eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
خانوم نعمت‌اللهی، شما با روسری اومدی؟ نگاه معاون آموزشگاه پرستاری نمازی روی روسری سادهٔ کرمی‌رنگم بود که ادامه داد: «می‌دونی که اینجا یه آموزشگاه بین‌المللیه. تو همه جای دنیا تمام استادها همین درس‌هایی رو تدریس می‌کنن که ما توی آموزشگاه به دانشجوها یاد می‌دیم.» سرم را مدام بالا و پایین می‌بردم تا نشان دهم به حرف‌هایش توجه دارم. هنوز نگاهش روی روسری من بود. من هم به موهای مجعد مشکی و کوتاه معاون نگاه می‌کردم. با آن کرم‌پودر ماسیدهٔ روی صورتش و رُژِ لب سرخابی که توی ذوق می‌زد ادامه داد: «با این پوشیدگی که اومدی، باید اهل نماز و روزه هم باشی.» ــ بله خانوم. ــ حالا اگه اینجا نذارن نماز بخونی، چی کار می‌کنی؟ بدون اینکه فکری کنم صاف توی چشم‌های بادامی و قهوه‌ای‌اش خیره شدم و گفتم: «نماز یه امر شخصیه و آزاری به کسی نمی‌رسونه!» انگار با جوابی که دادم قانع شد. بعد از پشت صندلی‌اش بلند شد و تمام‌قامت جلوام ایستاد و گفت: «ببین دختر جون! فرم لباس پرستاری همینه که تن من می‌بینی و اینجا باید همین‌جوری لباس بپوشی!» بلوز چهارخانهٔ آستین‌کوتاه و دامن بلند سفیدی که شبیه پیش‌بند۳ تنش بود و کلاه کوچکی که روی سرش قرار داشت را از نظر گذراندم. ادامه داد: «تا شیش ماه اول که درس‌هات تئوریه اشکالی نداره حجاب داشته باشی؛ ولی شیش ماه بعد که باید بری بیمارستان، موظف هستی این لباس‌ها رو بپوشی.» مصاحبه که تمام شد از اتاق خانم معاون بیرون آمدم. درحالی‌که توی ذهنم با خودم درگیر بودم . • خاطرات رفعت‌السادات نعمت‌اللهی، از پرستاران دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 از کتاب ویرانی دروازه شرقی وفیق السامرایی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ رهبران ايران با پشت سرگذاشتن مقاومت اولیه در جنـگ كـه خطرنـاكتـرين مرحله بود، بيش از پيش و با قدرت تأثيرگذاری بيشتر روی جامعه ايران بـه راه خود ادامه دادند. عامل روانی «دين» به عنوان يك عامل محرّك بزرگ بـرای بـه حركت درآوردن ده‌ها هزار نفر به منظور پيوستن به نيروهای سپاه ايـران، نقـش خود را ايفا كرد و روحيه نيروهای نامنظم ايرانی را كه شامل سـپاه پاسـداران و بسيج بود بالا برد؛ همچنـان كـه تعدادشـان نيـز افـزايش يافـت و سـلاح‌هـا و سازمانشان گسترش پيدا كرد. از سوی ديگر نيروهای ما سرخورده شده بودنـد؛ ميان اهرم خواسته‌ها و تمايلات صدام و اقدامات و دخالـت‌هـای بيهـوده او در امور از يك سو، و ضرورت‌های صحنه‌های عمليـاتی از سـوی ديگـر در فشـار قرار داشتند؛ آن چنان كه اموال هنگفتی برای جبران نتـايج منفـی دخالـت‌هـای صدام به هدر رفت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🌺 پیروزی تیم ملی ایران 🌺 🌺 مبارک باد 🌺
🍂 شب دوستان بخیر 👋 بر آن بودیم تا بخش‌های کوتاهی از کتاب "یازده" نوشته آزاده عزیز جناب پروفسور چلداوی را تا آماده شدن کتاب بعدی به اشتراک بگذاریم. با تورقی که بر کتاب ایشان زدیم، به شیرینی بیان و پرجریان بودن روایت‌ها بیشتر واقف شدیم و تصمیم گرفتیم تا بصورت مفصل تر به این خاطرات بپردازیم و تقدیم همراهان همیشگی کانال حماسه جنوب کنیم. دوستان زیادی از چگونگی ارسال خاطرات و استفاده از لینک پیام می فرستند و کسب تکلیف می کنند. در این خصوص عرض می‌شود، برای استفاده در کانالها نیاز به لینک نیست ولی برای گروه‌ها همراه با لینک باشد. 🍂👋
