فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 عاشق کربلای حسینم
عزاداری رزمندگان در جبههها
#کلیپ
#توسل
#جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سلول_های_بغداد 4⃣
محمد صابری ابوالخيری
سپس نام يكی از برادران (آقای صالحآبادي) را كه روحانی بود، صدا زد و پرسيد: تو چند كلاس سواد داری ؟
- پنج كلاس
- تو دروغ میگی من خوب ميدونم كه تو در حوزه علميّه درس خواندهای و شنيدهام كه رهبر اردوگاه هستی (با تمسخر). سپس پرسيد: شغلت تو ايران چی بوده؟
-كشاورز
- هِه هِه... (با حالت تمسخر) بگو ببينم تو اصلاً ميدونی گندوم را چطوری میکارند؟
در اين لحظه اسيرايرانی چيزی نگفت و تيمسار سراغ اسم بعدی رفت و نام يكی ديگر از برادران به نام علی را صدا زد و گفت: شنيدهام كه تو در ايران باشگاه ورزشی داری و با رشتههای مختلف ورزش آشنايی داری؟
علی که تعجب کرده بود، گفت: من اصلاً تو ايران باشگاه نداشتم.
تيمسار با پرخاشگری به او گفت: دروغگو بشين سَرِ جات تو اينجا اسرايی را كه تابع قوانين ايران نيستند را داخل حمام میکنی و با مشت و لگد به جونشون میافتی و دست و پاشونو میشكنی بعد بهانه ميکنی که دست و پای اونا هنگام بازی فوتبال شكسته است.
- نه اصلاً اين واقعيّت نداره.
تيمسار بعثی در حاليكه بسيار عصبانی شده بود، با تهديد گفت: به زودی در زندانهای بغداد صابون زير پات میگذارن تا پات بليزه و بشكنه. اون موقع متوجه میشی که دست و پا شکستن چه طعمی داره
سپس تيمسار بعثی نام يكی ديگر از اسراء را صــدا زد و گفت : بگو بدونم تو ايران چه كاره بودی ؟
- قلگر
تيمسار بعثی كه میدانست بازيچه اسير ايرانی شــده است، با تمسخر پرسيد: واقعاً تو قلگری بلدی و میتونی بگی قلگری يعنی چه ؟
- بله …
- خفه شو.
در اين هنگام تيمسار سخنان او را قطع كرد و با حالت تهديد آميز گفت: نگران نباش به زودی تو زندانهای بغداد قلگری را بهت ياد میدم.
او در ادامه نام يكی ديگر از اسراء به نام بهروز را صدا زد و پرسيد: پسرجون تو چرا به جوونی خودت رحم نمی كنی؟ مگه تو قصد نداری به كشورت برگردی؟ تو نمیخواهی ازدواج كنی؟
برادر اسير پاسخی به او نداد ولی در دلش گفت: اين دلسوزی ها به شما نيامده است.
تيمسار ادامه داد: من بهت توصيه میكنم از تبليغات بر عليه عراق دست برداری و آینده خودت را به مخاطره نندازی.
كمكم نوبت به من رسيد و تيمسار نام مرا به زبان آورد و پرسيد: چند كلاس سواد داري؟
- پنجم ابتدایی
- تو عرب زبانی ؟
من كه از سؤال او متعجّب شده بودم گفتم : نه من اهل اصفهانم.
بعثی ها نسبت به عرب زبانها حساسيت بيشترى داشتند. و هرگز نمیتوانستند بپذيرند كه يك نفر عرب زبان در جنگ شركت كند. زيرا پيش خود تصوّر ميكردند كه اين جنگ جنگ بين عرب و عجم میباشد.
تيمسار ديگر چيزی نپرسيد و گفت بزودی من با شما جلسه ديگری خواهم داشت.
جلسه به اتمام رسيد و افسران بعثی از اتاق خارج شدند و بدنبال آن چند نفر سرباز عراقی ما را به آسايشگاههای خود بازگرداندند. پس از بازگشت به آسايشگاه هر يك از اسرا پيرامون جلسه و محتوای آن سؤالات زيادی داشتند. ما آنان را در جريان گذاشتيم. همه دوستان نگران من و ساير برادران شده بودند زيرا ميدانستند به زودی بعثیها ما را از اين اردوگاه به زندان و يا اردوگاه ديگری منتقل میكنند.
