🍂
🔻نقش قرارگاه کربلا
در عملیات کربلای۵
به روایت اسناد 1⃣3⃣
پس از رساندن امین به مقر تاکتیکی لشکرش، به قرارگاه برگشتیم. بهمحض رسیدن به قرارگاه نماز خوانده و نهار خوردیم. سپس محرابی مسئول اطلاعات و آقای میرصفیان فرمانده توپخانه پانزده خرداد آمدند و درباره جزئیات کارهایشان توضیح دادند. مهندس عطار هم آمد و درباره آزمایش سطحه و خشایار در عمقهای مختلف آب توضیح داد. غلامپور در تماس با برادر محسن از وی خواست که غمخوار از مسئولان لجستیک را برای حل مشکلات یگانها به قرارگاه بفرستد.
قرارگاه کربلا، خصوصاً اتاق فرماندهی بسیار شلوغ شده است. آقای محتاج و افشار نیز قرارگاه عبور را به نام قرارگاه عاشورا در همین قرارگاه کربلا مستقر کردهاند. حسن دانایی کلیه فعالیتهای جناح راست را پیگیری میکند و آقای صیافزاده نیز فعالیتهای مهندسی در خط را دنبال میکند. آقای بشردوست با عدهای از برادران پاسدار نیز در یکی از اتاقهای قرارگاه کربلا مستقر شدهاند. همهمه عجیبی در قرارگاه به پاست.
در ساعت 15:20 بهسمت دژ مرزی و مقر لشکر19 فجر حرکت کردیم. شمخانی بهاتفاق آقای غمخوار نیز آمدند. شمخانی بهمحض دیدن آقای غلامپور با شوخی به غمخوار گفت، بیا بشین پیش غلامپور که نلرزه. هنوز دقایقی از آمدن شمخانی نگذشته بود که سیفالله حیدرپور فرمانده تیپ 48 فتح هم آمد. شمخانی رو به او کرد و گفت:
شما بروید جزیره مینو را خالی کنید و بیایید اینطرف (شلمچه) اول از همه هم ادواتت را بیاور.
غلامپور به حیدرپور: امشب از تاریکی استفاده کنید و تا صبح مستقر شوید. فرمانده گردانهایت را بیاور و توجیه کن. من به مرتضی (قربانی) گفتهام که تو لشکر احتمالاتی. اما به شما که میگویم، میخندی. مرتضی دلگرمیش از شما بیشتر است و آمده و مستقر شده. از تو انتظار نداریم اینطوری حرف بزنی (اشاره به حرفهای چند روز پیش حیدرپور که گفته بود من پایم را اینجا نمیگذارم.). گاهی میگویی زندگیم (عقبه تیپ) اهواز است، گاهی میگویی در جزیره مینو هستیم و... این بهانهها را نیار و بیا پای کار.
حیدرپور با بیان چشم و این جمله که ما در خدمت اسلام هستیم، دژ مرزی را ترک کرد. با رفتن او افراد مختلفی آمدند و هریک گزارشی از مأموریتهای خود ارائه کردند. آقای محرابی از وضعیت دشمن و سکوت چند شب گذشتهاش گفت. حاج قاسم از مشکلات نداشتن شن و باقیماندن کارهای جاده لشکر فجر که عقبه اصلی عملیات در بیستوچهار ساعت اول است سخن گفت. علی عساکره مشکلات ادوات و نداشتن مهمات را یادآوری کرد. غلامپور از ورود زودهنگام قرارگاه قدس و نجف گله داشت و میگفت، برادر عزیز (قرارگاه قدس) لشکر8 و لشکر14 و آقای ایزدی (قرارگاه نجف) لشکر5 را فرستادهاند شناسایی و بچههای شناسایی این یگانها با نیروهای شناسایی لشکر10 سیدالشهدا درگیر شدهاند. میرصفیان مسئول توپخانه پانزده خرداد گفت، توپها را آوردهایم ولی جا نداریم مستقرشان کنیم.
