🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 8⃣1⃣1⃣
خاطرات مهدی طحانیان
یک گوشه تنها نشسته بودم. دلم می خواست به آسمان نگاه کنم و با خدا حرف بزنم. از این همه آدرس دادن و آدرس گرفتن یک جورهایی کلافه شده بودم. صدای صحبت بچه ها به گوشم می خورد، بیشترشان خوشحال بودند. از اینکه می دانستند الان چقدر آغوش گرم در انتظارشان است حرف می زدند. بعضی از شدت ذوقشان حرفهای عجیب و غریب می زدند، مثلا می گفتند: «آدم سگ باشد اما توی مملکت خودش آزاد باشد.» یکی می گفت: «مرا از اینجا ببرند ایران و بکنند توی یک غار و بگویند تا آخر عمر باید اینجا با حداقل امکانات زندگی کنی راضی هستم. فقط آن غار توی ایران باشد.»
آن شب عجیب بالاخره صبح شد. اولین طلوع آزادی را بعد از نه سال در حالی که زیر آسمان بودیم، نه زیر سقف روشن آسایشگاه دیدیم. اتوبوس ها خیلی زود آمدند و بیرون در اردوگاه صف کشیدند. عراقی ها یک دست لباس ارتشی خاکی رنگ به ما داده بودند که باید این لباس را می پوشیدیم. در طول اسارت هیچ وقت لباس نو و تمیزی به ما ندادند، حالا که داشتیم آزاد می شدیم برای حفظ آبروی خودشان هم که شده یک لباس ارتشی با دوخت تمیز به همه دادند.
عراقی ها مدام تأکید می کردند که حق نداریم چیزی با خودمان برداریم. چند مهر، تسبیح و پارچه های باریک سبزی را، که در کربلا تبرک کرده بودم، لابه لای جیبهای پیراهن و شلوارم مخفی کردم. آلبومی را هم که دوستان برایم با پلاستیک گوشت های فسیلی آشپزخانه درست کرده بودند و همه عکس هایی را که از خانواده و دوستانم به دستم رسیده بود و داخل این آلبوم جمع آوری کرده بودم برداشتم.
این آلبوم را به هیچ قیمتی حاضر نبودم جا بگذارم و بروم.
پیراهنم را پوشیدم و آلبوم را دستم گرفتم. پیراهن آستین کوتاهی را که عراقی ها داده بودند انداختم روی دستم و آلبوم را زیر آن پنهان کردم. از در آسایشگاه که آمدم بیرون، دیدم کتاب هایی که صلیب برای ما آورده بود و می خواندیم، روی هم تلنبار کرده اند پشت در نزدیک راهروی بیمارستان. معلوم بود می خواهند بعد از رفتن ما اینجا را پاکسازی کنند و هیچ اثری از اسرا باقی نگذارند. روی کتاب ها یک نهج البلاغه بود که خیلی نو و تمیز بود. زود آن را برداشتم و گذاشتم روی آلبوم و پیراهن را کشیدم روی آنها.
اواخر اسارت که محدودیت ها کمتر شده بود، عراقی ها یک دفتر و یک خودکار به هر آسایشگاه داده بودند. هر روز این دفتر را چک می کردند مبادا مطلب خلاف قانونی در آن نوشته باشیم. یکی از بچه های خوش ذوق خوزستانی که عرب زبان بود به نام «قاسم قیم» گفت: «ما که اجازه نداریم توی این دفتر چیزی بنویسیم بگذار لااقل یک فرهنگ لغت عربی عراقی درست کنم که هم به درد خودمان بخورد هم عراقی ها ایراد نگیرند.» و شروع کرد به نوشتن ضرب المثل هایی که در زبان محاوره عراقیها رایج بود، صرف فعلها، اصطلاحات، لغات کاربردی و یک مجموعه مفید درست کرد. این دفتر هم روی کتاب ها بود که آن را هم برداشتم. دیدم هم خاطرات خوبی از این دفترچه دارم و هم برای یادآوری محفوظات در آینده به دردم می خورد.
ادامه در قسمت بعد..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻دلنوشته برای
روزهای غریبی
... گاهی ذهنم به روزهایی می رود که جنگ به ایام بی رحمش رسیده بود و مرد و نامرد را تفکیک می کرد و صحنه نبرد را عاشورایی.
