فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پرستاران زینبی
مجروحین عاشورایی
بیمارستانی در اهواز، حین عملیات
#کلیپ
#مستند
#میلاد_زینب_کبری ع
#روز_پرستار
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خاطرات برادر آزاده
مسعود سفیدگر
از کربلای ۴
🔹قسمت یازدهم
کوزه آب به نام موشک عراقی
ما در اردوگاه آب خنک نداشتیم. یک روز عراقیها آمدند و گفتند میخواهیم برایتان آب سردکن بیاوریم. بسیار خوشحال شدیم .
در ذهنمان آب خوردن از آب سردکن را تصور میکردیم تا اینکه روز موعود فرا رسید و بعد از آن دیدیم یک کوزه سفالی برایمان به آسایشگاه آوردند و گفتند این آب سردکن است.
همه ما متوجه شدیم البته همین هم غنیمت بود، آن را زیر باد پنکه قرار میدادیم و آب کمی سرد میشد. یک شب یکی از بچهها در حال راه رفتن بود که ناگهان با این کوزه برخورد کرد و شکست.
روز بعد آن را با وسایلی که داشتیم ترمیم کردیم و بعد اسمش را «صاروخ ۱۰» گذاشتیم چرا که در آن زمان صدام موشکهایی با این اسم را تولید میکرد.
عراقیها متوجه این نامگذاری شدند و برای همین به این بهانه که آنها را مسخره کردهایم ما را تنبیه کردند.
داستان آزادی ما هم جالب است.
اردوگاه تکریت ۱۱ اردوگاه خاصی بود. هیچ کدام از اسرای این اردوگاه توسط صلیب سرخ ثبتنام نشده بودند، برای همین تا آخرین روزهایی که قرار بود اسرا آزاد شوند اطلاعی از آزادی نداشتیم.
حدود سه روز مانده بود که زمزمه های آزادی در میان اسرا پیچید. یک روز آمدند و صلیب سرخ اسم همه ما را نوشت و ما را بعد سوار اتوبوسی کردند و از مرز خسروی به ایران آمدیم. سه روز در قرنطینه بودیم.
یکی از افرادی که آنجا بود آقای «بزرگی» نام داشت. من را شناخت و از من پرسید که میخواهی با پدر و مادرت تلفنی صحبت کنی؟ پذیرفتم. بیشتر سخنانم در شب با پدر و مادرم اشکریزان بود. چند روز پیش از آزادی اسرا، منافقین گفته بودند که من شهید شدهام و اخبار ضد و نقیضی از زنده بودنم به پدرم میدادند و پدرم همه چیز را به خدا واگذار کرده بود تا اینکه شهریور ماه ۶۹ آزاد شدیم.
پایان
کانال حماسه جنوب، خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 طنز جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
🔹 شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم.
شب مهتابی زیبایی بود
فرمانده اومد توی سنگر و گفت:
اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشین، به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین.
بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود.
بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن . مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه کله آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن .
ما هم خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله رزمنده هاست. رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست.
یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم
و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !
صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید .
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
تازه رفته بودم سقّز. چیزهایی دربارۀ آن جا شنیده بودم که: «بدون اسلحهکسی حق نداره تو شهر رفت و آمد بکنه، شهر پر از ضدانقلابه، تا فرصتدستشون بیاد به صغیر و کبیر رحم نمیکنن و از این حرف ها.»
یک شب توی اتاق نشسته بودم که صدای تیراندازی بلند شد، ممتد بهصورت پی در پی، قطع هم نمیشد. ناگهان یکی دوید تو محوطه و داد زد: «همه بیاین بیرون، سریع! سریع!»
ریختیم تو میدان صبحگاه و به خط شدیم. مسئول مخابرات که صحبتمیکرد، فهمیدیم به ژاندارمری حمله کردهاند، درخواست فوری داشتند برای کمک. میگفت: «تو ژاندارمری اسلحه و مهمات زیادی هست، اگرسقوط کنه، همهاش دست ضدانقلاب میافته.»
کاوه خودش با فرمانده ژاندارمری صحبت کرد. میخواست موقعیتدقیق آن ها و ضدانقلاب را بداند. وقتی صحبتش تمام شد رو کرد به ما و گفت: «این طور که من فهمیدم احتمال خطر زیاده، اگر کسی هست که احساسترس میکنه از همین جا برگرده.
