eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 عملیات بیت المقدس از کتاب ویرانی دروازه های شرقی وفیق السامرایی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ پس از گذشت چند روز نشانه های فعالیت های تهاجمی در این منطقه (شرق بصره)، آشکارتر گردید. از جمله این نشانه ها [عبارت بودند از ]: - سازماندهی و آموزش مجدد نیروها - تعمیر نقص تجهیزات - دریافت و ذخیره کردن مقادیر زیادی مهمات رزمی. - ایجاد ایستگاه ها و موقعیت های امداد پزشکی. - انجام عملیات مکرر گشت و شناسایی زمینی و هوایی. - ثبت اهداف توپخانه. - اعزام تیم های گشتی - شناسایی برای نشانه گذاری میدان های مین و موانع و باز نمودن معبر در آنها علاوه بر اینها اطلاعات اساسی و روشن و قطعی راجع به اهداف ایران از این عملیات به دست آوردیم. مثل همیشه توانستم محور و میزان نیرو و اهداف حمله را مشخص کنم. شامگاه ۱۳ و ۱۴ ژوئیه ۱۹۸۲ را به عنوان زمان حمله پیش بینی کردم. رأس ساعت ۱۰ همان شب نیروهای ایران حمله خود را با لشکر ۳۰ زرهی سپاه پاسداران آغاز کردند. این نیروها موفق شدند دیوار دفاعی لشکر ۹ زرهی را در هم شکسته، و پس از ۲۲ کیلومتر پیشروی و در آستانه دریاچه ماهی، سر پل خود را بنا کنند. این دریاچه یک مانع مصنوعی بزرگ تلقی می شد، که از مدت ها پیش در شرق بصره ایجاد شده بود. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۹۱ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بهداروند: با اسم و رمز عملیات هم نوحه ای ساختی و خواندی؟ بله. مرحوم معلمی در آن حال و هوای روحانی و خلسه معنوی که به ایشان دست داده بود، نوحه ای را سرود که سربند آن این بود؛ والفجر شد آغاز ای گردان حزب الله با رمز یا الله و یا الله و یا الله خیل حسینی ها همه اندر صف احرار غسل شهادت کرده ها دل از پی ایثار جان برکفان کربلا آماده پیکار یا رب نظر فرما به این زوار ثارالله (نوحه در ادامه) بهداروند: بعدها از خود شما شنیدم که در آن شب چهره های جوان و نوجوانی را دیده ای که هرکدام نشان از علی اکبر و قاسم در عاشورای سال ۶۱ داشتند و با اخلاص و اعتقاد راسخ عزم جزم کرده بودند تا طومار تجاوز و تعدی به خاک وطن را در هم بپیچند... بله؛ اما متاسفانه به دلیل لو رفتن عملیات تعداد زیادی از رزمندگان به ویژه جوانان و نوجوانان در خاک و خون غلطیدند و بسیاری مفقود الاثر و مفقود الجسد شدند و هیچ نشانی از آنان باقی نماند. متاسفانه این عملیات در مجموع عملیات های دفاع مقدس عملیات موفقی نبود. بهداروند: یاد و راه همه آن‌ها مستدام باد. حاج صادق نوحه دوم را در شب عملیات خواندی؟ بله. وقتی سربند آن را خواندم همه فرماندهان مستقر در قرارگاه کربلا تعجب کردند. آنان نمی دانستند که من به واسطه آقامحسن از رمز عملیات باخبر شده بودم. بهداروند: حاج صادق گفتی که در هنگام عملیات والفجر مقدماتی در قرارگاه کربلا بودی. شما چه زمانی از شکست عملیات و توقف آن با خبر شدی؟ در ابتدا خبر پیشروی رزمندگان در محورهای مختلف از طریق بیسیم ها شنیده شد و من که چند روز در تکاپو بودم تا رویه نیروها را تقویت کنم، در گوشه ای از قرارگاه دراز کشیدم اما وقتی با اذان برای نماز صبح بیدار شدم، با چهره پریشان و آشفته فرماندهان مواجه شدم.