همان روزهایی که مردانی در جلو دشمن چنان قد علم کردند که جنگیدن و مقاومتشان افسانه رستم و سهراب را به باد فراموشی می سپرد.
همان یلان دیروز و فراموش شدگان این روزهایمان.
در خلوت خود بودم و فضایی لایتناهی و خلسهای شیرین و دلچسب.
در محله و مسجد قدیمی.
همانجایی که روزهای اعزام دوستان را پیدا می کردیم و با لباس های ناموزون بسیجی برای اعزام طی مسیر می کردیم و..
در خیال خود پرسه می زدم که صدای خوش بیسیمچی گردان در گوشم نجوا کنان می سرود..
- اسماعیل.. اسماعیل..... مجییید
- اسماعیل.. اسماعیل..... مجیییید
به دنبال صاحب صدا بودم و به هر جهت نظری،
احساسم میگفت این صدا، صدایی آشناست
و باز صدایی بلندتر
- اسماعیل اسماعیل مجیییییید به گوشم
چرا به بچه ها نمی گی نخودها را بفرستن؟
ده تا به جلوووو پنج تا به راست
اسماعیل اسماعیل... مجیییید بگوشم...
صدا را دنبال کردم
به خانه ای رسیدم،
خانهای از جنس همان خانههایی که در خاطراتمان جا خوش کرده بود
نزدیک رفتم و..
خدایا چه می بینم !!
او محمد بود! همان بیسیمچی حاج مجید
دست روی گوش گذاشته و....
چقدر پیر شده بود و شکسته
کز کرده، پشت دیواری نشسته و با نگاهی مظلومانه مرا نگاهی کرد و آرام گفت:
"چرا جوابمو نمی دی محسن؟"
عجب، چه خوب مرا شناخته بود
آخر در جبهه من بیسیم چی حاج اسماعیل بودم و او بیسیمچی حاج مجید
اشک از چشمانش جاری شد و گفت
- تو "کجایی محسن؟
چرا پیامم رو به اسماعیل نمی دی؟
چرا به بچه نمی گی درست نشونه گیری کنن؟ بچه های ما تو محاصرهن.
چرا خمپاره اندازا کار نمی کنن؟
الانه که ما رو قیچی کنن
خیلی آرام سرش را پایین انداخت و گفت
- "بچه ها یکی یکی دارن تلف می شن. چرا به اسماعیل نمیگی کاری کنه؟
چرا هیچکس به گوش نیست؟
اگه حالا اسماعیل کاری نکنه بازم تک می خوریم. تک ایندفعه با قبلیا خیلی فرق داره."
و باز دستش را گوشیِ بیسیم کرد و فریاد زد
- "اسماعییییل اسماعییییل، مجییید بگوشم"
با چشمانی بارانی و صدایی لرزان کنارش نشستم و گفتم،
- "مجید، اسماعیل بگوشم"😭
لبخندی برلبانش نشست و ذوقزده گفت،"
- اسماعیییل اسماعیییل منم محمد، بیسیم چی حاج مجید،
هوای اینجا تاریکه،
دوست از دشمن معلوم نیست، بچهها قتلِعام شدن،
اونا هم که موندن دارن سخت مقاومت می کنن.
و دوباره خاموش، سردرگریبان نهاد و چشمانش را به زمین دوخت و آهی کشید و خاموش نشست.
درب خانه باز شد.
خانمی لبه چادر به دندان بیرون آمد و گفت
- "آقا بخدا این دیونه نیست.
این تو جبهه بوده
تو کربلای ۴ ، موجی شده
بیسم چی حاج اسماعیل بوده، نمی دونه که حاجی سی و چار ساله شهید شده
خیلی جاها بردیمش خوب نشده
مدتی تو آسایشگاه بود
دلمون نیومد،
آوردیمش خونه
هر روز صبح که می شه از دم طلوع تا سینه غروب، دستشو مشت می کنه کنار گوشش، فکر می کنه هنوز بیسمچیه"
اشکهایم را پنهان کردم و گفتم،
- "نه خواهرم، موجی منم، این خوب می فهمه و میدونه چی میگه، ره گم کرده ماییم و او در اوج شعور"
دختر محمد هم از درب در آمد و گفت،
- "سلام آقا تو رو بخدا مواظب بابام باش!
