eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🌴 عبور از موانع - ۴ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ 🔻 تمرینات سخت آبی خاکی بعد از یک ماه و چند روز رو به پایان بود. مداومت در تمرینات و رفتن در آب سرد کم کم عادت شده بود و گاه بدون اینکه از کسی بخواهند، شیرچه ای می رفتند تا روحیه‌ای به بقیه داده باشند. لحظه لحظه پلاژ برای همه خاطره شده بود. از نماز جماعت و نمازخانه و دعاهای توسل اش بگیر تا گِل های کنار آب که آنروز مجبور بودیم سر تا پا در آنها غلت بزنیم و خود را به شرایط سخت عادت دهیم. بوی حرکت به مشام می رسید. حرکتی که برای عده ای از آن جمع، مسیری یکطرفه بود تا خدا، بدون بازگشت هوا تاریک شده بود که خبر رسید فردا حرکت داریم به سمت منطقه ای نامعلوم.. و چه شبی رقم خورد آنشب.. آنکس که وصیتنامه ننوشته بود، شروع به نوشتن کرد و دیگری خلوتی گزیده بود و نگاهش روی تک تک دوستانش خشک شده بود و ... ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🌴 عبور از موانع - ۵ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ حرکت از پلاژ، بعد از آخرین نماز مغرب و عشاء در آنجا باید انجام می شد. بعداز ظهر همه دستور به خط شدن گرفتند. هوا هنوز سرد و شکننده بود. بعضی در اورکت های خود خزیده بودند و از گرمی آن لذت می بردند. از جلو نظام...... خبردار...... -یا حسین....... همه گوش کنن! 📣 امروز باید حرکت کنیم و حاصل ماه ها آموزش خود رو در عملیات آینده ببینیم. خیلی سریع لوازم ضروری خود را جمع کنید و همراه با یک کوله آماده حرکت باشید. ماشین ها بزودی می رسند و نباید از برنامه عقب باشیم. وسایل را جمع کردیم و به تدارکات تحویل دادیم و وضویی گرفتیم و برای آخرین نماز جماعت پلاژ آماده شدیم. نمازهایی که با نزدیک شدن به عملیات و بوییدن عطر شهادت، رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود. دم دمهای غروب اولین اتوبوس وارد پلاژ شد و به دنبال آن اتوبوسهای بعدی هم آمدند. همه سوار شدیم و با خاطرات پلاژ و روزهای تمرین، برای همیشه خداحافظی نموده و در جاده‌ای که نمی دانستیم به کجا ختم می شود براه افتادیم. ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌🍂 🔻 کربلای ۴ به روایت سردار سلیمانی ۱ ارتباط مستقیم با برنامه "حالا خورشید" ━•··‏​‏​​‏•✦❁🍂❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 ما در صحنه جنگ عملیات‌های مختلفی داشتیم که برای آنها بیش از ۵ الی ۶ ماه کار و برنامه ریزی می‌کردیم اما به موفقیت نمی‌رسیدند و این موضوع تنها به کربلای چهار اختصاص نداشت. عملیات والفجر مقدماتی از جمله عملیات‌هایی بود که در واقع کار‌های فراوانی پیرامون آن صورت گرفت، این عملیات به مرحله اجرا هم رسید اما به نتیجه منتهی نشد. بنابراین ما در طول جنگ، هم عملیات موفق و هم ناموفق داشتیم.   کربلای ۴ همچون والفجر مقدماتی جزو عملیات اصلی ما در جنگ بود، ---------- در فضای مجازی بعضی‌ها شماتت می‌کنند که چرا عملیات کربلای چهار لو رفت؟ حال آنکه مطابق یک منطق نظامی تقریبا در تمام عملیات‌هایمان نسبتی از لو رفتگی را داشتیم. -------- آغاز عملیات کربلای ۴ دستور شخصی آقای رضایی نبوده بلکه یک جمعی تصمیم گیرنده در مسئله جنگ بودند، من در شب عملیات والفجر ۸ که برای دشمن غافلگیر کننده بود، لب رودخانه نشسته بودم و مشاهده کردم که وقتی غواصان ما داخل آب شدند، دشمن نورافکن به آب انداخت و شروع به شلیک روی ساحل ما کرد؛ خب آیا این امر بدان معناست که ما باید عملیات والفجر ۸ را متوقف می‌کردیم؟ در جریان عملیات کربلا‌ی ۴ نیز من کنار رودخانه دز ایستاده بودم که نیرو‌ها آماده می‌شدند وارد آب شوند؛ دشمن خط آتش به خط ما ریخت؛ آیا معنایش این بود که عملیات لو رفته و ما باید آن را متوقف کنیم؟ اگر ما چنین تصوراتی را در جنگ مبنا قرار می‌دادیم قادر به اجرای هیچ عملیاتی نبودیم و باید همه عملیات‌ها را متوقف می‌کردیم؛ بنابراین --------- صرف اینکه دشمن آتش باز کرد نمی‌تواند مبنای تصمیم گیری برای توقف عملیاتی باشد که ۸ ماه برای آن برنامه ریزی شده بود. -------- وقتی درحین کربلای ۴ با مواجه دشمن روبه رو شدیم، زمانیکه به این نتیجه رسیدیم که امکان عبور از ام الرصاص وجود ندارد آن وقت دستور توقف عملیات صادر شد... ادامه دارد ꧁ حماسه جنوب ꧂ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 عبور از موانع - ۶ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ با غروب آفتاب وارد آبادان شدیم و با استفاده از تاریکی شب به طرف گسبه رفتیم. گسبه منطقه ای بود که در کنار اروند و روبروی شهر فاو عراق قرار داشت. رفتن به سمت گسبه حساسیتی برای دشمن نداشت، چرا که فاو در دست ما بود و از جبهه‌های ایران محسوب می شد. باید قبل از ورود به عملیات اصلی ابتدا در اروند مانوری واقعی انجام میدادیم تا محک جدی بخوریم. با ورود به این منطقه خاطرات بچه‌ها از والفجر ۸ و پدافندی های سخت آنجا در سال گذشته زنده می شد و یاد شهدای این عملیات روی سینه بچه‌ها سنگینی می کرد. با ورود به خانه های خالی از سکنه، جانمایی انجام گرفت و هر گروهان به محل خود رفتند. خستگی راه و گرسنگی همه را خسته کرده بود ولی شوق جابجایی و رسیدن به شب عملیات در چهره ها خودنمایی می کرد. آنشب بعد از اسکان نیروها برای استراحت به گوشه‌ای خزیدیم تا صبح بتوانیم به برنامه مانور و دیگر کارها رسیدگی کنیم. ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🌴 عبور از موانع - ۷ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ بعد از پیاده شدن و اسکان گرفتن ، ساعاتی تا نماز صبح باقی مانده بود. فانوس ها پایین کشیده شده و نور خانه های اروند به کمترین حد ممکن رسید. چقدر آن ساعات آرامش بخش شده بود. در سکوت مطلق شب، بچه‌ها یکی یکی برای مناجات شبانه برخاستند و برای گرفتن وضو به بیرون رفتند. این شب‌های آخر، برای بعضی از آنها معنای دیگری پیدا کرده بود. کسی نمی‌دانست در این عملیات جزو انتخاب شده هاست و یا بازهم باید منتظر باشند! همه در تلاش بودند تا حق الناسی گردن شان نماند و چیزی از قلم نیندازند. پیش خودم می گفتم خدایا یعنی اینها از کدام نسل هستند که با پای خود، داوطلب جنگ شده اند و میدانند که این راهی بی بازگشت است! آنهم با آن سن و سال که بالاترین عذر برای نیامدن است. و در آن تاریکی صدای هق هق گریه و برق اشکهای بی ریایی که برای رسیدن به معبود زمزمه می کردند: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک 😭😭😭 ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🌴 عبور از موانع - ۸ گردان کربلا در کربلای ۴ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ امروز شادابی خاصی در اردوگاه گردان حاکم شده بود. تمیزی هوا و سردی همراه با کمی مه، نشانه ای از پرکاری و پرتحرکی نیروها داشت. نماز جماعت