مخصوصاً آقا محسن را دیدم که حال چندان مساعدی نداشت و مرتب از طریق بیسیم از فرماندهان میدانی خبر می گرفت. آقاي معلمي که کنار من ایستاده بود، رو به من کرد و گفت: حاج صادق به نظرت چيزي شده؟ قيافه ها همه نگران هستند. احتمالاً خبری شده است. وقتی با یکی از فرماندهان گفتگو کردم متوجه شدم که عملیات لو رفته و عده زیادی از بچه‌ها به محاصره افتاده اند. مرحوم معلمی که این ها را شنید، به شدت ناراحت شد و به حساب بدقدمی خود گذاشت و با صدایی که همه اطرافیان شنیدند، گفت مشکل از بی برکتی وجود من است که در اینجا بودم. به هر حال اوضاع عمومی قرارگاه خوشایند نبود و همه فرماندهان یگان های عمل کننده مضطرب و نگران نیروهای تحت امر خود بودند. بهداروند: حاج صادق گفتی که در هنگام عملیات والفجر مقدماتی در قرارگاه کربلا بودی. شما چه زمانی از شکست عملیات و توقف آن با خبر شدی؟ در ابتدا خبر پیشروی رزمندگان در محورهای مختلف از طریق بیسیم ها شنیده شد و من که چند روز در تکاپو بودم تا رویه نیروها را تقویت کنم، در گوشه ای از قرارگاه دراز کشیدم اما وقتی با اذان برای نماز صبح بیدار شدم، با چهره پریشان و آشفته فرماندهان مواجه شدم. مخصوصاً آقا محسن را دیدم که حال چندان مساعدی نداشت و مرتب از طریق بیسیم از فرماندهان میدانی خبر می گرفت. آقای معلمی که کنار من ایستاده بود، رو به من کرد و گفت: حاج صادق به نظرت چيزی شده؟ قيافه ها همه نگران هستند. احتمالاً خبری شده است. وقتی با یکی از فرماندهان گفتگو کردم متوجه شدم که عملیات لو رفته و عده زیادی از بچه‌ها به محاصره افتاده اند. مرحوم معلمی که این ها را شنید، به شدت ناراحت شد و به حساب بدقدمی خود گذاشت و با صدایی که همه اطرافیان شنیدند، گفت مشکل از بی برکتی وجود من است که در اینجا بودم. به هر حال اوضاع عمومی قرارگاه خوشایند نبود و همه فرماندهان یگان های عمل کننده مضطرب و نگران نیروهای تحت امر خود بودند. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
4_6048806466788263248.mp3
8.2M
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران روضه و نوحه والفجر شد آغاز ای گردان حزب الله با رمز یا الله و یا الله و یا الله شاعر: حاج حبیب الله معلمی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ۹۲ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بهداروند: شما چند روز بعد از این عملیات به همراه آقا محسن به پادگان کرخه رفتی. آنجا هم نوحه خواندی؟ آهنگران: بله. قرار شد آقا محسن جهت رزمندگان و فرماندهان به پادگان کرخه برود و سخنرانی کند. از من هم دعوت شد بعد از ايشان نوحه‌خوانی کنم. از پادگان کرخه خاطرات بسيار خوبي دارم. بلافاصله قبول کردم و راهی پادگان شدم. در ميدان صبحگاه تمام نيروهای رزمنده آمده بودند و فرماندهان هم انتظار آمدن فرماندهی کل سپاه را می کشیدند. من زودتر از آقا محسن به میدان صبحگاهی رفتم تا ببينم اوضاع چگونه است. چند دقيقه آقا