eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
دم می زدم که موتوری به سرعت کنار پایم ترمز کرد و سلام کرد. سرم را که بلند کردم دیدم محمود محمودی از بچه های اطلاعات لشکر است -تو کجا این جا کجا؟ -من بخود نآمدم این جا -خوش آمدی -چه خبر؟ -عملیات خوبی داریم -کجا؟ -همین حوالی -کجا؟ -در قسمت جنوبی ارتفاعات گاما -چه خوب -ولی منتفی شد -چرا؟ -بدلایل خاصی -پس کجا می رویم ؟ -روی ارتفاعات دوپازا -کجاست؟ -در نزدیکی های سردشت -محور ما کجاست؟ -تپه ای در دل خاک عراق -تپه؟ -بله. آن جا محل استقرار منافقین است. تا اسم منافقین آمد یاد محمود خادمی منافق شهرمان افتادم که چقدر جوانان شهرم را به قهقرا و اعدام برد. در حال خودم بودم که محمودی روی شانه ام زد و گفت کجایی؟ دارم با تو حرف می زنم. -بله رفتم در فکر محمود خادمی -چه طور؟ -خاطرات سال ۶۰ ـ ۶۱ آن شب تمام فکرم پیش محل عملیات بود که وقتی به منافقین برسیم چه عکس العملی خواهم داشت. دو روز بعد طبق دستور فرماندهی قرار شد عصری راهی عملیات شویم. ظهر داشتم آماده نماز ظهر و جماعت می شدم که سر و کله هواپیماهای جنگی عراقی پیدا شد. غرش عجیبی داشتند و روی سرمان شیرجه آمدند و تمام اردوگاه را بمباران کردند. برای در امان ماندن به چاله ای که کنار چادرم بود شیرجه رفتم ولی صدای مهیب بمباران قطع نمی شد. در آن واحد تمام محوطه بمباران شد و هواپیماها رفتند. گیج و منگ بودم. باورم نمی شد ترکش نخورده ام. صدای اردشیر خادمی بلند شد وفریاد میزد بدادمان برسید بلافاصله به سمت او دویدم و گفتم چه شده؟ -بچه ها شهید شدند -کجا؟ -سمت چپ را نگاه کن -باورم نمی شد این همه شهید و زخمی داده باشیم. بلافاصله آمبولانس های لشکر از راه رسیدند و به کمک هم اجساد شهدا و زخمی ها را جمع کردیم . بعد نماز ظهر و عصر حال خوردن نهار را نداشتم. قدری دراز کشیدم ولی کابوس بمباران رهایم نمی کرد. عصری رادیو عراق با خوشحالی خبر بمباران اردوگاه ما را اعلام کرد و خوشحالی می کردند. گردان با بمباران عراق حالت لشکر شکست خورده ای را پیدا کرده بود که نمی شد آنها را جمع کرد. همه بچه ها ناراحت و افسرده شده بودند. بمباران آن قدر شدید و رعب آور بود که کسی انتظار آن را نداشت. فرماندهی گردان تمام گردان را جمع کرد و ضمن ارائه توضیحات مفصل در مورد وضعیت عراق و خودمان گفت بمباران امر طبیعی در جنگ است. ما نباید خودمان را ببازیم. محکم باشید که باید برای عملیات به عراق برویم. او ادامه داد وقتی رادیو عراق گفت امروز روستایی را در حوالی بانه ایران بمباران کردیم گفتم چقدر عراق محتاج خبرسازی است. من برای این که فضا را عوض کرده باشم گفتم آقای کاید خورده حالا ما  شدیم روستانشین؟ -چه عیب دارد؟ -عیبی ندارد -پس ناراحت نشو •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 آنتونی.اچ. کردزمن نویسنده غربی: به نظر می­‌رسد عراق واقعاً اثرات حمله به کشوری را که در میانه راه انقلاب بود، تجزیه و تحلیل نکرده باشد. به نظر می­‌رسد عراق به سادگی فرض کرده بود حمله­‌اش به تجزیه ایران منجر شود تا یکپارچگی و وحدت آن. حتی برخی از سران عراق در طی مصاحبه­‌های اخیر خود پذیرفتند که آن­ها هرگز گمان نکرده بودند که تأثیر حمله آن­ها به ایران این­گونه باشد که قیامی توده­‌ای برای حمایت از آیةالله خمینی ایجاد شود. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم ۷ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ■ جبهه هویزه 🔅 علیرضا جولا ادامه ماجرا را اینگونه بیان می‌کند غروب که رسول خمینی و محسن نوذريان اسرا را برند هوا کاملا تاریک و بسیار سرد شده بود. هر کس دنبال جایی می‌گت که شب را بگذراند. حدود ده نفری بودیم که به اتفاق حسين علم الهدی به روستای خالی از سکه در شرق هویزه و نزدیک رودخانه کرخه رفتیم و آنجا نماز مغرب و عشا را به امامت حسین خوندیم و شب را همانجا در اتاقک‌های حصیری روستا گذراندیم. صبح که شد، به طرف مواضع شب قبل برگشتيم . حسن گفت که تیپ ۳ همدان از لشکر قزوین قرار است از سمت حمیدیه به ما ملحق شود و عملیات به سمت خرمشهر ادامه پیدا کند و ما منتظر رسیدن آن تیپ بوديم. تا حدود یازده صبح که حسین گفت آماده شود که جلوتر برویم، از آنجا به طرف جنوب و به موازات جاده ای که آنجا بود حرکت کردیم تانکهای عراقی با تیربارهایشان به طور پراکنده به طرف ما شلیک می کردند. دشت صاف و وسیع بود و هیج موضعی برای پناه گرفتن وجود نداشت. بوته های خاری که در آن منطقه می‌روید تنها چیزی بود که می‌شد پشت آن پنهان شد و تا حدی از چشم دشمن دور ماند. بچه ها پشت همین بوته های خار به صورت تشنه یا خوابیده نماز ظهر و عصرشان را خواندند یکی از بچه ها پشت همین بوته ها گلوله خورد. مجددا حرکت کردیم تا به یک سنگر نعل اسبی، که مخصوص تانک حفر شده و روی آن به سمت مواضع ما بود رسیدیم. بعد از ما دیگر نیروی خودی نبود و در دوردست تانکهای عراقی به صورت شبح دیده می‌شدند. حدود ساعت سه ظهر حسين علم الهدی با پنج نفر آرپی جی زن آمد و به ما ملحق شد. سید محمدعلی حکیم و غفار درویشی را هم که با ما بودند و آرپی جی داشتند با خود برد و به جلوتر از ما رفتند و به ما گفتند شما که اسلحه سبک دارید، همین جا مستقر باشید. ما در سمت چپ جاده مستقر بودیم . آر پی جی زنها به فرمانی حسین علم الهدی از روی جاده عبور کردند و به طرف تانک های عراقی به سمت راست جاده رفتند که ما دیگر آنها را ندیدیم. پس از نیم ساعت از رفتن آنها متوجه شدیم که از پشت سرمان، از سمت رودخانه کرخه کور، چند تانک بی آنکه شلیک کنند به طرفمان می آیند. سعید جلالی با دیدن تانکها گفت: بچه ها، خوشحال باشید. تیپ همدان رسید. اما او اشتباه کرده بود این ها تانکهای دشمن بودند که بچه ها را محاصره کردند. وقتی پس از چند دقیقه به فاصله پنجاه‌متری ما رسیدند ناگهان آتش عراقی ها به طور هماهنگ شروع شد. تانکها از روبرو و پشت سر شلیک می کردند و هواپیماهای عراقی هم بالای سر ما و نیروهای ارتشی پرواز می کردند. هلیکوپترها هم از روبه رو آمدند و به سمت مواضع ما شلیک می کردند. کمتر از یک ساعت به اذان مغرب مانده بود که آنجا جهنمی برپا شد و تمام دشت نقطه به نقطه مورد اصابت گلوله های مختلف دشمن قرار گرفت. بچه ها از یک طرف با همان سلاحهای سبک خود به سمت تانکها شلیک می کردند و از طرف دیگر به سمت هواپیماهای عراقی که بالای سرشان بود تیر می‌زدند. بیش از نیم ساعت این وضعیت طول نکشید و اکثر بچه ها یکی یکی به شهادت رسیدند جمال دهشور، از دانشجویان فعال دانشگاه تهران نیز شهید شد. از هشت نفری که با هم بودیم، فقط من و محمود صالح زاده زنده مانده بودم که مچ پای من با شلیک رگبار تانک عراقی که بشت سرمان بود مورد اصابت گلوله قرار گرفته به طوری که استخوان پایم از هم جدا شد. بر زمین نشستم تانک مذکور به فاصله ده متری ما آمد و نفراتی از آن پیاده شدند و اسلحه ما را گرفتند و خودمان را هم به عنوان اسیر دستگیر کردند و بالای تانک قرار دادند و به سمت عقب نیروهایشان متقل کردند. عراقیها حتی از اجساد شهدا نیز وحشت داشتند و وقتی روی تانک بودم و ما را به عقب می‌بردند مسیر تانک را طوری تغییر می دادند که از روی اجساد مطهر شهدا عبور کنند تا مطمئن شوند که از جایشان بلند نخواهند شد و آسیبی به آنها نمی رسانند. پانصد متری که عقب رفتیم دیدیم که حدود ۳۵ نفر دیگر هم اسیر شدند و آنجا هستند. از کساتی که اسیر شدند یا زنده ماندند و به عقب برگشتند، تنها فردی که صحنه شهادت حسین علم الهدی را از دور دیده و نقل کرده فقط مهدی تسلیمی است. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۶۴ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ شب ساعت ۱۱ عملیات های سلسله واری صورت گرفت و ما تنها خبرش را از فرماندهی می شنیدیم. حمید رضایی که حسابی از نرفتن به عملیات کلافه شده بود به چادرم آمد و گفت من می خواهم از گردان بروم. -چرا ؟ - گردان برای عملیات نمی رود -تو هم دلت خوش است -چرا؟ -لشکر فعلا تعطیل است -پس چه کنم ؟ -همین جا بمان و حرص نخور فردا بعد از نماز ظهر و عصر فرماندهی گردان خبر عملیات ها را به عنوان خبری خوش مطرح کرد و گفت ان شاء الله نوبت ما هم می شود. جمالی فر صدا زد کی؟ -وقت گل نی حسن جلالی گفت: حالا سپاه ول کن نصرها نیست؟ -چه طور؟ -مدتی والفجر ۱ ـ ۲ ـ ۳ ـ ۴ را داشت حالا نوبت نصرهاست -این بتو مربوط نیست -البته که بمن مربوط نیست صدای خنده بچه ها بلند شد و فرماندهی گردان هم حرفهایش تمام شد. عصری برای این که کمی حال و هوایم عوض شود سری به محمود محمودی زدم و از او در مورد عملیات های انجام شده سؤال کردم.  او که آدم آرام و بی سر و صدایی بود گفت یکی یکی سؤال کن تا برایت توضیح بدهم. -عملیات نصر یک کجا انجام شده است؟ -این عملیات برای کنترل راه ارتباطی چوارتا ـ بسن عراق صورت گرفته است. ـ دقیقاً کی این عملیات بود؟ -۲۵ فروردین -پس ما نبودیم؟ -نه بابا ما پادگان کرخه بودیم -اسم رمزش چه بود؟ -یا صاحب الزمان -چه گیرمان آمد؟ ما توانستیم در این عملیات بلندی های کوخ نم نم و یال ارتباطی میان بلندی های سور گوه و بسن و پاسگاه سوردیزه عراق بگیریم و حدود یکصد کیلومتر مربع از خاک عراق را آزاد کنیم. -عجب عملیات خوبی بوده است . -نه ما در عملیات های بعدی آن را باید تکمیل می کردیم -چه کردیم؟ -عملیات را ادامه دادیم -ما؟ -نه -پس کی؟ نیروی زمینی ارتش آمد و با هدف آزاد سازی بلندی های مشرف بر خطوط مواصلاتی عراق در جبهه میمک در روز ۱۳ خرداد عملیات کرد -این ها هم موفق شدند؟ -آره به لطف خدا، ارتش توانست بلندی های ۴۰۴ ـ ۴۰۰ ـ ۳۹۶ و منطقه خزر و هلاله عراق را آزاد کند. ولی این عملیات یک شهید بزرگ را از ما گرفت. -کی؟ -شهید محمد تقی رضوی -چه کاره بود؟ -معاونت مهندسی قرارگاه مرکزی خاتم الانبیاء بود -خدا رحمتش کند -واقعاً خدا رحمتش کند. آدم زحمت کش و فعالی بود. -فرمانده سپاهی بود؟ -نه. عضو شورای مرکزی جهاد سازندگی بود. -دیگه عملیاتی مانده بگویی؟ -بله عملیات نصر ۳ -این عملیات را چه کسانی انجام دادند؟ -باز نیروی زمینی ارتش -چه جالب -بله. هدف این عملیات انهدام توان رزمی عراقی ها در منطقه زبیدات بود -کی این عملیات شد؟ -روز ۲۷ خرداد -موفق بودند در این عملیات؟ -تا حد زیادی بله -پس عملیات نصر ۴ کجا بود؟ در ارتفاعات ژاژیله، اسپیدار و گلان این ها چه خاصیتی داشتند؟ -این ها  مشرف بر شهر ماووت عراق بودند -این عملیات کی شد؟ -روز ۳۱ خرداد با رمز یا امام جعفر صادق علیه السلام -باز ارتش عمل کرد؟ -نه این بار سپاه عمل کرد -این عملیات سپاه موفق شد؟ -بله. وسعت این منطقه ۵۰ کیلومتر مربع بود و سبب شد شهر ماووت و چند ارتفاع مهم بدست ما بیفتد. -چند روز این عملیات طول کشید ؟ -حدود ۱۴ روز -چقدر طولانی -از فاو که کمتر است -بله. ولی آن جا جنوب بود -این جا هم غرب است از محمود بابت اطلاعات کاملی که بمن داد تشکر کردم که گفت باید تغذیه رایگان  هم بخوری -تغذیه رایگان؟ -بله. او یک کامپوت آلبالو برایم باز کرد و گفت بخور و برو آدم با محبت و مهربانی بود. دلم نیامد نماز مغرب عشا را آن جا نخوانم. همراه او به چادر نمازخانه بچه های اطلاعات لشکر رفتم و به امامت عبدالله احمدی نمازم را خواندم و به گردان برگشتم. عملیات نصر ۴ شروع شده بود و ما هم چنان له له می زدیم کی ما را وارد عملیات می کنند. چند روز بعد وقتی باز خبری از رفتن به عملیات نبود سری به فرماندهی لشکر زدم که آقای قیلاوی را دیدم. طبق معمول با خنده او روبرو شدم و سؤال کردم چه خبر؟ -خبری نیست -عملیاتی، حرکتی، رفتنی؟ -فعلاً همه چیز تعطیل تعطیل است -تا کی؟ -خدا داناست •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 برای خنده ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ خمپاره های دشمن مدام به اطرافمان می خوردند. گهگاه هم گلوله های مستقیم تانک مثل برق از بالای سرمان می گذشتند و به پشت سرمان اصابت می کردند. در همان لحظه، جواد اشاره کرد، از روی صندلی بلند شدم و ایستادم. جیپ همچنان به طرف خط می رفت. با صدای بلند گفتم: «اگر با کشته شدن ما فاو پابرجا می ماند، پس ای خمپاره ها ما را دریابید!»  برادر شریفی که هول کرده بود، با لهجه ترکی فریاد زد: «آهای! چه کار می کنی؟ بگیر بشین. اینجا تو دید مستقیم دشمن است!» بچه ها زدند زیر خنده. گفتم: «دلم برای حوری های خوشگل بهشت تنگ شده. می خواهم شهید شوم. آهای حوری های خوشگل کجایید... اللهم زوجنا من الحور العین!» فاصله ما تا خط حدود 200 متر بود که ناگهان یک خمپاره 120 زوزه کشان آمد و چند متری ما به زمین اصابت کرد. شریفی که حسابی خود را باخته بود، فریاد زد: «تو امروز سر ما را به باد می دهی!»  جواد در حالی که می خندید، به شریفی گفت: «ولش کن، زیاد سر به سرش نگذار. این دیوانه است. تا به حال چند بار او را موج سنگین گرفته!» شریفی گفت: «از کارهاش معلومه! برای چی این را دنبال خودتان آوردید؟» جواد خندید و گفت: «برای خنده!» ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 دیشب به خوابم آمد روح حسن چو نوری شأن شهید را او ، می گفت با چه شوری اینجا ملاک عشق است پیمان با ولایت باید نمود پرواز تا مرز بی نهایت http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅انگلستان و ساخت شبکه­ پناه­گاه­‌های زیرزمینی برای صدام در ژوئن ۱۹۸۲ صدام تصمیم گرفت برنامه پر هزینه ساخت شبکه­ پناه­گاه­‌های زیرزمینی را به اجرا بگذارد تا بتواند منابع استراتژیک خود را از خطر حملات هوایی مصون بدارد. براین اساس شرکت­های انگلیسی طرحی را ارایه کردند که به موجب آن برای ۴۸ هزار سرباز پناه­گاه امن ساخته می­‌شد. هر پناه­گاه تونل پولادین داشت و می­توانست تا ۱۲۰۰ نفر را در خود جای دهد. یکی از آن­ها در کنار کاخ ریاست جمهوری بنا شده بود و پر از تجهیزات الکترونیکی، کامپیوتر، تله پرینت و شبکه­‌های ارتباطی بود و دفتر صدام را با تمام نقاط عراق در تماس دایم قرار می­داد. دیدند و مسلسل­های خودکار نصب شده بر روی دیوارها بر سر و روی او گلوله می­‌باریدند. در راستای همین همکاری­ها شرکت مارکنی انگلیس فرستنده­‌های مایکروویو نظامی در اختیار عراق قرار داد و شرکت راکال نیز متعهد شد تا کارخانه تولید پیشرفته­ترین رادیوی نظامی جهان را به نام جاگوار در عراق احداث نماید.