در اين ميان يك سؤال برای همه بدون پاسخ مانده بود. آيا اين اطلاعات از سوی چه كسی در اختيار بعثیها قرار گرفته است؟ حتماً بايد كار يك جاسوس باشد.
•┈••✾🔅🔹🔅✾••┈•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چقدر این تصاویر
با دل آدم بازی میکنن
ساده ساده...
واقعی واقعی...
و بدون هر ویرایشی
آرامشی چنین،
میانه میدانم آرزوست
#کلیپ #جبهه
#شهید #شلمچه
#کربلای_پنج
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
ساقی بده پیمانه ای،
زان می که بی خویشم کند
برحسن شورانگیز تو ،
عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم ،
بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم ،
فارغ ز تشویشم کند
نور سحر گاهی دهد ،
فیضی که می خواهی دهد
بامسکنت، شاهی دهد،
سلطان درویشم کند
سوزد مرا، سازد مرا ،
در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا ،
بیگانه از خویشم کند
بستاند آن سرو سهی ،
سودای هستی از «رهی»
یغما کند اندیشه را ،
دور از بد اندیشم کند
#معیری
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 محورهای تهاجم عراق
در جنوب
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻 مقاومت عاشورایی نیروهای مردمی در دفاع از خرمشهر در حالی انجام می شد که این نیروها هیچ یک از سلاح های مورد نیاز برای مقابله با انبوه جنگ افزار های سنگین دشمن را در اختیار نداشتند و تنها با تعداد معدودی سلاح انفرادی و به کار گیری تاکتیک های جنگ چریکی و شهری و آموخته های دوران انقلاب به دفاع می پرداختند: تعدادی از مردم که نتوانسته اند سلاح تهیه کنند، با کوکتل و چوب و چماق به پلیس راه آمده اند و تعدادی هم از جاهای مختلف مانند اسلحه خانه سپاه، پادگان دژ، سلاح سربازانی که به عقب برگشته اند با سلاح شهدا و مجروحین، سلاح تهیه کرده اند.»
طرح مانور کلی عراق در این محور بر این اصل استوار بود که خرمشهر به وسیله تبپ ۳۳ نیروی مخصوص تصرف شود و لشکر ۳ زرهی با استفاده از موفقیت تیپ ۳۳ در تصرف خرمشهر و با عبور از رودخانه کارون و تصرف جناح شرقی آن (و احتمالا استفاده از هر دو راه کار ) جزيره آبادان و شهر آبادان را تصرف کند و ضمن تأمین ساحل شمالی اروندرود - به عنوان رسیدن به یکی از ادعاهای ارضی خود - نیروهایش را به سمت شهر شادگان، بندر امام خمینی و ماهشهر گسترش دهد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۲)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
روزی برای نماز جماعت صبح، منتظر او ماندیم. معمولاً نمازها را او امامت می کرد، اما از وقتی قدرت الله نجفیان و باقر بشیری به گردان آمده بودند، دعوت می کرد که آنها جلو بایستند. همچنان منتظر بودیم، ولی از او خبری نشد. او بی خبر در انتهای چادر نشسته و سرش را پایین انداخته و آماده ی نماز بود! گفتم: آقا نادر! بچه ها منتظرند. لبخند زد و چیزی نگفت. تاکید کردم: مومن بلند شو منتظریم!
بلند شد و آهسته کنارگوشم گفت: حاج محسن! من عذر دارم، ببخشید!
گفتم: خدا خیرت بدهد. شما آخوندها ما را دراین بیابان برهوت سرگردان و آواره کرده اید و حالا عقب نشینی می کنید و عذر می آورید؟!
با حرف های من بچه ها خندیدند و صلواتِ هُل فرستادند!
