🍂 کاری که ما برخلاف همه اردوگاه های نگهداری اسرا انجام می دادیم، فراهم کردن زمینه دیدار خانواده اسیران با آن ها بود.
یکی از اسرا که ایزدی بود، شیعه شده بود و هنگام دیدار با مادرش به جای در آغوش کشیدن او، قبل از هر چیز گفت مادر از من دور بایست من شیعه شده ام و تو باید این را بدانی! این اتفاق عجیبی بود. این که اعتقادات را به احساسات ترجیح دهی واقعا منقلب کننده است.
حاج آقا صادق خاکساری
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 مسابقه پینگ پنگ
با اسیر عراقی
بازی پینگ پنگ را خوب بلد بودم و بین عراقی ها یکی بود که ادعا می کرد همه را می برد. قرار شد با هم مسابقه بدهیم. او گفت اگر من ببازم می روم زیر آفتاب داغ، روی بتن های سنگی، دو ساعت بدون لباس می خوابم.
مسابقه شروع شد. از این طرف ما حس ایرانی بودنمان گل کرده بود و از آن طرف عراقی ها تعصب نژادی شان. بالاخره من برنده شدم و او لحظه ای که باخت به سرعت لباسش را درآورد و رفت زیر آفتاب داغ دراز کشید؛ هر چه گفتم بلند شو! می گفت:« لا لا... انت الفائز» یعنی «نه نه ...تو برنده ای!»
حاج آقا صادق خاکسار
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
یک ساعت بعد دوباره آتش بعثیها خاموش شد. ما از چندین موقعیت میتوانستیم خاکریز دشمن را نگاه کنیم. لحظاتی بعد بچهها دیدند تعدادی بعثی با برانکارد برای انتقال مجروحان خودشان از خاکریزهای ب شکل جلو آمدند. یکی از بچهها که تیراندازی خوبی داشت نشانهگیری کرد و ... بنکدار فریاد زد: نزنید، کسی حق تیراندازی ندارد، مگر ما مثل آنها خبیث هستیم. هر وقت برای جنگ جلو آمدند مردانه با آنها میجنگیم. بچهها در عین جوانمردی، گذاشتند تا بعثیها مجروحانشان را جمع کنند و به عقب ببرند و خشم خود را از اینکه چند ساعت قبل، آنها مجروحان ما را تیر خلاص زدند، به دستور فرمانده در خودشان فرو بردند. اما در پشت میدان نبرد، فرمانده گردان کمیل در تاریکی سحرگاه، به سختی خودش را به فرمانده تیپ رساند، او با اشک و التماس از اکبر حاجیپور درخواست نیروی کمکی کرد. اما در جواب خواهش و تمنایش، برادر حاجی پور فقط سکوت کرد و آرامآرام اشک ریخت. از سوی قرارگاه، دستور توقف عملیات صادر شده بود. این یعنی اینکه از دست حاجیپور هم کاری ساخته نبود. حالا باید تا دستور بعدی و اعزام گردانها برای انجام عملیات صبر کرد. از آنسو، بیش از صد نفر از نیروهای کمیل، به همراه معاون گردان در کانال سوم بودند. حدود ۱۲۰ نفر هم در کانال دوم زمینگیر شده بودند. حالا کانال، زیر آتش شدید نیروهای دشمن بود. اگرچه آتش از زمین و هوا میبارید اما شیربچههای گردان کمیل تصمیم گرفته بودند هر طور شده تا رسیدن فرمانده مقاومت کنند...
#راز_کانال_کمیل
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۲
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 شلیک کن
روزهای اول جنگ
..گرد و غبار شدیدی فضای مسجد را گرفته بود برای اولین بار بوی تند باروت به مشامم میرسید گلوله توپ دشمن به مسجد خورده بود.
هرکس مشغول کاری بود. تعدادی به پانسمان و جابه جایی مجروحین مشغول بودند و برخی به کار تجهیز و آموزش. جوانان آن روز در مسجد جوادالائمه علیه السلام پنج نفر شهید شدند دو دختر هم در بین شهدا بودند و تعداد زیادی هم مجروح شده بودند. یک گلوله توپ هم به یکی از خیابانهای پاداد خورده بود و جوانی را در نزدیکی منزلش به شهادت رسانده بود. برایم تعجب آور بود که چگونه می شود گلوله توپ در نقطه ای به زمین بخورد و فردی ده متر آن طرف تر شهید شده باشد. فکر میکردم باید گلوله توپ توی سرکسی بخورد تا او را بکشد!.