ساعت 16:25 روز ۶۵/۱۰/۱۷ جلسه فرماندهان یگانها با حضور آقایان شمخانی و غلامپور کنار دژ مرزی تشکیل شد. شمخانی گفت، برادرها کارهایشان را توضیح بدهند. بلافاصله مرتضی قربانی که در حضور فرماندهان رده بالا در بیان نظرات مثبت از دیگران پیشی میگیرد، گفت:
من چهار تانک مستقر کردهام در خط برای زدن خط دشمن و دو تا هم برای عبور گذاشتهام.
شمخانی: شما و قاسم (لشکرهای 25 و 41) باید ده تا تانک عبور دهید. امین و نبی (لشکرهای 31 و 19) هم ده تا و ده تا هم قرارگاه قدس عبور میدهد.
سلیمانی: پس تانکهای ما را مشخص کنید.
مرتضی قربانی: من یک دسته تانک میگذارم تحت امر قاسم و برایش عبور میدهم. سر شب بزنیم به عراق. ساعت 11 بهترین وقت است.
شمخانی: اگر هوا ابری بود ساعت 11 میزنیم به خط دشمن، اما اگر هوا صاف بود فردا به شما میگویم.
مرتضی قربانی: بدهید دست خدا! این حرفها را نزنید، هواشناسی یعنی چه؟ راستی به ما خشایار بدهید.
شمخانی: خشایار نداریم، معطل ما نباشید. خدا لعنت کند شاه را که بیشتر برای ما نخرید!!
غلامپور: امشب هم ارتباطتان را با ما برقرار کنید.
با پایان این جلسه که در فضای باز برگزار شد به قرارگاه تاکتیکی فرماندهی لشکر31 عاشورا رفتیم.
پیگیر باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #مرصاد
بعد از قبول قطعنامه از سوی ایران بود که مسعود (رجوی) سریعا جلسهای گذاشت
و عنوان کرد که در یک طرح هماهنگ با ارتش عراق، قرار شده آنها (نیروهای عراقی) از جنوب به ایران حمله کنند تا ما بتوانیم به راحتی از سمت غرب پیشروی کنیم.
مسعود در آن جلسه سخنرانی مفصلی کرد و گفت :
همین فردا باید حرکت کنیم و حتی به مهدی ابریشیمچی هم که فرمانده محور تهران بود گفت ؛
«وقتی به تهران رسیدید اتاق کار سابق من در خیابان علوی را آماده کنید تا من بیایم و در آن مستقر شوم»
و بعد خطاب به نیروها گفت ؛
«بعد از ورود به تهران تا ۴۸ ساعت هر کاری خواستید بکنید و هر کسی را که خواستید بکشید تا اینکه من فرمان عفو عمومی بدهم!
بخشی از خاطرات هادی شعبانی، راننده ی رئیس وقت شورای مرکزی منافقین
تا #صیادها در کمین نشستهاند،
#فروغِ_جاویدانِ دشمن، کورسوییست که سرنوشتی جز، تلِٓ خاکستر، شدن ندارد!
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 7⃣1⃣1⃣
خاطرات مهدی طحانیان
فرمی که صلیبی ها داده بودند پر کنیم، یک موضوع در آن مطرح بود اینکه ما درخواست پناهندگی بدهیم! حتی خودشان روی این قضیه تبلیغات می کردند که شما می توانید به این چند کشور بروید آمریکا، فرانسه، انگلستان و کانادا و ... بدانید در هر کدام از این کشورها باشید مثل یک شهروند واقعی با شما رفتار خواهد شد. شما می توانید شغل داشته باشید، مسکن، حق بیمه... جوری حرف می زدند انگار برای ما آنجا فرش قرمز پهن کرده اند. یک فرم هم بود که مربوط به پیوستن به منافقین بود. پناهنده شدن هر اسیر در واقع یک بار منفی سیاسی برای کشور داشت. از بین بچه های ما حتی یک نفر داوطلب نشد. اما از بین بچه هایی که در قاطع سه بودند عده ای به منافقین پیوستند و عده ای هم فرم پناهندگی را پر کردند که تعدادشان به اندازه انگشتان یک دست هم نمی رسید.