او با حضور قلب تمام، نماز را خواند و صفایی به جان ها نشست. بعد از نماز و پراکنده شدن بچه ها او را صدا زدم: نادر!
گفت: حاج محسن! نادر نه مصطفی!
- ببخشید آقا مصطفی، اگر عذر داشتی چرا پیش نماز شدی و چرا اصلاً نماز خواندی؟ تازه این همه آب، غسل می کردی!
خندید و با غصه گفت: بگذارید به درد خودم بمیرم!
این را گفت و ابرو در هم کشید و اشک در چشم های زیبایش جمع شد. شاید نباید سئوال پیچش می کردم، ولی دیگر کار از کار گذشته بود. از طرفی من پیرمرد رازدار بچه ها بودم و قبولم داشتند. دوباره اصرار کردم تا بگوید قضیه عذر و معذور چیست؟
گفت: هر چه با خودم کلنجار می رفتم که بروم جلو به نماز بایستم، جرئت نمی کردم، در قدرت خودم نمی دیدم.
- چرا؟
- راستش من دیشب توفیق نماز شب نداشتم. خواب غفلت مرا برد! در حالی که این هشتاد نود نفر دیشب بیشترشان نماز شب خوانده اند. من چطوری با این بی توفیقی بروم بشوم پیش نماز این نماز شب خوان ها!
در ارتفاعات منطقه، عشایر کوچ روی بودند که گوسفند می چراندند و زندگی می کردند. وقتی به راهپیمایی در آن مناطق می رفتیم به نیروها توصیه و تاکید می کردیم. اگر کسی سراغ شما آمد و خواست با شما ارتباطی بگیرد امتناع کنید. چون ممکن است طرف ستون پنجم دشمن باشد!
یک روز عصر دیدم بچه ها جمع اند و صحبت می کنند. به نظرم این اجتماع و گپ و گفت غیر عادی آمد. جلو رفتم و پرسیدم: چیزی شده؟
گفتند: سه چهار نفر برادر پاسدار آمده اند اینجا و الان در چادر مهمان ما هستند!
- از لشکر خودمان اند؟ از کجا آمده اند؟!
- نه، ولی لباس سپاهی دارند و معلوم است که پاسدارند.
- چیزی هم از شما پرسیدند؟
- آره پرسیدند اینجا چه کار می کنید؟ ما هم گفتیم آموزش غواصی می بینیم!
با ناراحتی گفتم: خدا خیرتان بدهد. مگر نگفته بودم با هیچ غریبه ای هم صحبت نشوید، اطلاعاتی ندهید؟
گفتند: اینها پاسدارند، معلوم است از قیافه شان...!
- قیافه و لباس که دلیل نمی شود. باید به آنها می گفتید بروید با مسئولان ما صحبت کنید.
این موضوع فکر مرا مشغول کرده بود و همیشه منتظر اتفاق ناگواری بودم. ممکن بود آنها خبرچین بوده و در این پوشش از منطقه اطلاعات جمع کرده باشند تا در اختیار دشمن قرار دهند!
دو سه روز گذشت. یک روز صبح که تمرین غواصی می کردیم، صدای غرش سنگین هواپیمایی حواس ها را پرت کرد. عبور هواپیمایی جنگی از این منطقه بکر و ناپیدا روی نقشه بی سابقه بود. وقتی در فاصله بسیار پایین که خلبان آن دیده شد از روی رودخانه رد می شد، همه سرها ناخودآگاه به آسمان کشیده شدو بچه ها به خیال اینکه هواپیمای خودی است گفتند: ناز شستش، ببین چه قدر پایین آمده!
درباره اینکه هواپیمای خودی بود یا عراقی بحث بالا گرفت و من از آنها خواستم حواس شان به کار باشد و موضوع هواپیما را فراموش کنند. ظهر که از آب بیرون آمدیم، طبق معمول به سختی لباس های غواصی را از تن بیرون کردیم، خودمان و لباس ها را در آب رودخانه شستیم و لباس های خاکی را پوشیدیم و آماده نماز جماعت شدیم. تعدادی هنوز از آب دل نکنده بودند. نماز شکسته مان را خواندیم و هرکس به چادر خودش رفت تا بعد از کمی استراحت دوباره برای صرف ناهار به نماز خانه برگردد. هر وعده سفره ای دراز توسط شهردارها انداخته می شد. آنها غذا را می کشیدند، ظرف ها را جمع می کردند و می شستند تا وعده و روز بعد که نوبت شهردارهای بعدی می شد.
