eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ۹۷ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ما صف اولی ها با سرعت به طرف سعودی ها حرکت کردیم و به آنها فشار آوردیم تا عقب بروند. آنها ترسیدند و عقب نشینی کردند. من فریاد می زدم و به مردم می گفتم کسی نترسد. در آن گیرودار، یک دفعه یک شرطه با باطوم به سرم زد. گیج شدم و سرم غرق خون شد، ولی توجهی نکردم و کارم را ادامه دادم. سعودی ها با گلوله و آب جوش و باطوم و سنگ تلاش می کردند ایرانی ها را پراکنده کنند. به صغیر و کبیر هم رحم نمی کردند. محل درگیری ما زیر پل حجون بود. از جانم گذشته بودم و با تمام وجود مقاومت می کردم. حين سنگ اندازی به طرف مأموران آل سعود، دیدم یکی از حجاج ایرانی را از بالای پل به پایین انداختند. عده ای از پیر مردها، پیرزنها و جانبازها زیر دست و پا افتادند و به شهادت رسیدند. پلیس عربستان دست از تیراندازی برنمی داشت. آنها با قساوت تمام، عده زیادی از حجاج را به شهادت رساندند. من تلاش می کردم که هر طوری هست، از معرکه فرار کنم. چون شهر را خوب می شناختم، تصمیم گرفتم از کوچه ای بروم که به منطقه شیشه برسم. هر لحظه اوضاع خراب تر می شد. پشت سرهم آية الكرسی می خواندم. باید از عرض خیابان رد می شدم تا به آن کوچه می رسیدم. یک وانت در نزدیکی ام بود. به دلیل ازدحام جمعیت قادر به حرکت نبودم. چند لحظه پشت وانت رفتم و اوضاع را بررسی کردم. پیرزنی را دیدم که تلاش می کرد خودش را از آن محل دور کند، اما با هجوم جمعیت و مهاجمان سعودی زیر دست و پا رفت. از پشت ماشین پایین آمدم و با هر زحمتی که بود، خودم را به کوچه‌ای فرعی رساندم و به طرف هتل محل اسکانم حرکت کردم. نزدیک هتل ما یک کوچه بود که آنجا هم عده ای با نیروهای پلیس درگیر بودند. من هم به آنها پیوستم و شروع کردم به سنگ انداختن به طرف مأموران. با جنگ و گریز، تا آخر کوچه حرکت کردیم. در همین حین، یاد پدر و مادرم افتادم و دلشوره عجیبی گرفتم که الآن کجا هستند و چه به سرشان آمده؟ احتمال می دادم که آنها هم زیر دست و پا مانده باشند. خیلی ترسیدم. آية الكرسی می خواندم و می دویدم. به هر شکلی بود، خودم را به هتل پدر و مادرم رساندم. پدرم جلوی هتل ناراحت و عصبانی نشسته بود. تا او را دیدم، نفس راحتی کشیدم، ولی خبری از مادرم نبود. با ترس از پدرم پرسیدم: «پس مادر کو؟» با ناراحتی گفت: «خبر ندارم. نمی دانم کجاست.» گفتم: «مگر باهم نبودید؟» گفت: باهم بودیم، ولی همدیگر را گم کردیم. نمی دانم الان کجاست.» پدرم خیلی نگران بود. سعی کردم او را آرام کنم. گفتم: «ان‌شاءالله بر می گردد. نگران نباش.» می ترسیدم پدرم از شدت ناراحتی سکته کند. هر طوری بود، او را آرام کردم. چند ساعت با پدرم جلوی هتل نشستیم. یک دفعه دیدم مادرم همراه عده ای دارد می آید. پدرم با دیدن او نفس راحتی کشید و گفت: خانم، کجا رفتی؟» مادرم در حالی که سعی می کرد او را آرام کند، گفت: «شلوغ که شد، شما را گم کردم. تو کجا رفتی؟ خیلی دنبالت گشتم.» پدرم که نگرانی اش برطرف شده بود، پرسید: حالا چطوری برگشتی؟» وقتی درگیری شروع شد، حجاج فلسطینی و لبنانی نهایت محبت را در حق حجاج ایرانی انجام دادند و در هتل هایشان را به روی آنها باز کردند تا ایرانی ها به آنجا پناه ببرند. مادرم هم همراه عده دیگری از حجاج ایرانی به یک هتل فلسطینی پناه برده و تا پایان درگیری همان جا مانده بود. بعد هم آنها کمک کرده و او را تا هتل اهوازی ها رسانده بودند. چند ساعتی پیش آنها ماندم و وقتی آرام شدند، اواخر شب به بعثه برگشتم. گمان می کنم در آن درگیری، نزدیک به ۳۰۰ نفر از حجاج ایرانی شهید و حدود ۶۰ تن از نیروهای سعودی کشته شدند. صبح روز بعد، به طرف عرفات حرکت کردیم تا اعمالمان را انجام بدهیم. حجاج حال بدی داشتند. فضای رعب آوری حاکم بود. در عرفات، یک نفر شعری به من داد که توصیف جنایت های سعودی ها بود. بلافاصله آن را برای حجاج خواندم. مردم می گفتند: «تبت يدا ابی لهب، مرگ بر این آل سعود و فهد.» بعد از انجام دادن اعمال عرفات و منا و تمام شدن مراسم حج، به ایران برگشتیم. بعد از ما، پیکر حجاج شهید را هم به ایران آوردند. امام خمینی در خصوص این جنایت وحشیانه سعودی ها پیام تسلیتی فرستادند که خیلی تکان دهنده بود. بهداروند: شما برای واقعه غم انگیز حج سال ۶۶، نوحه خاصی خواندید؟ بله. چند روز بعد از این حادثه، یکی از شعرا این شعر را برایم سرود که آن را چند جا خواندم: مکه شد کربلا واویلا از جور اشقيا واویلا زائران حرم را کشتند جسمشان را به خون آغشتند (نوحه ارسالی شب گذشته) •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ۹۸ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔅 نوحه خوانی در سوریه و جنوب لبنان بهداروند: شما چه زمانی و برای چه کاری به سوریه و لبنان رفتید؟ اولین بار، در سال ۶۱ برای اجرای برنامه به سوریه رفتم. اوایل حضورم در سوریه در پادگان "بدانی" برای رزمنده ها نوحه می خواندم. آنجا فضای معنوی و خوبی مثل جبهه های خودمان در ایران داشت. آن سال ها هنوز حرم حضرت رقیه (س) بازسازی نشده و خیلی ساده بود. کاروانهای زیارتی زیاد به آنجا نمی رفتند. قبل از اینکه به سوریه و لبنان بروم، متوجه شدم مداحان بومی کشورهایی مانند لبنان، افغانستان، سوریه، عراق و بحرین از بسیاری از اشعار من استفاده می کنند. در مورد چگونگی انتشار اشعارم و نقش صدا و سیمای جمهوری اسلامی یا افرادی خاص در این کار اطلاعی ندارم، ولی خبر داشتم که تجربه نوحه خوانی در جنگ، به لبنان هم سرایت کرده بود. لبنانی ها هم همان روش ما را برای تشویق و ترغیب رزمندگان به مقاومت و دفاع به کار می بردند. شاید نوحه خوانی من در محضر امام خمینی و پخش مکرر آن از صداوسیما موجب انتقال آن به خارج از ایران شده بود. هر جا برای خودش آهنگرانی داشت؛ مثلا در انگلیس، یک نفر به نام آهنگران انگلیسی معروف بود که مثل من می خواند. کارش هم خیلی گرفته و معروف شده بود. صدای من در بین افغانستانی ها هم خیلی طرفدار پیدا کرده بود. آنها نوحه های من را می خواندند. حتى الآن هم در بین رزمندگان تیپ فاطمیون افغانستان خواندن اشعار من خیلی رواج دارد. به هر حال، نوار نوحه ها به لبنان رسیده و برای نیروهای حزب الله پخش شده بود. آنها نديده من را می شناختند و علاقه داشتند به لبنان بروم و برایشان برنامه اجرا کنم. بهداروند: قبل از رفتن شما به لبنان، ایرانی ها فعالیتهای فرهنگی یا نوحه خوانی در این کشور داشتند؟ بله. حمید حسینی تعریف می کرد که ابتدا پاسداری به نام رحیم عساکره برای انجام دادن فعالیت های فرهنگی به لبنان رفته بود. حسینی دیده بود عساکره تعقیبات نماز را خیلی خوب می خواند، از او سؤال کرده بود که فقط دعا می خوانی یا مداحی هم می کنی؟ عساکره نوحه ای خوانده بود که مقبول واقع شده بود. بعد از آن، معمولا بعد از سخنرانی یک روحانی، عساکره مداحی می کرد. چون او عرب زبان بود، توانسته بود خیلی خوب با مردم ارتباط برقرار کند و عده زیادی طرفدار او شده بودند. بهداروند: ظاهرا نوحه خواندن آقای عساکره تجربه ای شد که از ایران درخواست مداح شود. ابتدا مسئولان سپاه با این موضوع مخالفت کردند، اما بعد موافقت خودشان را اعلام کردند. علاوه بر عساکره، شخصی به نام شیخ احمد طرفی از مداح های اهواز هم به لبنان رفته بود و برای مردم نوحه خوانی می کرد. بهداروند: دوستان پاسدار چگونه با لبنانی‌ها کنار آمده بودند؟ آقای حسینی تعریف می کرد که سپاه در بدو ورودش، لبنانی ها را به کار گرفته بود تا بهتر و راحت تر بتواند کارها را پیش ببرد. همچنین سعی کرده بود که نقش مشاوره داشته باشد و لبنانی ها خودشان فرماندهی و مدیریت را در دست داشته باشند. این سیاست، سبب شد افرادی که بعدها تشکیلات حزب الله را راه اندازی کردند، به خودباوری برسند؛ مثلا سیدعباس موسوی مسئول فرهنگی شد و آقای حسینی جانشین او بود. در آن زمان، سید حسن نصر الله امام جمعه موقت نبی شیث بود (در لهجه محلی نبی شیت گفته می شد)؛ طلبه ای ساده و جوان که به خوبی فارسی صحبت می کرد. آقای حسینی می گفت که او گاهی نزدیک چهار ساعت در مورد دیدگاه های دکتر شریعتی حرف می زد. کتاب هایش را خوانده بود و گاهی آنها را نقد می کرد. بهداروند: شما چه زمانی سید حسن نصرالله را دیدید؟ او را در تهران دیدم. برای شهید عبدالله رودکی مراسم ختمی در مسجد نارمک برگزار شده بود. از من خواسته بودند در آن مراسم نوحه بخوانم. وقتی رسیدم، من را به داخل مسجد راهنمایی کردند و در کنار سید حسن نصر الله نشاندند. برای اولین بار، آنجا دبیر کل فعلی حزب الله را دیدم و با او آشنا شدم که این آشنایی تا امروز ادامه دارد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
