eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ۹۶ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔅 فاجعه خونین مکه سال ۶۶ بود که پدر و مادرم با یکی از کاروان های اهواز به حج مشرف شدند. من هم آن سال در مکه بودم. در آن سال توفیق خواندن قسمت مرثیه دعای کمیل را در مدینه در جوار ائمه بقیع داشتم که هیچ وقت لذت آن از یادم نمی رود. هر سال، ایرانی ها در سفر حج دو راهپیمایی بزرگ در مدينه و مکه برگزار می کردند. آن سال هم طبق معمول، قرار بود روز هشتم ذیحجه مراسم برائت از مشرکین برگزار شود. در این راهپیمایی بزرگ، حجاج ایرانی و حجاج خیلی از کشورهای دیگر، حضور پیدا می کردند و شعار «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» سر می دادند و صدای آنها سراسر خیابان ها را فرا می گرفت. آن روز صبح قبل از شروع راهپیمایی، در بعثه رهبری مشغول خواندن شعری بودم که یکی از دوستانم آمد و گفت: حاج صادق، امروز اوضاع غیر عادی است. سعودی ها مثل هر سال نیستند. خیابان ها پر از نیروهای نظامی و امنیتی است. در همین حین، حجت الاسلام هادی غفاری وارد بعثه شد و با ناراحتی گفت: «وضیعت مکه اصلا عادی نیست. اوضاع به هم ریخته و مشکوک است» بلافاصله فؤاد کریمی، نماینده اهواز در مجلس شورای اسلامی که عرب زبان بود، آمد و گفت: «من از شرطه ها پرسیدم که چه خبر است؟ برای اینکه به من مشکوک نشوند، گفتم که عراقی هستم و از این راهپیمایی ایرانی ها ناراحتم. می خواهم با شما همکاری کنم. آنها بعد از شنیدن حرف من پوزخندی زدند و گفتند که ما خودمان امسال می خواهیم خون به پا کنیم تا درس عبرتی برای ایرانی ها شود و دیگر از این کارها نکنند.» بهداروند: شما موضوع را به نماینده امام در امور حج اطلاع دادید؟ بله. نیروهای سپاه به نماینده امام در امور حج گفته بودند که اوضاع چندان مساعد نیست و احتمالا سعودی ها قصد انجام دادن اقداماتی را دارند، اما ایشان گفته بودند که مراسم حج باید برگزار شود. من قبل از مراسم، همراه عباس محتاج از بعثه بیرون آمدم که اوضاع شهر را بررسی کنیم و ببینیم چه خبر است. به محض اینکه وارد خیابان شدیم و آقای محتاج نیروهای نظامی و پلیس عربستان را دید، گفت: «حاج صادق، وضع خراب است. آرایشی که اینها گرفته اند، نشان می دهد آماده درگیری اند.» در بعثه رهبری برنامه ریزی شده بود که جانبازها در راهپیمایی، چند صف عقب تر از بقیه باشند و عده ای از جوان‌های تنومند و جسور جلوی صف حرکت کنند که اگر درگیری شد، آنها صف سعودی ها را بشکنند و بقیه جلو بروند. بین ما و جانبازها یک فضای خالی به وسعت چهل متر بود. برای اینکه کجا بایستم، استخاره کردم. برای ایستادن در عقب، بد آمد. دوباره برای ایستادن در وسط صف استخاره کردم. بازهم بد آمد. بار سوم که برای صف جلو و خط شکنی استخاره کردم، خیلی خوب آمد. سریع به سمت صف جلو رفتم. هنوز چند دقیقه از شعار دادن آقای مرتضایی فر که می گفت: «الموت لأمريكا، الموت لاسرائيل» نگذشته بود که پلیس و نیروهای نظامی سعودی در گیری را شروع کردند. آنها هم از جلو و هم از پشت سر راهپیمایان تیراندازی می کردند. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻حاج صادق آهنگران مکه شد کربلا واویلا مکه شد کربلا واویلا ز جور اشقیا واویلا ز جور اشقیا واویلا زائران حرم را کشتند جسمشان را به خون آغشتند در حریم خدا واویلا در حریم خدا واویلا قلب مهدی ز غم شد پر خون  خاتم الانبیا شد محزون سینه زن در عزا واویلا  سینه زن در عزا واویلا چشم جن و ملک گریان شد  آسمان و زمین لرزان شد از چنین ماجرا واویلا ز جور اشقیا واویلا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 مجموعه خاطرات کوتاه نوشته: رقيه كريمی ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۷۶ از صف كشيدنش بيرون. ـ شما بفرماييد بيرون. هم قدش كوتاه بود و هم كم سن و سال بود. °°°° پشت پتوها قايم شده بود. وقتی مسئول اعـزام رفـت، بيـرون آمـد و لباس گرفت. لباس به تنش زار می‌زد. °°°° اتوبوس به راه افتاد. مسئول اعزام او را نديده بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۷۷ ساختن خانه‌اش را نيمه‌كاره رها كرد؛ به اميد خانه‌ای زيبا در بهـشت. از مادرش كمی پول خواست. مادرش پولی نداشت. °°°° به سرعت از خانه خارج شد. مادر به سراغ عروسش رفت. ـ علی كجا رفت؟ ـ مادرجان علی فردا اعزام می‌شه. پول كرايه ماشين نداشت، گردنبندم را دادم بفروشه! °°°° بعد از شهادت وسايلش برگشت. ۲۰۰ تومان از پـول گردنبنـد بـاقی مانده بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۷۸ مثلاً برای ديدنش آمده بود، ولی فقط گله می‌كرد: ـ می‌خوام براش زن بگيرم، قبول نمی‌كنه. می‌گـه جبهـه بـرای مـن از عروسی بهتره! اگه شهيد بشم و اگر شهيد نشم باز هم برام مثـل عروسی ميمونه. °°°° همديگر را بوسيدند. پدر خداحافظی كرد و رفت. هنـوز حـرفهـای پسرش را درك نمی‌كرد. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۷۹ دوباره دست مادرش را گرفت و به پايگاه بسيج برد. دوبـاره مـادرش گريه زاری راه انداخت كه تو رو خدا بچه منو بفرستيد جبهه. °°°° دوباره اعزام شد. راه خوبی پيدا كرده بود. كار هر دفعه‌اش شـده بـود اين. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۸۰ ـ پدرجان! قرار نيست همه تفنگ بگيرند و بجنگند. يه عده بايـد پـل‌بسازند تا يه نفر بتونه بجنگه. ۹ نفر بايد كار كنند تا يه نفر بجنگه. هر كاری كردم گوش نداد. تازه اعزام شده بود. خيال مـيكـرد بـرای جنگيدن فقط بايد تفنگ به دست بگيرد؛ انگـار ايـن مـسئله فقـط بـرای بچه‌های جهادسازندگی حل شده بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 عملیات بیت المقدس و تحول در ارتش (۲) در گفتگویی کوتاه با سردار هادی مرادپیری مسئول مرکز مطالعات دفاع مقدس دانشگاه جامع امام حسین(ع) ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 مرآت: نمونه هایی از تاکتیک های نخبگان ما در طراحی عملیات های پیچیده را بازگو کنید؟ قبل از انقلاب ما کشوری کاملا وابسته و مستعمره بودیم  و بنابر آمار، ۴۰ هزار الی ۶۰ هزار مستشار آمریکایی در کشور ما بودند و اداره امور ارتش ایران در اختیار آنان بود. بنابراین ارتش ما تجربه جنگ نداشت که با دشمنی با امکانات و تجهیزاتی وسیع روبرو شود. بسیاری از سران خائن ارتش هم از کشور فرار کرده بودند و بسیاری هم بازنشسته شده بودند. لذا ارتش عراق در ابتدا گمان نمی کرد فرماندهانی که در آن زمان بودند بتوانند چنین عملیات های پیچیده ای را در کنار فرماندهان و نیروهای جوان سپاه