eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 از فرمانده خواستم که اجازه بدهد آنها را سوار کنم، ولی او قاطعانه پاسخ داد: ما مسئول افراد واحدهای دیگر نیستیم. در مورد شروع حمله از شمال شرقی شهر برای ایجاد شکاف در حلقه محاصره تصمیمی گرفته شد. برخی از گروهانهای ما خواسته یا ناخواسته در این حمله شرکت کردند که نتیجه ای جز شکست عایدشان نشد. ناگهان صدای هواپیمایی در آسمان شنیده شد، برای یافتن پناهگاهی به این سو و آن سو دویدم تا اینکه خودم را به داخل حفره ای انداختم که محل رفع حاجت بود. یکی از مجروحان که از ساق پا آسیب دیده بود، با اینکه جراحت های شدیدی را تحمل کرده بود از آمبولانس بیرون پرید و به دنبال یافتن پناهگاهی شروع به دویدن کرد. بعد از خاتمه بمباران به طرف آمبولانس برگشتم و دیدم که حال یکی از مجروحان وخیم است. به توصیه ای که چند روز قبل همکاران واحد پزشکی صحرایی کرده بودند عمل کردم. از حدود اختیاراتم به عنوان یک افسر و فرمانده واحد سیار پزشکی استفاده کرده به راننده آمبولانس و بهیاران دستور دادم کلیه سلاحها و تجهیزات و مهمات را از آمبولانس خارج کرده عده ای از مجروحان را سوار کند و به سمت شهر برود. به همراه کاروانی از سربازان که در عملیاتها عقب نشینی کرده بودند به طرف شهر به راه افتادیم. نظم و ترتیب به هم خورد و هر واحدی ملزم شد برای ایجاد نظم در بین نیروهای خود تدبیری بیندیشد. بعد از پیمودن خیابانها به اماکن مسکونی رسیدیم. از ماشین پیاده شده و به داخل یکی از منازل قدم گذاشتیم، اثاثیه منزل ریخته و پاشیده بود. در یکی از اتاقها عکسهای کودکان، کتابهای درسی و لباس ها روی زمین پخش شده بود. بخاری و آبگرمکن براثر اصابت گلوله ها سوراخ سوراخ شده بودند. به راستی، هدف از این ویرانگری چه بود؟ مگر این منازل متعلق به شهروندان عرب نبود؟ این آتش افروزیها انگیزه و هدفی جز کینه توزی و دشمنی با سرزمین‌های مسلمان ندارد، انگیزه ای که از قلب و روح بعثی های نژادپرست تراوش یافته است. در این افکار غوطه ور بودم که ناگهان خمپاره ای بر پشت بام یکی از خانه های خالی از سکنه اصابت کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 اوضاعم در خانه مادر تغییر کرد. تنهایی ام بیشتر شده بود. بابا هر صبح به مغازه اش می رفت. آرایشگر بود و آن وقت‌ها چهارراه شریعتی همدان آرایشگاه دو هزارش معروف بود و مشتری های خاص و زیادی داشت. مادر هر صبح و عصر به کارگاه خیاطی می‌رفت که تعدادی از خانم ها در آنجا بدون مزد و فی سبیل الله برای رزمنده ها لباس و یونیفورم می‌دوختند. کارگاه طبقۀ دوم مغازه ای بود در خیابان‌باباطاهر؛ جنب مسجد میرزا داوود. خواهرهایم‌هر دو دانش آموز بودند و به مدرسه می‌رفتند. به همین دلیل هر صبح خانه خالی می‌شد و من و محمدعلی تنها می ماندیم. محمد علی بچهٔ ساکت و کم زحمتی بود. آن روزها دوران سختی داشتم؛ دوران تنهایی، انزوا، و درون گرایی ام بود که اغلب با نوشتن خاطره یا به یاد آوردن خاطرات از روی تقویم سال ۱۳۶۵ و ۱۳۶۶ سپری می شد. مادر تنها کسی بود که تلاش می‌کرد مرا از آن تنهایی بیرون بیاورد. اغلب به کارگاه می‌رفت، سری میزد و کارها را راست و ریس می‌کرد و زود بر می‌گشت. گاهی شیفت‌های بعد از ظهرش را تعطیل می‌کرد. گاهی روضه می‌گرفت و گاهی مرا به روضه می‌برد. گاهی پدر را خانه نشین می‌کرد و محمد علی را به او می سپرد و حتی شده نیم ساعتی با هم به خیابان می‌رفتیم. چیزی برایم می‌خرید و گشتی توی بازار می‌زدیم و بر می‌گشتیم. آخر هفته ها اغلب خانه منصوره خانم بودم. تنهایی و دلتنگی سخت ترین فصل زندگی ام بود. روزها به امید آمدن دوست یا همراهی چشم به در می‌دوختم. کمتر کسی می آمد. همه غرق در زندگی خودشان بودند. با شهادت علی آقا انگار من هم از خاطره ها رفته بودم. آن روزها و روزهای بعد سختی‌ها و دشواری ها و ناگفتنی‌های زیادی دارد که اگر عشق به امام و انقلاب و پایبندی به اصول و اهداف