لحن صحبتش کاملاً جدی و مصمّم بود. ادامه داد: «من این برگشتن را ترس نمیدونم، عین شجاعته، بهتر از اینه که وسط درگیری مشکلی براموندرست کنه.»
همه به هم نگاه میکردیم، کسی از صف خارج نشد، چند لحظه بعد کاوه دستور حرکت داد. تو مدت کمی خودمان را به محل درگیری رساندیم. نیروها چند گروه شدند، زیر نظر محمود با یک حرکت حساب شده، دشمنرا دور زدیم و پشت سرش موضع گرفتیم. شروع کردیم به ریختن آتششدید و مداوم. وقتی دیدند از پشت بهشان تیراندازی میشود، تازه فهمیدندکه محاصره شدهاند. فکرش را هم نمیکردند که به این سرعت غافلگیرشوند.
#حماسه_کاوه
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خاطرات مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد /۲
مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد درباره آن روی سکه اسارت می گوید: روی اول سکه برای اکثر ما روشن است و خوب می دانیم که بعثی ها با اسرای ما چه کردند، اما این که اسرای عراقی چه وضعیتی در ایران داشتند، برای خیلی ها سوال است و من به عنوان کسی که مسئول نگهداری آن ها در اردوگاه مشهد بودم به شما ثابت می کنم این جا خبری از آن جنایات و شکنجه ها نبود. حتی برخی از اسرایی که در ایران بودند، با مشاهده رفتارهای ما توبه کردند و حاضر شدند در جبهه جنگ علیه صدام بجنگند، خیلی ها هم دوست داشتند برای همیشه در ایران بمانند. وی می افزاید: بیشتر اسرا شیعه بودند و در اردوگاه ها، متوجه واقعیت اسلام و محبت مردم ایران شدند. زیرا پیش از این به ما می گفتند مجوس و به دلیل تبلیغات غلط صدام فکر می کردند ایرانی ها آتش پرست اند.
حاج آقا خاکساری دست نوشته هایی را نشان می دهد که در آن خاطراتش را ثبت و ضبط کرده است، برخی از آن ها نامه هایی از اسرای عراقی است که در آن از محبت و علاقه خود به مسئولان و نگهبانان اردوگاه نوشته اند، برخی هم از ایران و امام خمینی(ره) به خوبی یاد کرده و به خاطر مهمان نوازی آن ها تشکر کرده اند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 عجایب دفاع مقدس
مجروح شده بود.
بد جور هم خورده بود و نای بلند شدن هم نداشت.
دست به کمر راه میرفت و نیمی از بدنش پانسمان بود.
ولی از زبان نمی افتاد و با همرزمان خط و نشان عملیات آینده میکشید.
بین کربلای ۴ و ۵ فاصلهای نبود.
با شنید مارش عملیات کربلای ۵ تعهدی داد و در برابر چشمان بهت زده پرستاران و پزشکان خود را مرخص کرد و به مرحله دوم رساند.
و فرماندهی کرد و آسمانی شد.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂
🔻 یازده / ۴
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
بی بی فاطمه مادر بزرگ مادریام ساکن روستای مشروطه در نزدیکی سوسنگرد بود. او میگفت وقتی بعثیا اومدند توی روستا چند تاشون با زور وارد خونه شدند و شروع به تفتیش اونجا کردند. معلوم نبود دنبال چی هستند، اما وقتی چشمشون به عکس حضرت امام روی دیوار افتاد به شدت عصبانی شدند و فرماندهشون با تحكم گفت: "هذا شنهو يالله نزلى الصوره من الحايط" یعنی: این دیگه چیه؟ یالله عکس را از دیوار بکش پائین. مادر بزرگ هم بدون واهمه از آنها و اسلحه هایشان با شجاعت گفته هذا صوره قائدنا مثل ما انتم اتحبون صدام اهنه هم انحب الامام الخمینی یعنی؛ این عکس رهبر ماست. همون طور که شما صدام رو دوست دارید ما هم امام خمینی رو دوست داریم». احتمالاً در همان روزها بود که حماسه عظیم و به یادماندنی ام اطمیر شکل می گیرد. بعد از آزادی سوسنگرد مادربزرگ فنه هم می گفت: «هذا الزلمه شمران خلصنا من البعثيه يعنی؛ این مرد بزرگ شمران بود که آمد ما را از دسـت بعثی ها نجات داد. او به شهید چمران میگفت شمران.