چیزی از نحوه عملکرد گلوله توپ و خمپاره نمی دانستم. اوایل انقلاب هم که گاهی اسلحه سرنیزه دار دست سربازان میدیدم فکر میکردم موقع شلیک، سرنیزه را شلیک میکنند و از خودم میپرسیدم با این اسلحه که فقط میشود یک بار شلیک کرد پس بقیه سرنیزه ها را کجا نگه می دارند؟!
همهمه و بهم ریختگی مسجد آدم را به یاد بازار بورس می انداخت. بعضی ها کاری برای انجام دادن داشتند، اما اکثراً بیکار بودند و فقط برای اعلام حضور آمده بودند. دنبال کاری برای انجام دادن میگشتم که یک جوانی از کتابخانه مسجد، که حالا دیگر ستاد فرماندهی شده بود، بیرون آمد و رو به جمعیت گفت: کسی میتونه نگهبانی بده؟
قبلاً آموزش برخی سلاحها را توسط پاسداران کمیته دیده بودم اما هرگز اسلحه ای دست نگرفته بودم برای همین از خدا خواسته گفتم: من میتونم». او هم بلافاصله رفت و با یک اسلحه ی ام۱ برگشت. تفنگ را به همراه دو تا خشاب ۸ تیری به دستم داد. از این که توانسته بودم اسلحه به دست بگیرم خیلی خوشحال بودم اما مشکل اینجا بود که از کار کردن با اسلحه چیزی نمی دانستم. تا غروب آن روز دم در کتابخانه و پشت بام مسجد پست دادم. حتی برای ناهار هم به خانه نرفتم، دلم نمیآمد اسلحه را از در دست بدهم. یکی از بچه ها را فرستادم از خانه برایم ناهار بیاورد اما مادرم ردش کرده بود و گفته بود: «برو بگو خودش بیاد. نیم وجبی هنوز آدم نشده چپ و راست دستور میده!».
آن موقع هنوز رسم نبود برای پایگاه ها غذا بیاورند. حوالی عصر، بالای پشت بام مسجد مشغول نگهبانی بودم که دوباره سروکله هواپیماهای عراقی پیدا شد. داخل سنگر کز کرده بودم که یک دفعه شاپور محمدیان(در والفجر ۸ شهید شد) آمد بالا و گفت: «چرا این جا نشستی؟ نگاهی به چهره لاغر و عینک ته استکانیاش انداختم، قامتی رعنا و هیبت استواری داشت. گفتم: «چیکار باید بكنم؟ من که بلد نیستم . گفت: «مگه اسلحه دستت نیست؟ پاشو هواپیماها رو بزن! حتى بلد نبودم خشاب را در اسلحه جا بزنم، چه رسد به تیراندازی.
اما خجالت میکشیدم این را بگویم چون در آن صورت حتماً اسلحه را از دستم
می گرفت و به جوان دیگری میداد. محمدیان که دید دارم دست دست میکنم، آمد جلو و خشاب را داخل اسلحه گذاشت و ضامن را کشید و داد دستم و گفت: همین جا بشین، وقتی دوباره هواپیماها اومدند بهشون شلیک کن.
در تمام مدت با دقت به کارهایش نگاه میکردم و با رفتن او چند بار کارهایش را تکرار کردم. آن روز خانه ما هم مثل مسجد محل، غوغایی به پا بود. تمام دایی هایم با خانواده هایشان از خرمشهر و آبادان فرار کرده و آمده بودند اهواز. عمه خانم هم که خانه شان نزدیکی لشکر ۹۲ زرهی اهواز بود از ترس حمله هوایی با بچه هایش آمده بودند خانه ما مدتی را در خانه ما ماندند همه غافلگیر شده بودیم و هیچ کس نمی دانست باید چه کار کند. خبرهای ضد و نقیضی به گوش می رسید. می گفتند عراقی ها به دب حردان در ۱۵ کیلومتری اهواز رسیده اند. اگر این خبر صحت می داشت لازم بود خودمان را برای یک جنگ شهری تمام عیار آماده میکردیم. با کمک مردم محل بساط کوکتل مولوتف سازی به راه افتاد. با اینکه بنزین کمیاب بود اما مردم از باک خودروهایشان به ما بنزین میدادند. کوکتل مولوتف ها را داخل مسجد نگهداری میکردیم. اطراف مسجد و نقاط محله زیباشهر و پادادشهر را هم سنگربندی کرده بودیم. آن موقع بعد از خیابان ۱۸ پادادشهر، بهشت آباد بود و بعد از آن هم تقریباً هیچی نبود تا جاده آبادان_اهواز که ، میگفتند دست بعثی هاست به همین خاطر خیابان ۱۸ پاداد حکم خط مقدم را پیدا کرده بود و باید از آن محافظت میکردیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 یادش بخیر ...!