🍂 🔻 یازده خاطرات پروفسور احمد چلداوی ¤¤¤¤ ▪︎پروفسور چلداوی در مقدمه مفصل کتاب اشاراتی به محل زندگی خود و جریانات‌ مشابه دفاع مقدس در سالهای جنگ جهانی اول می کنند و می‌نویسند👇 ..بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی از ایام ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۰ در اتاق کارم نشسته ام گرسنگی و تشنگی یاد روزهای سخت اسارت را زنده می کند. دلم می گیرد؛ ای کاش زمان برمی‌گشت تا .... یاد آن دوران و جای خالی رفقا قلب را می فشرد. عکس دسته جمعی دوستان شهیدم را که روی دیوار اتاق کارم نصب شده، نگاهی می کنم و می‌روم تا پشت میز، روبروی لپ‌تاپم بنشینم و به نام او که با قلم نوشتن آموخت، شروع کنم.... ..سال ۶۱ در بحبوحه جنگ؛ هنرجوی هنرستان شرکت نفت اهواز بودم. آقای نریمیسا دبیر ادبیات از بچه ها خواست راجع به یک موضوع آزاد، تحقیقی ارائه دهند. تصمیم گرفتم یک موضوع کاملاً متفاوت را انتخاب کنم. پدر بزرگم حاج جاسم چلداوی بارها قصه مقاومت و جهاد مردم خوزستان در زمان جنگ جهانی اول که با فتوای آیت الله سید محمد کاظم یزدی، رقم خورده بود را برایم تعریف کرده بود. او می‌گفت که فرزند آیت الله العظمی سید محمد کاظم یزدی سوار بر اسب در کوچه پس کوچه های سوسنگرد فریاد می زد: «یا الهاوی الجنة امشي اویانه» یعنی؛ ای آن که هوای بهشت در سر داری با ما بیا و این گونه مردم را به مقابله با انگلیسی ها دعوت می کرد. با خودم فکر کردم که چقدر قصه این جهاد شبیه جنگ ماست! احساس کردم یک ریشه مشترک این دو را به هم مرتبط ساخته است. دفاع از سرزمین و ناموس مسلمانان آنجا در مقابل استعمار انگلیس و این جا در برابر صدام، نماینده استکبار جهانی و رهبری دینی آن جا سید محمدکاظم یزدی و این جا سید روح الله خمینی رضوان الله تعالى عليهم.... ▪︎جناب دکتر چلداوی در ادامه پیش‌گفتار اشاره می کنند 👇 ..حدود بیست سال این نوشته ها همراهم بود ولی همتی برای چاپ آنها به خرج ندادم. فقط گاهی آنها را مرور می‌کردم و از یادآوری آن خاطره ها، حالات روحانی خوبی کسب می کردم. مشغله زندگی و درگیریهای تحصیلی خصوصاً بورس خارج از کشور، حدود ده سالی از این نوشته ها دورم کرد وقتی دوباره نوشته هایم را مرور کردم حدسم درست بود؛ برخی از این خاطره ها خصوصاً اسامی افراد به کلی از یادم رفته بود. خدا را شکر می‌کردم که در گرماگرم اولین روزهای آزادی، این خاطره ها را با قلم به زنجیر کشیده بودم... حقیقتش این خاطرات را نه برای انتشار در زمان حیاتم، بلکه برای مطالعه و لذت خودم نوشته بودم. هیچ انگیزه مشخصی برای چاپ خاطراتم نداشتم. سن و سال بالا هم مزید بر علت شده بود. تا این که کتاب "دا". و بعد از آن کتاب نورالدین" پسر ایران" و "پایی که جا ماند" به دستم رسیدند و آنها را مطالعه کردم. این کتابها عالی بودند، به معنای واقعی عالی! حاشیه ای که حضرت امام خامنه ای بر کتاب "نورالدین پسر ایران" و "پایی که جا ماند" زده بودند و خصوصاً جمله عجیب ایشان که فرموده بودند لحظات زیبائی را با این کتاب سپری کرده اند برایم خیلی الهام بخش بود. بالاخره تسلیم شدم.... حالا باید مقدمه ای در خور برای این وقایع نگاری ها بنویسم. قلم را به دست می گیرم نمیدانم از کجا شروع کنم به خدا توکل می‌کنم.... ... می دانم دشمن هنوز هست فقط دشمنی اش جور دیگری شده. میدانم جنگی به مراتب سخت تر و بزرگتر از دوران دفاع مقدس پیش روی ماست... ...امیدوارم این اثر ناقابل مرضی حضرتش باشد و روح حضرت امام خمینی قدس سره الشريف و دوستان شهیدم را خشنود کند ای کاش بتوانم این کتاب را بر رهبر عزیزم عرضه کنم تا ببینم آیا این کتاب هم لحظات زیبایی را برای ایشان رقم می زند یا... 