👆رفتن به اولین ارسال خاطرات حاج صادق آهنگران 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 مجموعه خاطرات کوتاه نوشته: رقيه كريمی ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۸۱ كوچك بود. هر چقدر گشتند لباس بسيجی به اندازه او پيدا نمی‌شد. می‌ترسيد نگذارند به جبهه برود. ميترسيد بـرشگرداننـد. سـاكش را زيرورو كرد. °°°° كمی بزرگتر به نظر ميرسيد. تمام لباسهايش را زير لبـاس بـسيجی پوشيده بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۸۲ ـ تو رو چه به جنگيدن پسرجان! دست و پاهات تـازه خـوب شـده، تـازه از رختخـواب بلنـد شـدی، ميخوای اين بار بری دست و پاهات رو جا بذاری بيای؟ پسر حرف‌های پدر را نمی‌شنيد. رفتن پسر برای پدر قابل درك نبـود و مخالفت پدر برای پسر. °°°° از خانه خارج شد. پدر برای سلامتی‌اش دعا می‌كرد. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۸۳ لباس نظامی برادرش را پوشيد و برای ثبـت نـام رفـت. چقـدر بـه او خنديدند. °°°° شناسنامه پسردايی‌اش را برد، باز هم فهميدند. °°°° شناسنامه‌اش را دستكاری كرد، باز هم فهميدند. °°°° چند ماه بعد اعزام شد. آخر كمی بزرگتر شده بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۸۴ وقتی ميخواستم سوار ماشين بشوم، فقط كارت منطقه جنگی و برگه اعزام قبول می‌كردند. °°°° سوار اتوبوس شدم. با كارت يكی از دوستانم كه ۴۰ روز قبـل شـهيد شده بود. هيچكس نفهميد، جز من و خدا. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۸۵ هيچ راهی نداشت. اصرار، التماس، همه اينها را امتحان كردند. رفتنـد سراغ آخرين راه حل. آن قدر گريه كردند كه همه را كلافه كردند. مجبور شدند با اعزامشان موافقت كنند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 عملیات بیت المقدس و تحول در ارتش (۳) در گفتگویی کوتاه با سردار هادی مرادپیری مسئول مرکز مطالعات دفاع مقدس دانشگاه جامع امام حسین(ع) ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ مرآت: امدادهای غیبی خداوند در این عملیات را چگونه دیدید؟ قدرت تفکری که خداوند در ذهن فرماندهان جوان ما از جمله  شهید باقری که ۲۶ سال بیشتر ندارد، قرار داد تا طراحی پیچیده عملیات ها را داشته باشد ما همین ها را امداد الهی می دانیم. روشی که پیش از این دیده نمی شد و فرماندهان ما طراحی کردند. نحوه عبور از رودخانه کارون، ترس و وحشتی که در بین نیروهای عراقی افتاده بود همه را امداد الهی می دانیم. فرمانده گردان عراقی که اسیر شده بود می گفت اینجا ۳۰۰ نفر نیروی ایرانی دیدم در حالی که هیچ نیرویی آنجا نبودند. اگر امداد الهی نبود ما نمی توانستیم در مقابل دشمن تا دندان مسلح ایستادگی کنیم. مرآت: شرایط جنگ بعد از عملیات بیت المقدس چگونه رقم خورد؟ بعد از این عملیات فاز نظامی جنگ تبدیل به فاز سیاسی شد چون عراق و حامیانش احساس کردند در مقابل توان رزمندگان اسلام تاب مقاومت ندارند و به همین دلیل صدام شعارهایی را اعلام کرد و خواست که صلح کنیم ولی در حقیقت به دنبال پایان دادن جنگ نبود بلکه فقط به دنبال فرصت سوزی و گرفتن زمان از نیروهای ما بود. از طرفی دیگر بسیاری از سرزمین های ما از جمله ۲ هزار و ۵۰۰ کیلومتر مربع از مناطق حساس و مرزی ما هنوز در اختیار عراق بود و عقب نشینی نمی کرد و ادعا داشت که این سرزمین ها برای عراق است و باید در خصوص آن مذاکره سیاسی کنیم.   از نظر مجامع بین المللی نیز هیچ کسی اعلام نمی کرد که عراق متجاوز است. فقط می گفتند آتش بس انجام شود و بعدا مذاکره کنیم ولی با آتش بس نمی شد سرنوشت جنگ را تعیین تکلیف کرد. تعداد زیادی اسرا داشتیم که باید تعیین تکلیف می شدند. همچنین قطعنامه ۱۹۷۵ باید تعیین تکلیف می شد چون عراق این قطعنامه را در ۲۶ شهریور سال ۵۹ پاره کرد و لذا باید مجددا آن را می پذیرفت در صورتی که عراق فقط شعار می داد.   همزمان با این اقدامات شعارگونه که عراق داشت ما هم از این طرف رصد می کردیم و می دیدیم  که عراق سلاح می خرید، نیروی جدید جذب می کرد، آموزش نظامی می داد و مواضع دفاعی اش را مستحکم می کرد.   ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۹۹ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔅 نوحه خوانی در سوریه و جنوب لبنان بهداروند: چطور با آقای سروری، مسئول تبلیغات سپاه لبنان، آشنا شدید؟ من در ماه محرم وارد لبنان شدم. یکی از همراهانم با آقای دکتر سروری تماس گرفت و گفت: بلبل خمینی آمده. آقای سروری آمد و آنجا باهم بیشتر آشنا شدیم. یادم هست که در همان ابتدا به او گفتم که من عربی بلد نیستم و باید در زمینه زبان عربی به من کمک کنید. آقای سروری گفت: «ما شاعری به نام ابو منتظر داریم که اصالتا عراقی است و مداحی می کند.» او اصالتا عراقی، ولی مقیم لبنان بود. نمی دانم ابو منتظر اسم اصلی اش بود یا اسم مستعارش. از شعرای عراقی در بعلبک بود که همراه رزمنده های لبنانی در مقابل ارتش اسرائیل می جنگید. ابو منتظر نوحه ها را برای من می نوشت و با من تمرین می کرد که با لهجه عربی آنها را بخوانم. یادم هست روز اولی که او را دیدم، در مقر سپاه لبنان نشسته بودم که فردی وارد شد و سلام کرد. بعد به فارسی از من پرسید: «من را می شناسی؟» گفتم: «نه، ولی حدس می زنم از رزمندگان ایرانی باشی که در لبنان می جنگی.» خندید و گفت: «من ابو منتظر هستم. اصالتا اهل عراقم، ولی الآن در خدمت برادران لبنانی هستم. من نوحه های شما را شنیده ام و خیلی لذت برده ام. اگر تمایل داشته باشی، می توانم برای شما نوحه عربی آماده کنم.» با تعجب گفتم: اما خیلی خوب فارسی حرف می زنی!» آن روز باهم گفت و گویی کردیم و قرار شد روی نوحه خوانی کار کنیم. صبح روز بعد، ابو منتظر به سراغم آمد. برگهای به دستم داد که روی آن نوحه ای به زبان عربی نوشته شده بود. یک بار آن را برایم خواند تا شیوه خواندن آن را یاد بگیرم. وقتی شعرش را خواند، فکر کردم می شود آن را به سبک یکی از نوحه هایم که قبلا خوانده بودم، بخوانم. نوحه ای که آن موقع یادم افتاد این بود: گهواره خالی قنداقه خونین لائی لائی اصغرم برگشته رولم من در خیام شاه شهیدان از مرگ اصغر با آه و افغان گفتا ربابه با چشم گریان لائی لائی اصغرم برگشته رولم چند روز بعد که این نوحه را برای نیروهای لبنانی خواندم، شور و حال عجیبی پیدا کردند. چند لحظه احساس کردم در بین رزمندگان لشکرهای خودمان در خوزستان نوحه خوانی می کنم. بعد از آن، از ابومنتظر خواستم شعر های دیگری به زبان عربی برایم بگوید که برای رزمندگان لبنانی در قالب نوحه بخوانم. یکی دیگر از نوحه هایی که آن را در ایام اربعین خواندم و خیلی به آن علاقه دارم، نوحه ای به نام «این انت اليوم انت یا لثارات الحسین» بود. از شاعران عرب زبان ایرانی هم فردی به نام حاج عباس حزباوی از اهالی اهواز چند بار برایم نوحه عربی نوشت و آن را خواندم. نوحه های «الی ما السفر»، «الى نور البصر» و «رأيت القدس» سروده آقای حزباوی است. 🔅 نوحه خوانی در شهر های لبنان بهداروند: در چه شهرهایی برنامه داشتید؟ ابتدا بیشتر در شهرهای نبی شیث، بعلبک و بقاع جنوبی در جنوب لبنان برنامه داشتم. مردم با صدا و چهره من آشنا بودند و حتی برخی از نوحه هایم را حفظ بودند. کمی بعد، به بقاع غربی منتقل شدم. به شهرهای صور، صیدا و... می رفتم و در آن شهرها برنامه اجرا می کردم. در هر شهری که طبق برنامه ریزی دکتر سروری می رفتم، اول سید حمید حسینی درباره ارزش های انقلاب اسلامی، رهبری امام خمینی و استکبارستیزی سخنرانی می کرد، بعد من نوحه می خواندم. جمعیت زیادی در مراسم‌ها شرکت می کردند و با تمام وجود به صحبت ها و تحلیل های آقای حسینی گوش می دادند. انصافا سخنرانی های او برای مردم و جوانان لبنان روشنگرانه بود و موجب افزایش بصیرت آنها می شد. از شهرهای جنوب لبنان خاطرات خوبی دارم. مردم آن شهرها من را خوب می شناختند. سعی می کردم هر وقت به آنجا می روم، اجراهای زیادی داشته باشم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لبنان ، حاج صادق آهنگران و حاج محمد رستم منش