حال و هوای ماههای اول😭
شهر خلوت شده بود و گاه و بیگاه صدای انفجار خمپارهای از گوشه و کنار شهر بلند می شد و پشتبندش آژیر آمبولانس و..
بوی شهادت نزدیکِ نزدیک شده بود و امکان گناه رو به حداقل رسانده بود.
و به موازات پاکی بچهها، صفا و صداقتی بود که نورانیت رو به چهره ها نشانده بود.
هر چه مخلصتر، جذابتر و دوست داشتنیتر!
خصوصا چهرههای خسته و خاک گرفتهی از جبههی نبرد برگشته
همان تک ستارههایی که حسرت یک بار دیگر دیدنشان، سالهاست بر دل زمینیمان مانده و...😭
🔹 شما چی؟
کسی هست که دیدارش براتون آرزو شده؟!
#یادش_بخیر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تکستارههایی
از جنس نور
#کلیپ
#نماهنگ
#روایت_فتح
عضویت در کانال رزمندگان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🔻به یاد آن ایام که می افتم مروارید اشک از چشمانم فرو می ریزد .
شبها، غم غربت بیشتر خود نمایی می کرد .
آژیر قرمز و قطعی برق ، صدای گلوله های ضد هوایی و دلهره و اضطراب مادرها.
دلم در طلب مسجد هایی که پایگاه بچه های کوچک و بزرگ بود بی قراری می کند.
کلاس اسلحه شناسی و مربی هایی که به نظر ما کوچکترها، خیلی بزرگ به نظر می رسیدند.
حلقه هایی که دور مربی زده می شد و چشمها از شوق و کنجکاوی از حدقه در می آمد . صدای صلواتهای پی در پی .
صدای گلنگدن های مربی و خیره شدن به قطعات باز شده ژ۳ و ام یک .
و دوستانی که مثل خود ما در حسرت رفتن به خط گاهی در گوشه ای تنها می گریستند . یا مشورت های بی پایان برای رفتن به خط. آه ای کاش زمان برگردد . دلتنگی پایان ندارد .
دیدار شاید در بهشت با رفقا .
ان شاءالله
محمد ابراهیم
🔻 شاهد:
چه روزهای سخت ونفس گیری! روزهای آتش و دود، اضطراب و نگرانی، روزهای همبستگی و تعاون و نوعدوستی، جهاد بر حفظ اسلام ومیهن اسلامی،. و البته روزهای آوارگی و سرگردانی مردم بی دفاع و......
کاش قدر امنیت و استقلال مون رو بدونیم. شهدا مون رو فراموش نکنیم،
روح امام راحل شاد. سلام و درود و صلوات بر ارواح مطهر همه شهدا .
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🍂 خاطرات برادر آزاده
مسعود سفیدگر
از کربلای ۴
🔹قسمت دهم
پرسش افسر عراقی درباره پیشانی بنده
با رضا هوشیار، از آزادگان همدانی در نظر گرفتیم تا موضوع قناعت را مطرح کنیم. دو نفرمان تصمیم گرفتیم تا اگر به ما نانی میدهند و اضافه میآید مقداری از آن را در درون ساک بچهها بگذاریم تا آنها هم استفاده کنند. گمان میکردیم که فقط ما به این موضوع توجه داریم اما روزی که این کار را انجام دادیم متوجه شدیم که درون ساک خودمان هم نان قرار دادهاند.
بچهها بدون اینکه کسی متوجه شوند این چنین به یکدیگر کمک میکردند.
روزی یک سرهنگ عراقی به درون آسایشگاه آمد و از ما پرسید که چرا شما پیشانی بند میزنید؟ کسی بلند نشد تا به او جواب بدهد من بلند شدم و گفتم: «برای اینکه نظر تک تیراندازهایتان را جلب کنیم تا مستقیم تیرش را به پیشانی ما بزند.» بچهها منظور من را فهمیده بودند و خندیدند اما افسر عراقی متوجه نشد و سرش را تکان داد بعد به ما گفت که میخواهم کمی به شما آزادی بدهم و پرسید در میان شما چه کسی خط خوبی دارد؟ بچهها که زیاد از عراقیها خوششان نمیآمد باز جوابش را ندادند.