این افراد اندک به دو دلیل این کار را انجام می دادند؛ بعضی از شدت غرور و اینکه می خواستند ثابت کنند راه و روششان در جدا شدن از ما درست بوده است و بعضی آنقدر خیانت کرده بودند و جلوی دوربین های خارجی علیه کشور حرف زده و در حق هم وطنان خودشان بدی کرده بودند که دیگر روی برگشتن نداشتند و چاره شان را پناهنده شدن میدیدند. هرچند بعضی جرئت و شجاعت به خرج دادند و با وجود پرونده سیاهشان به ایران آمدند و با رأفت و بخشش اسرا و مقامات ایرانی روبه رو شدند. ندیدم حتی یک نفرشان حبس یا محاکمه شود. بعضی ها سالها بعد که ما را می دیدند وضع خوب زندگی شان را به رخ ما می کشیدند که ببینید ما مجوز تأسیس فلان شرکت را داریم. خانه و ملک داریم، چند بار مکه و کربلا رفته ایم شماها چی؟
بعد از اینکه فرمها را پر می کردیم باید بیست و چهار تا حداکثر چهل و هشت ساعت منتظر می ماندیم.
بعد از اینکه آمار کل اردوگاه توسط صلیب گرفته شد و رفتند، می دانستیم این آخرین شبی است که مهمان این اردوگاه هستیم. آن شب رفتیم شام را گرفتیم و عراقی ها آمار نگرفتند. درهای آسایشگاهها باز بود و می توانستیم داخل محوطه راه برویم. این برای ما که نه سال بود از ساعت چهار بعد از ظهر تا هشت صبح روز بعد را پشت میله های آسایشگاهها گذرانده بودیم و حق بیرون آمدن نداشتیم، شب عجیبی بود. تمام اسارت یک طرف این یک شب یک طرف!
همان شب حس اینکه دیگر اسیر نیستم را با تمام وجود درک کردم. می توانستم توی محوطه قدم بزنم، هر وقت می خواهم بخوابم، دستشویی بروم، دوش بگیرم. آن شب بچه ها وسایلشان را بیرون آوردند. صحن محوطه با پتوها فرش شد. دمپایی هایمان را در آوردیم چون همه جا پتو بود. بچه ها کوله پشتی هایشان را به جای بالش زیر سرشان گذاشته بودند و با همدیگر حرف می زدند، کسی را ندیدم بخوابد.
شب اول شهریور بود و هوا گرم. بیشتر بچه ها فقط به آسمان خیره شده بودند. بعد از نه سال اولین شبی بود که زیر آسمان خدا بدون اینکه سقفی بالای سرمان باشد خوابیده بودیم و می توانستیم ستارگان را تماشا کنیم. آنقدر به آسمان چشم دوخته بودیم که عراقی ها نگران شدند، فکر کردند نکند قرار است اتفاقی در آسمان بیفتد؛ حمله هوایی از طرف ایران انجام بشود! برایشان توضیح دادیم دیدن سیاهی شب و ستارگان و اینکه دیگر چراغی بالای سرمان روشن نیست برای ما بی اندازه لذت بخش است، خیالشان راحت شد.
آن شب کسی نخوابید. تا صبح همه از یکدیگر حلالیت طلبیدند. یک دفتر و قلم از ارشد آسایشگاه گرفتیم و بازار آدرس گرفتن داغ شد. انگار پانصد برادر بودیم که حالا بعد از سالها زندگی کنار یکدیگر باید از هم جدا می شدیم و بچه ها دوست نداشتند همدیگر را در دنیای بزرگ آزادی گم کنند.
ادامه در قسمت بعد..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻نقش قرارگاه کربلا
در عملیات کربلای۵
به روایت اسناد 2⃣3⃣
در مقر فرماندهی لشکر 31 عاشورا برادران شمخانی، غلامپور، وفایی، شریعتی و سلیمانی حضور داشتند.
ابتدا آقای شمخانی توضیحاتی در ارتباط با عبور دادن تانک به خطوط دشمن داد و احتمالات مانور را نیز ارزیابی کرد. امین شریعتی هم ضمن توضیحاتی درباره مانور گردانهایش، گفت، ما همه کارهایمان را امروز در روز انجام دادیم، چه هوای خوبی است. کاش فردا هم همینطور باشد. در گرد و غبار و مه بدون اینکه دیده شویم، خوب کار میکنیم.
پس از برگزاری این جلسه به قرارگاه برگشتیم و نماز خواندیم. حسن دانایی گوشهای از مشکلات مانور جناح راست را توضیح داد و قرار شد هماهنگیهای لازم پس از صحبت با آقای رضایی فرمانده کل سپاه به دو یگان 18 الغدیر و 33 المهدی اعلام شود.
غلامپور که از رفتوآمدهای امروز کمی خسته شده بود رو به آقای دانایی کرد و گفت، از دو نقطه نگرانی دارم، یکی محور فضلی است که قرار است از دژ عبور کرده و جاده شلمچه را که عقبه اصلی عملیات است؛ باز کند و دیگری مانور جناح راست است. شما باید بروی به جناح راست و به اسدی و میرحسینی کمک کنی و خیالمان را از این محور راحت کنی.
پس از این صحبتها عازم قرارگاه خاتم1 مقر تاکتیکی فرمانده کل سپاه شدیم تا در جلسهای که با حضور آقای هاشمی رفسنجانی تشکیل میشد، شرکت کنیم. در این جلسه قرار بود درباره کلیات عملیات روز و ساعت دقیق عملیات به توافق برسیم.
❥•❥•❥•❥
مطلب فوق برگرفته از فصلنامه نگین ایران، نوشته مجید مختاری می باشد که تا قبل از جلسه نهایی رویدادها را نگاشته است.
جهت تکمیل این مقوله، و در ادامه به خاطرات و جریان نگاری های برخی یگان ها در عملیات کربلای پنج خواهیم پرداخت.
پیگیر باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 8⃣1⃣1⃣
خاطرات مهدی طحانیان
یک گوشه تنها نشسته بودم. دلم می خواست به آسمان نگاه کنم و با خدا حرف بزنم. از این همه آدرس دادن و آدرس گرفتن یک جورهایی کلافه شده بودم. صدای صحبت بچه ها به گوشم می خورد، بیشترشان خوشحال بودند. از اینکه می دانستند الان چقدر آغوش گرم در انتظارشان است حرف می زدند. بعضی از شدت ذوقشان حرفهای عجیب و غریب می زدند، مثلا می گفتند: «آدم سگ باشد اما توی مملکت خودش آزاد باشد.» یکی می گفت: «مرا از اینجا ببرند ایران و بکنند توی یک غار و بگویند تا آخر عمر باید اینجا با حداقل امکانات زندگی کنی راضی هستم. فقط آن غار توی ایران باشد.»
آن شب عجیب بالاخره صبح شد. اولین طلوع آزادی را بعد از نه سال در حالی که زیر آسمان بودیم، نه زیر سقف روشن آسایشگاه دیدیم. اتوبوس ها خیلی زود آمدند و بیرون در اردوگاه صف کشیدند. عراقی ها یک دست لباس ارتشی خاکی رنگ به ما داده بودند که باید این لباس را می پوشیدیم. در طول اسارت هیچ وقت لباس نو و تمیزی به ما ندادند، حالا که داشتیم آزاد می شدیم برای حفظ آبروی خودشان هم که شده یک لباس ارتشی با دوخت تمیز به همه دادند.
عراقی ها مدام تأکید می کردند که حق نداریم چیزی با خودمان برداریم. چند مهر، تسبیح و پارچه های باریک سبزی را، که در کربلا تبرک کرده بودم، لابه لای جیبهای پیراهن و شلوارم مخفی کردم. آلبومی را هم که دوستان برایم با پلاستیک گوشت های فسیلی آشپزخانه درست کرده بودند و همه عکس هایی را که از خانواده و دوستانم به دستم رسیده بود و داخل این آلبوم جمع آوری کرده بودم برداشتم.
این آلبوم را به هیچ قیمتی حاضر نبودم جا بگذارم و بروم.
پیراهنم را پوشیدم و آلبوم را دستم گرفتم. پیراهن آستین کوتاهی را که عراقی ها داده بودند انداختم روی دستم و آلبوم را زیر آن پنهان کردم. از در آسایشگاه که آمدم بیرون، دیدم کتاب هایی که صلیب برای ما آورده بود و می خواندیم، روی هم تلنبار کرده اند پشت در نزدیک راهروی بیمارستان. معلوم بود می خواهند بعد از رفتن ما اینجا را پاکسازی کنند و هیچ اثری از اسرا باقی نگذارند. روی کتاب ها یک نهج البلاغه بود که خیلی نو و تمیز بود. زود آن را برداشتم و گذاشتم روی آلبوم و پیراهن را کشیدم روی آنها.
اواخر اسارت که محدودیت ها کمتر شده بود، عراقی ها یک دفتر و یک خودکار به هر آسایشگاه داده بودند. هر روز این دفتر را چک می کردند مبادا مطلب خلاف قانونی در آن نوشته باشیم. یکی از بچه های خوش ذوق خوزستانی که عرب زبان بود به نام «قاسم قیم» گفت: «ما که اجازه نداریم توی این دفتر چیزی بنویسیم بگذار لااقل یک فرهنگ لغت عربی عراقی درست کنم که هم به درد خودمان بخورد هم عراقی ها ایراد نگیرند.» و شروع کرد به نوشتن ضرب المثل هایی که در زبان محاوره عراقیها رایج بود، صرف فعلها، اصطلاحات، لغات کاربردی و یک مجموعه مفید درست کرد. این دفتر هم روی کتاب ها بود که آن را هم برداشتم. دیدم هم خاطرات خوبی از این دفترچه دارم و هم برای یادآوری محفوظات در آینده به دردم می خورد.
ادامه در قسمت بعد..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻دلنوشته برای
روزهای غریبی
... گاهی ذهنم به روزهایی می رود که جنگ به ایام بی رحمش رسیده بود و مرد و نامرد را تفکیک می کرد و صحنه نبرد را عاشورایی.
همان روزهایی که مردانی در جلو دشمن چنان قد علم کردند که جنگیدن و مقاومتشان افسانه رستم و سهراب را به باد فراموشی می سپرد.
همان یلان دیروز و فراموش شدگان این روزهایمان.
در خلوت خود بودم و فضایی لایتناهی و خلسهای شیرین و دلچسب.
در محله و مسجد قدیمی.
همانجایی که روزهای اعزام دوستان را پیدا می کردیم و با لباس های ناموزون بسیجی برای اعزام طی مسیر می کردیم و..
در خیال خود پرسه می زدم که صدای خوش بیسیمچی گردان در گوشم نجوا کنان می سرود..
- اسماعیل.. اسماعیل..... مجییید
- اسماعیل.. اسماعیل..... مجیییید
به دنبال صاحب صدا بودم و به هر جهت نظری،
احساسم میگفت این صدا، صدایی آشناست
و باز صدایی بلندتر
- اسماعیل اسماعیل مجیییییید به گوشم
چرا به بچه ها نمی گی نخودها را بفرستن؟
ده تا به جلوووو پنج تا به راست
اسماعیل اسماعیل... مجیییید بگوشم...
صدا را دنبال کردم
به خانه ای رسیدم،
خانهای از جنس همان خانههایی که در خاطراتمان جا خوش کرده بود
نزدیک رفتم و..
خدایا چه می بینم !!
او محمد بود! همان بیسیمچی حاج مجید
دست روی گوش گذاشته و....