و اعتقاداتم نبود، شاید هرگز تاب نمی آوردم. من وارد برهه سختی از زندگی شده بودم و باید تصمیم‌های بزرگتر و دشوارتری می‌گرفتم. اهداف و آرمانش رفته بود و من در پی کشف اهداف و آرمانهایم مانده بودم. سال بعد جنگ پایان یافت و رزمندگان و سربازان از مناطق جنگی به شهرها بازگشتند و به زندگی عادی خود مشغول شدند و کم کم خیلی چیزها تغییر کرد. با تشویق و پیگیریهای مادرم در سال ۱۳۶۷ در هنرستان تهذیب رشته کودک یاری مشغول تحصیل شدم. دوری از علی آقا شاید سخت ترین سالهای زندگی ام بود اما با وجود تقویم ها و خاطراتی که در آنها نوشته بودم عجیب با او زندگی می‌کردم و حضورش برایم قابل احساس بود. این تقویمها را هنوز هم دارم و با نگاه کردن به آنها با دو سه کلمه رمزی که به عنوان خاطره جلوی روزها نوشته ام همه خاطراتم از روز اول خواستگاری تا لحظه شهادت و بعد از آن جلوی چشمم زنده می‌شود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
ياد آن بوسه كه هنگام وداع  بر لبم شعله حسرت افروخت .... بوسه وداع حاج اصغر صادق‌نژاد بر گونه‌ی شهید عقیل مولایی صبح‌تون سرشار از یاد شهدا        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۲ ▪︎آیت الله سید خضر موسوی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 آیت الله سید خضر موسوی از علماء اهواز که در بسیج مردمی نقشی اساسی داشت در زمینه سازماندهی نیروهای مردمی چنین می گویند: زمانی که جنگ تحمیلی علیه جمهوری اسلامی آغاز گردید، سپاه و بسیج هم به گونه ای که بعدها سازمان یافته قدرت کافی نداشتند تسلیحات و اسلحه همه اش خارج از قدرت نیروهای انقلابی بود. من در جلساتی که با حضرت آیت الله موسوی داشتم، مسأله مشارکت مردم و عشایر عرب اهواز و دیگر مناطق استان را مطرح و گفتم: عشایر شیعه مذهب که در استان داریم سوابق مبارزاتی ممتدی علیه کفار انگلیس در جنگ های اوّل و دوم جهانی داشتند و با جان و مال خودشان بنا به فتوای مرجع تقلید جهان تشیع، حضرت آیت الله العظمی سید محمد کاظم یزدی طباطبایی طاب ثراه از حدود و ثغور خوزستان دفاع نمودند. این مردم در طول انقلاب اسلامی دوشادوش دیگر اقشار کشور علیه رژیم طاغوت مبارزه و شهدای بزرگواری تقدیم انقلاب نمودند. این مردم هم اکنون به من مراجعه می کنند و می‌گویند ما حاضریم در راه اسلام و نظام مقدس، جان خودمان را فدا کنیم. ما فرزندان همان پدرانی هستیم که در «المنیور (جنگ اعراب خوزستان با بریتانیا ۱۲۷۳) یا دیگر مناطق انگلیس را شکست‌ دادند. ما می خواهیم همان کاری را که پدرانمان انجام داده بودند و با یک مرجع دینی اعلی جهاد کرده بودند با مرجع دینی دیگر یعنی امام(ره) جهاد کنیم و این اشغالگران متجاوز و خونریز که بی رحمانه و ناجوانمردانه به سرزمین تشیع حمله ور گردیدند، گوشمالی دهیم. من همین مطلب را به استحضار مقام معظم رهبری مدظله العالی در سفر به دهلاویه در فروردین ۱۳۸۵ رساندم. گفتم این مردم دیندار و ولایتمدار با دو مرجع جهاد کردند. مرجع اوّل آیت الله العظمی سید محمد کاظم طباطبایی یزدی در محرم ۱۳۳۳ هجری جهاد کردند و در شهریور ماه ۱۳۵۹ شمسی با یک مرجع دیگر یعنی بنیانگذار جمهوری اسلامی با متجاوزین بعثی به مصاف و جنگ پرداختند. البته این مردم مورد لطف مقام عظمای ولایت و رهبری بوده و می باشند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سید شجاع، نگهبان اردوگاه علی سوسرایی ‌‌‍‌‎‌┄═❁🔹❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◾ نگهبان « سید شجاع» در شب ۲۸ صفر مصادف با رحلت حضرت رسول اکرم (ص) رادیو روشن کرده بود و ام کلثوم خواننده معروف عرب داشت آواز می خواند . حاج محسن و عین الله نصراللهی - اتاق دوم بودند و ما همه بشکل دور همی جمع شده بودیم و با هم صحبت می کردیم. شجاع آمد و من بهش گفتم: سید شجاع! امشب شب رحلت حضرت رسول اکرم هست ، انت مو مسلم !؟ شجاع گفت: لا آنی مسیحی، گفت نه من مسلمان نیستم، نه من مسیحی هستم! داشت سر بسر ما می گذاشت! مسلمان بود. ما هم نگهبان را سرکار گذاشتیم! بچه ها گفتند بیایید ما هم شجاع را سرکار بزاریمش! برای همین منم به شجاع گفتم :حاج محسن مسیحی! شجاع تعجب کرد، از اونجایی که روحیات حاج محسن رو می دانستم گفتم: حاج محسن! دعای مسیحی بخوان. حاج محسن گفت : باشه فقط در آخر دعا شما بجای آمین بگید بعله! خلاصه هماهنگ شدیم حاج محسن شروع کرد اوپرا خواندن و آخرش هم دعا کرد . 🔻حاج محسن در قالب دعا هر چه خواست به شجاع گفت! حاج محسن به فارسی شروع کرد در قالب و شکل دعا به شجاع هرچی دلش خواست گفت، ما هم خیلی هماهنگ بعله هارو گفتیم! شجاع هاج و واج مونده بود و با تعجب به حاج محسن نگاه می‌کرد، باورش شده بود حاج محسن، مسیحی است وگرنه کی می تونه به این زیبایی مثل مسیحی ها بخونه! وقتی خواست بره سمت اتاق نگهبانی همه با هم شروع کردیم بلند خندیدن.. عین الله نصراللهی از بس خندید از روی تختش به زمین افتاد. شجاع همانطور که بسمت اتاق نگهبانی می رفت شاید شک کرده بود که سرکارش گذاشتیم یا نه واقعی بود. آزاده تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 جدیدترین عکس از سید شجاع نگهبان کرد و شیعه عراقی اردوگاه تکریت ۱۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۷ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 به سرعت به طرف آمبولانس برگشتم، بی درنگ حرکت کردیم تا به نزدیکترین واحد درمانی برسیم. به تابلویی برخوردیم که روی آن نوشته شده بود: مرکز جمع آوری مصدومان ..واحدهای... در آنجا توقف کردیم. بعد از تخلیه مجروحان به صحنه های وحشتناکی برخوردیم. کف حیاط یک خانه دو طبقه را حدود چهل تا پنجاه جسد پوشانده بود. این اجساد به قدری تغییر شکل داده بودند که امکان تعیین هویت آنها وجود نداشت. برخی از آنها قربانیان نبردهای سحرگاه بودند. کنار در ساختمان با یکی از همکارانم که از زمان فارغ التحصیلی سال ۱۹۷۸ او را ندیده بودم روبه رو شدم. همدیگر را به گرمی آغوش کشیدیم. او یکی از پزشکان و مسئولان واحد درمانی تیپ ۱۱ مستقر در خرمشهر بود. در میان انبوهی از مجروحان به داخل ساختمان رفتیم. به من گفت: انواع مُسکن ها و آرام بخشها تمام شده و نمی توانم کاری انجام بدهم. وارد اتاق پزشکان شدیم. پزشکان را دیدم که آثار خستگی و ضعف روحی در جمعی چهره هایشان هویدا بود. از آنها پرسیدم: چرا اسامی کشته ها و مشخصات آنها را ثبت نمی‌کنید؟ همکارم با لبخند حاکی از خونسردی پاسخ داد: چه اهمیتی دارد؟ این اطلاعات به دست چه کسانی خواهد رسید؟ به همین راحتی اسامی این کشته ها در فهرست مفقودالاثرها به ثبت می‌رسید و خانواده های آنها انتظار فرزندانشان را می‌کشیدند. در مورد تعداد مجروحان سؤال کردم، پاسخ دادند: «صد مجروح را در منزل مجاور قرار داده ایم تمامی اتاقها حتى حمام مملو از مجروح است. در آن حال مجروحی را آوردند که ران او براثر اصابت ترکش خمپاره شکاف برداشته بود. خون زیادی از او می رفت، چون خونی در اختیار نداشتیم که به او تزریق کنیم در برابر دیدگانمان از بین رفت. بر روی تخت معاینه سرهنگی دراز کشیده بود که در خون خود غلت می‌زد. به ظاهر فرمانده گردان سوم تیپ ما بود و در حمله صبح همان روز شرکت کرده بود. در آن حال هیاهویی در آستانه در به پا شد و گروه دیگری از مجروحان تخلیه شدند. برخی از آنها از جمله ستوانیار گردان ما که از ناحیه گردن جراحت‌هایی برداشته و در حال احتضار بود، مرا شناخت. او در همان حال جزئیات حملۀ صبح را که به کشته شدن هشتاد تا نود نفر از افراد گردان و اسیر و مجروح شدن عده زیادی منتهی گردیده بود، برایم تعریف کرد. سپس بازوی مرا محکم گرفت و درخواست کمک کرد ولی متأسفانه کاری از دستم برنمی آمد. دیدگانش طوری خیره شده بود که انگار چیزی را می بیند که من قادر به دیدن آن نیستم. احساس می‌کردم ملک الموت کنارم ایستاده و او را قبض روح می‌کند. دقایقی بعد آرام گرفت و چشمانش به دنیای