eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣3⃣ خاطرات مهدی طحانیان بعد از تکرار آمد و رفت‌های مصاحبه گرها، دیگر از نظر بچه ها، آمدن آنها در اردوگاه یعنی دردسر. عراقی ها از ما انتظار داشتند جلوی خبرنگارها آن طوری باشیم که آنها می خواهند. هنوز مدت زیادی از آمدن آن خبرنگار خانم از رادیو عراق و عکس العمل من نگذشته بود که یک روز حدود ساعت یازده داخل باش زدند. فهمیدیم خبری هست که این موقع صبح به ما دستور داخل باش می‌دهند. چند سرباز سراسیمه آمدند و محکم به در آهنی آسایشگاه کوبیدند و گفتند: «یالا تعال مهدی!» وسط محوطه اردوگاه دیدم هفت هشت نفر با تمام تجهیزات خبرنگاری، آماده مصاحبه با من هستند. دیدن اینها برایم عجیب بود. تا آن موقع آدم هایی با چنین پوست سیاهی ندیده بودم. درشت هیکل و سیاه بودند و عینک های دودی به چشم داشتند. از کشور سودان آمده بودند. دیدن آدمهایی با این شکل و شمایل باعث شد جا بخورم. تا مرا دیدند دورم حلقه زدند. سرگرد محمودی آمد و نزدیکم ایستاد. مترجم سؤال کرد چند سال داری؟» قبل از این‌که خودم را معرفی کنم. سوره نصر را از حفظ خواندم. تلاوت سوره که تمام شد، همهمه‌ای بین سودانی‌ها افتاد و انگار جمعشان به هم ریخت. یکی شان پرسید: «مگر شما ایرانی ها قرآن هم می خوانید؟» جواب دادم: «بله ماهمه مسلمان هستیم.» باور نمی کردند و هی با هم صحبت می کردند. در اردوگاه شنیده بودم که عراقی ها مدام تبلیغات می کنند با یک کشور نامسلمان آتش پرست (مجوس) جنگ می کنند و برای توجیه و جلب حمایت عربها، قضیه جنگ قادسیه و فتح ایران به دست مسلمانان را پیش می کشند. سودانی ها خواستند دوباره قرآن بخوانم. چند سوره ای که حفظ بودم خواندم. در میان تلاوت آیات دیدم اشک از گونه‌هایشان جاری شد. با اشتیاق و در سکوت گوش می دادند. قرآن خواندنم که تمام شد، به طرفم آمدند و مرا در آغوش گرفتند. همین طور سر و شانه های مرا می بوسیدند. سعی کردم به سرعت حرف هایم را بزنم. می دانستم سرگرد آدمی نیست این صحنه ها را تاب بیاورد. می خواستم تا خبرنگارها را بیرون نکرده است، منظور اصلی ام را به آنها برسانم، گفتم: «ما مسلمانیم. شیعه هستیم. ما با اسرائیل دشمن هستیم. ما حامی مسلمانان فلسطین هستیم.» چنان ذوق زده شده بودند که با شوق و حیرت فراوان می خواستند دوباره حرف هایم را برایشان تکرار کنم تا به اطمینان کامل برسند. ادامه دادم: «اگر همین الان یک اسلحه به دستم بدهند حاضرم بروم و با اسرائیل بجنگم.» 👇👇👇
🍂 سرگرد محمودی به تقلا افتاده بود خبرنگارها را از من جدا کند، به عربی با غرولند و عصبانیت با آنها حرف می زد. حتی خبرنگارها را مسخره می کرد و می خندید که اینطور اشک می ریزند و مرا در آغوش می کشند. او در حالی که دستانش را محکم به پشت خبرنگارها می زد و سعی می کرد آنها را دور کند، دستور داد خبرنگارها بروند و مرا هم به آسایشگاه برگردانند. خبرنگارهای سودانی وقتی از اردوگاه خارج می شدند، چندبار برگشتند و لبخندزنان برایم دست تکان دادند. بعد از این ماجرا، عراقی ها و به خصوص خود سرگرد دنبال فرصت مناسبی بودند زهر چشم بگیرند و مرا بیشتر بترسانند که دیگر وقتی خبرنگار می آید، حرف زیادی نزنم. بعد از آن روز هر اتفاق کوچکی که می افتاد به من گیر می‌دادند و سربازها کتکم می‌زدند. از رفتارهایم ایراد می گرفتند، مثلا «چرا موقع راه رفتن، تا به ما می رسی باد