🔴 عملیات بیت المقدس
و تحول در ارتش (۳)
در گفتگویی کوتاه با
سردار هادی مرادپیری
مسئول مرکز مطالعات دفاع مقدس دانشگاه جامع امام حسین(ع)
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
مرآت: امدادهای غیبی خداوند در این عملیات را چگونه دیدید؟
قدرت تفکری که خداوند در ذهن فرماندهان جوان ما از جمله شهید باقری که ۲۶ سال بیشتر ندارد، قرار داد تا طراحی پیچیده عملیات ها را داشته باشد ما همین ها را امداد الهی می دانیم. روشی که پیش از این دیده نمی شد و فرماندهان ما طراحی کردند.
نحوه عبور از رودخانه کارون، ترس و وحشتی که در بین نیروهای عراقی افتاده بود همه را امداد الهی می دانیم. فرمانده گردان عراقی که اسیر شده بود می گفت اینجا ۳۰۰ نفر نیروی ایرانی دیدم در حالی که هیچ نیرویی آنجا نبودند. اگر امداد الهی نبود ما نمی توانستیم در مقابل دشمن تا دندان مسلح ایستادگی کنیم.
مرآت: شرایط جنگ بعد از عملیات بیت المقدس چگونه رقم خورد؟
بعد از این عملیات فاز نظامی جنگ تبدیل به فاز سیاسی شد چون عراق و حامیانش احساس کردند در مقابل توان رزمندگان اسلام تاب مقاومت ندارند و به همین دلیل صدام شعارهایی را اعلام کرد و خواست که صلح کنیم ولی در حقیقت به دنبال پایان دادن جنگ نبود بلکه فقط به دنبال فرصت سوزی و گرفتن زمان از نیروهای ما بود.
از طرفی دیگر بسیاری از سرزمین های ما از جمله ۲ هزار و ۵۰۰ کیلومتر مربع از مناطق حساس و مرزی ما هنوز در اختیار عراق بود و عقب نشینی نمی کرد و ادعا داشت که این سرزمین ها برای عراق است و باید در خصوص آن مذاکره سیاسی کنیم.
از نظر مجامع بین المللی نیز هیچ کسی اعلام نمی کرد که عراق متجاوز است. فقط می گفتند آتش بس انجام شود و بعدا مذاکره کنیم ولی با آتش بس نمی شد سرنوشت جنگ را تعیین تکلیف کرد. تعداد زیادی اسرا داشتیم که باید تعیین تکلیف می شدند. همچنین قطعنامه ۱۹۷۵ باید تعیین تکلیف می شد چون عراق این قطعنامه را در ۲۶ شهریور سال ۵۹ پاره کرد و لذا باید مجددا آن را می پذیرفت در صورتی که عراق فقط شعار می داد.
همزمان با این اقدامات شعارگونه که عراق داشت ما هم از این طرف رصد می کردیم و می دیدیم که عراق سلاح می خرید، نیروی جدید جذب می کرد، آموزش نظامی می داد و مواضع دفاعی اش را مستحکم می کرد.
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان ۹۹
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔅 نوحه خوانی
در سوریه و جنوب لبنان
بهداروند: چطور با آقای سروری، مسئول تبلیغات سپاه لبنان، آشنا شدید؟
من در ماه محرم وارد لبنان شدم. یکی از همراهانم با آقای دکتر سروری تماس گرفت و گفت:
بلبل خمینی آمده. آقای سروری آمد و آنجا باهم بیشتر آشنا شدیم. یادم هست که در همان ابتدا به او گفتم که من عربی بلد نیستم و باید در زمینه زبان عربی به من کمک کنید. آقای سروری گفت: «ما شاعری به نام ابو منتظر داریم که اصالتا عراقی است و مداحی می کند.»
او اصالتا عراقی، ولی مقیم لبنان بود. نمی دانم ابو منتظر اسم اصلی اش بود یا اسم مستعارش. از شعرای عراقی در بعلبک بود که همراه رزمنده های لبنانی در مقابل ارتش اسرائیل می جنگید. ابو منتظر نوحه ها را برای من می نوشت و با من تمرین می کرد که با لهجه عربی آنها را بخوانم. یادم هست روز اولی که او را دیدم، در مقر سپاه لبنان نشسته بودم که فردی وارد شد و سلام کرد. بعد به فارسی از من پرسید: «من را می شناسی؟» گفتم: «نه، ولی حدس می زنم از رزمندگان ایرانی باشی که در لبنان می جنگی.» خندید و گفت: «من ابو منتظر هستم. اصالتا اهل عراقم، ولی الآن در خدمت برادران لبنانی هستم. من نوحه های شما را شنیده ام و خیلی لذت برده ام. اگر تمایل داشته باشی، می توانم برای شما نوحه عربی آماده کنم.» با تعجب گفتم:
اما خیلی خوب فارسی حرف می زنی!» آن روز باهم گفت و گویی کردیم و قرار شد روی نوحه خوانی کار کنیم. صبح روز بعد، ابو منتظر به سراغم آمد. برگهای به دستم داد که روی آن نوحه ای به زبان عربی نوشته شده بود. یک بار آن را برایم خواند تا شیوه خواندن آن را یاد بگیرم. وقتی شعرش را خواند، فکر کردم می شود آن را به سبک یکی از نوحه هایم که قبلا خوانده بودم، بخوانم. نوحه ای که آن موقع یادم افتاد این بود:
گهواره خالی قنداقه خونین
لائی لائی اصغرم برگشته رولم
من در خیام شاه شهیدان
از مرگ اصغر با آه و افغان
گفتا ربابه با چشم گریان
لائی لائی اصغرم برگشته رولم
چند روز بعد که این نوحه را برای نیروهای لبنانی خواندم، شور و حال عجیبی پیدا کردند. چند لحظه احساس کردم در بین رزمندگان لشکرهای خودمان در خوزستان نوحه خوانی می کنم. بعد از آن، از ابومنتظر خواستم شعر های دیگری به زبان عربی برایم بگوید که برای رزمندگان لبنانی در قالب نوحه بخوانم. یکی دیگر از نوحه هایی که آن را در ایام اربعین خواندم و خیلی به آن علاقه دارم، نوحه ای به نام «این انت اليوم انت یا لثارات الحسین» بود. از شاعران عرب زبان ایرانی هم فردی به نام حاج عباس حزباوی از اهالی اهواز چند بار برایم نوحه عربی نوشت و آن را خواندم. نوحه های «الی ما السفر»، «الى نور البصر» و «رأيت القدس» سروده آقای حزباوی است.