صبح بلافاصله بعد از اذان خوانده و تعقیبات آن با صدای محزون حاج حبیب قرائت شد. با گرگ و میش هوا بچه‌ها بخط شدند و برنامه امروز که با هماهنگی فرمانده دلاور گردان حاج اسماعیل فرجوانی اعلام شده بود به اطلاع نیروها رسید. برنامه ای که بیشتر برای انجام آن به این منطقه آمده بودیم. مانوری جدی و کاملاً سخت در آبهای خروشان اروند بود. دسته ها بخط شدند و آرام آرام به طرف لب اروند حرکت کردیم. همه دسته ها بوسیله طناب بهم وصل شده بودند. طنابی که با تکه ای یونولیت روی آب مانده بود تا نظم مسیر حرکت حفظ شود. بعد از مقداری حرکت بسمت هدف اتفاقی افتاد که همه چیز از هم پاشیده شد و برنامه مانور نیمه تمام بهم ریخت. زمانی که برای مانور انتخاب شده بود، زمان مناسبی نبود. در این حین آب با سرعت ۷۰ کیلومتر به سمت خلیج فارس برگشت. این اتفاق دقیقا زمانی افتاد که ما در اوج مانور بودیم. سرعت آب باعث شد تا نظم گردان بهم بریزد و طناب رها شود. آب با سرعت بچه‌ها را بطرف دهانه خلیج فارس می‌برد. برای روحیه دادن به نیروها شعار صبحگاه علی و یا علی....علی، را سر دادیم و در آن حال با شادابی و خنده ... ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 این جریان از زبان سید باقر احمدی ثنا 1⃣ از غواصان گردان کربلا در کربلای ۴ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ادامه جریان از زبان سید باقر احمدی ثنا 2⃣ از غواصان گردان کربلا در کربلای ۴ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ادامه جریان از زبان سید باقر احمدی ثنا 3⃣ از غواصان گردان کربلا در کربلای ۴ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ادامه جریان از زبان سید باقر احمدی ثنا 4⃣ از غواصان گردان کربلا در کربلای ۴ 🍂
🍂 غروب اروند و موج هایی که سالهاست حوادث آنشب را در دل خود می‌ریزد تا روزی شهادت دهد حقانیت یاران راستین خود را در مرز شرافت و آزادگی 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۱۶ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔻 مثل بقيه اسرا منتظر ماندم تا ببینم ما را به کجا خواهند برد. بین راه، یک جا كاميون توقف کرد و دو نفر دیگر سوار شدند. درست پهلوی من نشستند. چشم های آنها هم بسته بود. به چهره شان نگاه کردم. یک نفرشان را شناختم. شب عملیات جزء نیروهای گردان خودمان بود. دو، سه ساعت در راه بودیم. کامیون که ایستاده در عقب را باز کردند. در حیاط یکی دیگر از مقرهای عراقی ها بودیم. نیروهای نظامی زیادی در حال تردد بودند، افرادی که سالم بودند با توپ و تشر سربازان پیاده شدند. هر نفر که پیاده می شد، می ریختند روی سرش و چند نفری حسابی کتکش می زدند. نوبت من شد. سرباز راننده کامیون بدون اینکه حرفی بزند، برانکارد مرا گرفت و به طرف خود کشید. به لبه عقبی کامیون که رسیدم، برانکارد را به یک طرف کج کرد. درست مثل این که یک فرغون پر از آجر را روی زمین می ریزند. از همان بالا و با شدت روی زمین افتادم. درد عجیبی تا مغزم تیر کشید. گفتم: «یا حسین (ع!) » سرباز عراقی با مشت و لگد به سر و صورتم کوبید. مثل اینکه به یا حسین گفتنم معترض باشد. از جماعتی مثل اینها توقعی نبود که رفتار انسان دوستانه و مدارا با ما داشته باشند. خودم را جمع و جور کردم. رفتند و یک خودروی وانت آوردند. اتاقش پوشیده بود. سوار مان کردند و دوباره راه افتادیم به طرف جایی که نمی دانستیم سرنوشت چه بازی دیگری را