همان روزهای اول جنگ انبار بزرگ مهمات ارتش در اطراف اهواز منفجر شد. واقعاً وحشتناک بود، از اول صبح تا آخر شب انفجارها ادامه داشت. تمام آسمان را دود غلیظی گرفته بود و از آسمان خاکستر می بارید؛ طوری که چند میلی متر خاکستر روی زمین و روی اتومبیلها نشسته بود. به سختی میشد نفس کشید خمپاره ها و گلولههای ضد هوایی بالای سرمان منفجر می شدند. اکثر مردم در گوشه خانه هایشان از ترس کز کرده بودند. در آن اوضاع و احوال با برادرم علی دعوایم شد و او هم قهر کرد و از خانه زد بیرون. مدت زیادی گذشت و علی هنوز به خانه برنگشته بود. مادرم با شنیدن هر صدای انفجاری داد و بیداد راه می انداخت که: «دیدی بچه رو به کشتن دادی! طاقت نیاوردم و توی کوچه ها دنبال علی راه افتادم. نمی دانستم کجا رفته. توی مسیر به هر کسی که برمی خوردم سراغ برادرم را می گرفتم. با ناامیدی کوچه ها را پا میزدم با هر صدای سوت خمپاره روی زمین خیز می رفتم و دوباره بلند میشدم و به جستجو ادامه میدادم تا بلکه نشانه ای از برادرم پیدا کنم. خودم را مقصر می دانستم. اصلاً فکر خودم نبودم و فقط میخواستم هر طور که شده برادرم را پیدا کنم. پس از مدتی پرسه زدن توی کوچه و خیابان از پیدا کردن علی ناامید شدم و تصمیم گرفتم به خانه سری بزنم تا اگر برادرم برنگشته بود از مسیر دیگری جست وجو را ادامه بدهم. وقتی به کوچه ای که خانه مان در آن قرار داشت رسیدم، دیدم مردم از ترس آن جا جمع شدهاند و علی هم برگشته است. با دیدن علی آن قدر خوشحال شدم که بی اختیار گریه ام گرفت.
°°°°°
کار هر روزم شده بود رفتن به مسجد و شرکت در دوره های نظامی و آماده شدن برای نبرد با دشمن. گاهی هم شبها برای نگهبانی میماندم ولی مادرم خیلی مخالف شب ماندن من در مسجد بود.
یک روز داخل مسجد نشسته بودیم که یکی آمد و گفت: «نانواهای محله پخت نمیکنند و صفهای نون طولانی شده» جوانی که معلوم بود مسئولیتی دارد، برافروخته شد و بلافاصله نشست روی موتور به یکی از نگهبانهایی که نزدیکش بود و یک اسلحه ی ام ۱ دستش بود دستور داد که پشت سرش بنشیند. بعد گفت: «کی به محله آشناست؟ من بلافاصله جلو دویدم و و گفتم که من همه نانوایی های محله را می شناسم. آن قدر مادرم مرا برای گرفتن نان فرستاده بود که آمار همه نانوایی ها و ساعات پختشان را داشتم. من هم نشستم ترک موتور و سه نفری حرکت کردیم به اولین نانوایی که رسیدیم با عصبانیت سر نانوا فریاد زد: «باید پخت کنی و فکر کنم او را به محاکمه و این جور چیزها تهدید کرد که من خیلی از آن چیزی نفهمیدم بعد رفتیم نانوایی بعدی و این بار قنداق اسلحه را محکم روی پیشخوان نانوایی کوبید و باز هم همان تهدیدها را کرد. بعد از آن به مسجد برگشتیم. به همین سادگی مشکل مردم محل از بابت تهیه نان حل شد. تازه داشتم کاربردهای انسانی اسلحه را یاد میگرفتم. کم کم مسجد تبدیل شده بود به شهرداری ،فرمانداری، بهداری، مرکز توزیع مايحتاج مردم، مرکز آموزش نیروها و محل اعزام به جبهه و خلاصه هر کاری. تازه می فهمیدم وقتی حضرت امام خمینی قدس سره الشريف فرمودند: مسجد سنگر است سنگرها را حفظ کنید یعنی چه. بچه ها هم تمام همت و وقت شان را برای حل مشکلات مردم صرف می کردند. یادم هست غلام حسین سیاح آن وقت مسئولیت توزیع کپسولهای گاز بین مردم را داشت. یک روز چند نفر از دستش عصبانی شدند و کتکش زدند و سرش را شکستند. اما او اعتنایی نکرد و با همان سر شکسته و باندپیچی شده به کار مردم رسیدگی می کرد. پس از مدتی تقریباً شهر خالی از سکنه شده بود. همه رفته بودند، مدارس تعطیل شده بود و فقط چراغ مسجد جواد الائمه علیه السلام در محله ما روشن بود. با آن بچه های گلش که خیلی هایشان توی جبهه ها به شهادت رسیدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادام
ه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 دانشگاه امام حسین
جبهه،
درسش عشق،
مدرکش شهادت
و معلمش آقا و مولا حسین علیهالسلام بود.