([4]) [4]. سوداگری مرگ (تیمرمن). http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم ۸ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ■ جبهه هویزه 🔅مهدی تسلیمی که بی سیم چی حسین بود نقل کرده است: من همراه من علم الهدی و هفت آر پی جی زن دیگر بودیم و به جلو رفتم . حسین علم الهدی آن آرپی جی زن ها را در امتداد جاده در چاله‌هایی که نفرات قبلا حفر کرده بودند مستقر کرد تا جلوی تانکهای عراقی را بگیرند و خودش به اتفاق من و یک آرپی جی زن دیگر صد متری جلوتر رفتیم و پشت یک تل خاکی که آنجا بود موضع گرفتیم. من در بی سیم جملات پراکنده‌ای از ارتش می شنیدم که نشان دهنده دستور عقب نشینی بود به حسین که گفتم، حسین گوشی را گرفت و مکالمات را گوش داد و با همان چند کلمه اول که شنید متوجه شد که عقب نشینی شده اما بچه هایی که جلو آمده‌اند خبر ندارند. برای همین به من گفت: «فورا از همین مسیری که آمده‌ایم برگرد و به آرپی جی زنها بگو که بایستند و مقاومت کنند و جلوی پیشروی تانکهای عراقی را بگیرند والا همه بچه ها قتل عام می‌شوند. به سایر بچه ها هم بگو که به عقب برگردند. همین طور در حال رساندن پیام حسین به آرپی جی زن‌ها بودم که ناگهان بچه‌ها فریاد زدند حسين شهيد شد. برگشتم به سمت عقب و دیدم که آن تل خاکی مورد اصابت قرار گرفته و توده خاک عظیمی به هوا برخاسته است. چیزی جز خاک نمیدیدم. وقتی پس از چند لحظه ای خاک فروکش کرد و آنها بهتر دیده شد حسین و همراهش را دیدم که هر دو افتاده و شهید شده‌اند. حرکتمان را به سمت عقب ادامه دادیم و بیست نفر شده بودیم که در تاریکی شب راه می رفتیم. عراقيها از پشت سر به ما شلیک می کردند. وقتی به یک تپه خاکی رسیدیم که می‌شد پشت آن پناه گرفت، نه نفر مانده بودیم و بقیه شهید شده بودند. قدری که آتش دشمن سبک شد، به راهمان ادامه دادیم تا به نیروهای خودی رسیدیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۶۵ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ دو روز بعد یعنی در سوم تیر ماه ۱۳۶۶ بعد از نماز ظهر و عصر که رادیو گوش می دادم، اعلام کرد دیشب رزمندگان اسلام در جبهه های غرب کشور در محور سردشت عملیاتی را با نام نصر ۵ انجام دادند. از ناراحتی رادیو را بستم و گفتم کار ما شده رادیو گوش دادند و بس. از چادرم آمدم بیرون و با موتور به سراغ محمودی رفتم. او تا مرا دید گفت باز که آمدی؟ کارت دارم -چه کاری؟ -شنیدی عملیات شده ؟ -بله -این همان جایی نیست که قرار بود ما عمل کنیم علیه منافقین؟ -بله -پس چه شد؟ -تقدیر شامل حال ما نشد -باز تقدیر تقدیر. خسته شدیم -نارحت نباش. نوبت ما هم می شود -کی؟ -کی کار شیطان است با او خداحافظی کردم و به گردان آمدم. یکساعتی قدم زدم بحدی که از خستگی وقتی به چارم آمدم تا سرم را روی پتو گذاشتم خواب رفتم. فردا صبح بعد از صبحانه، علی جمالی گفت از همسرت خبر داری؟ -نه. چه طور -زنگی، تلفنی؟ -نه این حرف علی سبب شد که بروم واحد تعاون و نامه ای بگیرم تا برایش نامه ای بنویسم. کل نامه ام چند خط بیشتر نبود .حالم خوب است. قرآن زیاد بخوان. برایم دعا کن. این جا هیچ خبری نیست. شب بعد از پخش اذان مغرب راهی نمازخانه شدم که کاید خورده را دیدم به طرف نمازخانه می رود. با دویدن به او رسیدم و گفتم چه خبر؟ -خبر چه؟ -خبر عملیات -خبر خوب دارم -بفرما -نه بعد نماز -قرارست برویم عملیات؟ -ان شاءالله بعد نماز همراه فرماندهان فتح، حدید و نصر به چادر فرماندهی رفتم. او بعد از ذکر مقدمات تکراری گفت ما باید آماده عملیات جدیدی باشیم ولی باید یک کار مقدماتی انجام بدهیم. مش رحیم بلافاصله سؤال کرد چه کاری؟ -تهیه نیرو -از کجا؟ -از شهر -کدام شهر؟ -اندیمشک -الان؟ -بله -خیلی خوب است -کی حاضر است برود جهت این کار؟ هیچکس حرفی نزد و او نگاه به فرماندهان می کرد و عاقبت گفت حالا که کسی داوطلب نیست خودم می گویم. دعا کردم من جزو این افراد نباشم او گفت برادرمان عبدالرحمن پور جوادی همراه عده ای باید برود شهر .