برایمان رقم خواهد زد. ما را به یک ساختمان نظامی وارد کردند. بچه ها بعد اسمش را گذاشتند حسن غول. دلیلش این بود که یک حسن نامی مسئول اینجا بود و هیکلی درشت و چاق داشت. همیشه هم یک اسلحه روی کمرش بسته بود و با خود این طرف و آن طرف می برد. از وانت که پیاده می شدیم دوباره بزن بزن عراقی ها رونق گرفت، ما را وارد یک محوطه کوچک رو باز کردند. دور تا دورش سلول بود و وسط آن یک فضای سبز چمن کاری شده با چند بوته گل که کاشته بودند. دیوارهای بسیار بلند، ساختمان را محصور کرده بود. با آن آتلی که پایم را بسته و شکستگی را ثابت کرده بودند، درد کمتری داشتم. نشسته و کشان کشان خود را به یک گوشه راهروی این محوطه رساندم. دقایقی نگذشته بود که حدود شانزده نفر اسیر به جمع ما اضافه شد. از بچه های لشکر ۲۵ کربلا بودند. تعدادی از عراقی ها با لباس شخصی بین ما مانور می دادند. به هر کس که مشکوک می شدند، با دست اشاره می کردند و می گفتند: «تعال!» (بیا) او را حسابی کتک می زدند و بعد داخل یکی از سلول ها می انداختند و در آن را می بستند. با دیدن این صحنه ها هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت و فقط تماشا می کرد. بعد از مدتی اعلام کردند: «هرکه دستشویی دارد، برود.» فقط یک دستشویی بود. چند نفری رفتند و در صف دستشویی ایستادند. یکی، دو عراقی چوب و کابل به دست آمدند. توی سر هر کس که در صف ایستاده بود. بلااستثنا یک ضربه چوب و کابل می‌خورد. تا نوبتشان برسد، دوباره این کار تکرار شد. تقریبا هر نفر، ده ضربه خورد. با این ماجرا نفرات بعدی پا جلو نگذاشتند، فشار ادرار مرا عاجز کرده بود. با تلاش زیاد تا ورودی دستشویی رفتم. نگاه که کردم، تمام کف از آب های آلوده و بدبو پر بود. دیدم اصلا امکان قضای حاجت نیست. منصرف شدم و برگشتم همه نفراتی که بودیم در یک سلول به ابعاد سه متر در پنج متر حبس شدیم. فضایی خفه و دم دار بود. در، دیوار و کف از جنس بتون و سیمان بود. بوی بدی در داخل آن مشام را می آزرد. فقط دو پنجره خیلی کوچک در ارتفاع بسیار بالا و نزدیک سقف تعبیه کرده بودند. داخل این سلول، من و شانزده نفر بچه های شمال و یک نفر دیگر اهل تهران حضور داشتیم. تنها مجروح این جمع من بودم. دقایقی که گذشت شمالی ها با لهجه خودشان شروع به صحبت با همدیگر کردند، چیزی نمی فهمیدم و از این وضع اعصابم به هم می ریخت. یک چراغ در ارتفاع نسبتا زیاد از کف، در وسط سلول آویزان بود. پشه های زیادی دور تا دور آن می چرخیدند. از بس خون خورده بودند به سختی پرواز می کردند. به راحتی می‌شد آنها را کشت. خوابم نمی‌برد. دیدم بیکارم، شروع کردم به کشتن پشه ها. وقتی روی دیوار می نشستند، با دست با انگشت رویشان می زدم. خونشان نقش دیوار می شد. می رفتم سراغ پشه بعدی. سرگرمی خوبی بود. چند ساعتی از حضورم در سلول نگذشته بود که صدایی گوش نواز توجه همه را جلب کرد، یک نفر با صوت خوش، قرآن می خواند. برای لحظاتی دردم را فراموش کردم. صدا از بیرون می آمد و ما نمی دانستیم که چه کسی است. دقایقی هوش و حواسمان را به آیات زیبای قرآن دادیم و از حال و هوای اسارت بیرون رفتیم، بعدا که بیرون آمدیم، فهمیدیم که یکی از بچه های ارتشی، قاری قرآن است. بسیار خوشحال شدیم که او را در جمع خودمان داریم. به ما قول داد که وقتی به اردوگاه رفتیم، حتما کلاس تجوید و قرائت قرآن بگذارد و به کسانی که علاقه دارند یاد بدهد. البته وعده او هرگز محقق نشد. به اح