ردیهای آن، جاماندههای کاروان رو بسوی کربـلا بودند و دانشجویانش جان برکـفان بسیج ، کـه به تعبیر امام خمینی رحمةالله دفتر تشکیل آن را همه مجاهدان از اولین تاآخرین امضاء نموده اند.
دانشگاهـی که هـر روز آن ابتـلا و امتحان نهـایی بـود. و شرطِ راه یافتن آن ایمان بود و نمره عالیِ آن وابسته به اخلاص بود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
جبهه مقاومت
برای امام خامنه ای
#کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
«سرباز عراقی تفنگش را به سمت من و حسن، که اکبر را با خود میبردیم، گرفت. دستور داد اکبر را روی زمین بنشانیم. نشاندیم. سرباز خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم را نگاه میکرد. از نگاهش معلوم بود دیدن من برایش غیر منتظره است. لابد او از ایرانیها تصویر دیگری در ذهن داشت و دیدن من، که نوجوانی بودم لاغر و استخوانی، با تصویر خیالی او همخوانی نداشت. نزدیکتر شد. چشمش افتاد به سربند سبز «یا زهرا» که بسته بودم روی کلاه آهنیام. غیظش گرفت. به تلخی خواست بازش کنم، کردم. سرباز نزدیکتر شد. نگاهش پر بود از ترحم. داشت به عربی چیزهایی میگفت. فقط معنای «طفل صغیر» را از همه حرفهایش فهمیدم. او دلش به حال من سوخته بود. به همین دلیل نزدیک آمد و صورتم را بوسید و گفت: «الله کریم!» این لفظ امیدوارکننده را سرباز عراقی درست همانجایی به من گفت که شب قبل من به اسیر عراقی گفته بودم «لا تخف» و او به زنده ماندن امیدوار شده بود. روزگار چقدر زود کار من را جبران کرده بود!»
#آن_بیست_و_سهنفر
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خاطرات مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد /۳
سوال بزرگی شکل می گیرد، این که چرا باید با دشمنان خودمان و کسانی که قاتل فرزندانمان بودند، این طور رفتار می کردیم؟ حاج آقا لبخندی می زند و می گوید: آموزه های اسلام به ما می گوید با اسیر مدارا کنیم، این روش و منش اسلامی و همچنین ذات ما ایرانی هاست که باعث می شود به دیگران محبت کنیم. دلیل دیگر این فرمایش حضرت امام خمینی(ره) بود که به این ها نگویید اسیر، این ها مهمانان جمهوری اسلامی ایران هستند.
می پرسم اگر اسرا اذیت می کردند یا اطلاعات خاصی از آن ها می خواستید و جواب نمی دادند، چه؟
می گوید: در این مواقع تنبیه ها، محرومیت ها و جرایمی برای آن ها در نظر می گرفتیم و باز هم شکنجه ای در کار نبود. مثلا مدت زمان هواخوری شان را کم می کردیم، برایشان پست نگهبانی می گذاشتیم یا تعداد دفعاتی را که باید اردوگاه را نظافت می کردند بیشتر می کردیم.