🔅 نوحه خوانی در شهر های لبنان
بهداروند: در چه شهرهایی برنامه داشتید؟
ابتدا بیشتر در شهرهای نبی شیث، بعلبک و بقاع جنوبی در جنوب لبنان برنامه داشتم. مردم با صدا و چهره من آشنا بودند و حتی برخی از نوحه هایم را حفظ بودند. کمی بعد، به بقاع غربی منتقل شدم. به شهرهای صور، صیدا و... می رفتم و در آن شهرها برنامه اجرا می کردم. در هر شهری که طبق برنامه ریزی دکتر سروری می رفتم، اول سید حمید حسینی درباره ارزش های انقلاب اسلامی، رهبری امام خمینی و استکبارستیزی سخنرانی می کرد، بعد من نوحه می خواندم. جمعیت زیادی در مراسمها شرکت می کردند و با تمام وجود به صحبت ها و تحلیل های آقای حسینی گوش می دادند. انصافا سخنرانی های او برای مردم و جوانان لبنان روشنگرانه بود و موجب افزایش بصیرت آنها می شد. از شهرهای جنوب لبنان خاطرات خوبی دارم. مردم آن شهرها من را خوب می شناختند. سعی می کردم هر وقت به آنجا می روم، اجراهای زیادی داشته باشم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان ۱۰۰
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
یک بار آقای سروری گفت قرار است به یکی از مقرهای محرمانه و مخفی رزمنده های لبنانی برویم. آن روز، به صورت مخفیانه من را آنجا بردند. بعد از خواندن زیارت عاشورا و نوحه عربی، بلافاصله برگشتیم.
بهداروند: بجز آن مقر مخفیانه آیا فرصت شد در جای دیگری برای رزمنده های لبنانی مثل جبهه های خودمان هنگام عملیات نوحه بخوانید؟
بله. یک بار توفیق یافتم که شبیه شب های عملیات خودمان برای نیروهای حزب الله که قصد داشتند علیه ارتش اسرائیل عملیاتی اجرا کنند، دعای توسل و نوحه بخوانم. وقتی وارد مقر آنها شدم، جوان رعنا و خوش چهره ای به نام صادق به استقبال من آمد که به ظاهرا فرمانده عملیات بود. او دست و پا شکسته به عربی و فارسی از من خواست برای آنها دعای توسل بخوانم. من هم پذیرفتم. وقتی دعا می خواندم، رزمنده های لبنانی که خودشان را آماده نبرد با دشمن کرده بودند، گریه می کردند و از خدا کمک می خواستند. آنها هم مثل رزمندگان خودمان پیشانی بندهای یا زهرا و یا حسین بسته بودند. یک لحظه احساس کردم که در جبهه ایران هستم و قرار است نیروهای خودمان با عراقی ها نبرد کنند. هیچ وقت فضای معنوی و عرفانی آن جلسه از یادم نمی رود. نیروهای لبنانی ساعت یک و نیم نیمه شب عازم منطقه نبرد شدند. من هم بعد از خداحافظی با آنها همراه نیروهای سپاه به مقر برگشتم. دیگر نپرسیدم نتیجه عملیات آنها چه شد.
بهداروند: در ایام محرم برای نوحه خوانی به چه مناطقی رفتید؟
به شهرهای زیادی در لبنان رفتم؛ مثلا به بریتال رفتم. مردم آنجا خیلی مذهبی بودند. زنانشان همگی حجابشان کامل بود و چادر عربی به سر داشتند. خیلی هم به انقلاب اسلامی و امام خمینی علاقه مند بودند.
