل کردنم با راننده تدارکات را با آب‌وتاب برایش تعریف کردم. مرتضی گفت: حالا این همه تعریف کردی، حرف دلت رو بزن. دقیقاً بگو ببینم چه فکر پلیدی توی کَلته؟ ـ باریکلا، قربون آدم چیزفهم. ـ من که هنوز حرفی نزدم. ـ حرف نزدی، اما می‌دونم تو هم مثل من دلت غش میره که یه دست چلوکباب دبش بزنی تو رگ! ـ اصلاً هم این طور نیس. ـ یعنی تو کباب دوست نداری؟ ـ معلومه که دوس دارم. ـ پس بیا بریم توی سنگر تدارکات، چند تا بسته غذایی بیاریم، ببریم توی سنگر با بچه‌ها بخوریم. ـ یعنی بریم دزدی؟ ـ دزدی کدومه مرد حسابی؟ این غذاها مال رزمنده‌هاس، ماهم که رزمنده‌ایم. نیستیم؟ ـ چرا ما هم رزمنده‌ایم، ولی هر چیزی قرار و قانون خودش رو دارد. معلومه که رزمنده‌های خط مقدم باید غذای بهتری بخورن. ـ ما که بلافاصله غذاها رو نمی‌خوریم تا صبح صبر می‌کنیم، صبح می‌ریم سنگر تبلیغات از حاج آقا سؤال می‌کنیم، اگه گفت حرومه، بر می‌گردونیم تدارکات. ـ تا پنج دقیقه مانده به ساعت سه، آن قدر روی مخ مرتضی راه رفتم تا بالاخره گول خورد و راضی به همکاری شد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 شبیخون به سنگر تدارکات  / ۲ علیرضا کاظمی به سنگر تدارکات •┈••✾✾••┈• به سنگر تدارکات نزدیک شدیم. سنگر یک در پلیتی داشت که بسته بود. پنجره کوچکی هم داشت که یک انسان می‌توانست به زور خودش را وارد سنگر کند. به مرتضی گفتم: من زیر پنجره قلاب می‌گیرم، تو برو بالا، از پنجره بپر توی سنگر، چند تا غذا بده به  من، بعد هم خودت بیا بیرون. اسلحه‌اش را به من داد. وقتی رفت بالا و جفت‌پا پرید توی سنگر، من صدای گوپی آن را شنیدم. بلافاصله قیل‌ و قال و بزن‌بزن شروع شد! ما غافل بودیم که مسؤول غذاها تخت خودش را زیر پنجره گذاشته و خوابیده، مرتضی دقیقاً روی شکم آن بنده خدا پریده بود! اصلاً پیش‌بینی چنین اتفاقی را نمی‌کردم. واقعاً‌ نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. همان طور که آن‌ها همدیگر را می‌زدند، من به سمت سنگر خودمان دویدم. سنگر ما سی ـ چهل متر بیش‌تر با سنگر تدارکات فاصله نداشت. آقاپور مشغول قرائت قرآن بود. اسلحه‌ها را گوشه سنگر پرت کردم. روی زمین نشستم. پاهایم را با زاویه باز کردم. دودستی روی پاهایم می‌زدم و می‌خندیدم. از فرط خنده اشکم جاری شده بود. آقاپور تعجب کرده بود! با آن لهجه زیبای کاشانی‌اش پرسید: آقاجو، چه شده؟ ـ نمی‌دونم. ـ مرتضی‌ کو؟ ـ نمی‌دونم. ـ معلوم هس چه می‌کنی؟ من فقط می‌خندیدم. رفقایی که خواب بودند، بیدار شدند. پرسیدند: چی شده؟ همان طور که می‌خندیدم. گفتم: بدوید همراه من بیایین که مرتضی داره می‌میره. بچه‌ها آماده می‌شدند تا برویم، مرتضی با سر و وضع خونی وارد سنگر شد! تا چشمش به من افتاد، به بچه‌ها گفت: من امشب اینو می‌کشمش! پریدم پشت سر بچه‌ها موضع گرفتم و گفتم: به من چه؟  ـ عجب آدم پررویی هستیا! تو پدر من رو درآوردی، تازه میگی به من چه! سه ساعت روی مخ من تلیت کردی که این بلا سرم بیاد. راست هم می‌گفت. صورتش خونی، دندانش شکسته و لباسش پاره پوره شده بود. بچه‌ها می‌گفتند: به مام بگین چی شده؟ گفتم: فعلاً حرفش رو ول کنین.  به آقاپور گفتم: بدو این آفتابه رو از رودخونه پر کن بیار. من که جرأت نداشتم به مرتضی نزدیک شوم. همان طور که بچه‌ها مشغول  شستن دست و صورت بودند، از پشت سر روی شانه‌اش زدم و گفتم: مرتضی. اخم‌هایش را درهم کشید و جوابم را نداد. سماجت کردم و چند بار پشت سرهم گفتم: مرتضی، مرتضی، مرتضی. ـ هان، چه مرگته؟ کشتی منو! چته؟ ـ مرتضی یارو چی طور شد؟ ـ مُرد، کشتمش! ـ دروغ نگو. ـ باور کن،‌ مُرد. مانده بودم چه خاکی توی سرم بریزم. هر چه بچه‌ها اصرار می‌کردند: علیرضا  جونت بالا بیاد، خب بگو ببینیم چه اتفاقی افتاده؟ می‌گفتم: بعداً‌ میگم. با یکی از بچه‌ها سمت سنگر تدارکات رفتیم. در سنگر نیمه باز بود. وارد سنگر شدیم. هر چه نور چراغ قوه را در فضای سنگر تاباندیم. از آن برادر تدارکاتچی خبری نبود. خیالمان راحت شد که او نمرده است. در سنگر را بستیم و برگشتیم. فردا فهمیدم که آن بنده خدا فکر کرده با یه گشتی دشمن درگیر شده، همه جا رو پر کرده که دیشب یه عراقی اومده توی سنگر تدارکات. ولی به خاطر ضربه‌ای که خورده بود، چند روز باید استراحت می‌کرد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 چند روز پس از این هیاهوی تبلیغاتی، رشدی عبدالصاحب به شهروندان نوید داد که شهر بستان در تیررس توپخانه ما قرار گرفته است. خنده دار به نظر میرسید زیرا برد توپهای ۱۳۰ میلی متری حدود ۳۷ کیلومتر است در حالی که بستان فقط چند کیلومتر از مرز فاصله دارد. میزان خسارات وارده به عراقی‌ها بسیار سنگین بود، به طوری که واحدهای زیادی از تیپ‌های ویژه به کلی از بین رفتند. صدام از منطقه بازدید کرد تا ضمن اعطای مدالهای شجاعت به افسران خود درباره نبردی که به گزاف آن را بی نظیر توصیف می کرد، سخنرانی کند. او در گفت و گو با جمعی از مبارزین جیش الشعبی و نیروهای ویژه از تشکیل یگانی به نام خود خبر داد و از داوطلبان عضویت در این یگان خواست در یک ردیف قرار گیرند. در این هنگام حاضران ابراز احساسات کرده، آمادگی خود را برای پیوستن به یگان صدام اعلام داشتند. تلویزیون صحنه ای از این گفت و گو را نشان داد. افراد این یگان همان روز به خط مقدم جبهه اعزام شدند و از آن لحظه به بعد کسی از سرنوشت آن ها اطلاعی به دست نیاورد. نبرد دوم بستان به شکستی فاحش منتهی گردید. رسانه های تبلیغاتی سعی کردند آن را یک پیروزی جلوه دهند حتی صدام در تلویزیون ظاهر شد و از مردم خواست برای ابراز خوشحالی بیش از این تیر هوایی شلیک نکنند چرا که این پیروزی برای ما تازگی ندارد. این حرکت تبلیغاتی مذبوحانه حقایق دردناک را تغییر نداد و هیچ کس جز ساده لوحانی که اصرار داشتند همچنان گول تبلیغات رژیم را بخورند، فریب نداد. چیزی که عراق هنگام حمله اخیر خود متوجه آن نشد، تحلیل بخش عظیمی از نیروهای ایران و مقدار زیادی از امکانات و تجهیزات آنها بود که برای شروع حملۀ اصلی در مناطق شوش و دزفول جمع آوری شده بود این وضعیت حملهٔ ایران را چند هفته ای به تعویق انداخت، در نتیجه آنها توانستند دوباره نیروهایشان را سازماندهی کرده و نواقص موجود در تجهیزات و مهمات یگانهای خود را برطرف سازند. فاصله بین فوریه تا نوروز آرامترین مراحل جنگ بود، به طوری که تنها یک نظامی ایرانی در تمامی خطوط جبهه کشته شد و خسارات زیادی هم به بار نیامد. با این حال آرامش نگران کننده ای بر منطقه حاکم بود. گاهی نگران کننده ترین چیزها در جبهه نبرد، برقراری آرامش است. آرامشی که به انسان فرصت اندیشیدن و پرداختن به تصوراتش را می‌دهد و گاهی نیز از بروز اتفاقات خطرناک در آینده خبر می‌دهد. ضداطلاعات نظامی تا حدودی از وقوع حوادث احتمالی اطلاع می داد، ولی قادر به تشخیص درست و دقیق آن نبود. به حتم طرح عملیات نظامی تازه ای در شرف اجرا بود اما کسی از چگونگی آن خبر نداشت. سایه اضطراب و نگرانی بر خطوط جبهه گسترده شده بود. ملت در مورد طرح پیشنهاد ملاقات خانواده های اسرا با فرزندانشان در عراق و ایران خبرهایی را می‌شنیدند با آنکه برای عملی ساختن این پیشنهاد، تدابیری اتخاذ گردید. به راستی کدام طرف اشکال تراشی می‌کرد؟ طبیعی است که هر دو، طرف دیگری را مسئول قلمداد می‌کردند ولی آنهایی که با ماهیت رژیم عراق آشنایی دارند می‌دانند که رسانه های تبلیغاتی این رژیم در چارچوب اعمال سیاستهای فریبکارانه، اوضاع جاری ایران را آشفته و متزلزل جلوه می دهند. بنابر این بعید نمی دانستند که سردمداران رژیم عراق عامل اصلی ایجاد این موانع باشند. مسلم هزاران خانواده عراقی هنگام ورود به ایران و ملاقات با ملت مسلمان این کشور از چگونگی اوضاع ایران مطلع شده بسیاری از دروغ بافی ها و یاوه سرایی‌های رسانه های تبلیغاتی رژیم عراق در مورد ایران را نقش بر آب دیدند. اما در مورد تعداد اسرا، آن روز صلیب سرخ بین المللی تعداد اسرای ایرانی را دو هزار و پانصد نفر و تعداد اسرای عراقی را هفت هزار و پانصد نفر اعلام کرد در حالی که رسانه های تبلیغاتی عراق تعداد اسرای ایرانی را برای شهروندان خود دهها هزار نفر گزارش کرده بود. ستاد فرماندهی عراق برای خاتمه دادن به این آرامش کشنده یک رشته عملیات نظامی از نوع انهدامی و یا شناسایی را طراحی و نیروهایی را برای انجام هدفهای مشخص سازماندهی کرد. این عملیات موسوم به جهش سیاه در روز نوزدهم سپتامبر آغاز گردید. طبق معمول رسانه های عراق جنجال تبلیغاتی زیادی به راه انداخته، اعلام کردند که مواضع جدیدی به تصرف نیروهای عراقی درآمده است، اما این طور نبود و فقط درگیریهایی بین طرفین رخ داد و توپخانه عراق نیروهای خط مقدم را زیر آتش خود گرفت. ایرانیها پاسخ کوبنده ای به این عملیات ندادند چرا که زمان شروع بزرگترین عملیات نظامی را که تا آن تاریخ به اجرا می‌گذاشتند تعیین کرده بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 بعد از سخنرانی حاج صادق مردم فریاد زدند: «الله اکبر، الله اکبر، خمینی رهبر مرگ بر منافقین و صدام درود بر رزمندگان اسلام، سلام بر شهیدان.» از جایم بلند شدم. زن توی چهارچوب در نمایان شد. مادر بلند شد و تا جلوی در بالکن همراهم آمد. تندتند برایم صلوات می فرستاد. پاسداری از جلوی در بالکن کنار رفت. - بفرمایید خانم چیت سازیان مردم همچنان شعار می‌دادند وای علی کشته شد شیر خدا کشته شد یا حسین... روی بالکن پُر از مسئولانی بود که به صف روبه روی جمعیت ایستاده بودند. پاسداری که جلوی در ایستاده بود راه باز کرد و تا جلوی تریبون همراهم آمد و مشغول تنظیم کردن میکروفن شد. وقتی پشت تریبون ایستادم چشمم افتاد به جمعیتی که توی محوطه ایستاده بودند. روی پشت بام مسجد هم که روبه روی غسالخانه بود عده ای ایستاده بودند. دو سرباز دو سر پلاکاردی را گرفته بودند؛ گوشه سمت چپ آن پلاکارد عکس علی آقا بود و روی آن بزرگ نوشته شده بود علی جان شهادتت مبارک. در سمت راست جایی که آرامگاه آیت الله آخوند ملاعلی معصومی همدانی قرار دارد مردم زیادی جمع شده بودند. در سمت چپ تا جلوی در ورودی باغ بهشت و بالاتر جز جمعیت چیز دیگری دیده نمی شد. تا آنجایی که چشم کار می‌کرد مردم سیاه پوشی دیده می‌شد که برای تشییع