من دستم را بالا بردم و گفتم خط خوبی دارم. مقداری به من مداد و کاغذ داد. چند لحظه بعد پرسید نقاشی چطور، در میان شما کسی نقاشی بلد است؟ باز همان اوضاع بود و فقط من دستم را بالا بردم. مقداری مداد رنگی تراش و مقوا دادند تا نقاشی کنیم. رضا هوشیار نقاشی خوبی داشت او کلمه«الله» را به گونهای روی کاغذ ترسیم کرده بود که هنگامی که از روبرو به آن نگاه میکردیم فقط چند خط نمایان بود اما کاغذ را که با زاویه در مقابل دیدگانمان قرار میدادیم «الله» مشخص میشد. این نوشته نظر سرهنگ عراقی را جلب و او را تحسین کرد.
بعد از چند وقت، مداد و کاغذ در اردوگاه یکی از وسیلههای ارتباطی ما با دیگر آسایشگاهها به شمار میرفت. اطلاعات از میان آسایشگاه «درز» میکرد و از حال همدیگر باخبر میشدیم. اما عراقیها متوجه شدند و آمدند ناگهان همه کاغذها و آنچه به ما داده بودند را جمع کردند. جیب یکی از بچهها پر از کاغذ و خبر بود. همین که عراقیها آمدند آنها را قورت داد یکی از عراقیها متوجه این کار شد و بر سر اسیر ایرانی زد که مگر انسان عاقل کاغذ میخورد.
در میان آسایشگاه یکی از دوستان مان مهندس کشاورزی بود به همین خاطر توانسته بودیم با وسایلی که در اختیارما قرار میدادند یک حوضچه ایجاد کنیم. عراقیها آمدند و گفتند که باید به حمام بروید. آمدیم که به حمام برویم گفتند نیاز نیست.
زمستان بود همه ما را دور حوض جمع کردند مقداری از سطح آب حوض یخ زده بود و گفتند باید درون این حوض بروید. آب بسیار سرد بود ۱۲۰ نفر را میخواستند درون این حوض کوچک جا بدهند مقداری جمعیت که درونش رفت دیگر آب حوض کامل خالی شده بود از طرفی اوایل این دستور هرکس که سرش را از آب بیرون میآورد به سرش میکوبیدند تا زیر آب برود.
اردوگاه تکریت ۱۱ اردوگاه خاصی بود و بیشتر اسرایش از جمع افراد با سواد یا نظامی رده بالا بودند.
من مداحی میکردم و روز بعدش که عراقیها متوجه سینه زنی میشدند همرزمان دیگرم را می بردند.
دیگر بچهها به خود من شک کرده بودند که نکند امشب میخوانی و فردا آمار را میدهی. جالب است بدانید که تا آخر هیچگاه من به دلیل مداحی «لو» نرفتم و بچهها شکنجه را تحمل میکردند اما لب به سخن باز نمی کردند.
ادامه دارد
کانال حماسه جنوب، خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خاطرات مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد /۱
نام: محمد صادق
نام خانوادگی: خاکساری
سال تولد: ۱۳۳۸
شهر: مشهد
مسئولیت : مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد
نام لشکر: لشکر ۷۷ ثامن الائمه(ع) گردان تانک/ مدت مسئولیت: ۱۰ سال.
🔹🔸🔹
مسعود که اسیر شد، پایش تیر خورده بود و جراحت های عمیقی نیز بر دل داشت. روزهای آخر کوچش زخم چرکی سر باز کرده و تب شدیدتر شده بود، به همین دلیل عطش داشت اما مداوا و رسیدگی به حال مجروح را کجای مرام نامه بعثی ها نوشته بودند؟ مسعود چشمانش را بسته بود و دست سالار شهیدان را روی پیشانی عرق کرده اش حس می کرد. سرش را به طرف نگهبان چرخاند و کلمات آهسته از زیر لب های خشک و ترک خورده اش بیرون خزید: « ماء »
نگهبان به خواسته زندانی اش تنها خندید و شیشه آبی روبه رویش سر کشید. مسعود و لب های تشنه اش این سو و بعثی قسی القلبی آن سو، چکمه اش را روی زخم می گذاشت و فشار می داد. مسعود ناله می کرد، و او با فشار بیشتر چکمه ها نعره های خوشحالی اش را حواله آسمان می کرد... .