لبنانی ها تا آن موقع ندیده بودند که یک نفر بدون عمامه نوحه بخواند و صدای خوبی هم داشته باشد. آقای حسینی که مدتی با من بود، می گفت عربی خواندن تو برای مردم اینجا عجیب است. ما با دیدن شوق و ذوق مردم، از خوشحالی گریه می کردیم. خودمان هم باورمان نمی شد که توانسته ایم این طور در دل مردم لبنان جا باز کنیم.
اوایل که به لبنان رفته بودم و برای دوستان لبنانی نوحه می خواندم، آنها اصلا سینه زنی بلد نبودند. با خودم می گفتم: «اینها که شیعه اند، چرا سینه زنی بلد نیستند؟!» اصلا سبک و سیاق خاصی برای عزاداری نداشتند. من با آنها کار کردم تا اینکه کم کم یاد گرفتند مثل ما ایرانی ها سینه زنی کنند. البته نوع سینه زنی آنها خیلی ساده و ابتدایی بود و نمی شد اسم سینه زنی روی آن گذاشت.
بهداروند: هسته اولیه حزب الله زمانی که به لبنان رفتید، حزب الله تشکیل شده بود؟
بله، هسته اولیه آن شکل گرفته بود، ولی هنوز سید عباس موسوی رهبر حزب الله نبود. پیشینه تاریخی حزب الله را که مطالعه کردم، فهمیدم که قبل از دبیر کلی سید عباس موسوی، تشکیلات حزب الله یک شورای نه نفره داشته که آنها در حقیقت بنیان گذاران حزب الله بودند. این شورا یک چارچوب عملی در قالب آیین نامه و مقررات داخلی مربوط به عضویت افراد در تشکیلات حزب الله تدوین کرده بود که مورد تأیید امام خمینی هم بود.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔻 نقش مؤثر شهید باقری
در فتح خرمشهر
از زبان سردار شهید قاسم سلیمانی
صوت منتشر نشده
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔴 عملیات بیت المقدس
و تحول در ارتش (۴)
در گفتگویی کوتاه با
سردار هادی مرادپیری
مسئول مرکز مطالعات دفاع مقدس دانشگاه جامع امام حسین(ع)
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
مرآت: چرا صدام به دنبال گرفتن زمان از ما بود؟
چند عامل داشت. عامل اول این بود که قبل از عملیات آزادسازی خرمشهر، سه عملیات بزرگ ثامن الائمه، طریق القدس و فتح المبین را صد درصد پیروزمندانه انجام داده بودیم. در هر کدام از این عملیات ها تعداد زیادی از نیروهای عراق به دست رزمندگان ما اسیر شده بودند. در عملیات بیت المقدس حدود ۱۹ هزار نفر، عملیات فتح المبین حدود ۱۷ هزار نفر، عملیات طریق القدس حدود ۵ هزار نفر و در عملیات ثامن الائمه نیز هزار نفر اسیر شده بودند که مجموع این اسرا حدود ۴۰ هزار نفر می شدند.
در قالب نظامی یک اصولی داریم که اگر یک نفر اسیر شد به معنای این است که یکی کشته و دو نفر زخمی داده اند. عراق در زمان شروع جنگ با ۲۲۰ هزار نفر به ما حمله کرد اگر این آمار را در ۲ ضرب کنیم چیزی حدود ۸۰ هزار نفر از نیروهای عراقی در این فاصله ۹ ماهه از بین رفتند و یا اسیر یا کشته یا مجروح شدند. یعنی خود به خود نیمی از نیروهای عراقی که به ما حمله کرده بودند در این مقطع زمانی از بین رفتند و نیروی انسانی شان کاهش پیدا کرده بود بنابراین دنبال فرصت بودند که مجددا نیرو جمع کنند.
عامل دوم این بود که بخش اعظمی از توپخانه عراق و یگان های زرهی و تجهیزاتش به دست رزمندگان اسلام به غنیمت درآمد. مثلا در عملیات فتح المبین در مرحله اول نزدیک به ۱۰۰ قبضه توپ به غنیمت گرفتیم یا در عملیات بیت المقدس حدود ۲۰۰ الی ۳۰۰ قبضه توپ به دست آوردیم.
این غنائم به نحوی بود که توپخانه و یگان زرهی سپاه ازغنائمی که از عراقی ها به دست می آوردیم تامین می شد چون ما چنین امکاناتی نداشتیم و هیچ کشوری هم به ما نمی داد.
براین اساس عراق نیاز به فرصت داشت تا مجددا تجهیزاتی که از دست داده را خریداری و تامین کند.
عامل سوم این بود که عراق احساس کرد ابزار سیاسی می تواند جلوی هجوم ما را بگیرد حتی تا حدودی هم موفق بود و توانست سلسله عملیاتی هایی که داشتیم انجام می دادیم را به تاخیر بیاندازد.
به توجه به این عوامل، عراق به دنبال پایان دادن جنگ نبود بلکه به دنبال گرفتن زمان از ما بود تا بتواند کمبودهای نیروی انسانی و تجهیزاتش را جبران کند.
مرآت: خاطره ای از حضورتان در عملیات بیت المقدس را بیان کنید ؟
خاطره ای که در ذهنم مانده شهادت برادرم حاج محمد پیری در اولین روز عملیات یعنی ۱۰ اردیبهشت سال ۶۱ بود. ۷ روز جنازه اش در منطقه ماند و بعد از ۷ روز پیکرش را به عقب منتقل و تشییع کردیم. من می دانستم برادرم شهید شده و جنازه اش در خط مانده ولی با این حال به ماموریتم ادامه دادم.