آخه بچه ها و رهگذرا مسخرهش می کنن و بهش می خندند.
نمی دونم چطور بگم
بابام شیر جبهه ها بوده و پابه پای فرمانده ها!"
حالا هم که موجی شده، رفقاش هم فراموشش کردن.
با هر کلامش
اشک می ریختم و
آب میشدم و
در زمین دفن میشدم.
برای آنانی که آرامش امروزمان را مدیون آنها هستم.
و تقدیم به بیسم چیهای شجاعی که نامی در گمنامیها دارند.
بیسیمچی سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
فریدون (محسن) حسین زاده
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 در کربلای۵
چه گذشت؟
موانع چند لایه/ محسن رضایی ۱
عملیات کربلای پنج از دل عملیات کربلای چهار به دست آمد. واقعیت این بود که ما در عملیات کربلای چهار شکست خوردیم. هدف اصلی هم از انجام عملیات کربلای پنج تغییر و تبدیل شکست کربلای چهار به پیروزی در کربلای پنج بود.
خب فرماندهان و بخش وسیعی از رزمندگان به خاطر شکستی که در عملیات کربلای چهار خورده بودیم خیلی ناراحت بودند. چون حدود هفت الی هشت ماه مداوم زحمت کشیده بودند و نتوانسته بودیم نتیجه مناسبی بگیریم. تعدادی از نیروها هم زخمی و شهید شده بودند.
ما اگر میخواستیم که موفق بشویم باید حداکثر ظرف یک هفته از دل این شکست یک پیروزی درست میکردیم. لذا یکسری جلسات هماهنگی برگزار شد. در این جلسات هم خیلی تصمیم گیری سخت بود. آقای هاشمی رفسنجانی هم چون هماهنگ کننده سپاه و ارتش بودند در این جلسات شرکت داشتند.
خب آن زمانی که ما تنهایی حضور داشتیم مشکلاتی نداشتیم، چون خودمان به راحتی تصمیم میگرفتیم و اجرا میکردیم. اما با حضور آقای هاشمی، وقتی جلسه با فرماندهان تمام شد. آقای هاشمی گفت: برای انجام این عملیات رای گیری میکنیم.
من رو کردم به آقای هاشمی و گفتم: آقا اینجا که مجلس شورای اسلامی نیست که میخواهید رای گیری کنید. فرماندهان حرفهای خودشان را زدهاند و حالا ما باید تصمیم بگیریم.
به فرماندهان ردههای پایین تر گفتم: شما تشریف ببرید بیرون تا ما تصمیممان را بگیریم. چون آنها همه حرفهایشان را زده بودند.
البته با وجود تمامی ابهاماتی که برای دوستان وجود داشت تصمیم گرفتیم تا این عملیات را انجام دهیم.
ارزشمند ترین منطقه موجود شلمچه بود که دشمن در آن مستحکم ترین مواضع و موانع را داشت، به طوری که عبور از آن ها غیر ممکن می نمود و با توجه به اصول نظامی شناخته شده و محاسبات کمی، ضریب موفقیت بسیار ناچیز بود و بالطبع تضمین پیروزی از سوی فرماندهان عملیات را غیر ممکن می کرد؛ ولی ضرورت غیر قابل انکار ادامه جنگ در آن موقعیت و لزوم تسریع در تصمیم گیری پس از عملیات کربلای 4 سببی شد که صرفا برای انجام تکلیف و با امید به نصرت الهی، تمامی نیروهای خودی اعم از رزمنده و فرمانده برای عملیات بزرگ کربلای 5 آماده بشوند.
این عملیات در تاریخ نوزدهم دی ماه 1365 با رمز مبارک یازهرا(ع) در منطقهی شلمچه و شرق بصره آغاز شد.
دشمن با توجه به اهمیت منطقه، زمین شرق بصره را مسلح به انواع موانع و استحکامات کرده بود و با رها کردن آب در منطقه، انجام هرگونه عملیاتی را غیر ممکن کرده بود و فضای امنی را برای خود به وجود آورده بود که بتواند حرکت هر نیروی مهاجم را به خط اول خود سرکوب کند.