🔹منتظر نشر این خاطرات باشیم🔹 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خاطرات برادر آزاده                  مسعود سفیدگر از کربلای ۴ 🔹قسمت هفتم عبور از هفت‌خان تونل وحشت عراقی‌ها دوستانم در قرارگاه سری نصرت که رسانه‌ها و روزنامه‌های عراقی را رصد می‌کردند من و دیگر غواص‌های اسیر را از روی چهره‌هایمان شناسایی کرده بودند. برای همین شهید «حمید رمضانی» از معاونان «علی هاشمی»(فرمانده قرارگاه فوق سری نصرت) عکس مرا به پدرم نشان داده بود و آنها دیگر می‌دانستند که اسیر هستم. البته خانواده دیگری هم معتقد بودند که من فرزند آنها هستم اما پسرشان چند وقت بعد از من به کانون خانواده بازگشته بود. بعد از این مدت یک روز آمدند و ما را سوار اتوبوس کردند. به بچه‌ها گفتم دیگر ما را می‌خواهند به اردوگاه ببرند اما از شانس بدمان به بغداد و اداره استخباراتشان رفتیم. در آنجا هم حدود 45 روز ما را بازجویی می‌کردند. از شانس بد ما کاری که دو سه روزه می‌توانستند انجام بدهند به دلیل آنکه به پنجشنبه و جمعه خورده بود‌، مدت زمان حضورمان در آنجا را طولانی‌تر کردند. زمانی که به استخبارات رسیدیم آنجا حالتی شبیه تونل وحشت ایجاد کرده بودند و بچه‌ها را می‌زدند و من چون هیکلم ریز بود و از طرفی فرز بودم خودم را در بین بچه‌ها جا دادم و دوان دوان به سمت سلولی که در آنجا قرار داشت رفتم. 💠 یک مأمور عراقی دنبال من می‌گشت که پیدایم کند اما ناکام ماند. در استخبارات بودیم که یک شب آمدند و همه را بیرون آوردند و از ما عکس پرسنلی گرفتند. حدود ۷۰ یا ۸۰ نفر ما را در اتاقی بسیار کوچک جا داده بودند که بسیار سخت می گذشت. بعد از اینکه کارشان تمام شد ما را به «زندان الرشید» بردند و سپس به اردوگاه صلاح‌الدین، اسارتگاه «تکریت ۱۱» منتقل کردند. وقتی به اردوگاه می‌رفتیم من از روزنه‌ای که روی شیشه اتوبوس بود دیدم که عراقی‌ها هر چه که دم دستشان است برمی‌دارند و به سمت اتوبوس ما می‌آیند. حتی یکی را دیدم که وسیله‌ای مانند ریل قطار با خودش می‌آورد. من به بچه‌ها گفتم اگر از اینجا جان سالم به در ببریم بسیار خوب است. بسیار وحشتناک بود. دو ردیف 25 نفره در چپ و راست درب اتوبوس نیروی عراقی صف کشیده بودند و هر یک از اسرا را نفر به نفر پایین می‌آوردند ابتدا یک سیلی در گوشش می‌زدند و چند ثانیه بعد نیز عراقی دیگر با چوب به ساق پایش می‌کوبید تا فاصله میان در اتوبوس تا اردوگاه را با کُندی طی کند. من رفتار عراقی‌ها را زیر نظر داشتم. از طرفی آخرین نفری بودم که از اتوبوس پیاده شدم. ابتدا کشیده را خوردم اما چون می‌دانستم بلافاصله قرار است چوب به ساق پایم بکوبند خیز برداشتم و دیگر چوبی به پایم اصابت نکرد. می‌دانستم که باید از سر و صورتم محافظت کنم و این مسیر را تا آنجا که می‌توانم با سرعت بدوم برای همین دو دستم را شبیه گارد مشت‌زنی مقابل صورتم قرار دادم و با سرعت دویدم. گمان می‌کردم که روی هوا هستم در همین چند لحظه با خودم فکر کردم مبادا به دیوار یا جسمی برخورد کنم. 💠 لحظه‌ای دستم را کنار کشیدم و خدا رحم کرد چرا که در فاصله حدود نیم متری‌ام دو مغزی شیر آب وجود داشت. این مغزی‌ها برای منبع آبی بود که اسرا از آن استفاده می‌کردند و فاصله‌اش از زمین زیاد بود. ناگهان جا خالی دادم و بعد از آن به درون اردوگاه پریدم. ادامه دارد کانال حماسه جنوب،  خاطرات http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