🍂 🔻 ۱۰۰ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یک بار آقای سروری گفت قرار است به یکی از مقرهای محرمانه و مخفی رزمنده های لبنانی برویم. آن روز، به صورت مخفیانه من را آنجا بردند. بعد از خواندن زیارت عاشورا و نوحه عربی، بلافاصله برگشتیم. بهداروند: بجز آن مقر مخفیانه آیا فرصت شد در جای دیگری برای رزمنده های لبنانی مثل جبهه های خودمان هنگام عملیات نوحه بخوانید؟ بله. یک بار توفیق یافتم که شبیه شب های عملیات خودمان برای نیروهای حزب الله که قصد داشتند علیه ارتش اسرائیل عملیاتی اجرا کنند، دعای توسل و نوحه بخوانم. وقتی وارد مقر آنها شدم، جوان رعنا و خوش چهره ای به نام صادق به استقبال من آمد که به ظاهرا فرمانده عملیات بود. او دست و پا شکسته به عربی و فارسی از من خواست برای آنها دعای توسل بخوانم. من هم پذیرفتم. وقتی دعا می خواندم، رزمنده های لبنانی که خودشان را آماده نبرد با دشمن کرده بودند، گریه می کردند و از خدا کمک می خواستند. آنها هم مثل رزمندگان خودمان پیشانی بندهای یا زهرا و یا حسین بسته بودند. یک لحظه احساس کردم که در جبهه ایران هستم و قرار است نیروهای خودمان با عراقی ها نبرد کنند. هیچ وقت فضای معنوی و عرفانی آن جلسه از یادم نمی رود. نیروهای لبنانی ساعت یک و نیم نیمه شب عازم منطقه نبرد شدند. من هم بعد از خداحافظی با آنها همراه نیروهای سپاه به مقر برگشتم. دیگر نپرسیدم نتیجه عملیات آنها چه شد. بهداروند: در ایام محرم برای نوحه خوانی به چه مناطقی رفتید؟ به شهرهای زیادی در لبنان رفتم؛ مثلا به بریتال رفتم. مردم آنجا خیلی مذهبی بودند. زنانشان همگی حجابشان کامل بود و چادر عربی به سر داشتند. خیلی هم به انقلاب اسلامی و امام خمینی علاقه مند بودند. لبنانی ها تا آن موقع ندیده بودند که یک نفر بدون عمامه نوحه بخواند و صدای خوبی هم داشته باشد. آقای حسینی که مدتی با من بود، می گفت عربی خواندن تو برای مردم اینجا عجیب است. ما با دیدن شوق و ذوق مردم، از خوشحالی گریه می کردیم. خودمان هم باورمان نمی شد که توانسته ایم این طور در دل مردم لبنان جا باز کنیم. اوایل که به لبنان رفته بودم و برای دوستان لبنانی نوحه می خواندم، آنها اصلا سینه زنی بلد نبودند. با خودم می گفتم: «اینها که شیعه اند، چرا سینه زنی بلد نیستند؟!» اصلا سبک و سیاق خاصی برای عزاداری نداشتند. من با آنها کار کردم تا اینکه کم کم یاد گرفتند مثل ما ایرانی ها سینه زنی کنند. البته نوع سینه زنی آنها خیلی ساده و ابتدایی بود و نمی شد اسم سینه زنی روی آن گذاشت. بهداروند: هسته اولیه حزب الله زمانی که به لبنان رفتید، حزب الله تشکیل شده بود؟ بله، هسته اولیه آن شکل گرفته بود، ولی هنوز سید عباس موسوی رهبر حزب الله نبود. پیشینه تاریخی حزب الله را که مطالعه کردم، فهمیدم که قبل از دبیر کلی سید عباس موسوی، تشکیلات حزب الله یک شورای نه نفره داشته که آنها در حقیقت بنیان گذاران حزب الله بودند. این شورا یک چارچوب عملی در قالب آیین نامه و مقررات داخلی مربوط به عضویت افراد در تشکیلات حزب الله تدوین کرده بود که مورد تأیید امام خمینی هم بود. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻 نقش مؤثر شهید باقری در فتح خرمشهر از زبان سردار شهید قاسم سلیمانی صوت منتشر نشده http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 عملیات بیت المقدس و تحول در ارتش (۴) در گفتگویی کوتاه با سردار هادی مرادپیری مسئول مرکز مطالعات دفاع مقدس دانشگاه جامع امام حسین(ع) ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ مرآت: چرا صدام به دنبال گرفتن زمان از ما بود؟ چند عامل داشت. عامل اول این بود که قبل از عملیات آزادسازی خرمشهر، سه عملیات بزرگ ثامن الائمه، طریق القدس و فتح المبین را صد درصد پیروزمندانه  انجام داده بودیم. در هر کدام از این عملیات ها تعداد زیادی از نیروهای عراق به دست رزمندگان ما اسیر شده بودند. در عملیات بیت المقدس حدود ۱۹ هزار نفر، عملیات فتح المبین حدود ۱۷ هزار نفر، عملیات طریق القدس حدود ۵ هزار نفر و در عملیات ثامن الائمه نیز هزار نفر اسیر شده بودند که مجموع این اسرا حدود ۴۰ هزار نفر می شدند.   در قالب نظامی یک اصولی داریم که اگر یک نفر اسیر شد به معنای این است که یکی کشته و دو نفر زخمی داده اند. عراق در زمان شروع جنگ با ۲۲۰ هزار نفر به ما حمله کرد اگر این آمار را در ۲ ضرب کنیم چیزی حدود ۸۰ هزار نفر از نیروهای عراقی در این فاصله ۹ ماهه از بین رفتند و یا اسیر یا کشته یا مجروح شدند. یعنی خود به خود نیمی از نیروهای عراقی که به ما حمله کرده بودند در این مقطع زمانی از بین رفتند و نیروی انسانی شان کاهش پیدا کرده بود بنابراین دنبال فرصت بودند که مجددا نیرو جمع کنند. عامل دوم این بود که بخش اعظمی از توپخانه عراق و یگان های زرهی و تجهیزاتش به دست رزمندگان اسلام به غنیمت درآمد. مثلا در عملیات فتح المبین در مرحله اول نزدیک به ۱۰۰ قبضه توپ به غنیمت گرفتیم یا در عملیات بیت المقدس حدود ۲۰۰ الی ۳۰۰ قبضه توپ به دست آوردیم. این غنائم به نحوی بود که توپخانه و یگان زرهی سپاه ازغنائمی که از عراقی ها به دست می آوردیم تامین می شد چون ما چنین امکاناتی نداشتیم و هیچ کشوری هم به ما نمی داد. براین اساس عراق نیاز به فرصت داشت تا مجددا تجهیزاتی که از دست داده را خریداری و تامین کند.   عامل سوم این بود که عراق احساس کرد ابزار سیاسی می تواند جلوی هجوم ما را بگیرد حتی تا حدودی هم موفق بود و توانست سلسله عملیاتی هایی که داشتیم انجام می دادیم را به تاخیر بیاندازد. به توجه به این عوامل، عراق به دنبال پایان دادن جنگ نبود بلکه به دنبال گرفتن زمان از ما بود تا بتواند کمبودهای نیروی انسانی و تجهیزاتش را جبران کند. مرآت: خاطره ای از حضورتان در عملیات بیت المقدس را بیان کنید ؟ خاطره ای که در ذهنم مانده شهادت برادرم حاج محمد پیری در اولین روز عملیات یعنی ۱۰ اردیبهشت سال ۶۱ بود. ۷ روز جنازه اش در منطقه ماند و بعد از ۷ روز پیکرش را به عقب منتقل و تشییع کردیم. من می دانستم برادرم شهید شده و جنازه اش در خط مانده ولی با این حال به ماموریتم ادامه دادم. مرآت: از اینکه وقت ارزشمندتان را در اختیار ما قرار دادید و در این گفتگو شرکت کردید سپاسگزاریم.  ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۱ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• محوریت کار حزب‌الله لبنان از همان ابتدا براساس تبعیت از رهبری ولی فقیه بود. بعد از حمله اسرائیل به جنوب لبنان و اعزام نیروهای سپاه پاسداران به لبنان برای آموزش نیروهای لبنانی، آیین نامه حزب الله و سمت و سوی اقداماتشان تغییر کرد و شکل جدیدی به خود گرفت، طوری که از بین شورای نه نفره، یک نفر به دبیر کلی انتخاب می شد. اولین دبیرکل حزب الله، شیخ صبحی طفیلی" بود. مدتی بعد شورای نه نفره به هفت نفر کاهش پیدا کرد و پس از بحث و بررسی های دقیق، سید عباس موسوی به دبیر کلی انتخاب شد. بعد از شهادت سید عباس، شورا سید حسن نصر الله را انتخاب کرد. بهداروند: آن موقع با سید عباس موسوی ارتباط داشتيد؟ بله. گاهی اوقات همراه او برای اجرای برنامه به شهر بعلبک می رفتم. اول سیدعباس سخنرانی می کرد و بعد من نوحه می خواندم. دیدن جوان های عاشق جهاد و شهادت حس و حال خوبی به من می داد. همان موقع هم سیدعباس فرد شناخته شده ای بود و جاسوسان اسرائیل او را تعقیب می کردند. سوار شدن با او در یک ماشین ریسک بزرگی بود، اما برای من سعادت بود که در کنار یک روحانی انقلابی و شجاع مثل سیدعباس موسوی باشم و بعد از سخنرانی او نوحه خوانی کنم. البته هروقت سوار ماشین او می شدم، کلی آية الكرسی می خواندم و صلوات نذرم می کردم که به سلامت به مقصد برسیم. چون هر لحظه ممکن بود به ما حمله شود و ترورمان کنند. 😂(با خنده) بهداروند: زبان عربی را خوب یاد گرفته بودید که با سید عباس در مسیر، عربی صحبت کنید؟ نه، به زبان عربی خوب مسلط نشده بودم، ولی سید عباس لطف می کرد و با من دست و پاشکسته فارسی حرف می زد. بهداروند: چه زمانی و در کجا خبر شهادت سید عباس موسوی را شنیدید؟ در ایران بودم که خبر شهادت او را از دوستان پاسدارم شنیدم و خیلی ناراحت شدم. هلیکوپترهای آپاچی اسرائیل ماشین حامل او و همسر و فرزندش را هدف قرار داده بودند. البته حزب الله به سرعت به این عملیات پاسخ داد و به شهرک های شمالی سرزمین های اشغالی با تعداد زیادی موشک کاتیوشا حمله کرد. آن طور که شنیدم، سیدعباس نماز ظهر را کنار مزار شهید شیخ راغب حرب در الجبانه خوانده و بعد برای مراسمی پیشاپیش جمعیت به سمت مسجدی که در دامنه کوه و وسط روستا قرار داشت، رفته بود. بعد از پایان مراسم، مردم به سید عباس اصرار کرده بودند که از روستا نرود، ولی او خیلی ساده جواب داده بود: «شما فکر می کنید من از مرگ می ترسم؟» محافظان او هم اصرار کرده بودند که در مسیر برگشت به بیروت، ماشین ها را عوض کنند، اما سید عباس قبول نکرده و همراه همسر و پسر پنج ساله اش حسین سوار ماشین قبلی شده بود. چند دقیقه بعد، آن حمله انجام شد. بهداروند: در زمان حضور شما در لبنان، رژیم صهیونیستی یکی از پادگان هایی که نیروهای سپاه در آن حضور داشتند، بمباران کرد. اگر از جزئیات ماجرا اطلاع دارید، لطفا آن را تعریف کنید. من آن موقع در لبنان نبودم. بمباران قبل از رسیدن هواپیمای ما به لبنان انجام شد و همان هواپیما اجساد شهدای سپاه در پادگان جنتای سپاه را با خودش به ایران برگرداند. آن طور که شنیدم، جت های جنگنده اسرائیلی حدود سی دقیقه پادگان را بمباران کرده بودند. در آن بمباران، حدود ۳۰ نفر از اعضای حزب الله و یک مربی ایرانی به شهادت رسیدند و عده زیادی از پاسداران زخمی شدند. آقای خزائی تعریف می کرد: «وقتی جنتا بمباران شد، یکی از بمب ها عمل نکرده بود. بعد از بمباران، مردم زیادی از اطراف برای کمک به آنجا آمدند. هرچه مسئولان و نیروهای سپاه فریاد می زدند از این منطقه دور شوید، ممکن است بمب منفجر شود، کسی نمی رفت و همه در حال تماشا بودند. یک دفعه لانه زنبوری که روی یک درخت قرار داشت، از هم پاشید و زنبورها به طرف مردم حمله کردند. در یک لحظه كل جمعیت از ترس و وحشت پا به فرار گذاشتند. در عرض پنج دقیقه، محوطه از جمعیت خالی شد و کسی نماند. بعد از چند دقیقه، بمب منفجر شد.» دوستان می گفتند زنبورها مأمور و فرشته الهی بودند و با آمدنشان مانع کشته شدن عده زیادی از مردم بی گناه شدند. در تلافی این حمله، نیروهای محور مقاومت با یک کامیون در مقر حاکم نظامی اسرائیل را که در ساختمان مدرسه ای در جاده ساحلی در جنوب صور قرار داشت، شکستند و وارد آن شدند. محافظان اسرائیلی چند گلوله به سمت راننده شلیک کردند، اما کامیون به مسیرش ادامه داد و بعد از رسیدن به ساختمان منفجر شد. با انفجار کامیون، ساختمان تخریب شد و نزدیک به ۳۰ اسرائیلی کشته شدند. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ۱۰۲ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بهداروند: لطفا بفرمایید برنامه کاری شما در ادامه در لبنان چگونه پیش می رفت؟ برنامه های من در لبنان بیشتر برای نیروهای ایرانی بود. گاهی هم به مقر نیروهای لبنانی می رفتم و نوحه می خواندم. در لبنان معمولا در یک مراسم، دو سه نفر سخنرانی می کنند و بعد نوبت نوحه خوانی و مداحی می شود. مردم هم عادت دارند و خسته نمی شوند و تا آخر می نشینند و گوش می کنند. یک خاطره طنز از یکی از مراسم هایی که قرار بود در آن نوحه بخوانم، تعریف کنم. در یکی از مراسم ها، در فاصله چند سخنرانی - سخنرانی ها معمولا طولانی هستند - به على محسنی که کنارم نشسته بود، گفتم: «آقای محسنی، کی نوبت من می شود؟» پرسید: «کاری داری؟» گفتم: «می خواهم برای تجدید وضو بروم.» نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «فکر می کنم یک ساعت دیگر نوبت شما باشد. پایین این تپه یک دست شویی هست.» مراسم روی تپه بلندی بود و من باید از آن تپه پایین می رفتم تا به دست شویی برسم و دوباره آن مسیر را بالا می