این فقط قسمتی از خاطره یکی از رزمندگان ایرانی اسیر در دست بعثی هاست که از زبان آزادگان بازگشته به وطن بازگو شده است. ولی دفترها می خواهد کتابت ظلم ها و جنایات آن روزها... .
اما روی دیگر سکه چیست؟ روزهای اسارت بر اسرای عراقی در ایران چطور می گذشت؟ به سراغ کسی می رویم که می تواند این حلقه مفقوده و واقعیت پنهانی را که کمتر از آن صحبت شده است بازگو کند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🌹السَّلامُ علیکِ یا تالِی المَعصوم
السَّلام علیکِ یامُمتَحَنَةً فِی تَحَمُّلاتِ المَصائِبِ
السَّلام علیکِ یا زِینَب الکُبری(س)🌹
🌷یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین بشدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود.
رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.
من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
(( من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد)).
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.🌷
✍سیده فاطمه موسوی
پرستاردوران دفاع مقدس
✨سالروزولادت مظهر علم،شجاعت وحیا
حضرت زینب کبری(س)وروزپرستار
مبارک باد✨
دردِ دلِ بیمار
به هرکس نتوان گفت
این جنس گران را
به پرستار فروشند ...
#روز_پرستار
#میلاد_زینب_کبری
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۳
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
خیلی نگران پدر بزرگ و مادر بزرگهایم بودم. همه در خانه شان در سوسنگرد محاصره شده بودند و خبری از آنها نداشتیم. آنها را خیلی دوست داشتم. بسیار مهربان، صادق و با حوصله بودند. بچه تر که بودم پدر بزرگم برای هر نمره بیستم یک جایزه میداد. برای همین در طول هفته نمرات بیستم را جمع میکردم و برای گرفتن جایزه به پدربزرگ نشان میدادم. او هم برای هر بیست، بسته به اوضاع مالیاش از پنج ریال میداد تا بیشتر. البته هفته هایی که بیست نداشتم نمره های بالای نوزده ام را می بردم اما پدر بزرگ چون سواد نداشت این نمرات را نمی شناخت و به آنها پولی نمی داد. او فقط بیست را میشناخت و به آن جایزه میداد. هر چه می گفتم: «یدی! هذا مثل ذاک» یعنی بابابزرگ این نمره هم مثل آن یکی است، توی گتش نمی رفت؛ خصوصاً وقتى اوضاع مالیاش تعریفی نداشت.
مسیر سه راه خرمشهر به سوسنگرد توسط نظامیان بسته شده بود و فقط کسانی که مجوز داشتند میتوانستند رفت و آمد کنند. یک بار برادرم علی با تلاش زیاد توانست خودش را به سوسنگرد برساند. او تعریف میکرد که در مسیر برگشت ماشین گیرش نیامده و مجبور شده بود مسافتی را پیاده طی کند. علی میگفت که از فاصله دور در جنوب جاده به راحتی میشد تانکهای عراقی را دید. آنها شهر را دور زده بودند و میخواستند با بستن جاده اهواز- سوسنگرد، محاصره سوسنگرد را کامل کنند. تعداد کمی اتومبیل هم که هر کدام تعدادی از مردم شهر را سوار کرده بودند به سرعت از تیررس تانکهای عراقی فرار می کردند. علی می گفت: با بدبختی تونستم سوار یک ماشین بشم و از مهلکه فرار کنم». علی خبر سلامتی پدر بزرگ و مادر بزرگهایم و حسن آقا، پسر عمه ام را که در سوسنگرد پاسدار بود برایمان آورد. هیچ یک از آنها حاضر به ترک سوسنگرد نشده بودند. پدربزرگ گفته بود: «ما یه پامون لب گوره، کجا رو داریم بریم! حسن هم برای مقاومت و حفاظت از مردم داخل شهر مانده بود. خوشبختانه ژاندارمری درب اسلحه خانه ها را قبل از آن که به دست عراقی ها بیفتد باز کرده بود و تعداد زیادی از سلاح های مختلف دست مردم افتاده بود و با ورود عراقیها به شهر آنها را از پشت بامها هدف قرار می دادند. این مقاومت مردمی به همراه مقاومت پاسداران شهر و حمله شهید چمران باعث شد سوسنگرد پس از سه روز اشغال آزاد شود. پدربزرگم از روزهای اشغال روایتهای جالبی تعریف می کرد. می گفت: «همون روز اول اشغال عراقيا اومدند در خونه رو کوبیدند در رو باز کردم و گفتم چی می خواید؟ گفتند باید مغازه ات رو باز کنی و مواد غذایی به ما بدی گفتم: مغازه من مواد خوراکی نداره، برا چی بازش کنم؟ آنها پس از اطمینان از گفته ایشان دست از سرش بر میدارند و میروند. پدر بزرگ میگفت تمام مدت سه روز اشغال، حسن میخواست از پشت بام با عراقیا درگیر بشه، بهش گفتم: حسن! تو که به تنهایی نمیتونی از پسشون بربیای، بعد از رفتن تو میاند و اهل خونه را میکشن». حسن و بسیاری از جوانان شجاع سوسنگردی که هسته اولیه سپاه سوسنگرد را تشکیل داده بودند در تمام مدت محاصره با عملیاتهای محدود چریکیشان خواب راحت را از بعثی ها گرفته بودند. آنها چون به کوچه پس کوچه های سوسنگرد آشنائی