فرمانده دوست داشتنی شان آمده بودند. تا به حال چنین جمعیتی را در باغ بهشت ندیده بودم. پاسداری که میکروفن را برایم تنظیم کرده بود اشاره کرد که شروع کنم. به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و یاری دهنده مظلومین.... حس کردم صدایم میلرزد. توی دلم فریاد زدم: «علی علی جان کمک!» من خود را کوچکتر از آن می‌دانم که در این جایگاه مقدس بایستم و صحبت کنم فقط میخواستم عرض ادبی خدمت شما عزیزان که زحمت کشیدید و برای این سردار رشید اسلام علی چیت سازیان این عزیز تشریف آوردید کرده باشم. نفس عمیقی کشیدم. جمعیت غرق در سکوت بود. سرم را بلند کردم. عکس علی روی پلاکاردی که روبه رویم بود لبخند میزد. ادامه دادم. همین طور من خودم را کوچکتر از آن میدانم که همسر چنین کسی باشم؛ کسی که این قدر با خدا با شهامت، شجاع، دلیر، و فداکار بود. هم زمان که این جمله ها را می‌گفتم یادم می آمد علی آقا همه این خصلت‌های خوب را داشت و برای هر کدامش مصداقی توی ذهنم نقش می‌بست. گفتم علی آقا یار یتیمان بود. و یادم افتاد توی این چند روز یکی از دوستانش تعریف می‌کرد که علی و عده ای دیگر هر وقت به مرخصی می آمدند، وانتی را پُر از خواروبار و غذا می‌کردند و می‌رفتند به منطقۀ سنگ سفید و آنها را پشت در خانه هایی که از قبل شناسایی کرده بودند می‌گذاشتند. موقع بازگشت یکی دو تا بوق می‌زدند. این بوقها را خانواده های بی بضاعت می شناختند. آنها پرگاز از سنگ سفید خارج می‌شدند و خانواده ها از خانه هایشان بیرون می آمدند و جیره هایشان را برمی داشتند. گفتم: «علی کسی بود که یادش در تمام جبهه ها و در بین تمام برادران عزیزمان و رزمندگان بزرگوارمان که در جبهه ها هستند، باقی است.» یک دفعه صدای گریه جمعیت بلند شد. خودم را کنترل کردم. این حقیر از تمام مادران، همسران و خواهران تقاضا دارم که فرزندان و همسران خود را همانگونه که امام فرمودند و دستور دادند که به جبهه ها بفرستید، به جبهه های حق علیه باطل بفرستند. در عرض چند هزارم ثانیه یادم افتاد که علی آقا در روز شهادت امیر آقا پشت همین تریبون ایستاده بود و همین گونه از مردم درخواست می‌کرد که به جبهه بروند. صدای علی آقا توی گوشم می‌پیچید «کاری نکنید که امام دوباره پشت تریبون بیاید و از مردم درخواست کند به جبهه ها بشتابید.» گفتم: «ان شاء الله با حضور شما در جبهه ها، چشم دشمن کور و لشکر اسلام هر چه زودتر پیروز شود و باز از تمامی شما کمال تشکر را دارم و می‌خواهم که ادامه دهنده راه تمام شهدا، بالاخص این شهید بزرگوار باشید. و السلام علیکم و رحمة الله و بركاته.» به اینجا که رسیدم دیدم منصوره خانم کنارم ایستاده. همان پاسدار چند شاخه گل گلایل سفید به من و منصوره خانم داد. ما گلها را از روی بالکن به طرف مردم پرتاب کردیم. صدای «الله اکبر» جمعیت دوباره باغ بهشت را به تکان درآورد. از بین آن همه صدا، ناله و ضجه سوزناک چند نفر دلم را ریش ریش کرد. علی آقا... علی آقا... على آقا جان..... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سخنانی که خدا بر زبانم جاری ساخت در دیدار با خانواده سردار سلیمانی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۳ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 دهلاویه مقتل شهید دکتر چمران است و تقریباً در ۱۵ کیلومتری غرب سوسنگرد قرار دارد. در آنجا برای شهید چمران یادمان درست کرده اند و دشمن قوای زرهی زیادی را در آنجا متمرکز کرده و توپخانه گذاشته و دائم شهر سوسنگرد و مناطق پیرامون آن را بمباران می کرد. هدف ما از رفتن به دهلاویه گرفتن یک خاکریز بود. یک شب قبل آن در «چولانه» عمل کرده بودیم. چولانه روستایی در جنوب سوسنگرد است و با سوسنگرد حدود پنج کیلومتر فاصله دارد. برنامه این بود که عده ای دست به شلوغ کاری کرده و در هر دو محور، عملیاتی را انجام دهیم و خاکریزهایی را از دشمن بگیریم. عملیات ما ایذایی بود. در هر حال ما در محوری که بودیم شکست خوردیم و دوستانمان را از دست دادیم. با این وجود به عملیات خود ادامه داده و سرانجام توانستیم یک خاکریز را بگیریم، سپس به اردوگاه بازگشتیم. از یازده نفر که در عملیات شرکت کرده بودند ما تنها سه نفر ماندیم. من و حسن صباح منش و احمد آزادی مانده بودیم. احمد که موج گرفته بودش رفت. حسن هم به تهران رفت. من و ندافی تنها ماندیم. ندافی در آن شب عملیات با ما نبود. قبلش به مرخصی رفته بود و به عملیات نرسید. وقتی ندافی به اردوگاه پیوست و از مرخصی برگشت؛ سراغ بچه ها را گرفت و پرسید. بچه‌ها کجا هستند؟ گفتم همه شهید شدند. من و دو نفر دیگر زنده ماندیم و دوستانمان رفتند؛ چون گروه ما افرادش به شهادت رسیدند؛ برای ما یک گروه دیگری تشکیل دادند و این دفعه با گروه حسن خستو که برادرش محمد خستو در ستاد کل کار می کند رفتیم. خستو بچه شهرک ولیعصر تهران بود و خیلی شوخ طبع. ممکن نبود از ۲۴ ساعت یک دقیقه‌اش را شوخی نکند. همیشه دوست داشت بچه ها را با خنده و شوخی سرگرم کند. می‌گفت توی خواب که هستید هم بخندید. او فرمانده محور ما شد. چند بار به من پیشنهاد کرد که فرمانده دسته باشم اما نپذیرفتم؛ چون حسن از من سنش بیشتر و ۳۵ سال سن داشت. ما با گروه حسن خستو افتادیم. من بودم، محمد تقی ندافی، عباس قدیری، حمید عزیز نژاد، غلام کیخواه، سید هادی موسوی، محسن پزشک نژاد، وطنی و با خود حسن خستو گروه جدید را تشکیل دادیم. مدتی در منطقه «شیخ شجاع» بودیم و بعداً به دهلاویه رفتیم. یک ماه آنجا بودیم و قرار شد که چند روزی به مرخصی برویم؛ چون می‌دانستیم عملیات به زودی شروع می شود و ما می خواستیم زود برویم و برگردیم که به عملیات برسیم. آمدیم به ستاد شهید چمران در اهواز که برگه مرخصی را بگیریم. آن موقع هزینه سفر دویست تومان می دادند و بلیط هم بود. در کل هیچکدام از بچه ها حتی پنج تومانی هم نداشتند. گفتیم دویست تومانی را بگیریم برویم و بگردیم. آن موقع حقوقی در کار نبود. آمدیم به ستاد شهید چمران و بلیط و پول سفر را بگیریم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همان دم که گفتند از این ماجرا حاج صادق آهنگران در حضور مقام معظم رهبری        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مرام شیعه حاج قاسم سلیمانی        ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ما یکی از اشرار بزرگ سیستان و بلوچستان را که سال‌ها به دنبال او بودیم و هم در مسئله قاچاق مواد مخدر خیلی فعالیت می‌کرد و هم از تعداد زیادی از بچه‌های ما را شهید کرده بود، با روش‌های پیچیده اطلاعاتی برای مذاکره دعوت کردیم به منطقه خاصی و پس از ورود آن ها به آنجا او را دستگیر کردیم و به زندان انداختیم. خیلی خوشحال بودیم. او کسی بود که حکمش مثلاً پنجاه بار اعدام بود. در جلسه‌ای که خدمت مقام معظم رهبری رسیده بودیم، من این مسئله را مطرح کردم و خبر دستگیری و شرح ماوقع را به ایشان گفتم و منتظر عکس العمل مثبت و خوشحالی ایشان بودم. رهبری بلافاصله فرمودند: همین الان زنگ بزن آزادش کنند! من بدون چون و چرا زنگ زدم، اما بلافاصله با تعجب بسیار پرسیدم که: آقا چرا؟ من اصلاً متوجه نمی‌شوم که چرا باید این کار را می‌کردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟ رهبری فرمودند: «مگر نمی‌گویی دعوتش کردیم؟» بعد از این جمله من خشکم زد. البته ایشان فرمودند: «حتما دستگیرش کنید.» و ما هم در یک عملیات سخت دیگر دستگیرش کردیم. مرام شیعه این است که کسی را که دعوت می‌کنی و مهمان تو است حتی اگر قاتل پدرت هم باشد حق نداری او را آزار بدهی.»        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در ظهر روز بیست و دوم مارس ۱۹۸۲ من و معاون فرمانده خبری غیر منتظره از طریق رادیو لندن به نقل از گزارشات رادیو ایران خبری درباره شروع یک عملیات تهاجمی گسترده در منطقه شوش و دزفول که مقابل استان میسان بود. شنیدیم این رادیو اعلام کرد که متجاوز از چهار تیپ عراق به طور کامل از بین رفته اند و حمله گسترده ای صورت گرفته است اما معاون فرمانده میزان خسارات وارده را مبالغه آمیز توصیف کرد، او معتقد بود انهدام یک لشکر کامل در این مدت کوتاه، غیر ممکن به نظر می رسد. در اطلاعیه ستاد فرماندهی کل نیروهای مسلح آمده بود: نیروهای ایرانی از مناطق دزفول و شوش دست به حمله گسترده ای زدند اما نیروهای شجاع ما ضمن دفع حمله ایرانیها، آرایش نیروهای مهاجم را برهم زده و شکست سختی را به دشمن وارد ساخته اند! این اطلاعیه افزود که طی روز اول حمله، بیست و دو تیپ، یعنی حدود هفت لشکر ایران به طور کامل از بین رفته اند. در این میان رسانه های تبلیغاتی عراق سکوت کرده، راجع به تحولات جبهه سخنی نمی‌گفتند، بلکه روزمره اطلاعیه هایی درباره دفع حملات ایران، از بین رفتن نیروها و اهداف دشمن و پیشروی به سوی اهداف از پیش تعیین شده پخش می‌کردند. مردم برای شنیدن اخبار صحیح به رادیوهای بیگانه گوش می‌دادند. شکست وارده به نیروها سنگین تر از آن بود که قابل پرده پوشی باشد. ایرانی ها توانستند به طور کامل کنترل منطقه عملیات را به دست بگیرند، آنها بر ارتفاع میشداغ دست یافته پشت سر واحدهای لشکر یک مستقر شدند. تصور می رفت این لشکر عقب نشینی کند، ولی چند روزی در جای خود ثابت ماند و این مسئله ایرانی ها را در فکر فرو برد، علت عدم عقب نشینی این لشکر، نامشخص بودن موقعیت نظامی برای ریاست ستاد عراق بود. از طرفی جز شخص صدام، فرمانده کل نیروهای مسلح کس دیگری جرئت صدور دستور عقب نشینی یک لشکر کامل را نداشت. از طرف دیگر ایرانی‌ها عدم عقب نشینی را جزء طرح عراق برای به دام انداختن نیروهای ایرانی به حساب آورده و به همین خاطر، چند روزی از مورد هجوم قرار دادن این لشکر که برایشان بسیار هم ساده بود، خودداری کردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas
🍂 امشب، آسمان مکه آذین بند قدوم دختر خورشید است و کعبه و زمزم و صفا، سرود خوان آمدن کوثر جاری رسول خدایند. سالروز میلاد خجسته الگوی بی بدیل مقاومت فاطمه زهرا (س) سرور بانوان جهان، عطای خداوند سبحان، کوثر قرآن، همتای امیر مومنان بر همه زنان عالم خصوصا مادران شهدا مبارک باد . . .        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