چقدر پیر شده بود و شکسته
کز کرده، پشت دیواری نشسته و با نگاهی مظلومانه مرا نگاهی کرد و آرام گفت:
"چرا جوابمو نمی دی محسن؟"
عجب، چه خوب مرا شناخته بود
آخر در جبهه من بیسیم چی حاج اسماعیل بودم و او بیسیمچی حاج مجید
اشک از چشمانش جاری شد و گفت
- تو "کجایی محسن؟
چرا پیامم رو به اسماعیل نمی دی؟
چرا به بچه نمی گی درست نشونه گیری کنن؟ بچه های ما تو محاصرهن.
چرا خمپاره اندازا کار نمی کنن؟
الانه که ما رو قیچی کنن
خیلی آرام سرش را پایین انداخت و گفت
- "بچه ها یکی یکی دارن تلف می شن. چرا به اسماعیل نمیگی کاری کنه؟
چرا هیچکس به گوش نیست؟
اگه حالا اسماعیل کاری نکنه بازم تک می خوریم. تک ایندفعه با قبلیا خیلی فرق داره."
و باز دستش را گوشیِ بیسیم کرد و فریاد زد
- "اسماعییییل اسماعییییل، مجییید بگوشم"
با چشمانی بارانی و صدایی لرزان کنارش نشستم و گفتم،
- "مجید، اسماعیل بگوشم"😭
لبخندی برلبانش نشست و ذوقزده گفت،"
- اسماعیییل اسماعیییل منم محمد، بیسیم چی حاج مجید،
هوای اینجا تاریکه،
دوست از دشمن معلوم نیست، بچهها قتلِعام شدن،
اونا هم که موندن دارن سخت مقاومت می کنن.
و دوباره خاموش، سردرگریبان نهاد و چشمانش را به زمین دوخت و آهی کشید و خاموش نشست.
درب خانه باز شد.
خانمی لبه چادر به دندان بیرون آمد و گفت
- "آقا بخدا این دیونه نیست.
این تو جبهه بوده
تو کربلای ۴ ، موجی شده
بیسم چی حاج اسماعیل بوده، نمی دونه که حاجی سی و چار ساله شهید شده
خیلی جاها بردیمش خوب نشده
مدتی تو آسایشگاه بود
دلمون نیومد،
آوردیمش خونه
هر روز صبح که می شه از دم طلوع تا سینه غروب، دستشو مشت می کنه کنار گوشش، فکر می کنه هنوز بیسمچیه"
اشکهایم را پنهان کردم و گفتم،
- "نه خواهرم، موجی منم، این خوب می فهمه و میدونه چی میگه، ره گم کرده ماییم و او در اوج شعور"
دختر محمد هم از درب در آمد و گفت،
- "سلام آقا تو رو بخدا مواظب بابام باش!
آخه بچه ها و رهگذرا مسخرهش می کنن و بهش می خندند.
نمی دونم چطور بگم
بابام شیر جبهه ها بوده و پابه پای فرمانده ها!"
حالا هم که موجی شده، رفقاش هم فراموشش کردن.
با هر کلامش
اشک می ریختم و
آب میشدم و
در زمین دفن میشدم.
برای آنانی که آرامش امروزمان را مدیون آنها هستم.
و تقدیم به بیسم چیهای شجاعی که نامی در گمنامیها دارند.
بیسیمچی سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
فریدون (محسن) حسین زاده
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 در کربلای۵
چه گذشت؟
موانع چند لایه/ محسن رضایی ۱
عملیات کربلای پنج از دل عملیات کربلای چهار به دست آمد. واقعیت این بود که ما در عملیات کربلای چهار شکست خوردیم. هدف اصلی هم از انجام عملیات کربلای پنج تغییر و تبدیل شکست کربلای چهار به پیروزی در کربلای پنج بود.
خب فرماندهان و بخش وسیعی از رزمندگان به خاطر شکستی که در عملیات کربلای چهار خورده بودیم خیلی ناراحت بودند. چون حدود هفت الی هشت ماه مداوم زحمت کشیده بودند و نتوانسته بودیم نتیجه مناسبی بگیریم. تعدادی از نیروها هم زخمی و شهید شده بودند.