کامل داشتند بعد از انجام عملیات به سرعت از دست بعثی ها فرار می کردند. جمله "آنه عُربی، ایرانی احب وطنى احب قائدى " یعنی؛ من یک عرب ایرانیام، وطنم را دوست دارم، رهبرم را دوست دارم را بارها بعثی ها از زبان پیران و کودکان سوسنگردی در مدت سه روز اشعال شنیدند. البته در تمام این سه روز کمتر جوانی در خیابانهای سوسنگرد پیدا میشد چون به احتمال زیاد بعثی ها دستگیرش می کردند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پرستاران زینبی
مجروحین عاشورایی
بیمارستانی در اهواز، حین عملیات
#کلیپ
#مستند
#میلاد_زینب_کبری ع
#روز_پرستار
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خاطرات برادر آزاده
مسعود سفیدگر
از کربلای ۴
🔹قسمت یازدهم
کوزه آب به نام موشک عراقی
ما در اردوگاه آب خنک نداشتیم. یک روز عراقیها آمدند و گفتند میخواهیم برایتان آب سردکن بیاوریم. بسیار خوشحال شدیم .
در ذهنمان آب خوردن از آب سردکن را تصور میکردیم تا اینکه روز موعود فرا رسید و بعد از آن دیدیم یک کوزه سفالی برایمان به آسایشگاه آوردند و گفتند این آب سردکن است.
همه ما متوجه شدیم البته همین هم غنیمت بود، آن را زیر باد پنکه قرار میدادیم و آب کمی سرد میشد. یک شب یکی از بچهها در حال راه رفتن بود که ناگهان با این کوزه برخورد کرد و شکست.
روز بعد آن را با وسایلی که داشتیم ترمیم کردیم و بعد اسمش را «صاروخ ۱۰» گذاشتیم چرا که در آن زمان صدام موشکهایی با این اسم را تولید میکرد.
عراقیها متوجه این نامگذاری شدند و برای همین به این بهانه که آنها را مسخره کردهایم ما را تنبیه کردند.
داستان آزادی ما هم جالب است.
اردوگاه تکریت ۱۱ اردوگاه خاصی بود. هیچ کدام از اسرای این اردوگاه توسط صلیب سرخ ثبتنام نشده بودند، برای همین تا آخرین روزهایی که قرار بود اسرا آزاد شوند اطلاعی از آزادی نداشتیم.
حدود سه روز مانده بود که زمزمه های آزادی در میان اسرا پیچید. یک روز آمدند و صلیب سرخ اسم همه ما را نوشت و ما را بعد سوار اتوبوسی کردند و از مرز خسروی به ایران آمدیم. سه روز در قرنطینه بودیم.
یکی از افرادی که آنجا بود آقای «بزرگی» نام داشت. من را شناخت و از من پرسید که میخواهی با پدر و مادرت تلفنی صحبت کنی؟ پذیرفتم. بیشتر سخنانم در شب با پدر و مادرم اشکریزان بود. چند روز پیش از آزادی اسرا، منافقین گفته بودند که من شهید شدهام و اخبار ضد و نقیضی از زنده بودنم به پدرم میدادند و پدرم همه چیز را به خدا واگذار کرده بود تا اینکه شهریور ماه ۶۹ آزاد شدیم.
پایان
کانال حماسه جنوب، خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 طنز جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
🔹 شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم.
شب مهتابی زیبایی بود
فرمانده اومد توی سنگر و گفت:
اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشین، به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین.
بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود.
بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن . مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه کله آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن .
ما هم خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله رزمنده هاست. رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست.
یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم
و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !
صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید .
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