مرآت: از اینکه وقت ارزشمندتان را در اختیار ما قرار دادید و در این گفتگو شرکت کردید سپاسگزاریم.
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان ۱۰۱
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
محوریت کار حزبالله لبنان از همان ابتدا براساس تبعیت از رهبری ولی فقیه بود. بعد از حمله اسرائیل به جنوب لبنان و اعزام نیروهای سپاه پاسداران به لبنان برای آموزش نیروهای لبنانی، آیین نامه حزب الله و سمت و سوی اقداماتشان تغییر کرد و شکل جدیدی به خود گرفت، طوری که از بین شورای نه نفره، یک نفر به دبیر کلی انتخاب می شد. اولین دبیرکل حزب الله، شیخ صبحی طفیلی" بود. مدتی بعد شورای نه نفره به هفت نفر کاهش پیدا کرد و پس از بحث و بررسی های دقیق، سید عباس موسوی به دبیر کلی انتخاب شد. بعد از شهادت سید عباس، شورا سید حسن نصر الله را انتخاب کرد.
بهداروند: آن موقع با سید عباس موسوی ارتباط داشتيد؟
بله. گاهی اوقات همراه او برای اجرای برنامه به شهر بعلبک می رفتم. اول سیدعباس سخنرانی می کرد و بعد من نوحه می خواندم. دیدن جوان های عاشق جهاد و شهادت حس و حال خوبی به من می داد. همان موقع هم سیدعباس فرد شناخته شده ای بود و جاسوسان اسرائیل او را تعقیب می کردند. سوار شدن با او در یک ماشین ریسک بزرگی بود، اما برای من سعادت بود که در کنار یک روحانی انقلابی و شجاع مثل سیدعباس موسوی باشم و بعد از سخنرانی او نوحه خوانی کنم. البته هروقت سوار ماشین او می شدم، کلی آية الكرسی می خواندم و صلوات نذرم می کردم که به سلامت به مقصد برسیم. چون هر لحظه ممکن بود به ما حمله شود و ترورمان کنند. 😂(با خنده)
بهداروند: زبان عربی را خوب یاد گرفته بودید که با سید عباس در مسیر، عربی صحبت کنید؟
نه، به زبان عربی خوب مسلط نشده بودم، ولی سید عباس لطف می کرد و با من دست و پاشکسته فارسی حرف می زد.
بهداروند: چه زمانی و در کجا خبر شهادت سید عباس موسوی را شنیدید؟
در ایران بودم که خبر شهادت او را از دوستان پاسدارم شنیدم و خیلی ناراحت شدم. هلیکوپترهای آپاچی اسرائیل ماشین حامل او و همسر و فرزندش را هدف قرار داده بودند. البته حزب الله به سرعت به این عملیات پاسخ داد و به شهرک های شمالی سرزمین های اشغالی با تعداد زیادی موشک کاتیوشا حمله کرد. آن طور که شنیدم، سیدعباس نماز ظهر را کنار مزار شهید شیخ راغب حرب در الجبانه خوانده و بعد برای مراسمی پیشاپیش جمعیت به سمت مسجدی که در دامنه کوه و وسط روستا قرار داشت، رفته بود. بعد از پایان مراسم، مردم به سید عباس اصرار کرده بودند که از روستا نرود، ولی او خیلی ساده جواب داده بود: «شما فکر می کنید من از مرگ می ترسم؟» محافظان او هم اصرار کرده بودند که در مسیر برگشت به بیروت، ماشین ها را عوض کنند، اما سید عباس قبول نکرده و همراه همسر و پسر پنج ساله اش حسین سوار ماشین قبلی شده بود. چند دقیقه بعد، آن حمله انجام شد.
بهداروند: در زمان حضور شما در لبنان، رژیم صهیونیستی یکی از پادگان هایی که نیروهای سپاه در آن حضور داشتند، بمباران کرد. اگر از جزئیات ماجرا اطلاع دارید، لطفا آن را تعریف کنید.
