eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ۱۰۱ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• محوریت کار حزب‌الله لبنان از همان ابتدا براساس تبعیت از رهبری ولی فقیه بود. بعد از حمله اسرائیل به جنوب لبنان و اعزام نیروهای سپاه پاسداران به لبنان برای آموزش نیروهای لبنانی، آیین نامه حزب الله و سمت و سوی اقداماتشان تغییر کرد و شکل جدیدی به خود گرفت، طوری که از بین شورای نه نفره، یک نفر به دبیر کلی انتخاب می شد. اولین دبیرکل حزب الله، شیخ صبحی طفیلی" بود. مدتی بعد شورای نه نفره به هفت نفر کاهش پیدا کرد و پس از بحث و بررسی های دقیق، سید عباس موسوی به دبیر کلی انتخاب شد. بعد از شهادت سید عباس، شورا سید حسن نصر الله را انتخاب کرد. بهداروند: آن موقع با سید عباس موسوی ارتباط داشتيد؟ بله. گاهی اوقات همراه او برای اجرای برنامه به شهر بعلبک می رفتم. اول سیدعباس سخنرانی می کرد و بعد من نوحه می خواندم. دیدن جوان های عاشق جهاد و شهادت حس و حال خوبی به من می داد. همان موقع هم سیدعباس فرد شناخته شده ای بود و جاسوسان اسرائیل او را تعقیب می کردند. سوار شدن با او در یک ماشین ریسک بزرگی بود، اما برای من سعادت بود که در کنار یک روحانی انقلابی و شجاع مثل سیدعباس موسوی باشم و بعد از سخنرانی او نوحه خوانی کنم. البته هروقت سوار ماشین او می شدم، کلی آية الكرسی می خواندم و صلوات نذرم می کردم که به سلامت به مقصد برسیم. چون هر لحظه ممکن بود به ما حمله شود و ترورمان کنند. 😂(با خنده) بهداروند: زبان عربی را خوب یاد گرفته بودید که با سید عباس در مسیر، عربی صحبت کنید؟ نه، به زبان عربی خوب مسلط نشده بودم، ولی سید عباس لطف می کرد و با من دست و پاشکسته فارسی حرف می زد. بهداروند: چه زمانی و در کجا خبر شهادت سید عباس موسوی را شنیدید؟ در ایران بودم که خبر شهادت او را از دوستان پاسدارم شنیدم و خیلی ناراحت شدم. هلیکوپترهای آپاچی اسرائیل ماشین حامل او و همسر و فرزندش را هدف قرار داده بودند. البته حزب الله به سرعت به این عملیات پاسخ داد و به شهرک های شمالی سرزمین های اشغالی با تعداد زیادی موشک کاتیوشا حمله کرد. آن طور که شنیدم، سیدعباس نماز ظهر را کنار مزار شهید شیخ راغب حرب در الجبانه خوانده و بعد برای مراسمی پیشاپیش جمعیت به سمت مسجدی که در دامنه کوه و وسط روستا قرار داشت، رفته بود. بعد از پایان مراسم، مردم به سید عباس اصرار کرده بودند که از روستا نرود، ولی او خیلی ساده جواب داده بود: «شما فکر می کنید من از مرگ می ترسم؟» محافظان او هم اصرار کرده بودند که در مسیر برگشت به بیروت، ماشین ها را عوض کنند، اما سید عباس قبول نکرده و همراه همسر و پسر پنج ساله اش حسین سوار ماشین قبلی شده بود. چند دقیقه بعد، آن حمله انجام شد. بهداروند: در زمان حضور شما در لبنان، رژیم صهیونیستی یکی از پادگان هایی که نیروهای سپاه در آن حضور داشتند، بمباران کرد. اگر از جزئیات ماجرا اطلاع دارید، لطفا آن را تعریف کنید. من آن موقع در لبنان نبودم. بمباران قبل از رسیدن هواپیمای ما به لبنان انجام شد و همان هواپیما اجساد شهدای سپاه در پادگان جنتای سپاه را با خودش به ایران برگرداند. آن طور که شنیدم، جت های جنگنده اسرائیلی حدود سی دقیقه پادگان را بمباران کرده بودند. در آن بمباران، حدود ۳۰ نفر از اعضای حزب الله و یک مربی ایرانی به شهادت رسیدند و عده زیادی از پاسداران زخمی شدند. آقای خزائی تعریف می کرد: «وقتی جنتا بمباران شد، یکی از بمب ها عمل نکرده بود. بعد از بمباران، مردم زیادی از اطراف برای کمک به آنجا آمدند. هرچه مسئولان و نیروهای سپاه فریاد می زدند از این منطقه دور شوید، ممکن است بمب منفجر شود، کسی نمی رفت و همه در حال تماشا بودند. یک دفعه لانه زنبوری که روی یک درخت قرار داشت، از هم پاشید و زنبورها به طرف مردم حمله کردند. در یک لحظه كل جمعیت از ترس و وحشت پا به فرار گذاشتند. در عرض پنج دقیقه، محوطه از جمعیت خالی شد و کسی نماند. بعد از چند دقیقه، بمب منفجر شد.» دوستان می گفتند زنبورها مأمور و فرشته الهی بودند و با آمدنشان مانع کشته شدن عده زیادی از مردم بی گناه شدند. در تلافی این حمله، نیروهای محور مقاومت با یک کامیون در مقر حاکم نظامی اسرائیل را که در ساختمان مدرسه ای در جاده ساحلی در جنوب صور قرار داشت، شکستند و وارد آن شدند. محافظان اسرائیلی چند گلوله به سمت راننده شلیک کردند، اما کامیون به مسیرش ادامه داد و بعد از رسیدن به ساختمان منفجر شد. با انفجار کامیون، ساختمان تخریب شد و نزدیک به ۳۰ اسرائیلی کشته شدند. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ۱۰۲ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بهداروند: لطفا بفرمایید برنامه کاری شما در ادامه در لبنان چگونه پیش می رفت؟ برنامه های من در لبنان بیشتر برای نیروهای ایرانی بود. گاهی هم به مقر نیروهای لبنانی می رفتم و نوحه می خواندم. در لبنان معمولا در یک مراسم، دو سه نفر سخنرانی می کنند و بعد نوبت نوحه خوانی و مداحی می شود. مردم هم عادت دارند و خسته نمی شوند و تا آخر می نشینند و گوش می کنند. یک خاطره طنز از یکی از مراسم هایی که قرار بود در آن نوحه بخوانم، تعریف کنم. در یکی از مراسم ها، در فاصله چند سخنرانی - سخنرانی ها معمولا طولانی هستند - به على محسنی که کنارم نشسته بود، گفتم: «آقای محسنی، کی نوبت من می شود؟» پرسید: «کاری داری؟» گفتم: «می خواهم برای تجدید وضو بروم.» نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «فکر می کنم یک ساعت دیگر نوبت شما باشد. پایین این تپه یک دست شویی هست.» مراسم روی تپه بلندی بود و من باید از آن تپه پایین می رفتم تا به دست شویی برسم و دوباره آن مسیر را بالا می آمدم. فاصله زیادی بود. گفتم می روم و سریع بر می گردم. از تپه که سرازیر شدم، دیدم تعداد زیادی گاو و گاومیش در محوطه هستند. از بین آنها با احتیاط رد شدم و به دست شویی رسیدم. یک دستشویی گلی بود که در نداشت. چند لحظه بعد دیدم سر یک گاو میش داخل دستشویی است. هم ترسیده بودم و هم خنده ام گرفته بود. نمی دانستم چه کار کنم. با خودم می گفتم که اگر گاومیش دو قدم دیگر وارد دست شویی شود، کارم تمام است. هر چه با دست تلاش می کردم او را به بیرون برانم، فایده ای نداشت. نه می شد فریاد بزنم، نه راه فراری داشتم (با خنده). از خدا می خواستم خودش آبرویم را بخرد. چند دقیقه بعد گاو میش سرش را بیرون برد و رفت. نفس عمیقی کشیدم. خدا را شکر کردم که ماجرا به خیر گذشت [با خنده). بعد دوان دوان به بالای تپه رفتم. دیدم سخنرانی در حال تمام شدن است. علی محسنی اشاره کرد که آماده باش. با تمام شدن سخنرانی، پشت تریبون رفتم. نوحه ای عربی آماده و کلمات آن را اعراب گذاری کرده بودم. جمعیت همگی سینه می زدند و جواب می دادند. حدود نیم ساعت خواندم. مجلس شور و حال خوبی پیدا کرد. بعد از نوحه، چند دعا کردم. جمعیت فکر می کردند که من عرب هستم. وقتی از پشت تریبون کنار رفتم، عده ای پیش من آمدند. آنها با من عربی حرف می زدند. نمی دانستم چه می گویند و فقط می گفتم آی آی (بله، بله). یک ماجرای خنده دار دیگر مربوط به رفتنم از سوریه به لبنان است. یک بار قرار بود در مراسم شهادت حضرت رقیه شرکت کنم. مسئول تبلیغات به من گفت: قرار است در لبنان برایت برنامه ای بگذاریم. مشکلی نداری؟» گفتم: «نه، مشکلی نیست.» مسئولان برنامه یادشان رفته بود که برای من ویزای لبنان تهیه کنند. نزدیک ظهر بود که به من اطلاع دادند آماده باشم. پرسیدم: «برایم ویزا گرفتید؟» گفتند: «نه، اما یک کاری اش می کنیم، چون اعلام کرده ایم که شما در آن مراسم نوحه خوانی خواهی کرد. باید هر طور شده، شما را به مراسم برسانیم.» ساعت ۲ بعداز ظهر پیغام دادند: «آماده باش. پانزده دقیقه دیگر راننده ای دنبالت می آید.» من آماده شدم. ماشین آمد و رفتیم. بعد از یک ساعت، آن ماشین من را به ماشین دیگری سپرد و این کار چهار بار تکرار شد. هوا تاریک شده بود و باران شدیدی می بارید. هوا خیلی سرد بود. هر چهار راننده از جبهه مقاومت بودند. خیلی سریع کارشان را انجام می دادند و اصلا با من حرف نمی زدند. وسط راه نیاز بود که به دست شویی بروم. هر چه به راننده ماشین آخری که سوار آن بودم، می گفتم: «نگه دار، می خواهم به دست شویی بروم»، او با غضب می گفت: لا، لا. خیلی اذیت می شدم، ولی چاره ای جز تحمل نداشتم. سرمای هوا هم مشکلم را تشدید می کرد. راننده شیشه ها را بالا کشیده بود و به سرعت می رفت. دوباره دست و پاشکسته به عربی به او گفتم: «محض رضای خدا یک لحظه بایست تا به دست شویی بروم.» به عربی گفت: «نه، حفاظت اجازه نمی دهد.» گفتم: «در این باران و تاریکی و سرما کسی حواسش به ما نیست!» حرف زدنم بی فایده بود. با خودم می گفتم اینها وقتی با من این طور حفاظتی برخورد می کنند، پس بیچاره سید حسن نصر الله چه می کشد؟! خدا به او رحم کند؟ بالاخره راننده کنار یک دره ایستاد و گفت: «بسرعه، بسرعه.» از ماشین پیاده شدم. دیدم دره عمیقی زیر پایم است. با خودم گفتم که در این شب بارانی اگر پایم لیز بخورد، ته دره می روم. از خیرش گذشتم و به راننده گفتم که تحمل می کنم. به راهش ادامه بدهد. کمی بعد، وارد خیابان های بیروت شدیم. از شانس ما ترافیک سنگینی بود و ماشین ها به کندی حرکت می کردند. به محض اینکه به محل موردنظر رسیدیم، در ماشین را باز کردم و گفتم: «دستشویی کجاست؟»😂 (با خنده). بعد از مراسم که من را به سفارت ایران بردند، به مسئول برنامه گفتم:
«دیگر توبه کردم که در چنین برنامه هایی شرکت کنم. دمار از روزگارم در آمد. نصف عمر شدم.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هرگز اجازه‌نده اسلحه‌ من بر زمین بیفتد همه‌ی آینده‌ی دنیا امروز به ما و آنچه كه می‌كنیم وابسته است.. سید‌مرتضی‌آوینی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 مجموعه خاطرات کوتاه نوشته: رقيه كريمی ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۸۶ ـ مدت خدمتت تموم شده. ديگه نميخواد بری جبهه. وظيفـه‌ات رو به اندازه كافی انجام دادی. حرفی نزد. هيچكس عكس‌العملی كه نشانه مخالفت باشد، نشان نداد. °°°° چند روز بعد اعزام شد؛ بيخبر! •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۸۷ با دايی‌اش رفت برای ثبت نام. دايی‌اش را ثبت نام كردند اما او را نه. °°°° از روی شناسنامه‌اش فتوكپی گرفت. خوشحال بود. خيال ميكرد اگـر فتوكپی را دسـتكاری كنـد و دوبـاره از رويـش فتـوكپی كنـد، اعـزامش می‌كنند. °°°° اصل شناسنامه را می خواستند. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۸۸ با چند پتو پشت وانت نشستند. هوا سرد بود. پتو را دور خود پيچيده بودند، ولی باز می‌لرزيدند. °°°° ماشين به سرعت حركت می‌كرد. سرما شـديدتر شـده بـود. يكـی از بچه‌ها شروع كرد به مداحی؛ كمی گرم شدند. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۸۹ نامه را داد دست خواهرش. ـ اينو عصر كه شد، بده به بابا. °°°° پدر نامه را باز كرد و شروع به خواندن كرد: «بابای خوبم سلام! اعزاممـان نمـی‌كردنـد، مـا هـم تـصميم گـرفتيم خودمان برويم. خيلی وقت بود پولهايمـان را پـس انـداز كـرده بـوديم. حلالم كنيد. پسر كوچكتان •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۹۰ خيال می‌كردند به مسافرت رفته است. خيال می‌كردند رفته تفريح. تلفنِ خانه به صدا درآمد. ـ الو سلام بابا! ـ سلام پسرم، كجايی؟ ـ از جبهه باهاتون تماس می‌گيرم. الان توی دزفولم. پدر سكوت كرد. نمی‌دانست چه بايد بگویید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
نادیده هایی از سردار شهید حاج علی هاشمی (سردار هور) و گفتگو با همرزمان از جمله سید طالب موسوی در کانال شهدا👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۳ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔅تا یک قدمی اسارت بهداروند: ظاهرا یک بار وقتی می خواستید به لبنان بروید، دچار مشکل شدید و نزدیک بود اسیر شوید؟ درست می گویم؟ بله. با آقای سروری می خواستیم از سوریه به سمت جبل العامل و صور و صیدا در بیروت برویم. برای رسیدن به مقصد باید از مسیر خاصی می رفتیم. در آن حوالی، گروه کتائب مسیحی های وابسته به اسرائیل) حضور داشتند که خیلی خطرناک بودند. در همین منطقه، احمد متوسلیان و همراهانش اسیر شدند. ظاهرا ماشین حامل متوسلیان اشتباهی به جای اینکه به سمت دمشق برود، به سمت محل استقرار گروه کتائب می رود و سرنشینانش اسیر می شوند. احتمالا می دادند که او فرمانده نظامی است. لذا او و همراهانش را دستگیر کردند و به اسرائیل تحویل دادند. دو هفته بعد از ناپدیدشدن احمد متوسلیان و همراهانش، ما از همان جاده اشتباه داشتیم به سمت بیروت می رفتیم که یکی از دژبانی های سوریه جلوی ماشین ما را گرفت. دژبان سوری با تندی با راننده مان حرف زد. از شخصی که کنارم نشسته و عربی بلد بود، سؤال کردم که چه شده؟ گفت: «به راننده می گوید چرا از این مسیر آمده اید؟» پرسیدم: «مگر اشتباه آمده ایم؟» گفت: «بله. می گوید که شما به سمت احمد متوسلیان گروه کتائب می روید.» بلافاصله برگشتیم. وقتی به مقصدمان رسیدیم و ماجرا را تعریف کردیم، دوستان گفتند: «خدا به شما رحم کرده، چون اگر مسیر را ادامه می دادید، شما هم اسیر می‌شديد.» خیلی خدا را شکر کردم که سمت گروه کتائب نرفتیم و اسیر آنها نشدیم. اگر آن مسیر را ادامه می دادیم، معلوم نبود سرنوشتمان چه می شد. یک بار هم می خواستم به جنوب لبنان بروم. آن موقع، مشکلات زیادی برای رفتن به آنجا وجود داشت. ضمن اینکه بعد از ورودم به لبنان، نهادهای اطلاعاتی - از سیا و موساد گرفته تا سازمان اطلاعاتی لبنان و سوریه - به من حساس شده بودند. مجبور بودم خیلی سنجیده و برنامه ریزی شده در داخل لبنان تردد کنم. موقع رفتن، در جاده با ترافیک سنگین و راه بندان مواجه شدیم. به نظر می رسید راه بندان ساختگی است و احتمال توطئه می رفت. مسیر ما جاده کوهستانی بود. نیروهای اسرائیلی بر مسیرهای دیگر اشراف داشتند و نمی شد از آن جاده ها برویم. طبق برنامه اعضای شورای سپاه، قرار شد برای اینکه شناسایی نشوم، لباس روحانی، آنهم لباس سادات به تن کنم تا راحت تر بتوانیم از ایست و بازرسی ها عبور کنیم. حالا چرا لباس سادات؟ چون در لبنان برای سادات احترام ویژه ای قائل اند و برای آنها مسیر را باز می کنند. دلیل انتخاب لباس روحانیت با عمامه سیاه برای من همین بود. در عمل هم این را دیدم. مأموران ایست و بازرسی ها تا چشمشان به من می افتاد، با احترام می گفتند: «على رؤوسنا»؛ یعنی بالای سر ما جا دارید. می گفتند: «بفرمایید بروید.» دوستان سپاه با این ترفند، من را از همه ایست‌های بازرسی عبور دادند و راحت به جنوب لبنان رسیدیم. دوستانم وقتی لباس روحانیت پوشیده بودم، از من عکس گرفتند. احتمالا آقای سروری عکس ها را داشته باشد. من از آنها خواهش کردم که عکس ها را رسانه ای نکنند، چون من یک پاسدار بودم. خلاصه با این شیوه خودم را به جنوب لبنان رساندم و در چند شهر برنامه های گوناگونی اجرا کردم که مورد توجه مردم واقع شد. یک بار در شب شهادت حضرت رقیه (س)، سید محمد میری، از مداحان ایرانی که در سوریه کار فرهنگی می کرد، تصمیم گرفت به زائران نذری بدهد. او با برنج هایی که از ایران آورده بود، غذایی درست کرد و از من خواست که زیارت عاشورا و روضه بخوانم. بعد از روضه، به مردم شام داد. این سنت، تا قبل از حمله داعش به سوریه هر سال برقرار بود و من با مداحان دیگر مثل محمود کریمی، سعید حدادیان و مداح های دیگر تهران، به حرم حضرت رقیه (س) می رفتیم و برنامه اجرا می کردیم. آخرین بار که آقای میری می خواست نذری بدهد، نزدیک به دو تن برنج به سوریه آورده بود. احتمالا تحت تأثیر این برنامه، به مراسم شهادت حضرت رقیه (س) در ایران توجه بیشتری می شود و عزاداری ها مفصل تر شده. خیلی از نیروها و فرماندهان سپاه هم در مراسم شرکت می کردند. یکی از فرماندهانی که خیلی در سوریه و لبنان زحمت می کشید و کار می کرد، سید احمد آوایی بود. او به زبان عربی تسلط داشت و با احزاب و مردم منطقه آشنا بود. یک بار هم همراه همسرم و آقای رئوفی در این را مراسم شرکت کردم. همسرم خیلی از این مراسم ام خوشش آمد و همیشه از آن تعریف می کند. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ۱۰۴ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔅آشنایی با حبیب الله معلمی در این بخش قصد داریم درباره حبيب الله معلمی، شاعر بسیاری از نوحه ها و اشعار شما، صحبت کنیم. ایشان تحولی در نوحه خوانی و مداحی شما ایجاد کرد. بفرمایید چگونه با ایشان آشنا شدید؟ وقتی تبلیغات سپاه پاسداران و جهاد سازندگی باهم ادغام شدند، من با سیف الله، پسر آقای معلمی که از نیروهای جهاد بود، آشنا شدم. او وقتی متوجه شد که نوحه می خوانم، گفت: «پدر من شاعر است و می تواند برای شما شعر بگوید.» اوایل خیلی باورم نمی شد که یک پیرمرد ساده روستایی بتواند شعری بگوید که به کار نوحه خوانی من بیاید.. باوجوداین، برای اینکه سیف الله ناراحت نشود، گفتم: «به پدرت بگو در این زمینه برایم شعری بگوید.» چند روز بعد، سيف الله با یک شعر پیش من آمد. از خواندن شعر، هم تعجب کردم و هم ذوق زده شدم؛ همان شعر معروفی بود که بعدها در محضر حضرت امام آن را خواندم: سربند آن این بیت بود ای شهیدان به خون غلتان خوزستان درود لاله های سرخ پرپر گشته ایران درود این شعر من را ترغیب کرد که به دیدار حبیب الله معلمی بروم. با پسرش سیف الله هماهنگ کردم و چند روز بعد، برای اولین بار، آقای معلمی را در مغازه ای که صاحبش فردی به نام محمدزاده بود، در خیابان امام خمینی اهواز دیدم. آقای معلمی آنجا کار می کرد پیرمردی مؤقر با موهای سفید بود و گوشه ای از مغازه روی صندلی نشسته بود. بهداروند: اولین دیدار شما چگونه بود؟ پسرش من را معرفی کرد و گفت: «بابا، این آقای آهنگران است. در نگاه اول کم حرف و کمی اخمو به نظر می رسید. انتظار داشتم شور و شوقی نشان بدهد، ولی آرام از روی صندلی اش بلند شد و بعد از روبوسی، دوباره نشست و منتظر حرف زدن من شد. نگاهی به او کردم. سرش پایین بود و آرام حرف می زد. از برخوردش خیلی جا خوردم. بعد فکر کردم که شاید هنوز با من صمیمی نشده و به زمان نیاز دارد. چایش را که نوشید، خیلی آرام گفتم: «آقای معلمی، دست شما درد نکند. شعر بسیار خوبی گفته بودید. آن را پیش امام خمینی خواندم. ایشان هم راضی بودند. همان طور که استکان چایش را بر می داشت، با متانت خاصی گفت: خدا را شکر. این از لطف خداست.» در همین حین، پسرش برای ایجاد صمیمیت بیشتر پیشنهاد کرد که شب به خانه آنها بروم، ولی به هر حال، اولین برخورد و ملاقات ما سرد و خشک بود. سرودن شعر در مزرعه و خانه بعدها چند بار به مغازه محل کار آقای معلمی رفتم که از او اشعاری را که سروده بود، بگیرم، أما احساس کردم که صاحب مغازه زیاد با رفتن من به آنجا برای دیدن آقای معلمی موافق نیست. موضوع را با آقای معلمی در میان گذاشتم و متوجه شدم که او هم تمایل دارد محل ملاقات های بعدی ما جای دیگری باشد. بنابر این، منزل آقای معلمی محل قرارهای بعدی ما شد. اولین باری که برای گرفتن شعر به خانه او در خیابان مطهری شرقی در فلکه سوم کیان پارس رفتم، آقای معلمی این شعر را برای من سروده بود که بعدا از نوحه های معروف شد: غرق در خون کربلای ایران است این زمین لاله گون خوزستان است به مرور، بیشتر باهم عیاق شدیم. مدتی بعد، کار در مغازه را رها کرد و مشغول کشاورزی شد. من همراه او به زمین کشاورزی اش می رفتم. آقای معلمی یک زمین هشت هکتاری در کنار کارون داشت و در آن هندوانه، هویج ، سبزیجات، خیار و خربزه می کاشت. محصولات خوبی تولید می کرد. در آنجا با فراغ بال همین طور که بیل می زد، اشعاری را زمزمه می کرد. بعد آنها را روی کاغذ می آورد و به من می داد که بخوانم. در زمان استراحت، در مورد سوژه‌ها و ایده هایی که قابلیت تبدیل شدن به شعر و نوحه را داشتند، با من بحث می کرد. گاهی اوقات هم شب ها وقتی از زمین کشاورزی بر می گشت، به منزل او می رفتم و باهم درباره کار بعدی صحبت می کردیم. بهداروند: در مزرعه با شما چطور برخورد می کرد؟ گاهی که در مزرعه به سراغش می رفتم، ساعت ها روی یک صندلی چوبی کهنه که آنجا بود، می نشستم تا وقت استراحتش شود و بیاید باهم صحبت کنیم. یادم هست بسیاری از سربندهای نوحه ها را در زمین کشاورزی درست می کردیم که اتفاقا خیلی هم معروف شدند. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 مجموعه خاطرات کوتاه نوشته: رقيه كريمی ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۹۱ بين راه فقط می‌خنديد و شوخی ميكرد. گفتم: «اين قدر نخند، می‌برمت می‌گذارمت توی جبهه بمونی، تنهايی برمی‌گردمها.» گفت: «خدا از دهنت بشنوه؛ منم همين رو ميخوام ديگه!» °°°° با هم رفتيم. با هم جنگيديم. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۹۲ از تك تك بچه‌های كلاس خداحافظی كردنـد. بچـه‌هـا بـا حـسرت نگاه‌شان می‌كردند. °°°° اصرار فايده نداشت. قرار نبود دانش‌آموز اعزام كنند. °°°° يكی از آنها برگشت و دومی ماند و اصرار كرد. ـ آقا من دانش‌آموز نيستيم. من ترك تحصيل كردم. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۹۳ گفتم: «چرا اومدی جبهه؟ من نميگذارم اينجا بمـونی. بـرادرت تـازه شهيد شده، بايد برگردی!» گفـت: «اگـه ايـنكـارو بكنـی، روز قيامـت از تـو بـه امـام حـسين و حضرت زهرا شكايت می‌كنم.» حرفی برای گفتن نداشتم. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۹۴ كسی را جز او نداشتم كه از من مراقبت كند. آن شب مثل شب‌هـای ديگر اصرار ميكرد كه پای رضايتنامه را امضا كنم. مثل هميـشه اصـرار از او و انكار از من. °°°° پای رضايتنامه را امضا زدم. نميخواستم غصه بخورد. خنديد. °°°° ۴۰ روز بعد خبر شهادتش رسيد. تنها شده بودم. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۹۵ ناراحت و عصبانی بود. مثل هميشه مانع اعزامش شده بودند. °°°° چه التماسی ميكرد. التماس و شيرين زبانی. بالاخره مـادرش را نـرم كرد تا رضايتنامه را امضا كند. °°°° سوار اتوبوس شد. مادرش از پشت پنجره اتوبوس نگاهش ميكرد. پسر لبخند زد. مادر كمی نگران بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 🔻 نقش شهید سلیمانی در ‌‌‌عملیات بیت المقدس ۱ •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• لشکر پنج عراق که در عملیات فتح خرمشهر مقابل حاج قاسم ایستاده بود، در عملیات علیه داعش تحت فرمان او می‌جنگید. •••• سردار احمد غلامپور فرمانده قرارگاه قدس، یکی از سه قرارگاه عملیاتی آزادسازی خرمشهر و فرمانده بعدی قرارگاه کربلا در دوران دفاع مقدس، در یادداشتی ضمن استقبال از انتشار اسنادی همچون تلفنگرام فرماندهی که هفته گذشته در اختیار رسانه‌ها قرار گرفت، به تشریح برخی ویژگی‌های فرماندهی در عملیات آزادسازی خرمشهر پرداخت. مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، سال گذشته در چنین روزهایی تصویر سند تلفنگرام محسن رضایی، فرمانده وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در روز اول عملیات الی بیت‌المقدس (آزادسازی خرمشهر) به تمامی فرماندهان سپاه سراسر کشور را منتشر کرد. در این تلفنگرام که روز دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ ارسال شده، فرمانده کل سپاه به همه فرماندهان مناطق ده‌گانه سپاه در سراسر کشور دستور داده تا تمام توان خود را به جبهه‌های جنوب برای فتح خرمشهر گسیل کنند. متن یادداشت سردار غلامپور به این شرح است: «مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، در اقدامی پسندیده، تصویر سند تلفنگرام فرمانده کل سپاه در روز اول عملیات الی بیت‌المقدس خطاب به فرماندهان سپاه سراسر کشور را منتشر کرد و این اقدام‌ مثبت مرکز اسناد، فرصت خوبی برای تشریح ماجرای این سند و توضیح برخی حقایق درباره آزادسازی خرمشهر و دفاع قهرمانانه ملت سرافراز ایران فراهم‌ نمود. مکتوبم را با ذکر خاطره‌ای از سردار بزرگ اسلام، شهید حاج قاسم سلیمانی آغاز می‌کنم: حاج قاسم سلیمانی قهرمان بین المللی جبهه مقاومت، فرماندهی یکی از تیپ های عملیات آزادسازی خرمشهر را عهده دار بود. مدتی قبل از شهادتش، به من گفت: «حاج احمد، یادت هست لشکر ۵ عراق در عملیات بیت المقدس، چقدر جنگید و چه فشاری روی ما آورد؟ توی خواب هم نمی‌دیدیم که روزی برسد که با عنایت خدا، فرمانده همان لشکر ۵ عراق، دو زانو مقابل ما بنشیند و کسب تکلیف کند. خدایا بزرگیت را شکر.» در این مکتوب، در پی آنم که به مناسبت سالگرد آغاز عملیات آزادسازی خرمشهر و انتشار تلفنگرام فرماندهی سپاه در روز شروع این عملیات بزرگ، فشارها و سختی های آن عملیات را بیشتر توضیح دهم تا جوانان ما بنگرند که با پشت سر گذاشتن چه سختی‌هایی، به تعظیم فرماندهان ارتش عراق در مقابل فرماندهان ایران رسیدیم. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۵ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• گاهی چند بیتی می گفتیم و هر چه تلاش می کردیم، نمی توانستیم ادامه اش را بگوییم. مجبور بودیم هر طوری شده آن را کامل کنیم. معلمی همان طور که بیل میزد، زمزمه می کرد و یک دفعه با آن لهجه شیرینش می گفت: «اومد، اومد، بنویس.» نوحه های زیادی در آن زمین کشاورزی تهیه کردیم و من در جبهه ها و سراسر ایران آنها را خواندم. هیچ کس نمی دانست این نوحه ها چگونه تهیه و سروده شده اند. یکی از آنها این نوحه بود هنوز از کربلایت به گوش آید صدایت حسین جانها فدایت سپهدار کربلا، نگهبان خیمه ها رسان آبی ز احسان سوی گلزار زهرا (کلیپ در ادامه) اولین بار، این سبک نوحه را در همان زمین کشاورزی برای حضرت قمر بنی هاشم (ع) سرود که خیلی هم پر معنا و قوی بود. سربند نوحه را آماده کرد و بعد مشغول بیل زنی شد. من مدام با او تمرین می کردم که بیت های بعدی را هم بگوید. تا عصر، تقریبا همه ابیات نوحه را کامل کرد. آن نوحه را تلویزیون تا مدت ها به عنوان تیتراژ برنامه روایت فتح پخش می کرد. مردم آن را حفظ شده بودند. به خانه اش هم می رفتید؟ گاهی که در زمین کشاورزی خسته می شدیم یا روز تمام می شد، برای ادامه کار همراه او به منزلش می رفتم و در آنجا شعرها را تکمیل می کردیم. به خانه که می رسیدیم، به ترتیب، اول نمازش را می خواند، غذا می خورد و کمی استراحت می کرد. بعد قلمش را بر می داشت و شروع به نوشتن می کرد. بعضی وقت ها این قدر غرق در کار می شدیم که یک دفعه می دیدیم ساعت مثلا ۱۲ شب شده. گاهی شب ها که پیش او می رفتم، چون از صبح روی زمین مشغول کار بود، خیلی خسته بود و حوصله شعر گفتن نداشت. در چنین مواقعی مجبور بودم با شگردی او را وادار به کار کنم؛ مثلا می گفتم: «آقای معلمی، این شعری که دیروز گفتی، برای آقا محسن خواندم. گفت: "عجب شعری است! شاعرش کیست؟" من هم گفتم آقای معلمی.» یا می گفتم: «آقای شمخانی گفت که واقعا شعر قوی و مهیجی است. دستش درد نکند.» با این تعریف و تمجیدها یخ او آب می شد و لبخندی می زد. به محض اینکه می خندید، من استارت شعر جدید را می زدم و ساعت ۲ شب، کار را تمام می کردیم. قلق او دستم بود و خوب می دانستم چطور او را وارد کار کنم که ناراحت نشود. او وقتی می شنید فرماندهان، رزمنده ها و مردم شعرهایش را دوست دارند، تشویق می شد و با وجود خستگی، پای کار می آمد و با همه خستگی اش شعر می گفت. عجیب بود. وقتی به وجد می آمد و دست به قلم می برد و سیگارش را روشن می کرد، می دانستم آن شعر را همان شب تمام می کند. خدا را شکر بعدها کلا سیگار را ترک کرد، چون خیلی اذیت شده بود. بعضی وقت ها کار تا نیمه شب طول می کشید. می دانستم اگر به منزلمان بروم، ممکن است معلمی براثر خستگی کار را رها کند. لذا همانجا دراز می کشیدم. گاهی خوابم می برد و او ساعت ۴ صبح بیدارم می کرد و می گفت: «حاج صادق، بیدار شو. وقت نماز است. نوحه هم کامل شد. بلافاصله وضو می گرفتم و نمازم را می خواندم. بعد چند بار نوحه را با او تمرین می کردم و شاد و خوشحال به منزل می رفتم. این کار همیشگی من بود و چاره دیگری هم نداشتم. گاهی که صبح بیدارم می کرد، می گفتم: «حاجی، نوحه تمام شد؟» با کمی اخم می گفت: «نشد. راه نداد.» خواب آقای معلمی خیلی کم بود و اصلا مثل من نمی خوابید. در چند سفری که همراهم به مکه آمد، خیلی کم می خوابید. در ماشین که اصلا‌ نمی خوابید و گاهی از اینکه می‌دید دیگران خواب هستند، عصبانی می شد. هر روز صبح باوجوداینکه گاهی تا صبح بیدار بود، رأس ساعت ۶ به زمین کشاورزی اش می رفت. سرحال و قبراق، بیل به دست می گرفت و کار می کرد. در طول هشت سال دفاع مقدس و بعد از آن تا ارتحال امام، این برنامه همیشگی من بود که مزاحم او می شدم. او هم سخاوتمندانه کار را جلو می برد و هیچ شکایت و گلایه ای نمی کرد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار حاج صادق آهنگران تیتراژ خاطره انگیز روایت فتح هنوز از کربلایت .. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ۱۰۶ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بهداروند: چرا سراغ شاعران دیگر نمی رفتید؟ آن موقع هیچ کس مثل آقای معلمی پای کار نمی آمد. گاهی سراغ شعرای معروف می رفتم؛ مثلا با یکی از آنها تماس گرفتم و درخواست شعر و نوحه کردم. گفت: «حالا ببینم چه می شود. اگر عنایتی شد، به شما خبر می دهم.» چند روز بعد که دیدم خبری نشد و دوباره تماس گرفتم، گفت که حتی یک بیت هم نگفته. آنجا بود که قدر و منزلت آقای معلمی را فهمیدم. او خیلی برای جنگ، نظام و رزمنده ها ایثار می کرد و ادعایی هم نداشت. فرزندان آقای معلمی هم در برخی از عملیات ها شرکت کردند. یکی از افتخارات او تربیت چنین فرزندانی است. بسیاری از مواقع که برای اجرای برنامه به جبهه می رفتم، او هم می آمد. اصلا ترس و واهمه ای نداشت. پابه پای من می آمد و خسته هم نمی شد. او با اکثر مسئولان تبلیغات جبهه و جنگ مثل آقای رجایی، آسودی، مزینانی و افراد دیگر ارتباط تنگاتنگ داشت. آنها هم خیلی او را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند. در برخی از شب های عملیات، همراه من به قرارگاه مرکزی خاتم الانبیا(ص) می آمد و در برنامه ای که برای یگان های آماده حرکت اجرا می کردم، سینه زنی می کرد. او با جبهه و جنگ عجین شده بود و خیلی به رزمنده ها علاقه داشت. بهداروند: بابت سرودن اشعار از شما یا تبلیغات جنگ یا سپاه پولی هم می گرفت؟ نه. آقای معلمی اصلا توقع مادی برای سرودن شعرها نداشت. هیچ وقت از پول و مسائل مادی حرفی نمی زد و اخلاص داشت. دخترش تعریف می کرد: «پدرم در طول زندگی اش به مسائل مادی توجه نداشت و همیشه تکیه گاهش به خداوند بود. البته زحمت زیادی برای کسب روزی حلال می کشید، اما از موقعیتش به خصوص بعد از انقلاب، برای به دست آوردن پول استفاده نمی کرد. حتی از پذیرفتن پول برای سرودن شعر هم به شدت امتناع می کرد، طوری که وقتی در اوایل جنگ، از بیت امام برایش مبالغی پول همراه با تقدیر نامه ارسال شد، تقدیرنامه را پذیرفت، اما پول را پس فرستاد. وقتی به او گفتیم که چرا در این اوضاع بحرانی چنین کاری کردی؟ گفت که نمی خواهم اجرم در پیشگاه خداوند و سیدالشهدا(ع) ضایع شود. من تا به حال برای پول شعر گفته ام که این بار دومش باشد؟!» گاهی برخی شعرای معروف که از تهران می آمدند به دیدن او می رفتند و می گفتند: «چرا برای سروده هایت پول نمی گیری؟» آقای معلمی از حرف آنها آزرده خاطر می شد و جوابشان را می داد. شعر برای او منبع درآمد نبود، بلکه تأمین کننده نیاز روحی و معنوی اش بود. بهداروند: ایده نوحه هایتان از خودتان بود یا از آقای معلمی؟ بیشتر، من ایده و افکارم را به آقای معلمی منتقل می کردم و او با هنر شاعری اش به آنها‌ جان می داد. من معمولا با تمرکز روی سخنرانی های حضرت امام یا فرماندهان جنگ، کلیدواژه هایی از سخنان آنها انتخاب و یادداشت می کردم و با آقای معلمی در میان می گذاشتم؛ مثلا امام بعد از رفتن نیروهایمان به لبنان بعد از عملیات بیت المقدس گفتند: برگردید. این توطئه دشمن است. راه قدس از کربلا می گذرد. ما می خواهیم قدس را نجات بدهیم، لكن بدون نجات کشور عراق از این حزب منحوس نمی توانیم این کار را انجام بدهیم.» من بعد از شنیدن سخن امام، بلافاصله به سراغ آقای معلمی رفتم و گفتم: «امروز امام این جمله را گفتند. می تواند باب شکل گیری یک نوحه باشد.» او کمی فکر کرد و گفت: حاج صادق، فردا بیا.» فردای آن روز که سراغش رفتم، گفت: «این نوحه را آماده کردم. ببین چطور است؟» سربند نوحه این بود: بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت، از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت تا مدت ها تلویزیون این نوحه را قبل از اخبار سراسری پخش می کرد. شعر «با نوای کاروان بار ببندید همرهان / این قافله عزم کرب و بلا دارد» را هم بعد از عملیات والفجر مقدماتی سرود که خیلی اثر گذار بود، چون آن عملیات، عملیات موفقی نبود و ما به اهدافمان نرسیده بودیم. البته ایده این شعر، از سخنرانی آقا محسن در پادگان کرخه که مقر لشکر ۷ ولی عصر بود، به ذهنم رسید. آقا محسن آن روز با شور و احساس گفت: «برادران، ناراحت پیروز نشدن نباشید. شما طالب کربلایید و کربلا رفتن سختی و رنج دارد. تحمل کنید و صبر داشته باشید.» یک بار هم که اعزام سپاهیان حضرت محمد(ص) پیش آمد، ما باید روی سوژه سپاه محمد (ص) مانور می دادیم و شعری بر همان اساس تهیه می کردیم. آن موقع هم آقای معلمی مثل همیشه زحمت کشید و شعری آماده کرد که خیلی معروف و کارساز شد. اشعار و نوحه هایمان معمولا یا با بهره گیری از سخنرانی امام، فرماندهان و مسئولان رده اول مملکت یا براساس عملیات ها و متناسب با آنها سروده می شد که به قول معروف، خیلی هم گل می کرد و اثر داشت. بعضی وقت ها اگر فرمانده‌ای شهید می شد، آقای معلمی متناسب با شخصیت او نوحه ای می سرود و من در مراسم تشییع یا بزرگداشت آن
شهید بزرگوار می خواندم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 " ترکش منتظر " در منطقه طلاییه مستقر بودیم . خورشید طلایی🌞 داشت خودش را پشت دشت و نیزارها پنهان می کرد. دلم بد جور هوای بچه ها را کرده بود. تعدادی از آنها در عملیات به شهادت رسیده بودند و بیشتر آنها مجروح و زخمی در بیمارستانها بستری 🤕 از قدیمی ها من مانده بودم و چندتا از بچه های مسجد. دستم را به طرف آسمان گرفتم و با دلی شکسته گفتم : "خدای بزرگ ! 🤲 از من چه گناهی سر زده که دو سه ساله توی جبهه هستم ولی تا حالا یه آخ هم نگفتم و هیچ خبری نشده است " 😭 هنوز حرفم تمام نشده، ترکشی سرگردان به مچ دستم اصابت کرد 😳 و برای مدتی مرا کنار بچه های زخمی همنشین کرد.😂 احمد ترکی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