تازه ای که روحش به آن پر کشیده خیره ماند. لحظه ای بعد او را در حالی که با چشمانی بسته روی زمین دراز کشیده بود، از اتاق خارج کردند و به جرگۀ کشته های مفقود انتقال دادند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 بابا رفت و ایستاد پشت پنجره. برف، حیاط را سفیدپوش کرده بود. گفت: بهار که بشه یه طبقه رو پشت بام می‌سازم. باید سروسامان بگیری. باید مستقل بشی. هر چی کم و کسر داشتی به خودم بگو بابا جان برات می‌خرم بابا! غصه هیچی نخور ما خیلی به تو و علی آقا و پسرش بدهکاریم. سال بعد همین که بهار شد و هوا کمی مساعد، بابا چند کارگر و بنا آورد. تیرآهن و مصالح ریخت روی پشت بام و یک اتاق و آشپزخانه و سرویس بهداشتی آن بالا ساخت. بقیه پشت بام شد حیاطمان. محمدعلی که بزرگتر شد شب‌های تابستان روی پشت بام یا همان حیاط می‌خوابیدیم. محمد علی بهانه پدرش را می‌گرفت. - پدرجون من كجاست؟ - رفته پیش خدا. - چرا نمی آد پیش من؟ - چون از اون بالا مواظب ماست. - خُب تو که می‌گی خدا مواظب ماست تازه مادرجون و باباجون و تو مواظبمی. جواب کم می‌آوردم مثل همیشه حرف را عوض می‌کردم. - اون ستاره رو می‌بینی؟ محمد علی با شادی می‌گفت: «آره» اون ستاره پدرجونته. محمد علی شاد می‌شد، دست دراز می‌کرد تا پدر جون را بغل کند، نمی شد. نمی‌توانست، می‌زد زیر گریه. هر کاری می‌کردم آرام نمی‌شد. بغلش می‌کردم و می‌بوسیدمش. بوی علی آقا را می‌داد.. به یاد او صدایش می‌کردم علی جان. همه به یاد علی آقا به محمدعلی می‌گفتند «علی» علی جان بچه ام، اغلب شبها با گریه خوابش می‌برد. به مدرسه می‌رفتم. باز هم مجبور بودم سال دوم دبیرستان را بخوانم. سال ۱۳۶۵ که به خاطر عقد و ازدواج نتوانستم در امتحانات قبول بشوم، بعد هم که به دزفول رفتیم اما در سال تحصیلی ۱۳۶۷ - ۱۳۶۸ به اصرار و تشویق مادر برای سومین بار در سال دوم دبیرستان ثبت نام کردم. مادر کار خیاطی را کمتر کرده بود. صبح ها توی خانه می ماند و مراقب علی جان بود. یک سال به این ترتیب گذشت. مدیر هنرستان تهذیب برای رفاه حال دبیرانی که بچه کوچک داشتند یکی از اتاقهای هنرستان را تجهیز و مهد کودکی کوچک دایر کرده بود. صبح زودتر از بقیه به مدرسه می رفتم و علی را به مربی مهد می سپردم و ظهر دیرتر از همه به سراغش می‌رفتم تا کسی از دانش آموزان متوجه نشود که متأهلم و بچه دار. اما، سال بعد برای دوری از این گونه حرفها علی را در مهد کودکی خارج از مدرسه ثبت نام کردم. با این شرایط دیپلم گرفتم. علی چهار ساله شده بود. مادر اصرار داشت در آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کنم. این کار را انجام دادم، پذیرفته شدم و به عنوان معلم ابتدایی در مدرسه پسرانه ۲۲ بهمن که در منطقه چرم سازی همدان (منوچهری) واقع شده بود، مشغول به خدمت شدم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۳ ▪︎آیت الله سید خضر موسوی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 در آن زمان که جنگ آغاز شده بود، ما دفاع منظمی نداشتیم. ارتش ما از آمادگی لازم برخوردار نبود. سپاه خوزستان که در رأس آن برادرمان علی شمخانی بودند، اسلحه لازم را در اختیار نداشت. سپاه هم تازه تشکیل شده بود و از لحاظ اسلحه و مهمات در مضیقه بود. لذا ما به فکر چاره برای بسیج مردم بودیم و آنها هم آماده برای مبارزه؛ لیکن یک نهاد مسؤول می‌بایستی وجود داشته باشد که مردم را سازماندهی و آموزش داده و آنها را به محورهای نبرد اعزام نماید تا این که مقام معظم رهبری مد ظله العالی و شهید دکتر مصطفی چمران به اهواز آمدند و با آمدن این دو شخصیت انقلابی، تحرکی در جبهه ها به وجود آمد. همراه با دکتر چمران نیروهایی از تهران آمدند و تعدادی از همرزمان دکتر که از لبنان آمده بودند به اهواز رسیدند. من خدمت این دو بزرگوار رسیدم. بارها شهید نامدار دکتر چمران به منزلم در منطقه سید خلف شمال کیانپارس می آمدند و جلساتی داشتیم و او با زبان عربی با من