من آن موقع در لبنان نبودم. بمباران قبل از رسیدن هواپیمای ما به لبنان انجام شد و همان هواپیما اجساد شهدای سپاه در پادگان جنتای سپاه را با خودش به ایران برگرداند. آن طور که شنیدم، جت های جنگنده اسرائیلی حدود سی دقیقه پادگان را بمباران کرده بودند. در آن بمباران، حدود ۳۰ نفر از اعضای حزب الله و یک مربی ایرانی به شهادت رسیدند و عده زیادی از پاسداران زخمی شدند. آقای خزائی تعریف می کرد: «وقتی جنتا بمباران شد، یکی از بمب ها عمل نکرده بود. بعد از بمباران، مردم زیادی از اطراف برای کمک به آنجا آمدند. هرچه مسئولان و نیروهای سپاه فریاد می زدند از این منطقه دور شوید، ممکن است بمب منفجر شود، کسی نمی رفت و همه در حال تماشا بودند. یک دفعه لانه زنبوری که روی یک درخت قرار داشت، از هم پاشید و زنبورها به طرف مردم حمله کردند. در یک لحظه كل جمعیت از ترس و وحشت پا به فرار گذاشتند. در عرض پنج دقیقه، محوطه از جمعیت خالی شد و کسی نماند. بعد از چند دقیقه، بمب منفجر شد.» دوستان می گفتند زنبورها مأمور و فرشته الهی بودند و با آمدنشان مانع کشته شدن عده زیادی از مردم بی گناه شدند. در تلافی این حمله، نیروهای محور مقاومت با یک کامیون در مقر حاکم نظامی اسرائیل را که در ساختمان مدرسه ای در جاده ساحلی در جنوب صور قرار داشت، شکستند و وارد آن شدند. محافظان اسرائیلی چند گلوله به سمت راننده شلیک کردند، اما کامیون به مسیرش ادامه داد و بعد از رسیدن به ساختمان منفجر شد. با انفجار کامیون، ساختمان تخریب شد و نزدیک به ۳۰ اسرائیلی کشته شدند.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان ۱۰۲
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بهداروند: لطفا بفرمایید برنامه کاری شما در ادامه در لبنان چگونه پیش می رفت؟
برنامه های من در لبنان بیشتر برای نیروهای ایرانی بود. گاهی هم به مقر نیروهای لبنانی می رفتم و نوحه می خواندم. در لبنان معمولا در یک مراسم، دو سه نفر سخنرانی می کنند و بعد نوبت نوحه خوانی و مداحی می شود. مردم هم عادت دارند و خسته نمی شوند و تا آخر می نشینند و گوش می کنند. یک خاطره طنز از یکی از مراسم هایی که قرار بود در آن نوحه بخوانم، تعریف کنم. در یکی از مراسم ها، در فاصله چند سخنرانی - سخنرانی ها معمولا طولانی هستند - به على محسنی که کنارم نشسته بود، گفتم: «آقای محسنی، کی نوبت من می شود؟» پرسید: «کاری داری؟» گفتم: «می خواهم برای تجدید وضو بروم.» نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «فکر می کنم یک ساعت دیگر نوبت شما باشد. پایین این تپه یک دست شویی هست.» مراسم روی تپه بلندی بود و من باید از آن تپه پایین می رفتم تا به دست شویی برسم و دوباره آن مسیر را بالا می آمدم. فاصله زیادی بود. گفتم می روم و سریع بر می گردم. از تپه که سرازیر شدم، دیدم تعداد زیادی گاو و گاومیش در محوطه هستند. از بین آنها با احتیاط رد شدم و به دست شویی رسیدم. یک دستشویی گلی بود که در نداشت. چند لحظه بعد دیدم سر یک گاو میش داخل دستشویی است. هم ترسیده بودم و هم خنده ام گرفته بود. نمی دانستم چه کار کنم. با خودم می گفتم که اگر گاومیش دو قدم دیگر وارد دست شویی شود، کارم تمام است. هر چه با دست تلاش می کردم او را به بیرون برانم، فایده ای نداشت. نه می شد فریاد بزنم، نه راه فراری داشتم (با خنده). از خدا می خواستم خودش آبرویم را بخرد. چند دقیقه بعد گاو میش سرش را بیرون برد و رفت. نفس عمیقی کشیدم. خدا را شکر کردم که ماجرا به خیر گذشت [با خنده). بعد دوان دوان به بالای تپه رفتم. دیدم سخنرانی در حال تمام شدن است. علی محسنی اشاره کرد که آماده باش. با تمام شدن سخنرانی، پشت تریبون رفتم. نوحه ای عربی آماده و کلمات آن را اعراب گذاری کرده بودم. جمعیت همگی سینه می زدند و جواب می دادند. حدود نیم ساعت خواندم. مجلس شور و حال خوبی پیدا کرد. بعد از نوحه، چند دعا کردم. جمعیت فکر می کردند که من عرب هستم. وقتی از پشت تریبون کنار رفتم، عده ای پیش من آمدند. آنها با من عربی حرف می زدند. نمی دانستم چه می گویند و فقط می گفتم آی آی (بله، بله).
یک ماجرای خنده دار دیگر مربوط به رفتنم از سوریه به لبنان است. یک بار قرار بود در مراسم شهادت حضرت رقیه شرکت کنم. مسئول تبلیغات به من گفت: قرار است در لبنان برایت برنامه ای بگذاریم. مشکلی نداری؟» گفتم: «نه، مشکلی نیست.» مسئولان برنامه یادشان رفته بود که برای من ویزای لبنان تهیه کنند. نزدیک ظهر بود که به من اطلاع دادند آماده باشم. پرسیدم: «برایم ویزا گرفتید؟» گفتند: «نه، اما یک کاری اش می کنیم، چون اعلام کرده ایم که شما در آن مراسم نوحه خوانی خواهی کرد. باید هر طور شده، شما را به مراسم برسانیم.»