طراحی کنند و اصلا برایشان قابل قبول نبود. اجرای عملیات در شب و در تاریکی مطلق نمونه هایی از خلاقیت های نظامی فرماندهان ما بود. به هر حال نیروی بسیجی باید صدای فرمانده را بشنود و چشمش فرمانده را ببیند که اگر چنین نباشد نمی تواند ماموریت خود را اجرا کند. خصوصیات جنگ های مردمی اینگونه است. اقناعی عمل کردن نمونه دیگر اقدامات نیروهای ما بود. به این نحو که فرماندهان سطح بالا، فرماندهان رده پایین تر را قانع و توجیه می کردند و آنها نیز نیروهای را توجیه می نمودند و وقتی وارد عملیات می شدند خیالشان راحت بود که اگر این گردان حتی ارتباطش هم با سایر نیروها قطع شود صد درصد ماموریت خود را اجرا می کند. این در حالی است که در ارتش هایع کلاسیک فقط دستور می دادند و می گفتند، ارتش "چرا" ندارد ولی سازوکار فرماندهان و نیروهای نظامی ما چنین نبود و کاملا نیروهای زیر مجموعه را توجیه می کردند. در تاکتیک هایی که در شیوه جنگ به وجود آمد، جنگی که در شب انجام می شود بسیار پیچیده است. در روز نیروها دید دارند و رفتار و کردار دشمن را رصد می کنند ولی در تک شبانه باید تمام موارد را آنقدر شناسایی کرده باشند که نهادینه شده باشد بنابراین یکی از ابتکارات این بود که فرماندهان و نیروها خودشان به منطقه می رفتند و کسب اطلاعات و شناسایی می کردند و زمان عملیات می آمدند نیروهایشان را می بردند. علاوه بر اینها نیروهای مخصوص اطلاعاتی هم بودند که برای بردن نیروها از آنها استفاده می کردند که اگر فرمانده شهید شد شخصی باشد که بتواند نیروها را هدایت کند. برخی از فرماندهان تا ۵ یا ۶ رده جانشین می گذاشتند چون اگر فرمانده شهید می شد نفر بعدی جایگزین شود و اگر نفر بعدی نیز شهید شد نفر دومی جایگزین شود و به همین ترتیب.  بر همین اساس ساختار و شاکله نیروها از هم پاشیده نمی شد و اینها از ابتکارات ما بود. 🔅 مرآت: کدام بخش عملیات بیت المقدس از همه سخت تر بود؟ یکی مرحله اول که بحث عبور از رودخانه کارون را داشتیم سخت ترین مرحله بود چون تجربه عبور از رودخانه و نیروی غواص را نداشتیم. مرحله چهارم که آزادسازی شهر خرمشهر را در پی داشت نیز بسیار سخت بود چون دشمن به شدت مقاومت می کرد. عملیات که در ۱۰ اردیبهشت شروع شده بود و تا ۳ خرداد ادامه داشت، جنگ یک لحظه تعطیل نشد و در این مدت زمان، چندین شبانه روز فرماندهان خواب نداشتند تا بتواند نیروها را مدیریت و هدایت کند. جنگی فوق العاده سخت بود که دشمن به سادگی اجازه نمی داد خرمشهر را از چنگ‌شان بیرون بیاوریم ولی با ایثارگری ها و از خودگذشتگی هایی که رزمندگان از خود نشان دادند موفق به فتح خرمشهر شدیم. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۹۷ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ما صف اولی ها با سرعت به طرف سعودی ها حرکت کردیم و به آنها فشار آوردیم تا عقب بروند. آنها ترسیدند و عقب نشینی کردند. من فریاد می زدم و به مردم می گفتم کسی نترسد. در آن گیرودار، یک دفعه یک شرطه با باطوم به سرم زد. گیج شدم و سرم غرق خون شد، ولی توجهی نکردم و کارم را ادامه دادم. سعودی ها با گلوله و آب جوش و باطوم و سنگ تلاش می کردند ایرانی ها را پراکنده کنند. به صغیر و کبیر هم رحم نمی کردند. محل درگیری ما زیر پل حجون بود. از جانم گذشته بودم و با تمام وجود مقاومت می کردم. حين سنگ اندازی به طرف مأموران آل سعود، دیدم یکی از حجاج ایرانی را از بالای پل به پایین انداختند. عده ای از پیر مردها، پیرزنها و جانبازها زیر دست و پا افتادند و به شهادت رسیدند. پلیس عربستان دست از تیراندازی برنمی داشت. آنها با قساوت تمام، عده زیادی از حجاج را به شهادت رساندند. من تلاش می کردم که هر طوری هست، از معرکه فرار کنم. چون شهر را خوب می شناختم، تصمیم گرفتم از کوچه ای بروم که به منطقه شیشه برسم. هر لحظه اوضاع خراب تر می شد. پشت سرهم آية الكرسی می خواندم. باید از عرض خیابان رد می شدم تا به آن کوچه می رسیدم. یک وانت در نزدیکی ام بود. به دلیل ازدحام جمعیت قادر به حرکت نبودم. چند لحظه پشت وانت رفتم و اوضاع را بررسی کردم. پیرزنی را دیدم که تلاش می کرد خودش را از آن محل دور کند، اما با هجوم جمعیت و مهاجمان سعودی زیر دست و پا رفت. از پشت ماشین پایین آمدم و با هر زحمتی که بود، خودم را به کوچه‌ای فرعی رساندم و به طرف هتل محل اسکانم حرکت کردم. نزدیک هتل ما یک کوچه بود که آنجا هم عده ای با نیروهای پلیس درگیر بودند. من هم به آنها پیوستم و شروع کردم به سنگ انداختن به طرف مأموران. با جنگ و گریز، تا آخر کوچه حرکت کردیم. در همین حین، یاد پدر و مادرم افتادم و دلشوره عجیبی گرفتم که الآن کجا هستند و چه به سرشان آمده؟ احتمال می دادم که آنها هم زیر دست و پا مانده باشند. خیلی ترسیدم. آية الكرسی می خواندم و می دویدم. به هر شکلی بود، خودم را به هتل پدر و مادرم رساندم. پدرم جلوی هتل ناراحت و عصبانی نشسته بود. تا او را دیدم، نفس راحتی کشیدم، ولی خبری از مادرم نبود. با ترس از پدرم پرسیدم: «پس مادر کو؟» با ناراحتی گفت: «خبر ندارم. نمی دانم کجاست.» گفتم: «مگر باهم نبودید؟» گفت: باهم بودیم، ولی همدیگر را گم کردیم. نمی دانم الان کجاست.» پدرم خیلی نگران بود. سعی کردم او را آرام کنم. گفتم: «ان‌شاءالله بر می گردد. نگران نباش.» می ترسیدم پدرم از شدت ناراحتی سکته کند. هر طوری بود، او را آرام کردم. چند ساعت با پدرم جلوی هتل نشستیم. یک دفعه دیدم مادرم همراه عده ای دارد می آید. پدرم با دیدن او نفس راحتی کشید و گفت: خانم، کجا رفتی؟» مادرم در حالی که سعی می کرد او را آرام کند، گفت: «شلوغ که شد، شما را گم کردم. تو کجا رفتی؟ خیلی دنبالت گشتم.» پدرم که نگرانی اش برطرف شده بود، پرسید: حالا چطوری برگشتی؟» وقتی درگیری شروع شد، حجاج فلسطینی و لبنانی نهایت محبت را در حق حجاج ایرانی انجام دادند و در هتل هایشان را به روی آنها باز کردند تا ایرانی ها به آنجا پناه ببرند. مادرم هم همراه عده دیگری از حجاج ایرانی به یک هتل فلسطینی پناه برده و تا پایان درگیری همان جا مانده بود. بعد هم آنها کمک کرده و او را تا هتل اهوازی ها رسانده بودند. چند ساعتی پیش آنها ماندم و وقتی آرام شدند، اواخر شب به بعثه برگشتم. گمان می کنم در آن درگیری، نزدیک به ۳۰۰ نفر از حجاج ایرانی شهید و حدود ۶۰ تن از نیروهای سعودی کشته شدند. صبح روز بعد، به طرف عرفات حرکت کردیم تا اعمالمان را انجام بدهیم. حجاج حال بدی داشتند. فضای رعب آوری حاکم بود. در عرفات، یک نفر شعری به من داد که توصیف جنایت های سعودی ها بود. بلافاصله آن را برای حجاج خواندم. مردم می گفتند: «تبت يدا ابی لهب، مرگ بر این آل سعود و فهد.» بعد از انجام دادن اعمال عرفات و منا و تمام شدن مراسم حج، به ایران برگشتیم. بعد از ما، پیکر حجاج شهید را هم به ایران آوردند. امام خمینی در خصوص این جنایت وحشیانه سعودی ها پیام تسلیتی فرستادند که خیلی تکان دهنده بود. بهداروند: شما برای واقعه غم انگیز حج سال ۶۶، نوحه خاصی خواندید؟ بله. چند روز بعد از این حادثه، یکی از شعرا این شعر را برایم سرود که آن را چند جا خواندم: مکه شد کربلا واویلا از جور اشقيا واویلا زائران حرم را کشتند جسمشان را به خون آغشتند (نوحه ارسالی شب گذشته) •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ۹۸ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔅 نوحه خوانی در سوریه و جنوب لبنان بهداروند: شما چه زمانی و برای چه کاری به سوریه و لبنان رفتید؟ اولین بار، در سال ۶۱ برای اجرای برنامه به سوریه رفتم. اوایل حضورم در سوریه در پادگان "بدانی" برای رزمنده ها نوحه می خواندم. آنجا فضای معنوی و خوبی مثل جبهه های خودمان در ایران داشت. آن سال ها هنوز حرم حضرت رقیه (س) بازسازی نشده و خیلی ساده بود. کاروانهای زیارتی زیاد به آنجا نمی رفتند. قبل از اینکه به سوریه و لبنان بروم، متوجه شدم مداحان بومی کشورهایی مانند لبنان، افغانستان، سوریه، عراق و بحرین از بسیاری از اشعار من استفاده می کنند. در مورد چگونگی انتشار اشعارم و نقش صدا و سیمای جمهوری اسلامی یا افرادی خاص در این کار اطلاعی ندارم، ولی خبر داشتم که تجربه نوحه خوانی در جنگ، به لبنان هم سرایت کرده بود. لبنانی ها هم همان روش ما را برای تشویق و ترغیب رزمندگان به مقاومت و دفاع به کار می بردند. شاید نوحه خوانی من در محضر امام خمینی و پخش مکرر آن از صداوسیما موجب انتقال آن به خارج از ایران شده بود. هر جا برای خودش آهنگرانی داشت؛ مثلا در انگلیس، یک نفر به نام آهنگران انگلیسی معروف بود که مثل من می خواند. کارش هم خیلی گرفته و معروف شده بود. صدای من در بین افغانستانی ها هم خیلی طرفدار پیدا کرده بود. آنها نوحه های من را می خواندند. حتى الآن هم در بین رزمندگان تیپ فاطمیون افغانستان خواندن اشعار من خیلی رواج دارد. به هر حال، نوار نوحه ها به لبنان رسیده و برای نیروهای حزب الله پخش شده بود. آنها نديده من را می شناختند و علاقه داشتند به لبنان بروم و برایشان برنامه اجرا کنم. بهداروند: قبل از رفتن شما به لبنان، ایرانی ها فعالیتهای فرهنگی یا نوحه خوانی در این کشور داشتند؟ بله. حمید حسینی تعریف می کرد که ابتدا پاسداری به نام رحیم عساکره برای انجام دادن فعالیت های فرهنگی به لبنان رفته بود. حسینی دیده بود عساکره تعقیبات نماز را خیلی خوب می خواند، از او سؤال کرده بود که فقط دعا می خوانی یا مداحی هم می کنی؟ عساکره نوحه ای خوانده بود که مقبول واقع شده بود. بعد از آن، معمولا بعد از سخنرانی یک روحانی، عساکره مداحی می کرد. چون او عرب زبان بود، توانسته بود خیلی خوب با مردم ارتباط برقرار کند و عده زیادی طرفدار او شده بودند. بهداروند: ظاهرا نوحه خواندن آقای عساکره تجربه ای شد که از ایران درخواست مداح شود. ابتدا مسئولان سپاه با این موضوع مخالفت کردند، اما بعد موافقت خودشان را اعلام کردند. علاوه بر عساکره، شخصی به نام شیخ احمد طرفی از مداح های اهواز هم به لبنان رفته بود و برای مردم نوحه خوانی می کرد. بهداروند: دوستان پاسدار چگونه با لبنانی‌ها کنار آمده بودند؟ آقای حسینی تعریف می کرد که سپاه در بدو ورودش، لبنانی ها را به کار گرفته بود تا بهتر و راحت تر بتواند کارها را پیش ببرد. همچنین سعی کرده بود که نقش مشاوره داشته باشد و لبنانی ها خودشان فرماندهی و مدیریت را در دست داشته باشند. این سیاست، سبب شد افرادی که بعدها تشکیلات حزب الله را راه اندازی کردند، به خودباوری برسند؛ مثلا سیدعباس موسوی مسئول فرهنگی شد و آقای حسینی جانشین او بود. در آن زمان، سید حسن نصر الله امام جمعه موقت نبی شیث بود (در لهجه محلی نبی شیت گفته می شد)؛ طلبه ای ساده و جوان که به خوبی فارسی صحبت می کرد. آقای حسینی می گفت که او گاهی نزدیک چهار ساعت در مورد دیدگاه های دکتر شریعتی حرف می زد. کتاب هایش را خوانده بود و گاهی آنها را نقد می کرد. بهداروند: شما چه زمانی سید حسن نصرالله را دیدید؟ او را در تهران دیدم. برای شهید عبدالله رودکی مراسم ختمی در مسجد نارمک برگزار شده بود. از من خواسته بودند در آن مراسم نوحه بخوانم. وقتی رسیدم، من را به داخل مسجد راهنمایی کردند و در کنار سید حسن نصر الله نشاندند. برای اولین بار، آنجا دبیر کل فعلی حزب الله را دیدم و با او آشنا شدم که این آشنایی تا امروز ادامه دارد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
👆رفتن به اولین ارسال خاطرات حاج صادق آهنگران 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 مجموعه خاطرات کوتاه نوشته: رقيه كريمی ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۸۱ كوچك بود. هر چقدر گشتند لباس بسيجی به اندازه او پيدا نمی‌شد. می‌ترسيد نگذارند به جبهه برود. ميترسيد بـرشگرداننـد. سـاكش را زيرورو كرد. °°°° كمی بزرگتر به نظر ميرسيد. تمام لباسهايش را زير لبـاس بـسيجی پوشيده بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۸۲ ـ تو رو چه به جنگيدن پسرجان! دست و پاهات تـازه خـوب شـده، تـازه از رختخـواب بلنـد شـدی، ميخوای اين بار بری دست و پاهات رو جا بذاری بيای؟ پسر حرف‌های پدر را نمی‌شنيد. رفتن پسر برای پدر قابل درك نبـود و مخالفت پدر برای پسر. °°°° از خانه خارج شد. پدر برای سلامتی‌اش دعا می‌كرد. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۸۳ لباس نظامی برادرش را پوشيد و برای ثبـت نـام رفـت. چقـدر بـه او خنديدند. °°°° شناسنامه پسردايی‌اش را برد، باز هم فهميدند. °°°° شناسنامه‌اش را دستكاری كرد، باز هم فهميدند. °°°° چند ماه بعد اعزام شد. آخر كمی بزرگتر شده بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۸۴ وقتی ميخواستم سوار ماشين بشوم، فقط كارت منطقه جنگی و برگه اعزام قبول می‌كردند. °°°° سوار اتوبوس شدم. با كارت يكی از دوستانم كه ۴۰ روز قبـل شـهيد شده بود. هيچكس نفهميد، جز من و خدا. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۸۵ هيچ راهی نداشت. اصرار، التماس، همه اينها را امتحان كردند. رفتنـد سراغ آخرين راه حل. آن قدر گريه كردند كه همه را كلافه كردند. مجبور شدند با اعزامشان موافقت كنند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