نفس راحتی کشیدم به طوری که مش رحیم گفت راحت شدی؟ -چه راحتی فرماندهی گفت آقای بهداروند شما هم همراهشان می روی؟ -با اجازه شما نه -چرا؟ -حال و حوصله شهر را ندارم -عیب ندارد فردا صبح عبدالرحمن و عده ای به اندیمشک رفتند و من به جمالی فر گفتم پس تا آمدن پو جوادی مطمئن باش عملیات بی عملیات -شاید هم رفتیم -توهم زدی؟ -نه -خدا کند شب ساعت ۱۰ بود که حسن جلالی گفت حال خواندن دعای کمیل را داری؟ -بله -بچه ها را خبر کنم -بله به چادر نمازخانه رفتم که دیدم بستاک، علی پور، سیف الله رجبی نشسته اند و منتظر شروع مراسم هستند. خواندن دعا نیم ساعتی طول کشید ولی خیلی دلچسب بود که هنوز شیرینی آن را حس می کنم. همه از این که عملیات نمی رویم گریه می کردند. این تنها کاری بود که از دستمان بر می آمد. ساعت ۱۲ شب بود که جلوی چادر قدم می زدم که اردشیر خادم با موتور سراغم آمد و گفت بدو بیا کارت دارند. -کی؟ -مش حسن -چه خبره؟ -بی خبرم ترک موتور سوار شدم وبه فرماندهی گردان رفتم. فرماندهی دم چادر منتظرم بود تا پیاده شدم گفت بشین جلو برویم فرماندهی لشکر -خبری شده؟ -بله اردشیر پیاده شد و دو نفری به سمت قرارگاه فرماندهی لشکر رفتیم. آن روزها فرماندهی لشکر آقای رئوفی در اثر تصادف در بیمارستان بستری بود و فرماندهی لشکر موقتاً بر عهده آقای کوسه چی بود.  تا به قرارگاه رسیدیم به فرماندهی رفتیم .دیدیم انگار فقط منتظر فرماندهی گردان ما هستند. بعد از سلام و احوالپرسی، آقای کوسه چی گفت: من دو ساعت پیش به قرارگاه نجف رفتم که دیدم آقای کوثری فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول و آقای علی فضلی فرمانده لشکر ده سید الشهداء آن جا هستند.از فرماندهی قرارگاه سؤال کردم ماموریت لشکر ما چه می شود؟ -الان می گویم. او بعد از چند دقیقه حرف زدن با آن دو نفر، رو بمن کرد و گفت عراق در محور ماووت پاتک کرده و با گلوله باران شدید منطقه و وارد کردن  تیپ گارد ریاست جمهوری در صدد بازپس گیری منطقه است. الان فرماندهی دستور داده لشکر ۷ ولی عصر هم وارد عمل شود. او ادامه داد من سریع قبول کردم و گفتم ما آماده عملیات هستیم ولی آن دو نفر گفتند ولی نیروهای ما توجیه نیستند و این خطرناک است. آقای کوسه چی گفت من الان از آن جا می آیم و باید همین حال حرکت کنید. مش رحیم سؤال کرد در این دل شب؟ -بله ولی خطرناک است -خطرناک تر آمدن گارد ریاست جمهوری است -بسیار خوب  آقای کوسه چی گفت آقای خضریان جهت هماهنگی با هلی کوپترهابه بانه رفتن، شما هم سریع گردان تان را آماده کنید. -روی چشم همراه مش حسن به گردان آمدیم و او به اردشیر گفت سریع فرماندهان گروهانها را خبر کن. در عرض ده دقیقه فرماندهان در چادرفرماندهان حاضر شدند و هاج و واج ما را نگاه می کردند. فرماندهی بی مقدمه گفت سریع نیروهایتان را آماده
عملیات کنید . •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻با نوای حاج صادق آهنگران کرب و بلا ای حرم و تربت خونبار حسین http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 آلمان ، مقام نخست در توسعه تسلیحات شیمیایی عراق ○ تیمرمن محقق و نویسنده آمریکایی: شرکت آلمانی کارل کولمب سرانجام ۶ خط تولید سلاح شیمیایی جداگانه به نام­های احمد، محمد، عیسی، عانی، مدای و قاضی در مجتمع سامره ایجاد کرد. اولین آن­ها در سال 1983 و آخرین­شان در سال 1986 تکمیل شدند. از گاز خردل و اسید پروسیک تا گازهای عصبی سارین و تابون در این کارخانه تولید می­‌شدند و در خمپاره­‌ها، راکت­‌ها و گلوله­‌های توپ جاسازی می­‌شدند. بی­‌تردید این بزرگ­ترین کارخانه سلاح شیمیایی در جهان بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یادش بخیر ! صحنه های سخت و نفس‌گیر ...توی مسیری که می رفتیم ناگهان پروانه قایقمان با یکی از سیم های فوگاز درگیر شد. برای یک لحظه حس کردم که قایق هم اینک منفجر خواهد شد. همه کف قاق دراز کشیدیم . رنگ از رخسارمان رفته بود اما با گذشت چند دقیقه که یک سال طول کشید، دیدیم خبری از انفجار نشد. آرام بلند شدیم و با نگاهی به قایق و آزاد کردن موتور، نفسی تازه کردم و راه را ادامه دادیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۶۶ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ همراه مش حسن به گردان آمدیم و او به اردشیر گفت سریع فرماندهان گروهانها را خبر کن. در عرض ده دقیقه فرماندهان در چادرفرماندهان حاضر شدند و هاج و واج ما را نگاه می کردند. فرماندهی بی مقدمه گفت سریع نیروهایتان را آماده عملیات کنید مش رحیم گفت الان؟ کجا؟ -خواهم گفت. -پس بچه ها که رفتند شهر نیرو بیاورند چه می شوند؟ -برنامه عوض شده است -چرا؟ -گارد ریاست جمهوری عراق وارد عمل شده است -چرا؟ -بیست سوالی ممنوع. سریع بروید آماده بشوید. -ولی فرمانده گروهان حدید آقای پور جوادی نیست؟ ـ بهمن بیرم وند جا او باشد و علی جمالی فر هم معاون دوم گردان.   با رفتن بچه ها من و فراماندهی تنها در چادر ماندیم که او گفت با موتور برو و کمک کن گروهان زود آماده بشوند. ساعت ۲ نیمه شب بود و کسی احساس نمی کرد وقت خواب است. جنب و جوش زیادی در گردان راه افتاده بود و هرکس دنبال آمادگی صددرصد خودش بود. صدای فرمانده دسته ها می آمد که صدا می زدند بچه ها آماده. همه باید به خط بشوید. وقت رفتن است. با موتور به تک تک گروهان ها سر زدم و با نیروها سلام و احوالپرسی کردم و می دیدم همگی آماده اعزام هستند و سر حال منتظر اعلام حرکت هستند. نیم ساعتی در میان گروهان ها چرخ زدم و عاقبت ساعت ۳/۱۵ به فرماندهی برگشتم و اعلام کردم همه آماده حرکت هستند نسیم سردی در دل شب وزیدن گرفته بود و حال خوشی به همه دست داده بود. فرماندهی وقتی موتور را کناری گذاشتم گفت حالا همه آماده هستند، خودت هم آماده هستی؟ -بله تا ۵ دقیقه دیگر به چادر پشتی چادر فرماندهی رفتم و لباس کره ای ام را از کوله پشتی ام در آوردم و پوشیدم. اسلحه و خشابها و نارنجک هایم را چک کردم و بعد از چند بار خواندن آیت الکرسی مقابل چادر فرماندهی ایستادم و گفتم من هم آماده هستم. اردشیر پیک گردان از پشت سر صدا زد آماده هست ولی پیشانی بند ندارد و من برای او آورده ام. او پیشانی بند یازهرا را بر پیشانی ام بست و به لهجه لری گفت حضرت زهرا نگهدارت باشد. صدای اذان صبح از بلند گوی تبلیغات گردان بلند شد. از کاید خورده سؤال کردم نماز را بخوانیم یا نه؟ در بلندگو اعلام کن سریع نمازشان را بخوانند -روی چشم نماز جماعت صبح را خواندیم و بلافاصله هر گروهان آماده حرکت شد. حدود ده دقیقه ای ایستاده منتظر حرکت بودیم که دیدیم خبری نشد. علی جمالی فر گفت فعلاً شروع کن زیارت عاشورا را بخوان تا وقت رفتن -عیب ندارد؟ -نه بخوان. مشکلی نیست همه بچه های گردان دوره ام کردند و من زیارت عاشورا به آرامی می خواندم. از اول زیارت صدای گریه بچه ها همراه قرائت آن بود به طوری که حس کردم به عمرم زیارتی این چنین گرم و شیوا نخواندم. کل زیارت ساعت ۱۵ دقیقه طول نکشید ولی خبری از رفتن نبود. فرماندهی گردان خطاب به علی جمالی فر گفت به فرماندهان گروهان ها بگو هر کدام یک نفر برای حفاظت از چادرها قرار بدهند علی بلافاصله به فرماندهان این دستور را داد که چند دقیقه بعد صدای داد و بیداد حسن جلالی تمام محوطه را روی سرش گذاشت. او داد می زد من نمی مانم. از جمالی پرسیدم چه شده؟ -حسن جلالی است -مشکلی دارد؟ -می گوید من اردوگاه نمی مانم -بذارید بیاید شاید تیر غیبی خورد ساعت ۷ صبح فرماندهی به تدارکات گفت به نیروها صبحانه بدهید. از او سؤال کردم نه به آن نیمه شب نه به الان که ۵ساعت از آن گذشته و هنوز خبری نیست.؟ -چه کنم؟ من هم مثل تو -سوالی کن از لشکر -جوابشان معلوم است -چه جوابی؟ -منتظر باشید با علی جمالی مقداری نان و پنیر خوردیم و کمی دراز کشیدیم. علی گفت تو وصیت نامه داری؟ -نه -چرا؟ -چون ننوشتم -کار خوبی نکردی همین الان بنویس الان؟ -بله از کوله پشتی ام یک نامه جنگی در آوردم و در سه خط وصیت نامه ام را نوشتم و علی رضا عصا بدست را وصی خودم قرار دادم. فرماندهی صدا زد نیروها آماده باشند نیم ساعت دیگر کمپرسی ها برای بردن شما می آیند. با خنده گفتم خدا شاهدست دو ساعت دیگر هم نمی آیند. علی جمالی گفت مهدی! قسم نخور -حالا ببین اگر ماشین ها آمدند؟ دو ساعت که هیچ چهار ساعت و نیم گذشت و عاقبت کمپرسی ها از راه رسیدند. با خنده گفتم دیدی قسم من درست بود؟ -آره ایمان آوردم صدای اذان ظهر که بلند شد فرماندهی گردان در بلندگوی گردان گفت: برادران بدلیل کمبود وقت همگی نمازتان را با پوتین بخوانید.  به جمالی گفتم مش حسن مجتهد هم شده است. -بهرحال او می تواند الان حکم بدهد. بعد نماز، نهار را خوردیم و سوار ماشین ها شدیم تا ما را به منطقه جدیدی ببرند یکساعتی در راه  بودیم که در محلی ماشین ها ترمز کردند و همگی پیاده شدیم. از کاید خورده پرسیدم این جا کجاست؟ -آخر خط -خط کجا؟ -قبل از سوار شدن هلی کوپترها -هلی کوپتر؟ -بله -کی می رسند ؟ -نیم ساعت دیگر گرم صحبت بودیم که ماشینی از راه رسید و جانشین نماینده امام خمین
ی در سپاه یعنی حجت السلام محمدی عراقی و یک روحانی از آن پیاده شدند. بچه ها با دیدن پاترول فرماندهی مانده بودند و آن ها را نگاه می کردند. من که آقای عراقی را میشناختم صدا زدم آقای کاید خورده جانشین نماینده امام در سپاه آمده. همه این حرف مرا شنیدند به سمت آنها حرکت کردند. هرکس صورت یا دست آقای عراقی را می بوسید. آرام از کاید خورده پرسیدم اینها برای چه آمدند این جا؟ -نمیدانم -از آنها بپرس -خودت بپرس چند لحظه بعد خود آقای عراقی گفت من شنیدم شما عازم منطقه عملیاتی هستید گفتم قبل رفتن شما را زیارت کنم. دست خدا همراهتان. من حامل پیام امام خمینی برای شما هستم. تا نام امام خمینی آورده شد ناخودآگاه همه گریه کردیم. انگار دلمان خیلی برای او تنگ شده است. او ادامه داد امام به شما سلام رسانده و فرموده شما پیروزید. یکی از وسط جمعیت صدا زد برای سلامتی نایب امام زمان صلوات آقای عراقی بعد از صحبت هایش رو به آقای ذوالنوری کرد و گفت لطف کن برایمان روضه بخوان. دوست دارم این بچه ها با نام امام حسین ( ع ) راهی بشوند. حدود نیم ساعتی کل این دیدار و روضه طول کشید. آرام کنار او رفتم و ضمن سلام گفتم عرضی داشتم -امر بفرمایید -دوست دارم به نیابت بچه ها دست شما را عوض دست امام ببوسم آقای عراقی گریه کرد و گفت نکنید این کاره من باید پای شما را ببوسم. او صورت مرا بوسید و گفت بروید در امان خدا. شما امید امام هستید. صدای هلی کوپتر که داشت در نزدیکی ما می نشست خبر از رفتن می داد. آقای عراقی قرانی را گرفت و تمام بچه ها از زیر آن رد می شدند و به او می گفتند حتماً سلام ما را به امام برسان. بگو یک دنیا و یک خمینی آقای عراقی گریه می کرد و می گفت در امان خدا در امان خدا •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