ساعت ۲ بعداز ظهر پیغام دادند: «آماده باش. پانزده دقیقه دیگر راننده ای دنبالت می آید.» من آماده شدم. ماشین آمد و رفتیم. بعد از یک ساعت، آن ماشین من را به ماشین دیگری سپرد و این کار چهار بار تکرار شد. هوا تاریک شده بود و باران شدیدی می بارید. هوا خیلی سرد بود. هر چهار راننده از جبهه مقاومت بودند. خیلی سریع کارشان را انجام می دادند و اصلا با من حرف نمی زدند. وسط راه نیاز بود که به دست شویی بروم. هر چه به راننده ماشین آخری که سوار آن بودم، می گفتم: «نگه دار، می خواهم به دست شویی بروم»، او با غضب می گفت: لا، لا. خیلی اذیت می شدم، ولی چاره ای جز تحمل نداشتم. سرمای هوا هم مشکلم را تشدید می کرد. راننده شیشه ها را بالا کشیده بود و به سرعت می رفت. دوباره دست و پاشکسته به عربی به او گفتم: «محض رضای خدا یک لحظه بایست تا به دست شویی بروم.» به عربی گفت: «نه، حفاظت اجازه نمی دهد.» گفتم: «در این باران و تاریکی و سرما کسی حواسش به ما نیست!» حرف زدنم بی فایده بود. با خودم می گفتم اینها وقتی با من این طور حفاظتی برخورد می کنند، پس بیچاره سید حسن نصر الله چه می کشد؟! خدا به او رحم کند؟
بالاخره راننده کنار یک دره ایستاد و گفت: «بسرعه، بسرعه.» از ماشین پیاده شدم. دیدم دره عمیقی زیر پایم است. با خودم گفتم که در این شب بارانی اگر پایم لیز بخورد، ته دره می روم. از خیرش گذشتم و به راننده گفتم که تحمل می کنم. به راهش ادامه بدهد. کمی بعد، وارد خیابان های بیروت شدیم. از شانس ما ترافیک سنگینی بود و ماشین ها به کندی حرکت می کردند. به محض اینکه به محل موردنظر رسیدیم، در ماشین را باز کردم و گفتم: «دستشویی کجاست؟»😂
(با خنده). بعد از مراسم که من را به سفارت ایران بردند، به مسئول برنامه گفتم:
«دیگر توبه کردم که در چنین برنامه هایی شرکت کنم. دمار از روزگارم در آمد. نصف عمر شدم.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هرگز اجازهنده اسلحه من بر زمین بیفتد
همهی آیندهی دنیا امروز به ما و آنچه كه میكنیم وابسته است..
سیدمرتضیآوینی
#روایت_فتح
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
نوشته: رقيه كريمی
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
۸۶
ـ مدت خدمتت تموم شده. ديگه نميخواد بری جبهه. وظيفـهات رو
به اندازه كافی انجام دادی.
حرفی نزد. هيچكس عكسالعملی كه نشانه مخالفت باشد، نشان نداد.
°°°°
چند روز بعد اعزام شد؛ بيخبر!
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۸۷
با دايیاش رفت برای ثبت نام. دايیاش را ثبت نام كردند اما او را نه.
°°°°
از روی شناسنامهاش فتوكپی گرفت. خوشحال بود. خيال ميكرد اگـر
فتوكپی را دسـتكاری كنـد و دوبـاره از رويـش فتـوكپی كنـد، اعـزامش میكنند.
°°°°
اصل شناسنامه را می خواستند.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۸۸
با چند پتو پشت وانت نشستند. هوا سرد بود. پتو را دور خود پيچيده بودند، ولی باز میلرزيدند.
°°°°
ماشين به سرعت حركت میكرد. سرما شـديدتر شـده بـود. يكـی از بچهها شروع كرد به مداحی؛ كمی گرم شدند.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۸۹
نامه را داد دست خواهرش.
ـ اينو عصر كه شد، بده به بابا.
°°°°
پدر نامه را باز كرد و شروع به خواندن كرد:
«بابای خوبم سلام! اعزاممـان نمـیكردنـد، مـا هـم تـصميم گـرفتيم خودمان برويم. خيلی وقت بود پولهايمـان را پـس انـداز كـرده بـوديم. حلالم كنيد. پسر كوچكتان
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۹۰
خيال میكردند به مسافرت رفته است. خيال میكردند رفته تفريح.
تلفنِ خانه به صدا درآمد.
ـ الو سلام بابا!
ـ سلام پسرم، كجايی؟
ـ از جبهه باهاتون تماس میگيرم. الان توی دزفولم.
پدر سكوت كرد. نمیدانست چه بايد بگویید.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
❣ نادیده هایی از
سردار شهید حاج علی هاشمی
(سردار هور)
و گفتگو با همرزمان
از جمله سید طالب موسوی
در کانال شهدا👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان ۱۰۳
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔅تا یک قدمی اسارت
بهداروند: ظاهرا یک بار وقتی می خواستید به لبنان بروید، دچار مشکل شدید و نزدیک بود اسیر شوید؟ درست می گویم؟
بله. با آقای سروری می خواستیم از سوریه به سمت جبل العامل و صور و صیدا در بیروت برویم. برای رسیدن به مقصد باید از مسیر خاصی می رفتیم. در آن حوالی، گروه کتائب مسیحی های وابسته به اسرائیل) حضور داشتند که خیلی خطرناک بودند. در همین منطقه، احمد متوسلیان و همراهانش اسیر شدند. ظاهرا ماشین حامل متوسلیان اشتباهی به جای اینکه به سمت دمشق برود، به سمت محل استقرار گروه کتائب می رود و سرنشینانش اسیر می شوند.