در سینه هایت می اندازی؟» و یا «چرا با بزرگترها قدم می زنی؟» و چراهای فراوان. یک روز صبح همین طور که داشتم قدم میزدم، سرگرد با سگ تازی خالدارش وارد محوطه اردوگاه شد و یک راست به سراغ من آمد. در دلم گفتم: «معلوم نیست چه خوابی برایم دیده؟! بدون اینکه حرفی بزند آرنج مرا گرفت و همراه خودش برد نزدیک سیم خاردارها. سگ تازی اش هم در حالی که زبانش بیرون بود، دنبال ما آمد. کنار سیم خاردارها محکم پس سر مرا گرفت و گفت: «نگاه کن مهدی. در چند قدمی سیم خاردارها پیرمردی مفلوک را دیدم که لباس های پاره و کهنه ای به تن داشت و یک کیسه بزرگ را روی الاغ حمل می‌کرد. حفاظت اردوگاه شدید بود. کسی اجازه نداشت از صد متری سیم خاردارها رد بشود. نمی‌دانم چطور سربازها اجازه داده بودند این پیر مرد بیاید تا نزدیک سیم خاردارها. او نان های خشکی را که از غذای سربازها گوشه و کنار مانده بود، جمع می کرد توی کیسه اش و می رفت. زیاد دیده بودمش. محمودی با خشونت پس سرم را فشار داد و گفت: «آن قدر تو را اینجا نگه می دارم تا مثل این پیری، بدبخت بشوی! تو از این اردوگاه خلاصی نخواهی داشت. خواب آزادی را هم نمی بینی!» بلند گفتم: «اوه! یعنی تا آن موقع تو هم هستی!» شنید ولی خودش را در پیش سربازان به نفهمی زد. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
لبخند زیبای شهید محمد رضا حقیقی هنگام خاکسپاری وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمد رضا حقیقی آمده بودند تمام شد ، پیکر شهید به آرامی از داخل تابوت درون قبر قرار داده شد. لحظاتی بعد محمد رضا آرام تر ازهمیشه درون قبر خوابیده بود. تا این لحظه همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد: «الله اکبر! شهید می خندد!» او که خم شده بود تا برای آخرین بار چهره ی پاک،آرام ونورانی محمد رضا را ببیند، متوجه شده بودکه لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود ، درحال باز شدن و جدا شدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال نمایان و ظاهرشدن است. عموی او می گفت: ابتدا خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین، اشک هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم. لب های او در حال باز شدن بود و گونه های او گل می انداخت. @defae_moghadas2 🍂
خاطرات تصویری این شهید عزیز را در کانال دوم حماسه جنوب، شهدا مطالعه فرمائید ارسال کلیپ لحظه لبخند زدن شهید در هنگام دفن تا دقایقی دیگر در کانال شهدا @defae_moghadas2 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 رفیقانم دعا کردند و رفتند... مثنوی شهادت حاج صادق آهنگران @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پل بعثت شاهکار مهندسی جنگ ۳ 💠 احداث پل بر روی رودخانه اروند در دستور کار فرماندهان جنگ قرار گرفت . از نظر مهندسی احداث پل بر روی رودخانه ای با شرایط و مشخصات اروند در حالت عادی نیاز به ماه ها وقت و مصالح انبوهی دارد. اما پل مورد نظر فرماندهان جنگ باید در کمترین زمان ،در استتار و پوشش کامل و به دور از دید دشمنانی که هر روز با صدها پرواز شناسایی به وسیله هواپیماهای جاسوسی و دید کامل توسط ماهواره های جاسوسی در منطقه داشت و از همه مهمتر مقاوم در برابر بمباران و گلوله باران عراق باشد . آستین های همت فرزندان ایران بزرگ برای خلق حماسه ای دیگر بالا رفت . 💠 کار باید با دقت و ظرافت خاصی انجام می شد، به گونه ای که از دید دشمنان مخفی باشد ، دراین کار رزمندگان باید با عوارض طبیعی و طبیعت خشن جغرافیایی دهانه خلیج فارس نیز به نوعی می جنگیدند. طوفان های بزرگ این منطقه ،آتش پر حجم توپخانه و هواپیما های دشمن و... اما همه این موانع کوچکتر از اراده مقدس رزمندگان و مهندسین جنگ بود. طراحی پل به این صورت بود که با انتقال حدود 5000 لوله فولادی 12متری با دهانه 1/42سانتی متری از لوله سازی اهواز و چینش آن ها از کف رودخانه تا بالای آب ، این کار به انجام برسد و پل ساخته شود. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزهای مقاومت در خرمشهر با عده ای از بچه ها در خرمشهر مستقر بودیم. برنامه به این صورت بود که هر روز صبح به نزدیکی مسجد می رفتیم و به محل هایی که می‌گفتند اعزام می شدیم. خرمشهر برق نداشت و آب و غذایمان را از مسجد می‌گرفتیم. معمولا غذای ظهر و شب برنج و خورشت و آن هم در نایلکس بود که به تعداد می‌گرفتیم. یک شب هنگام خوردن شام که همه دور هم نشسته بودیم و در سینی گردی غذاها را ریخته و مشغول خوردن بودیم - چون روشنی و دید خوبی نبود - وسط شام خوردن ناگهان یکی از بچه ها گفت: «نخورید نخورید.» چراغ قوه قلمی کوچکی روشن شد و دیدیم یک گربه همراه ما در سینی مشغول خوردن غذاست که متوجه نشده بودیم. دیگر غذا گوارایمان نبود... محسن پاک‌نژاد از مدافعین خرمشهر @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣7⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم من با اولین وانت راهی شدم . هوا سرد بود و خورشید زورش به سوز و سرما نمی رسید. راننده ما رو رسوند به مخابرات . یعنی توی خیابان اصلی ایستاد و گفت ساعت نه همین جا منتظر تون هستم. دیر کنید رفتم. خود دانید. رفت و آمد توی خیابان تو اون وقت صبح خیلی کم بود . تک توک وانت های سپاه و یکی دو تا هم ماشین های عبوری . با بچه ها داشتیم می رفتیم سمت مخابرات که یه دفعه با صدای برخورد دوتا ماشین میخکوب شدیم . بله تصادف شده بود . یه وانت تویوتای سپاه با یه نیسان تصادف کردند . عجیب این بود که نیسانیه از فرعی أمد توی اصلی و ماشین سپاه هم که سرعت داشت با سپر جلو زد به بار بند نیسان .... نیسانیه قشنگ یه دور چرخید .... خدا رو شکر کسی آسیب ندید . جلو وانت سپاه چیزیش نشد . باربند نیسان کمی غُر شد . نه دعوایی شد و نه سر و صدایی . خیلی شیک و مجلسی دو تا راننده از هم خدا حافظی کردند و ختم به خیر شد . رفتیم دم مخابرات . هنوز آقایان نیامده بودند . به قول معروف کرکره رو بالا نیاورده بودند . مدتی کنار خیابان با بچه ها گپ زدیم . توی این فاصله یواش یواش رزمنده های دیگه ای هم آمدند برای تلفن کردن . وقتی شلوغ شد یکی اسامی بچه ها رو روی یه مقوا نوشت . هر چی با خودم کلنجار رفتم که به خونه زنگ بزنم ، نشد . دلم نیامد یا شاید جرئت نکردم زنگ بزنم . بی خیالِ تلفن شدم . رفتم یه بقالی پیدا کردم . شیر و کیکی خریدم و نشستم خوردم . تو دلم گفتم آقا جواد ، درسته؟ خدایی درسته بی صبحانه این ننه مرده ها رو آوردی برای تلفن زدن ؟ پس وجدانت کجا رفت ! داشتم توی خیالم آقا جواد رو محاکمه می کردم که وانت بعدی هم همراه با آقا جواد رسید . نگو بنده خدا برای همه ما نان و پنیر لقمه گرفته و یه فلاکس چای شیرین با لیوانهای پلاستیکی همراه آورده . از خودم لجم گرفت . دلم می خواست یه دونه پس گردنی به خودم بزنم. جلو رفتم سلام کردم. آقا جواد گفت به تعداد همه بچه ها لقمه هست. برو هر کسی که تلفن زده بفرستش بیاد اینجا لقمه شو بخوره . خودتم یه لقمه بردار . گفتم چشم . با پررویی یه لقمه چاق و چله برداشتم چپاندم به دهن مبارک و روانه شدم. تندی رفتم تو مخابرات . رزمندگان اسلام همگی در انتظار تماس با موقعیت ننه بودند . کارکنان مخابرات هم در تلاش برای ارتباط دادن دلتنگان خانه و خانواده .... داخل مخابرات همهمه بود و هر کسی با رفیقش گپ می زد . یکی یکی بچه ها رو صدا کردم و گفتم بچه ها آقا جواد براتون صبحانه دبش و دو نبش آورده . تا سرد نشده برید بخورید .... یه جوری گفتم تا سرد نشده که بچه ها وسوسه بشن. مثلا آشی ، حلیمی توی ذهنشون بیاد ..... همچی خوشم آمده بود سرِ کارشون بگذارم .تو ذهنم تصور می کردم اون لحظه ای که به جای حلیمِ پر دارچین و روغن ، نان و پنیر باید سَق بزنن ....کیف می کردم که به راحتی سر ِکار گذاشتمشون . به آزادی گفتم اوهوی شکمو چرا وایستادی؟ بدو برو دیگه .... من نوبتت رو نگه می‌دارم . اصلا اگه صدایت کردند من جای تو با مامانی تو حرف می‌زنم . چه طوره کچل خان ..... آزادی که کلافه بود ، گفت فعلا حال و حوصله ندارم بهت جواب بدم . نوبتم رو نگه دار تا بیام . گفتم من خودم کار دارم . هنوز مونده نوبتت بشه . خدا حافظ . به بچه های دیگه هم گفتم . من رفتم . بعد هم با عجله بیرون آمدم و رفتم یه گوشه ای پشت درخت خودم رو قایم کردم تا عکس العمل رفقا رو بعد از گرفتن لقمه نان و پنیر ببینم ..... هر کی می آمد و به جای کاسه حلیم یا آش و عدسی یه لقمه کَت و گنده نان پنیر تو دستش میگذاشتند ، وا میرفت . بعضی ها به آقا جواد می گفتند بهزاد گفته حلیم آوردند .... از پشت درخت می دیدم آقا جواد هی سر تکان می ده و می خنده .... خلاصه بگم با این کارم حال همه رو گرفتم .... همچی که بچه ها دونه دونه لقمه هاشون رو گرفتند و با غُر برگشتند سمت مخابرات ، با احتیاط کامل از مخفیگاه بیرون آمدم و رفتم پیش آقا جواد ..... سلام کردم و خودم رو به اون راه زدم .... انگاری اتفاقی مثلا نیفتاده ... تا آقا جواد من رو دید با لبخند گفت خدا ذلیلت نکنه بچه .... این چه کاری بود کردی ؟ گفتم من به هیچ کس نگفتم حلیم آوردی . هر کی گفته چاخان کرده . گفت بچه جان این همه آدم دروغ می گن تو راست می‌گی؟ اگه دستشون بهت برسه هر بلایی هم که سرت بیارن حقته . من هم شاید آمدم کمکشون . برگشتم به آقا جواد گفتم اگه یکی بیاد بگه من گفتم حلیم ملیم آوردی ، حاضرم کتک بخورم . من فقط گفتم تا سرد نشده برید بخورید . همین ..خوب مگه چای شیرین نیاورده بودی؟ خوب منظورم همین بوده دیگه .... آقا جواد خنده اش گرفته بود . گفت ای جونور .... برو ، برو که خدا به دادت برسه ... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🔴 با سلام و آرزوی قبولی طاعات با عرض پوزش، امشب خاطرات مهدی طحانیان ارسال نخواهد شد .
 ✨✨✨ در طریق عشقبازی،  امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل  که با یاد تو خواهد مَرهمی...    @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 💢 پل بعثت شاهکار مهندسی جنگ ۴ 🤔 مشخصات رودخانه پل بعثت بر روی رودخانه اروند احداث شده است. لازم بود برای شروع و پایان این عمل مطمئن باشیم و بتوانیم بر روی رودخانه ای که دارای ویژگی های جزر و مد بلندی با اختلاف 3/5متر است،این امر را محقق سازیم . برخی از کارهای طراحی مهندسی توسط مهندسین ستاد کربلا انجام شده بود ،ولی مشکل بستر رودخانه و مساله ایمنی طرح وجود داشت . در ابتدای شروع کار متوجه شدیم که پیشروی آب از قسمت ساحل است ، که این موضوع ابهامات فراوانی در برابر مان قرار داد. مردد بودیم که شمع کوبی کنیم و پشت شمع کوبی ها لوله ها را بیندازیم یا... همچنین مطمئن نبودیم که بتوانیم با شیوه ای توجه دشمن را منحرف کنیم که مزاحم کار ما نشود و البته مشکلات دیگری از نظر فنی پیش رو بود که پاسخ روشنی برایرآن ها نداشتیم . مشورت هایی با مسئولین ستاد کربلا انجام شد و قرار شد که روی سیستم شناوری کار کنیم .به جای این که لوله ها را به صورت خام در پشت شمع ها قرار دهیم ،لوله ها را شناور کنیم وبعد آن ها را غرق نماییم.اصل شناوری یک مساله بود که یک لوله به قطر 1/5متر و با وزن حدود 7 تن چگونه می توان آن را بر روی آب شناور نگه داشت در حالی که طوری سروته آن را ببندیم که به آسانی هم بار شود. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم تا ساعت نه که قرارمون بود، باید منتظر می شدم .... به آقا جواد گفتم برنامه چیه؟ بعد از تلفن کجا می ریم؟ گفت یه راس می ریم گلزار شهدا . با این گندی که تو زدی شاید مجبور بشم بچه ها رو ببرم نهار کبابی .... ای بهزاد .....ای بهزاد .... ببین چی کار کردی تو ... خندیدم و گفتم ، یعنی بعد از این هم گشنگی و خوردن کتلت پلاستیکی و ساچمه پلو، یه کبابی بده به این جماعت دور از وطن آقا جواد جان ن ن . خدایی ببین دنده منده‌ها از گرسنگی زده بیرون . می خواهی ببینی .... آقا جواد گفت لا اله الا الله ..... خیلی خوب بابا .... بچه ها دونه دونه می آمدند سرِ قرار . تا من رو می دیدند برایم خط و نشان می کشیدند . از آقا جواد خجالت می کشیدند و گرنه تو همون خیابون دخلم رو می آوردند . بعضی از بچه ها از دو طرف شاکی بودند . اون از صبحانه ، اون هم از مخابرات ! موقع حرف زدن تعدادی از بچه ها ارتباط قطع شده بود . تو دلم گفتم خوب شد من به خونه تلفن نزدم ..... وقتی که همه برگشتند ، آقا جواد گفت ، خب ، تلفن زدید؟ دلتون آرام شد؟ بعضی از بچه ها گفتند نه بابا. درست موقعی که داشتیم حرف می زدیم ارتباط قطع شد. حالمون بدتر گرفته شده. آقا جواد گفت این دیگه دست ما نیست. امکانات کمه. اما همین که صدای خانواده‌تون رو شنیدید خودش خیلی خوبه. لااقل مادرتون از سلامتی‌تون مطمنئن شدند. خوب یه صلوات بفرستید . اما یواش . اینجا خیابونه .... با صلوات بچه ها حواس ها جمع شد. آقا جواد گفت الانه می ریم گلزار شهدا و یه زیارتی می کنیم. بعد هم نهار می ریم یه نان و کباب می خوریم. تلافی صبحانه در بیاد. منتها نصف پول نهار گردن بهزاد .... همگی با فرستادن صلواتِ بلند اعلام رضایت کردند ..... سوار وانت ها شدیم . من از ترس گیر دادنِ بچه ها ایستادم به سمت اتاق وانت . باد درست می خورد توی صورتم . سعی می کردم به متلک گویی بچه ها بی توجه باشم. وقتی رسیدیم با گلزار شهدا تا چشم کار می کرد قبر شهید بود و پرچم هایی که باد آنها را تکان می داد. قبرستان همیشه دلگیره اما قطعه شهدا ، یه طور دیگه است. آقا جواد این دفعه خودش شروع کرد زیارت وارث را خواند. توی زیارت وارث سلام به شهدا ی کربلا هم داده می شه. چه وجه اشتراکی ..... السلام علیک یا