هنوز پایم را داخل چادر نگذاشته بودم که بچه ها داد زدند: ای والله، فانتوم ها آمدند، ماشاءالله!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سالروز شهادت امام سجاد(ع)
زینالعابدین
را تسلیت عرض میکنیم
مداح
حاج محمود کریمی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سلول_های_بغداد 5⃣
محمد صابری ابوالخيری
برنامه آمارگيری هر روز سه بار و در برخی روزها چهار مرتبه توسط عراقی ها انجام ميشد. اين برنامه بدين شيوه بود كه يكی از افسران ابتدا در سوت مخصوصی ميدميد و اسرا مجبور بودند با شنيدن سوت اول در هر جايی كه ايستاده بودند، روی زمين ميخكوب شده و تكان نخورند و با دميدن سوت دوم به سمت آسايشگاه خود بدوند و با سوت سوم كه ظرف چند ثانيه بعد دميده ميشد، مقابل آسايشگاه خود در صفوف پنج نفره نشسته تا افسر بعثی از اسرا آمار بگيرند. اگر اسيری پس از دميده شدن سوت سوم در صف آمار حاضر نشده بود، به شدت با كابل مورد ضرب و شتم واقع ميگرديد.
1- برادر آزاده آقای اصغر عبدالهی اهل محلات
۲- نام او جاسم بود با چشمهای زاغ و سبيل كلفت.
۳-برادر آزاده حجت الاسلام حاج آقا جمشيدی
۴- برادر آزاده حجت الاسلام حاج آقا صالح آبادی
۵- برادر آزاده آقای علی بلالزاده اهل آغاجاری
۶-برادر آزاده آقای مرتضی سلطان محمد اهل تهران
۷- برادر آزاده آقای بهروز رئيسی اهل اصفهان
آقاي جسّاس اهل شهرستان دزفول، در نوشتن خط رقعی مهارت كامل داشت. او قبل از انتقال به بغداد، به صورت مخفيانه و به دور از ديد سربازان عراقی برای برادران اسير كلاس خط ترتيب ميداد و استقبال خوبی هم از كلاس درس او میشد.
در يكی از روزها بطور اتفاقی نگهبان عراقی از ما سؤال كرد: آيا شما در كارهای هنری مهارتی داريد كه بتوانيد كار زيبا و جذّاب ارائه کنيد؟
يكی از برادران آقای جسّاس را معرفی كرد.
نگهبان عراقی به آقای جسّاس گفت: من دوست دارم يك تابلو زيبا برايم درست كنی
- اگر وسائل مورد نياز را تهيه كنی من تابلو زيبا حاوی آية شريفة «وَ اِنْ يَكادُ الَّذينَ كَفَرُوا لِيُزْلِقُونَكَ بِاَبْصارِهِمْ لَمّاسَمِعُوا الذِّكْر … » را برايت ميینويسم.
- چه وسايلی بايد تهيه كنم؟
- يك عدد چسب مايع، يك برگ زر ورق و تابلو.
- فردا میآورم
فردای آن روز نگهبان عراقی وسايل مورد نياز را آورد و آقای جسّاس ظرف يكی دو روز تابلوی زيبای آيه شريفه را آماده كرد و در اختيار نگهبان گذارد.
نگهبان با ديدن تابلو، بسيار خوشحال شد و در ازای آن مبلغ ۲ يا ۳ دينار پرداخت كرد و به قصد خروج از زندان از سلّول دور شد. در اين هنگام حسين او را صدا زد. و گفت: ممكنه اين دينارها را بگيری و به جای آن تعدادی ليوان و قاشق برامون بخری ؟
- اشكال نداره. ما قاشق و ليوان در اختيار نداشتيم و مجبور بوديم با دست يا با قاشقهايی كه از قوطیهای حلبی ساخته بوديم، غذا بخوريم و برخی اوقات تيزی آن باعث ميشد كه لب و دهانمان زخم شود. نگهبان عراقي نيز نامردی نكرد و تعدادی قاشق برايمان خريد و تحويل داد.
قضيّه ساخت تابلو به اينجا خاتمه نيافت زيرا هنوز مقداری از چسبهای مايع باقی مانده بود و می شد با اين مقدار چسب كارهای بهتری انجام داد. مانده بوديم كه با اين ته مانده چسبها چكار كنيم كه آقای جوادی گفت: بچهها من يك نقشه خوبی دارم.
عليی گفت: چه نقشهای؟
- اگه گفتی؟
- خوب بگو ديگه. جونمونون رو به لبمون رسوندی.
- اين چسبها را كه داخل قفل سلّول بريزيم تا خشك بشه بعد موقعی که نگهبان میخواد در را قفل کنه چسب مايع مانع بسته شدن کامل قفل میشه.
- بابا نگهبان هم اينقدرا هم که الاغ نيست زود متوجه میشه و بعد دردسر و مكافات پيدا می كنيم.
- نه. من قبلا اينكار را كردهام و راه آن را هم خوب بلدم.
- اگر واقعاً تو بتونی اين نقشه را درست انجام بدی، بسیاری از مشكلات ما حل میشه. زيرا به جای اينكه ما در طول ۲۴ ساعت يا برخی اوقات ۴۸ ساعت،۳۰ دقيقه فرصت دستشويی رفتن داشته باشيم ميتونيم بيشتر از اينها از فرصت استفاده كنيم. علاوه بر اين ديگه مجبور نيستيم با بدن آغشته به كف صابون وارد سلّول بشيم.
•┈••✾🔅🔹🔅✾••┈•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 محورهای تهاجم عراق
در جنوب
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻توقف سراسری دشمن
تحلیل عراقی ها از اوضاع ایران به گونه ای بود که گمان می کردند در یک جنگ کوتاه مدت به اهداف خود خواهند رسید، زیرا مستکبران جهان به سرکردگی آمریکا و صهیونیسم با تبلیغات و تحلیل یک سویه و نشان دادن چراغ سبز خود، صدام را برای تجاوز گسترده علیه نظام نوپای اسلامی تحریک و به پیروزی امیدوار کرده بودند، اما عملیات غافل گیرانه نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران که گستره جنگ را به عمق خاک عراق کشانید و همچنین مقاومت قدم به قدم مدافعان جبهه اسلام، حاکمان بغداد را از رسیدن به اهداف خود دور کرد و تحلیل و واکنش های جدیدی را در سطح منطقه و جهان به وجود آورد.
راديو لندن در ششمین روز جنگ در تحلیلی گفت: کارایی نیروی هوایی ایران بدون شک به مراتب بیش تر از حد انتظار برخی ناظران بوده است، نیروی هوایی عراق موفق نشده به آسانی از حملات نیروی هوایی ایران به هدف های عمده اقتصادی مانند مجموعه عظیم پتروشیمی بصره و تأسیسات نفتی شمال عراق جلوگیری نماید.».
همچنین خبرگزاری آسوشیند پرس گزارش داد: « هواپیماهای جنگی ایران تأسیسات نظامی حاشیه شهر بغداد را روز شنبه (۵۹/۷/۵) چندین بار بمباران کردند، در آن زمان امام خمینی با قدرت الهی خود، هدایت و فرماندهی نیروهای جبهه اسلامی را در سایه اخلاص و توکل خویش به بهترین وجه ممکن در اختیار داشتند و با تحلیل صحیح و اصولی، ضمن خنثی سازی توطئه هایی که از داخل و خارج، جمهوری اسلامی را تهدید می کرد، انگیزه و قدرت جنگ جو بی یاران خود را تقویت می کردند...