احتمالا می دادند که او فرمانده نظامی است. لذا او و همراهانش را دستگیر کردند و به اسرائیل تحویل دادند. دو هفته بعد از ناپدیدشدن احمد متوسلیان و همراهانش، ما از همان جاده اشتباه داشتیم به سمت بیروت می رفتیم که یکی از دژبانی های سوریه جلوی ماشین ما را گرفت. دژبان سوری با تندی با راننده مان حرف زد. از شخصی که کنارم نشسته و عربی بلد بود، سؤال کردم که چه شده؟ گفت: «به راننده می گوید چرا از این مسیر آمده اید؟» پرسیدم: «مگر اشتباه آمده ایم؟» گفت: «بله. می گوید که شما به سمت احمد متوسلیان گروه کتائب می روید.» بلافاصله برگشتیم. وقتی به مقصدمان رسیدیم و ماجرا را تعریف کردیم، دوستان گفتند: «خدا به شما رحم کرده، چون اگر مسیر را ادامه می دادید، شما هم اسیر میشديد.» خیلی خدا را شکر کردم که سمت گروه کتائب نرفتیم و اسیر آنها نشدیم. اگر آن مسیر را ادامه می دادیم، معلوم نبود سرنوشتمان چه می شد.
یک بار هم می خواستم به جنوب لبنان بروم. آن موقع، مشکلات زیادی برای رفتن به آنجا وجود داشت. ضمن اینکه بعد از ورودم به لبنان، نهادهای اطلاعاتی - از سیا و موساد گرفته تا سازمان اطلاعاتی لبنان و سوریه - به من حساس شده بودند. مجبور بودم خیلی سنجیده و برنامه ریزی شده در داخل لبنان تردد کنم. موقع رفتن، در جاده با ترافیک سنگین و راه بندان مواجه شدیم. به نظر می رسید راه بندان ساختگی است و احتمال توطئه می رفت. مسیر ما جاده کوهستانی بود. نیروهای اسرائیلی بر مسیرهای دیگر اشراف داشتند و نمی شد از آن جاده ها برویم. طبق برنامه اعضای شورای سپاه، قرار شد برای اینکه شناسایی نشوم، لباس روحانی، آنهم لباس سادات به تن کنم تا راحت تر بتوانیم از ایست و بازرسی ها عبور کنیم. حالا چرا لباس سادات؟ چون در لبنان برای سادات احترام ویژه ای قائل اند و برای آنها مسیر را باز می کنند. دلیل انتخاب لباس روحانیت با عمامه سیاه برای من همین بود. در عمل هم این را دیدم. مأموران ایست و بازرسی ها تا چشمشان به من می افتاد، با احترام می گفتند: «على رؤوسنا»؛ یعنی بالای سر ما جا دارید. می گفتند: «بفرمایید بروید.» دوستان سپاه با این ترفند، من را از همه ایستهای بازرسی عبور دادند و راحت به جنوب لبنان رسیدیم.
دوستانم وقتی لباس روحانیت پوشیده بودم، از من عکس گرفتند. احتمالا آقای سروری عکس ها را داشته باشد. من از آنها خواهش کردم که عکس ها را رسانه ای نکنند، چون من یک پاسدار بودم. خلاصه با این شیوه خودم را به جنوب لبنان رساندم و در چند شهر برنامه های گوناگونی اجرا کردم که مورد توجه مردم واقع شد.
یک بار در شب شهادت حضرت رقیه (س)، سید محمد میری، از مداحان ایرانی که در سوریه کار فرهنگی می کرد، تصمیم گرفت به زائران نذری بدهد. او با برنج هایی که از ایران آورده بود، غذایی درست کرد و از من خواست که زیارت عاشورا و روضه بخوانم. بعد از روضه، به مردم شام داد. این سنت، تا قبل از حمله داعش به سوریه هر سال برقرار بود و من با مداحان دیگر مثل محمود کریمی، سعید حدادیان و مداح های دیگر تهران، به حرم حضرت رقیه (س) می رفتیم و برنامه اجرا می کردیم. آخرین بار که آقای میری می خواست نذری بدهد، نزدیک به دو تن برنج به سوریه آورده بود. احتمالا تحت تأثیر این برنامه، به مراسم شهادت حضرت رقیه (س) در ایران توجه بیشتری می شود و عزاداری ها مفصل تر شده. خیلی از نیروها و فرماندهان سپاه هم در مراسم شرکت می کردند. یکی از فرماندهانی که خیلی در سوریه و لبنان زحمت می کشید و کار می کرد، سید احمد آوایی بود. او به زبان عربی تسلط داشت و با احزاب و مردم منطقه آشنا بود.