محسن به همراه آقای رئوفی فرمانده لشکر هفت ولی عصر عج و بسياری از فرماندهان وارد محوطه شد رزمندگان با ديدن فرماندهی کل سپاه شروع به شعار دادن کردند و محکم و با صدا بلند می گفتند: صل الله علی محمد مالک اشتر آمد. آقا محسن دست بر سينه اش گذاشته بود و از جمعيت تشکر می کرد و با دست اشاره می کرد که بنشينند ولی جمعيت هم چنان شعار می دادند. صحنه حماسی عجيبی شده بود. عده ای گريه می کردند و سينه می زدند و می گفتند: حسين حسين شعار ماست، شهادت افتخار ماست. نگاهی به جمعيت می‌کردم و از اين همه مردانگی و غيرت، حيرت کردم. عاقبت با وساطت آقای رئوفی و کوسه چی، جمعيت آرام گرفتند و همه روی زمين نشستند. آن روز آقا محسن پشت تربيون رفت و بعد شروع به تشريح وضعيت فعلی جنگ کرد. آن قدر شيرين و صميمی و با ابهت حرف می زد که کسی پلک نمی زد. با آن قدرت روحی که داشت با ذکر ناکامی های عمليات والفجر مقدماتی گفت: برادران من! اگر کسی کربلا می خواهد بايد ماجراهای آن را هم داشته باشد. اگر ادعا داريم ما حسينی هستيم بايد قدری و ذره ای از مصيبت های او را داشته باشيم. رفتن به کربلا به راحتی و آسانی نيست. کربلا رفتن توأم با درد و رنج و مصيبت است. از هيچ چيز دلسرد و نااميد نشويد. ان‌شاء الله ما در عملیات‌های آينده موفق و پيروز خواهيم شد. به دلتان ناراحتی راه نديد. شما پيروز ميدان هستيد. بعد از ايشان من هم نوحه خواندم و سينه زنی مفصلی راه افتاد. آن روز آن سخنرانی و آن کلمات و صحبت ها خيلی روی روحیه و روان من اثر گذاشت و مصمم شدم با بهره گیری از سخنان آقا محسن و کمک معلمی نوحه ای را تنظیم کنم. وقتی موضوع را با آقای معلمی در میان گذاشتم، او هم استقبال کرد و بعد از روز آن نوحه معروف و دلنشین را سرود و من هم با شور و اشتیاق فراوان آن را خواندم. بهداروند: سربندش این بود؟ با نوای کاروان بار بنديد همرهان اين قافله عزم کرب‌و بلا دارد بله. آن نوحه که با این سربند آغاز می شد، یکی از نوحه های ماندگار در دفاع مقدس شد. با نوای کاروان باز بندید همرهان این قافله عزم کرببلا دارد الرحیل ای خفتگان همسفر با عاشقان سوی حسین رفتن لطف و صفا دارد یا زجان باید گذشت یا بباید داد سر چون کربلا دیدن بس ماجرا دارد خیمه گاهی در یمین پایگاهی در یسار پاکبازان پرشتاب سوی جانان رهسپار از ورای ماسه ها بارگاهی آشکار دیدار جانان رنج و بلا دارد البته آقای معلمی در شعرش با درای کاروان آورده بود که من "با درای کاروان" را به " با نوای کاروان" تغيير دادم تا ملموس تر باشد ولی او چندی بعد گله کرد که چرا اين کار را کردی و نوحه را تغییر دادی. من چیزی نگفتم. (روضه و نوحه در ادامه) •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
4_5816891585857586154.mp3
4.25M