رزمندگانشجاع ما در مرحلهی اول عملیات، با هجومی غافلگیرانه به قلب دشمن، در تاریخ فردای آن روز، موفق شدند شلمچه را آزاد کنند و با گسترش عملیات، فاصلهی خود را بابصره کم کنند؛ به طوری که صدای شلیک ها و انجارها مردم شهر را سراسیمه به خیابانها میریخت.
در دومین مرحلهی این عملیات، رزمندگان ما با عبور از موانع ایذایی و بسیار محکم، هجوم سنگینخود را علیه دشمن شروع کردند که پاسگاههای شلمچه، بوبیان و کوت سواری در این هجوم، آزاد شدند. نیروها باهجوم دیگری چندین کیلومتر از جادهی آسفالته شلمچه ـ بصره را هم توانستند آزاد کنند و به عمق مواضع دشمن نفوذ پیدا کنند و خود را به دژ فولادین بصره برسانند.
این دژ توسط کارشناسان خارجی احداث شده بود که دارای خاکریزهای مثلثی، هلالی، سنگرهای مستحکم بتونی و موانع ایذایی سنگین بود و ساخت آن پنج سال طول کشیده بود.
پیگیر باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 9⃣1⃣1⃣
خاطرات مهدی طحانیان
اتوبوس ها جلوی مقر صف کشیده بودند. اسرا هم به صف شدند. عراقی ها یکی یکی طبق لیستی که در دست داشتند، ما را سوار اتوبوس ها کردند. کمی اضطراب داشتم نکند یادگاری های خوبم را از دست بدهم. هیچ کس را نگشتند و توجهی هم به من که پیراهنم را انداخته بودم روی دستم نکردند. جلوی در اتوبوس یک سرباز ایستاده بود که از توی کارتن یک جلد قرآن در می آورد و دست هر اسیر میداد. قرآنها به رنگ سبز و آبی پررنگ بود. می گفتند این هدیه رئیس صدام است. نه سال پوست ما را کنده بودند. حق نداشتیم در هر آسایشگاه بیش از یک قرآن داشته باشیم. حالا دم رفتن و آزاد شدن به هر نفر یک قرآن هدیه می دادند. قرآن را گرفتم و با آهی از ته دل گذاشتم زیر پیراهن روی بقیه چیزهایی که دستم بود و سوار اتوبوس شدم.
همه که سوار شدند، اتوبوس اول دور زد و از در بزرگ و پوشیده از سیم خاردار اردوگاه بیرون رفت. نگاه همه بچه ها به اردوگاه بود.
حاضر نبودم یک لحظه از اردوگاه چشم بردارم. انگار حجابی کنار رفته بود و ما زمختی اردوگاه را می دیدیم. یک حیوان درنده را تازه میدیدیم.
فهمیدم خدا چه ویرانه ای را با یاد خودش برای ما بهشت کرده بود. با خودم می گفتم؛ خدایا با چه زبانی از تو تشکر کنیم که به ما توان دادی نه سال در این دخمه سر کنیم. طوری که حالا که از آن جدا می شویم دلمان برایش تنگ می شود. اتوبوس دور زد و از اردوگاه دور شدیم. می دانستم دیگر هرگز اینجا را نخواهم دید.
پرده ها کنار بود و می توانستیم بیرون را تماشا کنیم. صدای بچه ها را می شنیدم که یک بند می گفتند: «خدایا شکر که از این آمار گرفتن ما را خلاص کردی. صبح آمار، ظهر آمار، بعد از ظهر، شب، وقت و بی وقت، بشین! پاشو، سرها پایین....» از حرف بچه ها خنده ام گرفت. - اردوگاه در انتهایی ترین نقطه عراق نزدیک مرز اردن قرار داشت.
ظاهرا بنا بود ما را از مرز خسروی مبادله کنند. تا آنجا چندین ساعت توی راه بودیم. به ما صبحانه هم نداده بودند. اما آنقدر فکر و خیال داشتیم که گرسنگی را فراموش کرده بودیم.