گفتگو می‌کرد و من در مورد مبارزاتش در لبنان و دوره چریکی که در مصر داشت از او پرسش هایی می‌کردم و دوستی خوبی بین ما برقرار گردید و در جریان محاصره نیروهای جنگ های نامنظم در سوسنگرد، من یک وانت مواد غذایی بردم و شخصاً در وانت بودم در حالی که از زمین و آسمان باران گلوله می بارید کار خودمان را می کردیم. شهید چمران از این حرکتی که می کردیم، خیلی سپاسگزاری کردند . او به من اطلاع داده بود که ای سید اگر غذا به بچه های ما نرسد، آنها از گرسنگی تلف می‌شوند. من گفتم تا چند ساعت دیگر غذا به آنها خواهد رسید. نزد زنان عرب در اطراف سوسنگرد و هویزه رفتم و غذای گرم با همگامی و همکاری زنان مسلمان به آنان رساندم. در هر حال با کمک مقام معظم رهبری و شهید دکتر چمران و از طریق مساجد، عشایر را سازماندهی کردند و بعدها البته که بسیج قوام مستحکمی یافت، دیگر خود بسیج مردم را سازماندهی می‌کرد و در هر حال روزهای اول جنگ یک فرماندهی مشخصی نبود و همه مردم و گروهها فعالیت می‌کردند و دفاع توانمندانه ای را می‌نمودند و در آن زمان اهواز سخت بمباران می‌شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛🍂 اردوگاه اطفال خاطرات رمادی یک احمد یوسف زاده ⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰ 🔹 صبحانه میان قاطع سه و قاطع یک که ما بودیم زمینی سفت و شنی بود که وقتی سربازهای عراقی بر آن راه می‌رفتند صدای قرچ قرچ پوتین هایشان از دور شنیده می شد. در گوشه ای از این زمین، چند اتاق بلوکی به شکلی شلخته و بی‌ریخت ساخته شده بود با سقفی یک دست از ایرانیت. روی سقف، پرچم کشور عراق بال بال می‌زد و بر دیوار غربی این آشپزخانه کوچک، تابلوی نقاشی بزرگی از صدام حسین نصب شده بود؛ کار دست یک اسیر خسته و بریده! سه اجاق دست ساز بلوکی با دیواره های کوتاه و دودزده، دو دستگاه فر نفتی، چند پاتیل بزرگ، یک ملاقه و یک بیل که مخصوص توزیع برنج بود، همۀ لوازم آن آشپزخانه را تشکیل می‌داد. نرسیده به آشپزخانه، توی زمین سفت صاف شنی، تابلویی فلزی کاشته شده بود با این عبارت و "يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسیرا." فقط ما که صبحانه مان دوازده قاشق شوربای آبکی و ناهارمان هشت قاشق برنج با خورشتی از گوشت بدبوی یخ زده برزیلی چند سال مانده بود می‌فهمیدیم بعثی ها چه استفاده بی‌جایی از مفهوم این آیه شریفه می‌کنند! یک روز در راه آشپزخانه با خودم فکر کردم راستی چقدر من مصداق این آیه هستم! فقیر و مسکین و اسیر، یتیم هم که بودم. به محمد صالحی که او هم مثل من در کودکی پدرش را از دست داده بود گفتم: محمد انگار این آیه برای من و تو نازل شده! آشپزهای این آشپزخانه محقر بزک شده با رنگ قرمز جیغ ایرانی بودند. شبها که ما توی آسایشگاه هایمان بودیم، یک گونی عدس سرخ مخلوط شده با کمی نرمه برنج را می‌شستند، می‌ریختند توی دو دیگ بزرگ که تا پگاه خیس بخورند و آماده پخت بشوند. سپیده دم مشعل‌های نفتی زیر دیگ‌ها را روشن می‌کردند. صدای هوهوی مشعل ها می پیچید توی اردوگاه و به گوش ما و لابد به گوش حسینجان هم می‌رسید. یکی دو ساعت بعد شوربای خوش رنگی به عمل می آمد که روز اول اسارت برای همه اسرا بی مزه بود اما رفته رفته به مذاق آنها خوش نشست و شد بهترین غذای اسارت. این شوربای پرلعاب و آبکی را اگر زود نمی خوردی، مثل ژله سفت و لخته می شد. اسرای قدیمی می‌گفتند وقتی پیاز ممنوع نشده بود این شوربا با پیازداغی چرب که روی آن ریخته می‌شد خوشمزه تر بود، اما وقتی یک نفر با آب پیاز نامهای نامرئی به ایران فرستاد، این لذت هم از سفره اسرا پرید! توی کوله پشتی ام یک کیسه کوچک دولایه داشتم لایه داخل از نایلون گوشت‌های یخ زده و بالایی از پارچه آبی رنگ روکش تشک تهیه شده بود. در این کیسه سهمیه نان روزانه ام را نگه می‌داشتم. دو صمون خشک لوزی شکل با پوسته‌ای سفت و مغزی خام و خمیر. لایه رویی نان را خرد می‌کردم توی بشقاب شوربا. پیش از آنکه