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۳)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
برگشتم ببینم هواپیماها از کدام سمت می آیند که ناگهان صدای انفجار بلند شد! چادر ما آخرین چادری بود که در سراشیبی قرار داشت. پشت سر ما چادرهای نیروی غواص، گردان ها و مرکز آموزشی آبی خاکی لشکر ما بود و پشت سر آنها بقیه تیپ ها و لشکرها. خوش بختانه راکت یا بمب هواپیما به ارتفاع بین دو شیار محل استقرار نیروها اصابت کرد و به کسی آسیب نرسید، اما می دانستم هواپیماها برمی گردند. در همین لحظه فریادکنان از نیروها خواستم به طرف رودخانه و نیزارها که نسبت به ما در پَستی قرار داشت بروند.( وقتی بمب ها به زمین می نشست گلدانی باز می شد و ترکش ها به طرف بالا می رفت، بنابراین اگر نیروها در پایین قرار می گرفتند، از ترکش در امان می ماندند.) حدسم درست بود، لحظه ای بعد هواپیماها برگشتند. بمب های خوشه ای همچنان بر سر مامی بارید. متاسفانه بعضی به طرف شیارها رفتند و زخمی شدند و افتادند. چشم به آسمان داشتم. هواپیماهای دشمن که به دهانه سد رسیدند به بچه ها نهیب زدم: حالا برگردید به شیارها. برگردید به شیارها...
علی رضا شمسی پور و چند نفر می رفتند تا جنازه ها و زخمی ها را جمع کنند. داد زدم سرشان: آنها را ول کنید. فرار کنید داخل شیارها، الان هواپیماها برمی گردند! فریاد می زدم و می دویدم. درست مثل فیلم های سینمایی. یک دفعه زیر پایم خالی شد و در گودالی به عمق هفت هشت متر افتادم. بی توجه به دست و پایم همچنان به آسمان نگاه می کردم که هواپیمایی از بالای سرم رد شد.
هواپیماها می رفتند و برمی گشتند و به شدت منطقه را بمباران می کردند. در این منطقه بکر، هیچ پوششی نداشتیم و پدافند ضد هوایی هم وجود نداشت. هواپیماها بعد از بمباران با خیال راحت، ما را به کالیبر بستند. کالیبر پاشنه محمد رنجبر را مثل تکه هلو کند!
هواپیماها که رفتند، من از چاله بیرون آمدم و همگی به پایین آمدیم. بمباران سه شهید و بیست و چهار زخمی بر جا گذاشت. باید به وضع زخمی ها و شهدا رسیدگی می کردیم. من دست تنها بودم( کریم مطهری و حسین بختیاری آنروز در مقر نبودند.) و تعدادی از زخمی ها را با قایق به اسکله انتقال دادیم و چند تا را با تنها تویوتای گردان اعزام کردیم تا اینکه آمبولانس و تویوتاهای گردان سر رسیدند. آن روز تلخ، هشتم آبان ۱۳۶۵ بود. هر سه شهید، یعنی محمد علی محرابی، رضا حمیدی نور و علی اصغر پولکی آن روز مهمان ما بودند و سرگذشت عجیبی دارند.
با قطع بمباران به بالای سر محرابی رفتم. او هنوز شهید نشده بود. عینکش هنوز بر چشم اش بود. به او نگاه کردم و او به من لبخندی زد که تا الان معنایش را نفهمیده ام. شاید می خواست بگوید که نامه ام را آوردم!
محمد علی پسر بابای مدرسه ایثارگران شهید محلاتی همدان بود. او که در واحد مخابرات لشکر فعالیت می کرد، به عشق غواص شدن به محل آموزش ما آمده بود. بعد از ظهر روز قبل بمباران دیدم نوجوانی خوش سیما که هنوز مویی بر صورت نداشت، لباس غواصی پوشیده و به تنهایی مشغول تمرین در آب است. از بچه ها پرسیدم: او کیه، از کجا آمده؟
گفتند: دوست ماست. آمده سری بزند، ولی به غواصی خیلی علاقه دارد.