یک بار هم همراه همسرم و آقای رئوفی در این را مراسم شرکت کردم. همسرم خیلی از این مراسم ام خوشش آمد و همیشه از آن تعریف می کند.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان ۱۰۴
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔅آشنایی با حبیب الله معلمی
در این بخش قصد داریم درباره حبيب الله معلمی، شاعر بسیاری از نوحه ها و اشعار شما، صحبت کنیم. ایشان تحولی در نوحه خوانی و مداحی شما ایجاد کرد. بفرمایید چگونه با ایشان آشنا شدید؟
وقتی تبلیغات سپاه پاسداران و جهاد سازندگی باهم ادغام شدند، من با سیف الله، پسر آقای معلمی که از نیروهای جهاد بود، آشنا شدم. او وقتی متوجه شد که نوحه می خوانم، گفت: «پدر من شاعر است و می تواند برای شما شعر بگوید.» اوایل خیلی باورم نمی شد که یک پیرمرد ساده روستایی بتواند شعری بگوید که به کار نوحه خوانی من بیاید.. باوجوداین، برای اینکه سیف الله ناراحت نشود، گفتم: «به پدرت بگو در این زمینه برایم شعری بگوید.» چند روز بعد، سيف الله با یک شعر پیش من آمد. از خواندن شعر، هم تعجب کردم و هم ذوق زده شدم؛ همان شعر معروفی بود که بعدها در محضر حضرت امام آن را خواندم: سربند آن این بیت بود
ای شهیدان به خون غلتان خوزستان درود
لاله های سرخ پرپر گشته ایران درود
این شعر من را ترغیب کرد که به دیدار حبیب الله معلمی بروم. با پسرش سیف الله هماهنگ کردم و چند روز بعد، برای اولین بار، آقای معلمی را در مغازه ای که صاحبش فردی به نام محمدزاده بود، در خیابان امام خمینی اهواز دیدم. آقای معلمی آنجا کار می کرد پیرمردی مؤقر با موهای سفید بود و گوشه ای از مغازه روی صندلی نشسته بود.
بهداروند: اولین دیدار شما چگونه بود؟
پسرش من را معرفی کرد و گفت: «بابا، این آقای آهنگران است. در نگاه اول کم حرف و کمی اخمو به نظر می رسید. انتظار داشتم شور و شوقی نشان بدهد، ولی آرام از روی صندلی اش بلند شد و بعد از روبوسی، دوباره نشست و منتظر حرف زدن من شد. نگاهی به او کردم. سرش پایین بود و آرام حرف می زد. از برخوردش خیلی جا خوردم. بعد فکر کردم که شاید هنوز با من صمیمی نشده و به زمان نیاز دارد. چایش را که نوشید، خیلی آرام گفتم: «آقای معلمی، دست شما درد نکند. شعر بسیار خوبی گفته بودید. آن را پیش امام خمینی خواندم. ایشان هم راضی بودند. همان طور که استکان چایش را بر می داشت، با متانت خاصی گفت: خدا را شکر. این از لطف خداست.» در همین حین، پسرش برای ایجاد صمیمیت بیشتر پیشنهاد کرد که شب به خانه آنها بروم، ولی به هر حال، اولین برخورد و ملاقات ما سرد و خشک بود.
سرودن شعر در مزرعه و خانه بعدها چند بار به مغازه محل کار آقای معلمی رفتم که از او اشعاری را که سروده بود، بگیرم، أما احساس کردم که صاحب مغازه زیاد با رفتن من به آنجا برای دیدن آقای معلمی موافق نیست. موضوع را با آقای معلمی در میان گذاشتم و متوجه شدم که او هم تمایل دارد محل ملاقات های بعدی ما جای دیگری باشد. بنابر این، منزل آقای معلمی محل قرارهای بعدی ما شد.
اولین باری که برای گرفتن شعر به خانه او در خیابان مطهری شرقی در فلکه سوم کیان پارس رفتم، آقای معلمی این شعر را برای من سروده بود که بعدا از نوحه های معروف شد:
غرق در خون کربلای ایران است
این زمین لاله گون خوزستان است
به مرور، بیشتر باهم عیاق شدیم. مدتی بعد، کار در مغازه را رها کرد و مشغول کشاورزی شد. من همراه او به زمین کشاورزی اش می رفتم. آقای معلمی یک زمین هشت هکتاری در کنار کارون داشت و در آن هندوانه، هویج ، سبزیجات، خیار و خربزه می کاشت. محصولات خوبی تولید می کرد. در آنجا با فراغ بال همین طور که بیل می زد، اشعاری را زمزمه می کرد. بعد آنها را روی کاغذ می آورد و به من می داد که بخوانم. در زمان استراحت، در مورد سوژهها و ایده هایی که قابلیت تبدیل شدن به شعر و نوحه را داشتند، با من بحث می کرد. گاهی اوقات هم شب ها وقتی از زمین کشاورزی بر می گشت، به منزل او می رفتم و باهم درباره کار بعدی صحبت می کردیم.
بهداروند: در مزرعه با شما چطور برخورد می کرد؟ گاهی که در مزرعه به سراغش می رفتم، ساعت ها روی یک صندلی چوبی کهنه که آنجا بود، می نشستم تا وقت استراحتش شود و بیاید باهم صحبت کنیم. یادم هست بسیاری از سربندهای نوحه ها را در زمین کشاورزی درست می کردیم که اتفاقا خیلی هم معروف شدند.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