سیر شده باشم صدای برخورد قاشق با کف بشقاب به گوش می‌رسید و درست در همین لحظه ملای عرب که مسئول نظافت آسایشگاه بود، بلند می‌شد برای توزیع چای. پتو را از روی سطل سرخ پلاستیکی کنار می‌کشید و پارچ سفیدش را می‌زد توی سطل. پارچ پلاستیکی، پر از چای می‌شد و لایه ای سیاه و چرب بر بدنه‌اش می ماند که آهسته آهسته به سمت ته پارچ سُر می‌خورد. لیوانهای دسته دار فلزی را می‌گرفتیم زیر پارچ ملا. لیوانها بیش از اندازه داغ می‌شدند. آن قدر داغ که یک روز صبح محمد باباخانی به خنده و بلند می‌گفت لامصب چایی داخلش سرد شده ولی این لیوان سردبشو نیست! نوشیدن یک لیوان چای شیرین که البته شیرینی‌اش با دقت زیاد قابل تشخیص بود، از یادمان می‌برد که شوربای صبحانه سیرمان نکرده. چای بعد از صبحانه و شام این وظیفه را به خوبی تا آخر اسارت انجام داد؛ سیر کردن کاذب شوربای عدس از اولین تا آخرین روزهای اسارت، صبحانه ما بود . هیچ وقت نشد یک روز صبح این رویه به هم بخورد و به جای شوربا یک صبحانه شیرین بدهند، یک شیشه مربا، تکه ای پنیر یا حتی کمی دوشاب خرما که در عراق زیاد بود و من از کودکی خیلی دوست داشتم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 به اتاق پزشکان برگشتم. طرحی در مورد وضعیت شهر در حال انجام بود. گاه و بیگاه خمپاره هایی فرود می آمد و از صدای انفجار مشخص بود که به نقاط نزدیک ما اصابت می‌کردند، خستگی و یأس باعث می‌شد به صدای انفجارها توجه نکنیم. در این حال یکی پرسید: چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ پاسخ دادم در نهایت به تهران خواهیم رفت. یکی از افسران لشکر ما که درجه سرهنگی داشت و جراحت‌هایی نیز برداشته بود گفت: خوشبین باش برادر، مسئله آن طور که تصور می‌کنید، مهم و خطرناک نیست. اگر گروهانی در اختیار داشتم، حلقه محاصره را می‌شکستم. از آنجایی که معلوم بود هذیان می‌گوید پاسخش را ندادم. این کار از قدرت چند تیپ خارج بود، از دست یک گروهان چه کاری می توانست برآید؟ نزدیک ظهر از حاضران اجازه خواسته، اتاق را ترک کردم. به علت خستگی و گرمی هوا بسیار تشنه بودم، ولی حتی یک قطره آب آشامیدنی وجود نداشت. نزدیک در یکی از خانه ها بشکه آبی بود که نظامیان دستهای خود را در آن فرو کرده سر و صورت خود را می شستند. ناگزیر از آن نوشیدم با اینکه گرم و کثیف بود، اما گواراترین آبی بود که تا آن روز در طول زندگی نوشیده بودم. سوار خودرویی شده به سمت یکی از خیابانهای مجاور حرکت کردم. افراد گردان خودمان را دیدم. برخی از افسران ما و افسران تیپ که از صحنه حوادث گریخته بودند، در آنجا اجتماع کرده و نمی‌دانستند چه باید بکنند. به افسری که روی زمین نشسته بود، سلام کرده، کنار او نشستم. به من گفت: «کجا بودی؟ فرمانده سراغ تو را می‌گرفت؟» گفتم تعدادی از مجروحانی را که حالشان وخیم بود، به مرکز جمع آوری مصدومان انتقال دادم و نتوانستم با شما تماس بگیرم. گفت: نیروهای ایرانی ما را مورد هجوم قرار داده، شکست سختی به ما وارد ساختند و فرمانده یکی از گروهانها خود را تسلیم کرد. از او در مورد وضعیت موجود و اینکه چه تصمیماتی گرفته خواهد شد، سؤال کردم پاسخ داد معلوم نیست. ممکن است نیروهای ما از خارج شهر برای شکستن حلقه محاصره دست به حمله ای بزنند و یا اینکه ما برای شکستن حلقه محاصره حمله ای را از داخل آغاز کنیم.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 بیست و پنجم مردادماه سال ۱۳۷۴ بود. چند روزی می‌شد منصوره خانم به دلیل حمله قلبی در بیمارستان اکباتان بستری بود. هرچند پیوند کلیه اش با موفقیت انجام شده بود اما این بار ناراحتی قلبی او را روی تخت بیمارستان خوابانده بود. آن روز من و مادر به عیادتش رفتیم. مریم هم بود، بی تاب و مضطرب تا ما را دید اشکش درآمد. - فرشته جان! وجیهه خانم! حال مامان خیلی خرابه. بعد رو به مادر کرد و با التماس گفت: وجیهه خانم تو رو خدا دعاش کنید. با وساطت مریم من و مادر به بخش سی سی یو رفتیم و خودش بیرون از بخش ماند. منصوره خانم رنگ پریده و لاغر روی تخت افتاده بود. کلی شلنگ و سیم و سرم به دست و بینی‌اش وصل بود. یک مانیتور کوچک هم کنارش بود که ضربان قلبش را نشان می‌داد. خیلی نامنظم بود،۲۰۰، ۱۲۰ ، ۱۰۰ ، ۱۸۰، ۱۰۵. دستش را گرفتم؛ سرد بود. با نگرانی به مادر نگاه کردم. مادر با تأسف سری تکان داد و قرآن کوچک جلد چرمی زیپ دارش را که همیشه همراهش بود، از توی کیفش درآورد و گفت «فرشته یه لیوان آب بیار» بعد با مهربانی به منصوره خانم گفت: «منصوره خانم جان، خوبی؟!» به دنبال لیوان گشتم. روی یخچال کنار پنجره یک پارچ و لیوان بلوری بود. لیوان را از آب خنک توی یخچال پُر کردم و برگشتم. منصوره خانم به آرامی چشمهایش را باز کرد. تا مرا دید به سختی پرسید: «فرشته جان خوبی؟ علی جان خوبه؟ کو؟ کجاست؟!» با دستپاچگی گفتم سلام خوبید ،الحمد لله. می‌خواستم علی جان رو بیارم ترسیدم اجازه ندن. با مسئول بیمارستان صحبت می‌کنم، فردا حتما می آرمش. منصوره خانم چشمهایش را بست. چند قطره اشک از گوشه چشمهایش سُر خورد روی بالش. بعد دوباره چشم‌هایش را باز کرد و با بغض به مادر گفت وجیهه خانم اگه من بمیرم، یعنی امیر و علی و می‌بینم... مادر طوری که انگار مشکلی نیست و از این بابت خوشحال است با آرامش و مهربانی گفت: خدا نکنه منصوره خانم مطمئن باش الان اونا اینجا ان، کنارت. یکی این طرفت وایساده، یکی هم آن‌طرفت دارن کمک می‌کنن زودتر خوب بشی. علی جان قراره بزرگ بشه ماشین بخره می‌آد دنبالمان، من و شما رو می‌بره گردش. حالا حالاها باید زندگی کنی خدا عمر طولانی بده. منصوره خانم آهی کشید و گفت: «نه وجیهه خانم جان، دیگه تمامه. طاقت دوری بچه ها رو ندارم هشت سال بچه هام ندیدم. میخوام برم. دلم براشان لک زده.» بغض کرد؛ چشمهایش را بست و دیگر باز نکرد. مادر تندتند چهار گوشۀ قرآن را توی لیوان آب کرد و لیوان را داد به دستم و گفت با دستمال کاغذی لب‌هاش خیس کن. یک برگ دستمال کاغذی از روی عسلی استیل کنار میز کشیدم و آن را با آب لیوان خیس کردم و آرام لب‌های منصوره خانم را تر کردم. منصوره خانم به آرامی چشمهایش را تا نیمه باز کرد. بیحال نگاهم کرد و دوباره چشمهایش را بست. مادر اشاره کرد به پاها دستمال کاغذی دیگری برداشتم خیس کردم و ملافه را کنار زدم. دستم را گذاشتم روی پاهای منصوره خانم یخ کرده بود. با ترس به مادر گفتم: مادر پاهاش چرا اینقدر یخ کرده؟! مادر که انگار می‌دانست چه اتفاقی دارد می‌افتد، قرآن را باز کرد. دستش را آرام روی قلب منصوره خانم گذاشت و شروع به تلاوت کرد. چشمم افتاد به مانیتور ۳۰ ۲۵ ،۲۰، ۳۲ منحنی های روی مانیتور در حال صاف شدن بود. دست منصوره خانم را گرفتم؛ یخ کرده بود. دانه های عرق روی پیشانی و پشت لبش نشسته بود. با خرخر نفس می‌کشید. با نگرانی به مادر نگاه کردم و با ترس و دلهره دویدم بیرون. پرستاری داشت می‌آمد توی اتاق. گفتم: «خانم پرستار! خانم الطافی... مادرشوهرم... حالش خیلی بده...» پرستار داخل اتاق دوید. چند پرستار دیگر هم دویدند و دور تخت منصوره خانم جمع شدند. مادر روی صندلی کنار تخت نشسته بود و با همان آرامش قرآن می‌خواند. انگار کسی دست گذاشته بود دور گلویم داشتم خفه می‌شدم. کسی داشت قلبم را چنگ می‌زد. همه چیز بوی غم می‌داد. دنیا برایم کوچک و بی ارزش شده بود. وای خدا! یعنی به همین زودی منصوره خانم رفت؟! اتاق تنگ شده بود و پرستارها را نمی‌دیدم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌺 سلام و عرض ارادت خدمت همراهان کانال حماسه جنوب در انتهای فصل دیگری از خاطرات خانم زهرا پناهی در قالب گلستان یازدهم هستیم. خاطراتی که با جان و دل خواندیم و بلطف مداومت و دنبال کردن، توانستیم کتابی دیگر از دوران طلایی دفاع مقدس را به پایان ببریم. شنیدن و الگو قرار دادن زندگی شهدا ، آنهم از زبان نزدیک ترین نزدیکان آنان، که ریزترین حالات از چشم آنها پنهان نمانده، عنایتی است که بعد از گذشت ۳۵ سال از شهادتشان، هنوز بر سر زبان ها هستند و سرزنده و قابل بکارگیری در زندگی‌های امروزی. دوستان عزیز، می‌توانند نظرات خود را در شب های منتهی به پایان کتاب راجع به این ارسالها برای ما بنویسند. 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نظرات شما در خصوص کتاب گلستان یازدهم ╌⊰᯽⊱╌ ▪︎Ali سلام و عرض ادب خدمت مدیریت محترم کانال بعداز خاطرات پرفسور چلداوی خاطرات همسر شهید چیت سازان یکی از بهترین و جذابترین خاطرات دفاع مقدس بود که از طریق کانال شما آنرا دنبال کردم و همیشه پیگیر آن بودم. خیلی برام جالب بود که هم گوینده خاطره و هم نویسنده آن خانم هستن . در واقع نگاه دو نفر (نویسنده و خاطر ه گو)به نکات خیلی ظریف و نکته سنج از نگاه زن به رشته تحریر در آمده در این داستان عشق و علاقه وزندگی عاشقانه با این اینکه مدت کوتاهی با هم زندگی مشترک داشتن . تلخی شیرینی و عشق به شهادت و.... خیلی عالی بود. ▪︎منم سید: سلام و‌خدا قوت به شما خداوند روح همه شهدا و شهید علی چیت سازان و برادرش شاد . ▪︎اللهم عجل...: الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج: سلام و عرض ادب منم این اواخر زندگی خانم زهرا پناهی را دنبال میکردم..خییییلی دلم برایشان میسوخت برخی اوقات خییلی گریه میکردم. خدا مرا ببخش احساس می‌کردم که شهید خییلی کمتر به همسرش توجه دارد مخصوصا در مراسم برادرش امیر.. و اینکه حتی در مراسمی که با هم رفته بودند قدم زنان با هم نبودند چون به گفته ی خانم پناهی خییلی ها از عقد اس‌ام اطلاعی نداشتند و اینکه دردناک تر اینکه فرزندانشان بعد از شهادت پدر دنیا آمده بود و تنهایی های ایشان دوصد چندان شده بود کاش فرزندش را دیده بود و رفته بود. به نظرم از احساسات شهید نسبت به همسر باید خییلی بیشتر گفته می شد ▪︎براتی: سلام وعرض ادب خدمت مدیر محترم و همراهان بزرگوار کانال حماسه جنوب ، خاطرات خواهر زهرا پناهی همسر شهید گرامی علی چیت سازیان، در قالب گلستان یازدهم بسیار جذاب، آموزنده و جالب بود هر چند خاطرات تلخ آن غمگین وناراحت کننده بود.بنده به نوبه خود از خواهر پناهی خاطره گو کتاب ، وخواهر ضرابی نویسنده ، تقدیر و تشکر را دارم ، یاد همه شهدا بخصوص شهیدعزیز، علی چیت سازیان وبرادرش را گرامی می داریم وبه روح بلندشان درود و سلام می فرستیم. با آرزوی سلامتی و موفقیت برای خانواده شهید چیت سازیان بخصوص فرزند عزیزشان آقا محمد علی چیت سازیان. ▪︎ yahassnmojtaba: سلام جناب جهانی نازنین ان روز که خدمت شما عرًض کردم کتاب گلستان هفتم علی چیت سازیان را بزارید بیشتر آن سخن مقام معظم رهبری را در باره کتاب شنیده بودم وعلی را گرچه ندیده بودم ولی اوصاف اورا شنیده بودم ونادیده عاشق او بودم . انصافا هم نویسنده وهم خاطره گو به درستی از عهده آن برآمده اند وتنها حیف اینجاست که از جنگ علی چیزی بیان نشده بود آن هم علی کسی نبود که مسائل اطلاعات را بیا ودر خونه بگه واین دست همرزمان علی را می بوسد که علی را در جنگ بیان کنند خیلی جاها همراه خاطره گو گریه کردم چون مثل این خانم دیده بودم درست همین مقدار زندگی مشترک که اگر بخواهی درست بگی غیر از آن مدتی که در دزفول زندگی کرد وبعضی شب ها علی می آمده خانه حساب نکنی مدت خیلی کمی در کنار همسرش وکلا زندگی دونفره کردن که در این ۱۷ الی ۱۸ ماه شاید بزور ۲۰ روز شود زندگی همسر فرمانده واقعا سخت بود هنوز نرسیده می بایست برگردد یا می‌گفتند که برگردد وان جا سخت تر میشود که در اطلاعات هم باشی چون اطلاعات یگانها یک روز هم بیکار نبودن مثلا گردانها بعد از عملیات چند روزی تا نیرو می آمد می توانستند مرخصی باشند ولی تنها اطلاعات یک روز هم نمی توانستند آن جا را خالی کنند چون خودم دیده ام این مطلب را می گویم واقعا زندگی برای همسر فرمانده اطلاعات سخت تر هم هست چون نیروهایش را نمی تواند ول کند یا بقول خودشان بچه هایش را این کتاب واقعا زیبا نوشته شده ..