رفتم سراغش و پس از حال و احوال به او گفتم: پسر خوب! اگر می خواهی بیایی غواصی، بیا خوش آمدی، ولی این جوری که نمی شود! فردا اول وقت می روی و معرفی نامه ات را برای گردان جعفر طیار(ع) میگیری، البته شرط هم دارد، اگر از عهده کار برآمدی ما در خدمتت هستیم وگرنه باید برگردی!
او با آن قیافه معصوم به من نگاه کرد و نکرد و فقط یک کلمه گفت: چشم!
فردا صبح رفته بود تا نامه و پرونده اش را بگیرد، اما ماشین به پستش نخورد و دست خالی برگشت!
به او گفتم: عیب ندارد. امروز نشد، فردا حتماً برو نامه را بگیر. و حالا فردا بود و من نشسته بودم بالای سر محمد علی محرابی پسر سرایدار مهربان مدرسه و او از پشت عینک اش به من لبخند می زد که یعنی ما رفتیم که رفتیم!
به خیال خودم او را دلداری می دادم: ناراحت نباش، صلوات بفرست! الان می فرستیمت بیمارستان خوب می شوی.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 صدای ماندگار
شهید همدانی:
حسین جان از ما راضی شو
از سخنرانی شهید همدانی
#کلیپ
#همدانی
#شهید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سلول_های_بغداد 6⃣
محمد صابری ابوالخيری
فردای آن روز وقتی نگهبان در سلّول را باز كرد و برادران را برای رفتن به دستشويی آزاد گذاشت. آقای جوادی با استفاده از غيبت نگهبان، مقداری از چسبها را برداشت و سراغ قفل در رفت. ابتدا مقداری از چسبها را داخل قفل يكی از سلّولها ريخت و منتظر شد تا چسبها خشك شود ظرف نيم ساعت اين كار به خوبی انجام شد.
پس از گذشت نيم ساعت نگهبان وارد زندان شد و در سلّولها را قفل كرد او بدون اينكه متوجّه خراب بودن قفل سلّول شود، از زندان خارج شد.
شب فرا رسيد. حدود ساعت ۱۰ شب يكی از برادران گفت : الآن وقت آن است كه در را باز كنيم. و بدنبال آن ضربهای به قفل در زد و بلافاصله قفل سلّول باز شد. نقشه با موفقيّت كامل انجام شده بود و بچهها بسيار خوشحال شدند. برخی از برادران اسير كه در هنگام روز موفّق نشده بودند به دستشويی بروند، از سلّول خارج شده و از اين فرصت استفاده كردند.
زندانيان عراقيی هاج و واج به ما نگاه میكردند كه چگونه از سلّول خارج شدهايم؟ اما چيزی در اين خصوص به آنان نگفتيم.
با خراب شدن اين قفل، برادرانی كه در هنگام روز موفق نميشدند به دستشويی بروند جای خود را با ساير برادران سلّول، تعويض ميكردند و شبانه به دستشويی رفته و پس از اتمام كار، مجدداً در سلّول را ميبستند..
بعثیها از خراب بودن قفل، اطلاعی نداشتند تا اينكه در يكی از شبها، نگهبان طبق معمول در سلّولها را باز كرد و گفت: هر چه سريعتر كارهايتان را انجام دهيد و برگرديد.
ما با سرعت زياد از سلّول خارج شده و پس از انجام كار به سلّول بازگشتيم. بلافاصله نگهبان در سلّولها را قفل كرد و از زندان خارج شد.
پس از گذشت لحظاتی، صدای يوسف يكی از زندانيان عراقی به گوش رسيد كه مرتب داد و فرياد میكرد.
يكی از برادران فرياد زد: چه خبره؟ اتفاقی افتاده؟
- شما شير دستشويی را محكم نبستهايد.
- جدّی میگی؟
- آره. جدّی می گم اگر شير باز باشه، نيمه شب با زياد شدن فشار آب، سلّولها پر از آب میشه.
آقا مجيد گفت: میشه به حرفاش اعتماد کرد؟
حسين سرش را به طرف در سلّول آورد و گفت: ساکت باشيد ببينم اوضاع چه جوريه؟
بعد سرش را بلند کرد و با نگرانی گفت: بله. مثل اينكه صدای شُرشُر آب به گوش میرسه.