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران روضه و نوحه با نوای کاروان بار بندید همرهان این قافله عزم کرببلادارد شاعر: حاج حبیب الله معلمی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 مجموعه خاطرات کوتاه نوشته: رقيه كريمی ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۶۶ برای دومين بار مخفيانه از ساختمان مركز تربيت معلم بيرون زديم. وسط امتحانات تربيت معلم بود. °°°° منتظر اتوبوس بوديم. چند نفر از همكلاسی‌ها آمدند كنارمان. ـ لااقل اول امتحان بديد، بعداً بريد. گوش نكرديم. نزديك عمليات بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۶۷ گريه می‌كرد: ـ خدايا ميخوام بيام درِ خونه‌ات. می‌خوام بيام طرفت. ميخوام باهات دوست باشم. يا صاحب‌الزمان اين سرباز كوچكت رو رد نكنی. اگر رد كنی من چكار كنم؟ °°°° گريه‌كنان به خانه رسيد. می‌دانست رضايتنامه را امضا نمی‌كنند. °°°° پدر پای رضايتنامه را امضا كرد. چه زود دعاهايش مـستجاب شـده بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۶۸ اتوبوس می‌خواست حركت كند كه مـسئولان اعـزام فهميدنـد آن دو پدر و پسراند. قرار شد يكی از آنها اعزام شود. پدر می‌گفت: «من ميروم.» و پسر می‌گفت: «من!» °°°° اتوبوس به راه افتاد. هيچكدام را نبردند! •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۶۹ با عصبانيت آمد توی اتاق. پسر از ترس سرش را بالا نگرفت. ـ كی به تو گفته بی اجازه من ثبت نام كنی؟ پسر سكوت كرد. پدر ناراحتی عصبی داشت. °°°° از درِ خانه خارج شد. پدر نگاهش كرد. ساك دستش نبود. خيال پدر راحت شد. °°°° رسيد درِ خانه عمو. آهسته در زد. پـسرعمويش سـاك را بـه دسـتش داد. ساك را زودتر گذاشته بود خانه عمويش! •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۷۰ ـ پدرجان! شما حق زيـادی بـه گـردن مـن داری. موتورسـيكلتم رو بفروش و برای بچه‌ها تلويزيون بخر. محكم پدر را در آغوش گرفـت و صـورتش را بوسـيد. بـه زحمـت جلوی اشك‌هايش را گرفته بود. پدر با اشكِ چشم، پسر را بدرقـه كـرد. لبخند آخرش دل پدر را آرام كرد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات بیت المقدس از کتاب ویرانی دروازه های شرقی وفیق السامرایی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ظهر روز ۱۴ ژوئیه، نیروهای ما دست به پاتک زدند و طی آن توانستند نیروهای ایرانی را عقب برانند. ولی حملات ایران پنج بار دیگر تکرار شد، تا سرانجام در روز ۱۹۸۲/ ۷ / ۳۱ با شکست مواجه شد. ( عملیات رمضان در تاریخ ۲۳ / ۴ / ۶۱ آغاز شد.) این مجموعه عملیات ایران تنها منجر به تصرف بخش کوچکی از قلمروی عراق در منطقه ای به عرض حدود چهار کیلومتر، و طول تقریبی ده کیلومتر گردید. در جریان این عملیات سنگین، من در قرارگاه مقدم فرماندهی کل نیروها در بصره بودم. مرا فورا به بغداد فراخواندند. به محض آنکه به بغداد رسیدم، مرا به یکی از خانه های مجلل سازمان كل اطلاعات، در کرانه رود دجله بردند. در آنجا با سه نفر از اعضای سرویس اطلاعات مرکزی « CIA» ملاقات کردم. یکی از آنها درجه بالایی داشت و راجع به خود و همکارانش می گفت که در ارتش دارای درجه ژنرالی هستند. نفر دوم پایش را در جنگ ویتنام از دست داده بود، و نفر سوم مدتی در تونس و یمن کار کرده بود و زبان عربی را می دانست. آنان آمده بودند تا مستقیم آمادگی خود را برای دادن اطلاعات لازم راجع به ایران اعلام نمایند. از اواخر