آمدم. فاصله زیادی بود. گفتم می روم و سریع بر می گردم. از تپه که سرازیر شدم، دیدم تعداد زیادی گاو و گاومیش در محوطه هستند. از بین آنها با احتیاط رد شدم و به دست شویی رسیدم. یک دستشویی گلی بود که در نداشت. چند لحظه بعد دیدم سر یک گاو میش داخل دستشویی است. هم ترسیده بودم و هم خنده ام گرفته بود. نمی دانستم چه کار کنم. با خودم می گفتم که اگر گاومیش دو قدم دیگر وارد دست شویی شود، کارم تمام است. هر چه با دست تلاش می کردم او را به بیرون برانم، فایده ای نداشت. نه می شد فریاد بزنم، نه راه فراری داشتم (با خنده). از خدا می خواستم خودش آبرویم را بخرد. چند دقیقه بعد گاو میش سرش را بیرون برد و رفت. نفس عمیقی کشیدم. خدا را شکر کردم که ماجرا به خیر گذشت [با خنده). بعد دوان دوان به بالای تپه رفتم. دیدم سخنرانی در حال تمام شدن است. علی محسنی اشاره کرد که آماده باش. با تمام شدن سخنرانی، پشت تریبون رفتم. نوحه ای عربی آماده و کلمات آن را اعراب گذاری کرده بودم. جمعیت همگی سینه می زدند و جواب می دادند. حدود نیم ساعت خواندم. مجلس شور و حال خوبی پیدا کرد. بعد از نوحه، چند دعا کردم. جمعیت فکر می کردند که من عرب هستم. وقتی از پشت تریبون کنار رفتم، عده ای پیش من آمدند. آنها با من عربی حرف می زدند. نمی دانستم چه می گویند و فقط می گفتم آی آی (بله، بله). یک ماجرای خنده دار دیگر مربوط به رفتنم از سوریه به لبنان است. یک بار قرار بود در مراسم شهادت حضرت رقیه شرکت کنم. مسئول تبلیغات به من گفت: قرار است در لبنان برایت برنامه ای بگذاریم. مشکلی نداری؟» گفتم: «نه، مشکلی نیست.» مسئولان برنامه یادشان رفته بود که برای من ویزای لبنان تهیه کنند. نزدیک ظهر بود که به من اطلاع دادند آماده باشم. پرسیدم: «برایم ویزا گرفتید؟» گفتند: «نه، اما یک کاری اش می کنیم، چون اعلام کرده ایم که شما در آن مراسم نوحه خوانی خواهی کرد. باید هر طور شده، شما را به مراسم برسانیم.» ساعت ۲ بعداز ظهر پیغام دادند: «آماده باش. پانزده دقیقه دیگر راننده ای دنبالت می آید.» من آماده شدم. ماشین آمد و رفتیم. بعد از یک ساعت، آن ماشین من را به ماشین دیگری سپرد و این کار چهار بار تکرار شد. هوا تاریک شده بود و باران شدیدی می بارید. هوا خیلی سرد بود. هر چهار راننده از جبهه مقاومت بودند. خیلی سریع کارشان را انجام می دادند و اصلا با من حرف نمی زدند. وسط راه نیاز بود که به دست شویی بروم. هر چه به راننده ماشین آخری که سوار آن بودم، می گفتم: «نگه دار، می خواهم به دست شویی بروم»، او با غضب می گفت: لا، لا. خیلی اذیت می شدم، ولی چاره ای جز تحمل نداشتم. سرمای هوا هم مشکلم را تشدید می کرد. راننده شیشه ها را بالا کشیده بود و به سرعت می رفت. دوباره دست و پاشکسته به عربی به او گفتم: «محض رضای خدا یک لحظه بایست تا به دست شویی بروم.» به عربی گفت: «نه، حفاظت اجازه نمی دهد.» گفتم: «در این باران و تاریکی و سرما کسی حواسش به ما نیست!» حرف زدنم بی فایده بود. با خودم می گفتم اینها وقتی با من این طور حفاظتی برخورد می کنند، پس بیچاره سید حسن نصر الله چه می کشد؟! خدا به او رحم کند؟ بالاخره راننده کنار یک دره ایستاد و گفت: «بسرعه، بسرعه.» از ماشین پیاده شدم. دیدم دره عمیقی زیر پایم است. با خودم گفتم که در این شب بارانی اگر پایم لیز بخورد، ته دره می روم. از خیرش گذشتم و به راننده گفتم که تحمل می کنم. به راهش ادامه بدهد. کمی بعد، وارد خیابان های بیروت شدیم. از شانس ما ترافیک سنگینی بود و ماشین ها به کندی حرکت می کردند. به محض اینکه به محل موردنظر رسیدیم، در ماشین را باز کردم و گفتم: «دستشویی کجاست؟»😂 (با خنده). بعد از مراسم که من را به سفارت ایران بردند، به مسئول برنامه گفتم:
«دیگر توبه کردم که در چنین برنامه هایی شرکت کنم. دمار از روزگارم در آمد. نصف عمر شدم.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هرگز اجازه‌نده اسلحه‌ من بر زمین بیفتد همه‌ی آینده‌ی دنیا امروز به ما و آنچه كه می‌كنیم وابسته است.. سید‌مرتضی‌آوینی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