من گفتم: الآن سلّولها پر از آب میشه چكار كنيم؟
حسين گفت: كاری نداره. تا فردا صبح خبری از نگهبان نيست. بهتره تا دير نشده قفل را باز كنيم و شير دستشويی را ببنديم.
- آره مثل اينکه چارهای نيست بايد به هر ترتيب که شده شير را ببنديم
علی گفت: خوب کی داوطلب میشه؟
حسين گفت: من اين كار را انجام میدم.
- بايد خيلی مواظب باشی. ممكنه نگهبان از راه برسه.
- نگران نباشيد.
او از خود گذشتگی نشان داد و تصميم گرفت از سلّول خارج شده و شير آب را ببندد. ابتدا آرام در را باز كرد و بسيار آهسته به طرف دستشويی حركت كرد و پس از بستن شير آب مجدداً به طرف سلّول بازگشت. همزمان با بازگشت حسين به سمت سلّول، صدای چرخش کليد روی در زندان به گوش رسيد.
علی آهسته و با دلهره صدا زد: حسين! حسين! زود باش
- چی شده؟ خبريه؟
- يالله ديگه زود باش نگهبان! نگهبان در را باز كرد. عجله كن.
همگی به طرف دريچه سلّول دويديم تا ببينيم اکنون چه اتفاقی می افتد
متأسفانه خيلی دير شده بود و دو تن از مزدوران بعثی در حاليكه كابل در دست داشتند، وارد زندان شدند و ناگهان چشمشان به حسين که در حال بازگشت از دستشويی بود، افتاد.
•┈••✾🔅🔹🔅✾••┈•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 محورهای تهاجم عراق
در جنوب
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻 حضرت امام فرمودند: صدام گمان می کرد که با یک مملکت آشفته که منزوی شده است و همه دولت ها پشت به او کرده اند و او را در فشار اقتصادی گذاشته اند طرف شده است و ما نه قوای نظامی داریم و نه انتظامی و نه ساز و برگ جهاد و جنگ با او. همچو گمان می کرد با چند ساعت تهران را هم فتح خواهد کرد! او غافل از خدا بود؛ او فکر نکرده بود که ما یک ملتی داریم که منسجم با هم است و همه ایمان دارند. مع الأسف گمان می کشند بعضی که ما منزوی شده ایم به واسطه مخالفت با آمریکا! خیر آمریکا منزوی شد، میزان ملت هاست.» .
تاثیر پذیری رزمندگان اسلام از مواضع امام در حقيقت اتحاد مورد نیاز در جبهه خودی را به وجود آورد: «امام خمینی این جنگ را به یک جهاد مقدس تبدیل کرده است و به نظر می رسد ایرانیان مجاهدانی شده اند که با ایمان علیه دشمنی کافر متحدند. این صدام است که از صلح و آتش بس صحبت می کند نه مقامات ایران، ایران برای جنگ ثابت قدم مانده است و این به حساب مردمی است که خود را رزمندگان جهاد یا جنگ مقدسی می دانند که مصالحه در آن گناه است.». این مقاومت سراسری در جبهه های غرب و جنوب عراق را ناگزیر کرد که بدون دست یابی به اهداف مورد نظر خود، توقف در بیرون شهر های مهمی چون اهواز ، آبادان و دزفول را بپذیرد، هر چند عراق با به کارگیری سپاه دوم در جبهه میانی، مناطقی را در غرب کشور با این توجیه نظامی که بغداد نیاز به عمق جغرافیایی دارد؛ تصرف کرد ولی آنچه تعیین کننده بود، اتفاقاتی بود که در جبهه جنوبی یعنی استان خوزستان می گذشت، زیرا، اهداف اعلام شده دشمن عمدتا در این استان و سواحل آن متمرکز بود. پس از گذشت دو هفته از شروع جنگ، صدام نه تنها به اهداف خود نرسید بلکه ناچار گردید به پدافند در خطوطی نامطمئن - که بعدها زمینه ساز عملیات های بزرگ و گسترده علیه او شد - تن دهد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