انصار ابی عبد الله ..... خیلی از شهدایی که به زیارتشان رفته بودیم، توی بمباران هوایی شهید شده بودند. بچه های شیر خوره، زن ، پیر مرد .... یه تعدای هم شهید عملیات ها بودند . حسرتشان را می خوردم. تو دلم می گفتم یعنی می شه یه روزی من هم شهید بشم! بعد از زیارت وارث آقا جواد از مظلومیت بچه های خرمشهر گفت. از خیانت بنی صدر که نگذاشته بود بچه های گردان نه سپاه به کمک بچه های خرمشهر بروند ... آقا جواد از ویرانی های خرمشهر گفت . همونجا بود که گفت ما قراره بریم توی خرمشهر سمت اسکله و جزیره مینو ، پدافند کنیم. دل تو دل بچه ها نبود . دلمون می خواست تا برگشتیم ما را ببرند خط مقدم . تا نزدیک ظهر گلزار شهدا بودیم . آقا جواد اعلام کرد یه راست می ریم اولین مسجدی که توی راه هست نماز ظهر و عصر را می خوانیم و بعد هم نهار . سوار شدیم و بعد از چند دقیقه رسیدیم مسجد . نماز را خواندیم . حالا پیش به سوی نهار . کباب با ریحون و سماق .... آدمی زاد حتی در بدترین شرایط هم از شکم غافل نمی شه . جایتان خالی. با خنده و سر خوشی گفتیم و خندیدیم و شکم چرانی کردیم . اما نمی دانستیم که تا چند وقت دیگه قراره چه اتفاقی برای یکی از بچه ها بیوفته.. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 سید جواد هاشمی، سرپرست گروه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان از حال و هوای اردوگاه و رادیو فارسی عراق که مدام می گفت: «ایران جنگ طلب است» و همچنین رفتار بدی که سربازان عراقی با ما داشتند، می‌فهمیدیم ایران عملیات کرده است. یک شب که ساعت ها از آمار گرفتن شب گذشته بود و عراقی ها فقط در صورت احتمال مرگ کسی شاید در را باز می کردند، ناگهان دیدیم سرگرد محمودی به همراه تعداد زیادی سرباز وارد قاطع ما، بسیجی ها شد و از هر آسایشگاه تعدادی را انتخاب کرد و دستور داد به طرف دستشویی ها ببرند. نوبت به آسایشگاه ما رسید. سرگرد طبق معمول با آن دبدبه و کبکبه اش وارد آسایشگاه شد و فرمان داد: «یالا اصفهانی ها دست هایشان بالا!» تعدادی از بچه ها دست هایشان را بالا بردند از جمله من. این طور موقع‌ها سرگرد به دنبال آدم هایی می گشت که قد بلند و هیکل ورزیده داشته باشند، آنها را انتخاب می کرد. همه شان را برد بیرون و در را بستند. سریع پریدم پشت پنجره، دیدم آنها را هم می برند به طرف دستشویی ها. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که آنها را آوردند بیرون. همه شان را می دیدم. سرگرد با پنجه بوکس و ژست بوکسورها هنگام مشت زنی، افتاده بود به جان این بچه ها و مست و بی رحمانه ضربه هایش را حواله سر و صورت آنها می کرد. چیزهایی به زبان می راند که نمی شنیدم. وقتی بچه ها از جلوی پنجره رد می شدند که بروند داخل آسایشگاه هایشان، چهره بعضی شان به خاطر ضربه های سرگرد کبود شده بود. طوری که برایم قابل تشخیص نبودند، در حالی که همه شان از دوستانم بودند. بچه های آسایشگاه ما که آمدند به همین وضع بودند. از آنها پرسیدم: «چه شد؟» جواب دادند: «هیچی بابا خیلی دلش از اصفهانی ها پر بود، هی می‌گفت همه مشکلات ما از شما اصفهانی هاست! ما که با ایران نمی جنگیم، با اصفهان می جنگیم! هر عملیاتی می شود همه اش اصفهان اصفهان، و بعد هم گیر داد به اینکه چرا شما اصفهانی ها این شعر را ساختید: عرب در بیابان ملخ می خورد سگ اصفهان آب یخ می خورد و حالا نزن و کی بزن!» 👇👇👇