حاج آقا خاکساری اضافه می کند: اسرا را به زیارت حرم امام رضا(ع) می بردیم . همان وقت ها روزانه پیکر مطهر ۳۰ شهید در مشهد تشییع می شد و مردم عصبانی بودند و گاهی به شدت از ما گلایه می کردند که چرا این ها را به زیارت می بریم. مردم هم حق داشتند و تاب دیدن این عراقی های بعثی را نداشتند اما رفتارهای ما سبب شد که بعدها آن ها سفیر و پیام رسان صلح و دوستی ما باشند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۵
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
پست سرشب بهترین ساعت پست است؛ چون تا همه بیدارند پستت تمام میشود و وقتی همه برای خواب میروند تو هم میروی و تا صبح راحتی بدترین پست هم پست ۲ تا ۴ نصف شب بود چون تا میآمدی بخوابی برای پست بیدارت می کردند و وقتی پستت تمام میشد تا میآمد چشمت گرم شود برای نماز صبح و صبح گاه باید بیدار میشدی. همه بچه ها از پست ۲ تا ۴ فراری بودند یکی از شبها پست شب نوبت من بود و باید دم در مسجد نگهبانی میدادم. هنوز مسجد شلوغ بود. به نظرم پست قبلی امیر کریمی بود. اسلحه را تحویلم داد و بعد یک خشاب گذاشت کف دستم و گفت: «این هم جانت!» با این حرفش تصور کردم اسلحه خالی است. رفتم روی گونی های سنگر نشستم و قنداق اسلحه را گذاشتم روی زانوهایم. سر اسلحه رو به طاق ایوان ورودی مسجد بود، اسلحه را از ضامن خارج کردم. حواسم نبود و دستم رفت روی ماشه که ناگهان اسلحه شلیک شد. از جا پریدم. بچه ها ریختند بیرون که «چه خبره چی شده؟ بوی باروت در فضا پیچیده بود. گلوله به طاق مسجد خورده بود و یک تکه از آجر آن را گنده بود. هول کردم نمی دانستم جواب مردم را چه بدهم. پاس بخش آمد و صورت جلسه کرد و دلیل شلیک را پرسید. چیزهایی سر هم کردم اما قانع نشد و رفت. بعد از آن چندین بار مجبور شدم تیر هوایی بزنم مخصوصاً وقتهایی که به افراد مشکوک ایست میدادیم و آنها نمی ایستادند. برای همین معروف شده
بودم به تک تیرانداز مسجد جواد الائمه عليه السلام ! وظیفه هر شب ما کنترل رفت و آمدها و مواظبت از اموال مردمی بود که خانه شان را رها کرده بودند. باید به هر کس نمیشناختیم ایست میدادیم. یک شب داخل سنگر سر نبش نشسته بودیم که تعدادی ناشناس از دور نمایان شدند. روال این بود که سه نفری داخل سنگر مینشستیم و ایست میدادیم. بعد یک یا دو نفر برای تفتیش از سنگر بیرون میرفتند.
ایست دادیم آنها هم ایستادند. من ماندم، دو نفر از بچه ها از سنگر بیرون رفتند تا آنها را تفتیش کنند خوب که دقت کردم دیدم ای وای این که پدرم و تعدادی از دوستانش هستند. هر چه سعی کردم یواشکی به بچه ها بگویم این پدرم است متوجه نشدند. رویم نشد بروم جلو و معذرت خواهی کنم. خودم را قایم کردم تا آنها رفتند. یک روز دیگر برای مانور نظامی به فرماندهی عبدالله محمدیان از مسجد خارج شدیم. در طول مسیر به یک جوی آب برخوردیم. عبدالله دستور داد همه از روی جوی بپرند. من گفتم ای بابا این چه دستوریه؟ وقتی پل هست، خوب از روی اون رد میشیم. حقیقتش زورم میآمد دستور را اجرا کنم. عبدالله ناراحت شد و مرا از مسجد اخراج کرد ،اخراج مجازات سرپیچی از دستورات فرمانده به حساب می آمد. نمیتوانستم این مجازات را تصور کنم بالاخره بهانه ای جور کردم و گفتم: قبلاً جراحی فتق کردم و نمیتونم از جایی بپرم». در نهایت با وساطت برخی بزرگ ترها موضوع ختم به خیر شد. اما یاد گرفتم که دستور فرمانده را باید اجرا کرد.