ما اگر میخواستیم که موفق بشویم باید حداکثر ظرف یک هفته از دل این شکست یک پیروزی درست میکردیم. لذا یکسری جلسات هماهنگی برگزار شد. در این جلسات هم خیلی تصمیم گیری سخت بود. آقای هاشمی رفسنجانی هم چون هماهنگ کننده سپاه و ارتش بودند در این جلسات شرکت داشتند.
خب آن زمانی که ما تنهایی حضور داشتیم مشکلاتی نداشتیم، چون خودمان به راحتی تصمیم میگرفتیم و اجرا میکردیم. اما با حضور آقای هاشمی، وقتی جلسه با فرماندهان تمام شد. آقای هاشمی گفت: برای انجام این عملیات رای گیری میکنیم.
من رو کردم به آقای هاشمی و گفتم: آقا اینجا که مجلس شورای اسلامی نیست که میخواهید رای گیری کنید. فرماندهان حرفهای خودشان را زدهاند و حالا ما باید تصمیم بگیریم.
به فرماندهان ردههای پایین تر گفتم: شما تشریف ببرید بیرون تا ما تصمیممان را بگیریم. چون آنها همه حرفهایشان را زده بودند.
البته با وجود تمامی ابهاماتی که برای دوستان وجود داشت تصمیم گرفتیم تا این عملیات را انجام دهیم.
ارزشمند ترین منطقه موجود شلمچه بود که دشمن در آن مستحکم ترین مواضع و موانع را داشت، به طوری که عبور از آن ها غیر ممکن می نمود و با توجه به اصول نظامی شناخته شده و محاسبات کمی، ضریب موفقیت بسیار ناچیز بود و بالطبع تضمین پیروزی از سوی فرماندهان عملیات را غیر ممکن می کرد؛ ولی ضرورت غیر قابل انکار ادامه جنگ در آن موقعیت و لزوم تسریع در تصمیم گیری پس از عملیات کربلای 4 سببی شد که صرفا برای انجام تکلیف و با امید به نصرت الهی، تمامی نیروهای خودی اعم از رزمنده و فرمانده برای عملیات بزرگ کربلای 5 آماده بشوند.
این عملیات در تاریخ نوزدهم دی ماه 1365 با رمز مبارک یازهرا(ع) در منطقهی شلمچه و شرق بصره آغاز شد.
دشمن با توجه به اهمیت منطقه، زمین شرق بصره را مسلح به انواع موانع و استحکامات کرده بود و با رها کردن آب در منطقه، انجام هرگونه عملیاتی را غیر ممکن کرده بود و فضای امنی را برای خود به وجود آورده بود که بتواند حرکت هر نیروی مهاجم را به خط اول خود سرکوب کند.
رزمندگانشجاع ما در مرحلهی اول عملیات، با هجومی غافلگیرانه به قلب دشمن، در تاریخ فردای آن روز، موفق شدند شلمچه را آزاد کنند و با گسترش عملیات، فاصلهی خود را بابصره کم کنند؛ به طوری که صدای شلیک ها و انجارها مردم شهر را سراسیمه به خیابانها میریخت.
در دومین مرحلهی این عملیات، رزمندگان ما با عبور از موانع ایذایی و بسیار محکم، هجوم سنگینخود را علیه دشمن شروع کردند که پاسگاههای شلمچه، بوبیان و کوت سواری در این هجوم، آزاد شدند. نیروها باهجوم دیگری چندین کیلومتر از جادهی آسفالته شلمچه ـ بصره را هم توانستند آزاد کنند و به عمق مواضع دشمن نفوذ پیدا کنند و خود را به دژ فولادین بصره برسانند.
این دژ توسط کارشناسان خارجی احداث شده بود که دارای خاکریزهای مثلثی، هلالی، سنگرهای مستحکم بتونی و موانع ایذایی سنگین بود و ساخت آن پنج سال طول کشیده بود.
پیگیر باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 9⃣1⃣1⃣
خاطرات مهدی طحانیان
اتوبوس ها جلوی مقر صف کشیده بودند. اسرا هم به صف شدند. عراقی ها یکی یکی طبق لیستی که در دست داشتند، ما را سوار اتوبوس ها کردند. کمی اضطراب داشتم نکند یادگاری های خوبم را از دست بدهم. هیچ کس را نگشتند و توجهی هم به من که پیراهنم را انداخته بودم روی دستم نکردند. جلوی در اتوبوس یک سرباز ایستاده بود که از توی کارتن یک جلد قرآن در می آورد و دست هر اسیر میداد. قرآنها به رنگ سبز و آبی پررنگ بود. می گفتند این هدیه رئیس صدام است. نه سال پوست ما را کنده بودند. حق نداشتیم در هر آسایشگاه بیش از یک قرآن داشته باشیم. حالا دم رفتن و آزاد شدن به هر نفر یک قرآن هدیه می دادند. قرآن را گرفتم و با آهی از ته دل گذاشتم زیر پیراهن روی بقیه چیزهایی که دستم بود و سوار اتوبوس شدم.
همه که سوار شدند، اتوبوس اول دور زد و از در بزرگ و پوشیده از سیم خاردار اردوگاه بیرون رفت. نگاه همه بچه ها به اردوگاه بود.
حاضر نبودم یک لحظه از اردوگاه چشم بردارم. انگار حجابی کنار رفته بود و ما زمختی اردوگاه را می دیدیم. یک حیوان درنده را تازه میدیدیم.
فهمیدم خدا چه ویرانه ای را با یاد خودش برای ما بهشت کرده بود. با خودم می گفتم؛ خدایا با چه زبانی از تو تشکر کنیم که به ما توان دادی نه سال در این دخمه سر کنیم. طوری که حالا که از آن جدا می شویم دلمان برایش تنگ می شود. اتوبوس دور زد و از اردوگاه دور شدیم. می دانستم دیگر هرگز اینجا را نخواهم دید.
پرده ها کنار بود و می توانستیم بیرون را تماشا کنیم. صدای بچه ها را می شنیدم که یک بند می گفتند: «خدایا شکر که از این آمار گرفتن ما را خلاص کردی. صبح آمار، ظهر آمار، بعد از ظهر، شب، وقت و بی وقت، بشین! پاشو، سرها پایین....» از حرف بچه ها خنده ام گرفت. - اردوگاه در انتهایی ترین نقطه عراق نزدیک مرز اردن قرار داشت.
ظاهرا بنا بود ما را از مرز خسروی مبادله کنند. تا آنجا چندین ساعت توی راه بودیم. به ما صبحانه هم نداده بودند. اما آنقدر فکر و خیال داشتیم که گرسنگی را فراموش کرده بودیم.
اتوبوس برای رسیدن به مرز از شهرهای مختلف عراق رد میشد. دیدن مردم، عشایری که در بیابان ها گوسفند می چراندند و چادر زده بودند، زمین و آسمان و دشت و درخت و همه چیز برای ما دیدنی بود. سالها بود از دیدن همه آفریده های زیبای خدا محروم بودیم. اینک همه چیز برایمان دیدنی و دوست داشتنی بود. احساسی عجیب و غیرقابل وصفی بود، انگار از برزخ آخرت دوباره به زندگی دنیا رجعت کرده بودیم، با تمام وجود قدر آفریده ها و نعمات خداوند را می دانستیم، ولع داشتیم این حس شکرگزاری را به دیگران که در آن غرق و برایشان عادی بود یادآوری کنیم.
آرزو می کردم هیچ وقت این حس تمام نشود، چون فقط با این حس می شد به سختی ها و ناملایمات زندگی به راحتی غلبه کرد؛ تصور سخت ترین شرایط زندگی که به ذهن هر انسانی در دنیای آزاد می تواند خطور کند، قابل مقایسه با یک ساعت اسارت هم نیست.
ادامه در قسمت بعد..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