مارس ۱۹۸۲، آنها از طریق یک کشور عربی این اطلاعات را در اختیار ما می گذاشتند. من هم شمه ای از وضعیت نظامی و اطلاعاتی موجود را در اختیار آنها گذاشتم و آنها با خوشحالی تمام گزارش من را گوش دادند. این گروه، اطلاعات خوب و اساسی راجع به نیروهای ایرانی با خود آورده بودند که بسیاری از آنها برای ما فاش شده بود و ما از بخشی از آنها، برای تکمیل اطلاعات ناقص استفاده کردیم. آمریکایی ها نقشه ها و طرح های بسیار دقیقی راجع به یگانهای ایرانی و همچنین کروکی های توضیحی که از تصاویر ماهوارهای اقتباس شده بود با خود آورده بودند. در آن مرحله از جنگ ما به این گونه نقشه ها و طرح ها نیاز مبرم داشتیم. پیش از این نیز در فوریه ۱۹۸۱ که مأمور سفر به ژنو شده بودم، با یکی از تجار اسلحه آمریکایی، که یک ارمنی لبنانی الاصل بود، ملاقات کردم و قرار شد با او درباره خرید نقشه های نظامی با مقیاس یک پنجاه هزارم در ازای ۲/۱ میلیون دلار مذاکره نمایم. این مبلغ از طریق سپهبد ستاد عدنان خير الله تأمین گردیده بود و قرار بود پس از این سفر به آمریکا بروم تا هرچه زودتر نقشه ها را تحویل بگیرم. ولی پس از آنکه دریافتم نیازی به چنین سفری نیست، به عراق بازگشتم و مجموعه ای از نقشه های مختلف، راجع به مناطق غير مهم ایران برای ما ارسال گردید! نبردهای اول شرق بصره در هر پنج مرحله آن، این احساس را در ایرانی ها به وجود آورد که باید به مناطق دیگر جبهه های جنگ بیندیشند، تا ضمن کاهش زیان‌هایشان، نیروهای ما را در مناطق عملیاتی دیگر پراکنده سازند و شرایط لازم برای غافلگیری هم فراهم آید. من شخصا کلیه تحرکات ساده و غیر ساده ایرانی ها را در طول خط تماس و حتی به صورت عمقی پیگیری کرده و تحت نظر داشتم. هر روز صبح و شب، گزارش هایی راجع به کلیه تحرکات ایران، و حتی تعداد گلوله های دودزا و نقاط سقوط آنها و ماهیت زمینی که این گلوله ها بر آن سقوط می کردند، دریافت می کردم. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بدون تعارف با سید ناصر حسینی پور (نویسنده کتاب پایی که جا ماند) و حکایت ۵+۱ و تماس زنده با حاج صادق آهنگران http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۹۳ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در تصویرسازی نوحه "با نوای کاروان" و تجسم بخشی به واژگان و عبارات سخنان آقا محسن الهام بخش من بود و مرحوم معلمی نیز به زیبایی عبارات و الفاظ را در کنار هم قرار داده و آن سروده زیبا را نگارش کرد. به طور حتم او نقش بیشتری نسبت به من در ماندگاری و مانایی این نوحه داشت. به طور حتم اگر او با فرهنگ عاشورا بیگانه بود یا آشنایی نداشت، محصول نهایی آن چیزی نبود که من می خواندم. بدون تردید اطلاع و اخلاص وی با هم سبب جذابیت و محبوبیت این نوحه شده بود. بهداروند: حاج صادق برای اولین بار این نوحه را در نماز تهران در دانشگاه تهران خواندی. چرا؟ بعد از شایعه اسیر شدن من توسط رادیو عراق این کار نوعی خنثی کننده تبلیغات سیاه دشمن بود و با پخش آن از صدا و سیما شایعه دشمن بی اثر شد. در واقع راديو و تلويزيون هم چندين بار اين نوحه را در برنامه های مختلف پخش کرد؛ و خودبخود شايعه اسارت من هم ملغی شد و همه ديدند که من آزاد و در تهران هستم و اسیر نشده ام. بعد از تهران، به بسياری از شهرها رفتم و اين نوحه را خواندم. در برخی شهرها عده ای بعد از مراسم می آمدند و مرا بغل می کردند و می گفتند خدا را شکر اسير نشديد. 🔅 اخطار نظامی گرفتم بهداروند: از برخی دوستان شنیدم که در جریان عملیات والفجر۱ قصد شرکت در عملیات را داشتی امّا با دستور فرماندهی مجبور به بازگشت شدی. حقیقت دارد؟ بله. بعضی مواقع به سرم می زد که میکروفن را بر زمین بگذارم و دوباره مثل روزهای اول جنگ اسلحه را در دست بگیرم و به جنگ رویارو با دشمن بپردازم. شاید هر کسی هم جای من بود همین کار را می کرد. هنگامی شور و شوقی که در شب های عملیات در چهره های مصمم و بشاش رزمندگان می دیدم و عزم راسخ آنان را برای مبارزه با دشمن بعثی مشاهده می کردم، از خود خجالت می کشیدم. وقتی می شنیدم که فلان دوست قدیمی هم به شهادت رسیده است، از خود بی خود می شدم و عنان اختیار خویش را از دست می‌دادم؛ اما گفتم که بعد از عملیات طریق القدس دیگه از طرف فرماندهی به من دستور داده شد که حق شرکت در عملیات را ندارم. چند باری هم می‌خواستم به قول معروف جیم شوم اما فرماندهان یگان حواس شان به من بود و در دقایق آخر محترمانه عذرم را می‌خواستند. ولی من دست بردار نبودم و در فرصتی بخت خودم را امتحان می کردم. در عملیات والفجر۱ هم فرصتی به وجود آمد تا به دعوت شهید [غلامرضا] رهبر خبرنگار صدا و سیما به کانالی بروم که بچه‌های رزمنده آماده مقابله با دشمن بودند. شهید رهبر همین طور که گزارش ضبط می کرد، به من گفت آهنگران برای بچه‌ها نوحه بخوان. با تعجب پرسیدم الان زير اين آتش نوحه بخوانم؟ در حالی که به سبب اصابت گلوله ها و خمپاره ها صدایش قطع و وصل می شد، گفت: آتش دشمن پیشروی بچه‌ها را متوقف کرده است و تعدادی شهید و زخمی شده اند، به روحیه نیاز دارند، بخوان تا روحیه شان را از دست ندهند. از جيب شلوارم دفتر کوچکی را در آوردم و شروع به نوحه‌خوانی کردم و رزمنده ها با من شروع به هم خوانی و سينه زنی کردند. اصلاً يادمان رفت اين همه آتش دشمن روی سرمان می بارد.من می خواندم و صدای يا حسين يا حسين آن‌ها بلند بود. چه گريه هايی که نمی کردند. هيچ وقت اين صحنه ها يادم نمی رود. در حالی که می خواندم شايد حدود ۵۰ گلوله اطرافمان خورد که به لطف خدا يکی از آن‌ها هم به ما ضربه ای نزد. بچه‌ها بی خيال گلوله ها در حال عزاداری بودند. شهید رهبر با دوربين از اين صحنه بی نظیر فيلم می گرفت و خودش هم با ما تکرار می کرد؛ حسين حسين... ( فیلم این مراسم در ادامه) •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻حاج صادق آهنگران گشته چون کرب و بلا کشور ما یا اباعبدالله یا اباعبدالله http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ۹۴ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یک لحظه به ذهنم رسید که همراه آن‌ها به جلو بروم. دنبال اسلحه ای می گشتم که بردارم و با بچه‌های رزمنده همراه شوم که صدای فرمانده بلند