خانواده ام برای در امان ماندن از آتش دشمن مجبور شدند بروند به خلف آباد (یا همان رامشیر فعلی) به زور من را هم با خودشان بردند اما برادرم علی ماند و در
مسجد حضرت مهدی عجل الله تعالى فرجه الشریف به عنوان یک بسیجی خدمت کرد. در خلف آباد بسیاری از جنگ زدگان را اسکان داده بودند. مسجد خلف آباد اصلا پُر بود از خانوادههای جنگ زده که سهم هر کدام پنج شش متر بیشتر جا نبود. اجاره خانه هم به شدت سرسام آور بود و هر کسی از عهده آن برنمی آمد. زیر پله مسجد یک جای پنج شش متری سهم ما شد.
مدتی گذشت تا به اتاقی در همان نزدیکی نقل مکان کردیم. خانه ای که بر اثر طغیان رودخانه جراحی آسیب جدی دیده بود و درب و پیکر درست و حسابی هم نداشت. فقط ورودی اش سالم بود. دو اتاق گلی دو طرف درب ورودی و کمی آن طرفتر هم دو اتاق بلوک سیمانی قرار داشت که معلوم بود بر بقایای دو اتاق گلی مخروبه بنا شده است. وسط حیاط باغچه ای بود با چند درخت نخل و یک شیر آب که چند ساعت در روز آب داشت.
یکی از اتاقهای گلی را به ما دادند اتاقی حدوداً ۱۲ متر. هر شب حداقل ده نفر در آن می خوابیدیم.
صاحب خانه سیدی بود که در آن گرانی ناشی از جنگ آن اتاق را مجانی به ما داده بود. او معتقد بود نباید به جنگ زده ها که همه چیزشان را از دست داده اند بیش از این فشار بیاید. آن سید بزرگوار حتی گاهی که تعداد مهمان ها زیاد می شد، دیوانیه یا همان اتاق نشیمنش را هم در اختیار ما میگذاشت. ایشان با وجود سن بالا، هر روز بساط عبا بافی یا همان بشت عربی را راه می انداخت. من هم مدتها در کنار او می نشستم و با او سخن میگفتم و از صحبت کردن با او لذت میبردم. او هم با حوصله ساعتها مزاحمتم را تحمل میکرد و به سؤالاتم با مهربانی پاسخ میداد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کربلا نرفته ها
#کلیپ
#نماهنگ
#توسل
حماسه جنوب، کانال رزمندگان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 کربلای ۴)
1⃣
🔅 محتوای جلسات
فرماندهی عملیات
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
مقدمه:
بعد از گذشت ۳۵ سال از عملیات کربلای ۴، برای نخستین بار متن جلسات فرماندهی این عملیات در قرارگاه خاتمالانبیاء در دی ماه سال گذشته منتشر شد. متن این جلسات برگرفته از ایسنا تقدیم حضور خواهد شد.
عملیات آبی _خاکی کربلای چهار، یکی از عملیاتهای گسترده و غیرکلاسیک جمهوری اسلامی ایران است که توسط قرارگاه مرکزی خاتمالانبیاء (ص) سپاه پاسداران در سوم دیماه سال ۱۳۶۵ با رمز محمد رسولالله (ص) انجام شد. از آنجایی که اطلاعات عملیات کربلای چهار توسط آمریکا و منافقین در اختیار عراق قرار گرفت، این عملیات به هدف نهایی خود که تهدید شهر بصره بود، نرسید. اما جزایر تصرف شده در این عملیات باعث شد کربلای پنج با موفقیت انجام شود.
حال با توجه به نزدیکی عملیات کربلای ۵، مستند «بکلی سری» به بازخوانی برخی از اسناد منتشر نشده این عملیات مبتنی بر فایل صوتی جلسات فرماندهی پرداخته است.