اتوبوس برای رسیدن به مرز از شهرهای مختلف عراق رد میشد. دیدن مردم، عشایری که در بیابان ها گوسفند می چراندند و چادر زده بودند، زمین و آسمان و دشت و درخت و همه چیز برای ما دیدنی بود. سالها بود از دیدن همه آفریده های زیبای خدا محروم بودیم. اینک همه چیز برایمان دیدنی و دوست داشتنی بود. احساسی عجیب و غیرقابل وصفی بود، انگار از برزخ آخرت دوباره به زندگی دنیا رجعت کرده بودیم، با تمام وجود قدر آفریده ها و نعمات خداوند را می دانستیم، ولع داشتیم این حس شکرگزاری را به دیگران که در آن غرق و برایشان عادی بود یادآوری کنیم.
آرزو می کردم هیچ وقت این حس تمام نشود، چون فقط با این حس می شد به سختی ها و ناملایمات زندگی به راحتی غلبه کرد؛ تصور سخت ترین شرایط زندگی که به ذهن هر انسانی در دنیای آزاد می تواند خطور کند، قابل مقایسه با یک ساعت اسارت هم نیست.
ادامه در قسمت بعد..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 در کربلای۵
چه گذشت؟
موانع چند لایه/ محسن رضایی۲
🔅 اولین خط دفاعی دشمن دژی بود که در یک سمت آن سنگرهای بتونی برای استراحت نیرو و در سمت مقابل، سنگرهای دیده بانی و تیربار با مهمات آماده کرده بودند و سنگرهای تانک احداث شده بود. این دژ، دشمن را از موقعیت ممتازی برای اشراف و تسلط کامل بر منطقه برخوردار می کرد.
در پشت خط اول چند موضع هلالی شکل احداث شده بود که قطر هر کدام به 300 الی 400 متر و ارتفاع آن به 5 تا 6 متر می رسید.
در پشت موانع هلالی، برای تردد و استقرار تانک، جاده ساخته شده بود و به این وسیله تانک می توانست با استقرار روی مواضع مشخص شده، کل منطقه درگیری را زیر پوشش گلوله مستقیم و تیربار قرار دهد.
🔅 دومین خط دشمن به فاصله صد متر از خط اول و به موازات آن احداث شده بود، و سیل بندی آنجا بود به عرض 205 و ارتفاع 4 متر که دارای موضع پیاده، کانال مواصلاتی و مواضع تانک بود. این سیل بند از جنوب جاده شروع می شد و به سمت اروند ادامه داشت.
🔅 سومین خط دشمن، خاکریزی بود به موازات خط دوم و دارای مواضع پیاده و تانک که در جلوی آن کانال َمتروکه ای به عرض 4 و عمق 2 متر احداث شده بود.
🔅 چهارمین رده دشمن در پشت نهر دوعیجی قرار داشت و شامل نهر، دژ و چندین موضع هلالی پی در پی، که بر توانایی دشمن برای مقابله و دفاع بیشتر می کرد.
🔅 پنجمین رده دشمن در پشت نهر جاسم قرار داشت. ضمن آن که در حد فاصل خط چهارم و پنجم، قرارگاه دشمن، خصوصا قرارگاه تاکتیکی سپاه سوم (مقر فرماندهی لشکر11) قرار داشت که دارای مواضع مستحکمی بود و پدافند مستقل داشت. پس از خط جاسم تا کانال زوجی، مرکز توپخانه، لجستیک و عقبه لشکر 11 قرار گرفته بود
🔅 و رده ششم و هفتم دشمن شامل کانال زوجی و مثلثی های غرب کانال زوجی بود.
در منطقه شلمچه، دشمن زمین را به شکل پنج ضلعی درآورده بود. که از استحکامات بسیار پیچیده ای داشت.
گارد ریاست جمهوری عراق با فرماندهی صدام به منطقه اعزام میشود وبی درنگ پاتکهای سنگین خود را شروع میکند؛ اما هر بار با تحملشکستهای سنگین وادار به عقب نشینی میشود. در مرحلهی سوم عملیات، رزمندگان اسلام از کنار اروند به مواضعدشمن در محور نهر جاسم هجوم میبرد.
یگانهای سردرگم دشمن را در یک عملیات گاز انبری گرفتار کردیم و تعدادی از آنها را کشته یا زخمی کردند و با عبور از نهر جاسم و تسلط بر پلهای ارتباطی، به عمقمواضع دشمن نفوذ میکنند.
پیگیر باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گمگشته ی دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظرنکرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست.
🔅 غواصهای حاج قاسم..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