شد: آقای آهنگران کجا؟! شما بیشتر از این حق نداری جلو بروی. ابتدا به خواهش و تمنا متوسل شدم و از او خواستم اجازه دهد با بچه‌ها جلو بروم اما وقتی دیدم التماس فایده ای ندارد، با عصبانیت و فریاد تلاش کردم خواسته ام را به او دیکته کنم. ولی با واکنش تند وی مواجه شدم و به عنوان یک فرمانده نظامی از من به عنوان یک پاسدار خواست اطاعت امر کنم و گرنه با من برخورد نظامی می شود. به ناچار با رزمنده ها خداحافظی کردم و افسرده و ناراحت به عقب آمدم. در مسیر بازگشت وانتی را دیدم که به عقب جبهه می رفت. دست تکان دادم و وقتی ایستاد از اینکه مرا با آن سر و وضع خاکی و در آنجا دیده، تعجب کرد و پرسید: آقای آهنگران این‌جا چکار می کنی؟ با ناراحتی جواب دادم که آمده ام برای بچه‌ها نوحه بخوانم. باز سوال کرد؛ اینجا نوحه بخوانی مگر نمی دانی خط مقدم است و آتش دشمن همه جا را می کوبد. گفتم برای تقویت روحیه بچه‌ها آمده ام. لبخندی زد و آفرین گفت و اشاره کرد سوار شوم. از بس ناراحت بودم، به عقب وانت رفتم و اصرار و خواهش او برای آمدن به جلو ماشین را نپذیرفتم. به راه خود ادامه دادیم که در مسیر یک نفر را دیدم که وسط اتوبان افتاده است. به روی کاپوت ماشین زدم تا راننده بایستد. پرسید چی شده؟ گفتم یک نفر آنجا افتاده است. با کمک راننده آن فرد را پشت وانت گذاشتم اول فکر کردم که شهید شده است اما کمی بعد گریه کرد و سپس با صدای بلند شروع به خندیدن نمود. از راننده پرسم چرا این طوری می کند؟ راننده که احتمالاً صحنه های مشابه آن ا زیاد دیده بود، گفت: نگران نباش دچار موج گرفتگی شده است و باید در بیمارستان بستری شود. سر راه مرا کنار قرارگاه پیاده کرده و برای بردن مجروح به راه خود ادامه داد. به محض اینکه وارد قرارگاه شدم همه از سر و وضع ژولیده و خاکی من متعجب شدند و پرسیدند کجا بودی که شرح واقعه را گفتم. یکی به شوخی گفتی آقای آهنگران شانس آوردی به زور عقب آمدی در جایی که بودی دشمن پاتک سنگینی کرده و عده ای از بچه‌ها شهید، اسیر و مجروح شده اند. اگر مانده بودی، الان یا جزء شهدا یا اسرا و یا مجروحان بودی! با عصبانیت کوله کوچکی که با خود داشتم را به گوشه ای پرت کردم و گفتم مگر خون من از خون این بچه‌ها رنگین تر است؟! بعد در حالی به سمت کلمن آب می رفتم تا کمی آب بخورم، گفتم من هر طور شده باید در عملیات شرکت کنم. بهداروند: اسم فرمانده ای که تو را از خط مقدم عقب کشید را به خاطر داری؟ فکر می کنم سیدمحسنی بود. شکایت مرا به آقا محسن هم کرده بود که فلانی می‌خواسته خلاف دستور عمل کند و از این حرفها... چند روز بعد که به قرارگاه مرکزی رفتم دفتر فرماندهی مرا احضار کرد و گفت آقا محسن با شما کار دارد. با تعجب پرسیدم چه کار دارد؟ معمولاً در برخی مراسم ها مرا برای خواندن نوحه با خود می برد یا شب عملیات صحبت می کرد تا نوحه ای مناسب برای آن عملیات را تهیه کنم و بخوانم. من هم با همین ذهنیت به دفتر فرماندهی رفتم اما آقامحسن به محض دیدن من گفت: برادر آهنگران! شما سعی کن در عملیات‌ها شرکت نکني. فهمیدم قبلاً طومارم پیچیده شده است. خواستم اعتراض کنم که آقامحسن ادامه داد وظیفه شما تقویت روحیه بچه‌های رزمنده است. این وظیفه سازمانی توست. با کمی احتیاط گفتم هم نوحه می خوانم و هم در عمليات شرکت مي کنم. آقامحسن نگاه تندی به من کرد و گفت شما همان نوحه‌خوانی را ادامه بده، بهترین کار و خدمت است. خواستم اصرار کنم که اجازه نداد حرفی بزنم و با تحکم گفت: شما برای همیشه حق شرکت در عملیات‌ها را نداری! احساس کردم در دریاچه یخی فرو رفتم و برای دقایقی مغزم هنگ کرده بود. بین احساس و وظیفه باید یکی را انتخاب می کردم و دستور فرمانده کل را می پذیرفتم. بدون اینکه حرفی بزنم از اتاق آقا محسن خارج شدم و با خودم کلنجار رفتم تا قانع شوم فقط به کار تبلیغات بپردازم و سراغ اسلحه و عملیات نروم. بهداروند: حاج صادق شما برای عملیات والفجر۱ هم نوحه ای خواندی؟ فکر می کنم این نوحه را خواندم... ای صف شکن عرصه پیکار شهیدم ای روح بزرگی که سزاوار درودی ايثارگر لشکر اسلام تو بودی اهداف خدايی همه مدّ نظرت تا فديه شدی در ره دادار شهيدم ای شاهد وارسته و ای عاشق صادق بر رحمت حق روح تو بود در خور و لايق با فيض خدا گشت روان تو موافق همراه شدی با همه ابرار شهيدم •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 مجموعه خاطرات کوتاه نوشته: رقيه كريمی ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۷۱ يكی بايد در خانه می‌ماند تا به پدر و مادر برسد. قرعه كـشی كردنـد. يكی ماند و ديگری رفت. °°°° خبر رسيد برادرش را در مقر ديده اند. باورش نشد. چنـد نفـر ديگـر همين را گفتند. ناراحت شد. نگران پدر و مادر بود. °°°° با عصبانيت به سراغش رفت، ولی تا چشمانشان به هـم افتـاد، از تـه دل خنديدند. خودشان هم نمی‌دانستند چرا می‌خندند! °°°° برادرش بدون خداحافظی برای خريد شير خشك از خانه خارج شده بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۷۲ عمليات مرصاد بود. از قبل اعلام اعزام نيرو نكرده بودند. °°°° جمعيت زيادی برای اعزام جمـع شـده بودنـد. آن قـدر كـه لبـاس و تجهيزات به همه نرسيد. ماشين‌ها هم كفاف این همه آدم را نمی‌داد. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۷۳ دلش شور می‌زد. می‌دانست الان همه نگرانند. تا صبح بيدار بود و بـه مادرش فكر می‌كرد. شايد مادرش گريه می‌كرد و شايد پدرش همه جا را دنبالش می‌گشت. °°°° تا صبح بيدار بود و به خانه فكر می‌كرد، ولی می‌دانست اگر به خانـه برود اجازه اعزام نمی‌دهند. °°°° صبح از مسجد خارج شد و سوار اتوبوس شد. با خودش گفت: «بالاخره خودشان می‌فهمند.» •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۷۴ نگاهی به قد و قواره ريزش انداختند. فوراً فهميد چه خبر است. ـ آقا به خدا من يه ماه آموزش ديدم. توی پادگان قدس...آقا به خدا... °°°° نيروها برای عمليات رفتند؛ بدون او. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۷۵ پشت سرش را نگاه كرد. همه جلوی در صف كشيده بودند. پدر، مادر، خواهر، برادر... مادر پشت سرش يه كاسه آب ريخت. كسی چه مـی‌دانـست؛ شـايد ديدار آخر بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