در این مستند به بیان چرایی انجام عملیات کربلای چهار در سوم دیماه سال ۱۳۶۵ پرداخته است. در مستند «بکلی سری» از روند تصمیمگیری فرماندهان برای بهترین زمان آغاز عملیات، گزارش میزان موفقیت قرارگاهها در حین عملیات، چرایی تصمیمگیری بزرگ فرمانده کل سپاه برای عقبنشینی نیروها و علت انجام عملیات کربلای ۵ پس از ۲ هفته از عملیات کربلای ۴ با استفاده از اسناد فوق سری پرداخته است که در ادامه به روایت آن میپردازیم:
┄┅┅❀❀┅┅┄
شرایط جنگ:
🔻 عملیاتی که سرآغاز عملیات
کربلای ۴ شد
۲۰ بهمن سال ۱۳۶۴ بهمن شیر، قرارگاه مرکزی خاتم الانبیا، ساعت ۲۲:۱۰ محسن رضایی با رمز «یا فاطمه زهرا» آغاز عملیات را اعلام میکند. ایران در عملیات آبی _خاکی والفجر ۸، شبه جزیره فاو تنها نقطه تسلط بعثیها بر خلیج فارس را فتح میکنند. چند دقیقه پیش از آغاز رسمی عملیات غواصان به خط دشمن میزنند و با گرفتن سرپل، حالا نیروهای ایران وارد فاو میشوند.
🔻 حضور مقتدارانه غواصان
در عملیات والفجر ۸
۶ ماه کار مطالعاتی و رفتار جز و مد اروندرود، ساعت دقیق حمله برای عبور غواصان را تعیین کرده است. صدام که حالا فاو را از دست رفته میبیند، سیاست دفاع متحرک را انجام میدهد. تا فشار ایران از جبهههای جنوب برداشته شود. اوج این حملات در جبهه غرب ساعت یک بامداد ۲۷ اردیبهشتماه سال ۱۳۶۵ رخ میدهد. صدام به مهران حمله میکند.
🔻صدام حسین میخواهد
مهران را با فاو معاوضه کند
با حمله رژیم بعث به مهران، توجه جلسه فرماندهان در عملیات والفجر ۸ در منطقه ابوخصیب که یکی از محورهای عملیاتی بوده، کمتر میشود. این منطقه، محل پشتیبانی یا به اصطلاح عقبه سپاه هفتم عراق است. ایران در والفجر ۸ تقریباً ۷۰ درصد سپاه هفتم را که در جنوب بصره مستقر بوده است، نابود میکند.
با این اوصاف، طرح برای آزادسازی مهران در اولویت فرماندهان قرار میگیرد. ۹ تیرماه سال ۱۳۶۵ عملیات کربلای یک انجام میشود. در کمتر از ۱۰ روز رژیم بعث از مهران عقب رانده میشود و بار دیگر این شهر آزاد میشود.
🔻دوباره تمرکز فرماندهان به منطقه عملیاتی جنوب معطوف میشود
حالا اولویت فرماندهان به منطقه ابوخصیب برمیگردد. طرح یک عملیات سری در دست بررسی است. از اردیبهشتماه سال ۱۳۶۵ جلسه طراحی این عملیات آغاز شده و شناساییها در حال انجام است، قرار است نام این عملیات، کربلای ۴ باشد. اما هنوز تاریخ دقیق و روش اجرای آن مشخص نیست. جلسات طراحی و شناسایی در پاییز به روزی نزدیک ۲۰ ساعت میرسد و تاکنون هیچکس از محتوای این جلسات اطلاعی ندارد.
🔻برخی اسناد عملیات کربلای ۴ از میان ۲ هزار و ۴۰۰ جلسه ضبط شده منتشر میشود
اکنون بیش از هزار و ۴۰۰ نوار ضبط شده از جلسات بکلی سری عملیات کربلای ۴ در آرشیو مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس وجود دارد که برخی از آنها بعد از گذشت ۳۵ سال منتشر شد که در این میان بیش از ۲ هزار و ۴۰۰ جلسه ضبط شده در کنار نزدیک ۶۰۰ سند نظامی از آرشیو سند سری اسناد جنگ استخراج شده است.
🔻جلسه تعیین روز عملیات کربلای ۴
اما جرقه اصلی برای تعیین زمان انجام عملیات کربلای ۴ از کجا زده شد؟ این سؤالی است که در مستند «بکلی سری» به آن جواب داده میشود. از اینجای گزارش، مطابق با اسناد موجود به بازخوانی جلسات فرماندهان در قرارگاه مرکزی خاتمالانبیاء در ماه پایانی منتهی به عملیات کربلای ۴ میپردازد:
┄┅┅❀❀┅┅┄
پیگیر باشید
#تاریخ_شفاهی
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