پس از یک دوره طولانی مبارزه سیاسی از سال ۱۳۳۷ تا ۱۳۴۲ چمران مبارزه صرف سیاسی را کافی نمی‌بیند و در این مرحله وی به همراه چند تن از دوستانش وارد مصر می‌شود و در آنجا آموزش‌های نظامی می‌بیند زیرا او و دوستانش به این نتیجه رسیده بودند که دیگر باید دست به مبارزه مسلحانه زد. وی در این مورد چنین می‌گوید: «بعد از سال ۴۲ نوعی تحول کیفی در شکل مبارزه ما ایجاد شد به این معنا که دیگر مبارزه پارلمانی برای ما اقناع کننده نبود و به این نتیجه رسیدیم که باید دست به مبارزه مسلحانه زد. بخاطر همین فعالیت گسترده‌ای از ناحیه دوستان ما آغاز شد که قطب زاده و دکتر یزدی نیز شرکت داشتند. دکتر شریعتی هم در آن زمان در اروپا بود و شیوه جدید مبارزه از ناحیه گروه کثیری دیگر چه در خارج و چه در داخل کشور حمایت و تشویق می‌شد به همین جهت در سال ۱۳۴۲ (۱۹۶۳ میلادی) به همراه قطب زاده و یزدی و عده‌ای دیگر از دوستانمان عازم مصر شدیم و دو سال در آنجا تعلیم عمیقاً چریکی و سازماندهی مخفی دیدیم.» چمران پس از دو سال سخت‌ترین دوره‌های چریکی و جنگ‌های پارتیزانی را می‌آموزد و چندی بعد خود به عنوان مدرس، این آموزش‌ها را به مبارزین لبنانی و ایرانی تعلیم می‌دهد.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 زمان جنگ تحمیلی، کنگره حزب دموکرات (تجزیه‌طلب‌ها) در عراق برپا بود، ۶۰۰ نفر از اعضای آنها به سرکردگی عبدالرحمان قاسملو جمع شده بودند که دشمنان خونی جمهوری اسلامی بودند، سپاه به امام پیام داد که ما در آشپزخانه این جماعت یک نفوذی داریم که می تواند با مقداری سم سیانور، همه این ۶۰۰ نفر را به هلاکت برساند؛ امام با احتمال اینکه انسان بی گناهی هم در میان اینها باشد، فرمودند که این کار جایز نیست. روایت سردار باقرزاده فرمانده کمیته مفقودین http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لبخندتان ؛ نشان از یک فتح مبین دارد إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحًا مُّبِینًا .... ای بسیجی‌های بی رنگ و ریا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
بعد از عادی شدن اوضاع، کم کم فعالیت های دیگری توی اتاق ها شروع شد. چند سالی بود که ماست نخورده بودیم. به همین خاطر با توجه به خواص منحصربه فرد ماست، هرجور بود باید ماست تهیه می کردیم. چون داخل اتاق هایمان شیر خشک داشتیم، یکی از بچه ها گفت که می تواند با شیر خشک و کپک نان، ماست درست کند. اگرچه، ممکن بود شیرخشکمان خراب شود، یا اگر عراقی ها می فهمیدند، پدرمان را در بیاورند، اما به امتحانش می ارزید. طی یک مأموریت بسیار حساس شیر را گرم کردیم و در برابر چشمانی که نگرانِ از دست رفتن شیرخشک بودند، کپک نان را به آن اضافه کردیم و بعد هم ظرفِ شیر را داخل یک پتو پیچیدیم و گوشه ی اتاق گذاشتیم. دل توی دلمان نبود و چشم امید به ماست شدن شیر داشتیم. بعد از ساعت های پراضطراب، بالأخره موعد دیدن نتیجه ی کار فرا رسید. در پیش چشمان گِردشده ی بچه ها، و با رعایت مسائل امنیتی و گماردن یکی از بچه ها برای مراقبت از رفت و آمد بعثی ها، در قابلمه را برداشتیم، و در کمال ناباوری این ماست بود که در برابر چشمان ما خودنمایی می کرد. البته کمی بوی بد می داد، اما ماست بود. همگی با هم مشغول خوردن این محصول ملی غیروطنی شدیم و به جانِ ماست بندش دعا کردیم. اسیری که مأمور مراقبت از رفت و آمد بعثیها بود برای عقب نماندن از قافله محل مأموریتش را ترک کرد و از شانس بد ما یک دفعه لفته سر رسید و ماست خورد نمان را دید. حسابی پا پیچمان شد که کی به شما مایه ی ماست رسانده است. حالا طبق معمول این فقط من بودم که باید قضیه ماست را ماست مالی می کردم.... شروع نشر کتاب ۱۱ بزودی در 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂یادش بخیر آن موقع که شاید قد و قواره مان از ژ۳ کوچکتر بود . پوتین و لباس خاکی به سختی اندازه تن و پایمان پیدا می شد. اما در حال خوب و عشق و ایثار یک رنگ و یک شکل بودیم . آه خرما فروشی کنار چهاراه نادری ..... مسجد انصاری و بازارهای اهواز .... رود کارون و بچه های مشتی اهوازی .... محمد ابراهیم http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا