🍂
🔻 یازده / ۲۵
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 6 دم بریده
شرکت در کنکور
مدتی را فقط نفس چاق میکردم تا بتوانم روی سوالات تمرکز کنم. چند دقیقه ای وقتم تلف شد تا به آرامش برسم و شروع کنم. بالآخره با هر سختی بود به یاری خدا امتحان تشریحی را هم دادیم. آن وقتها بعد از امتحان تشریحی باید انتخاب رشته میکردیم و اجازه ۱۲ تا انتخاب داشتیم. با کمک برادرم انتخاب رشته کردم اول مهندسی برق قدرت دانشگاه های اصلی تهران را انتخاب کردم بعد از آن مهندسی قدرت دانشگاه مشهد و آخر سر هم هر دانشگاهی که مهندسی برق داشت را انتخاب کردم و به انتظار اعلام نتایج ماندم. بعد از حدود دو ماه نتایج اعلام شد. یک روزنامه خریدم و با قلبی تاپ تاپ کنان دنبال اسمم گشتم. وقتی اسمم را دیدم داشتم از خوشحالی بال و پر در می آوردم. حالا باید نگاهم را کمی به سمت راست می انداختم تا کد رشته قبولی را هم میدیدم. وقتی که رشته را دیدم چشمهایم گرد شد. در یک لحظه احساس کردم همه زحمت هایم هدر رفته است که رشته قبولی سرامیک علم و صنعت بود. تازه متوجه اشتباه بزرگم میشدم. قرار بود علی کد رشته های انتخابی را برایم توی یک ورقه بنویسد و من هم آنها را وارد کنم. او کدها را به انگلیسی نوشته بود و چون دم عدد 6 را کوتاه نوشته بود فکر کردم صفر است و اشتباهی کد 280 که سرامیک علم و صنعت بود را بجای کد 286 یعنی برق مشهد زده بودم و اتفاقاً در همان رشته هم قبول شدم. آن زمان فکر میکردم از این بدتر نمی شود. تمام سختی هایی که برای رسیدن به هدفم کشیده بودم جلو چشمم مجسم میشد. در به دری این کتابخانه به آن کتابخانه، تلاش برای فهمیدن ریاضی و فیزیک چهارساله در یک ماه، دیر رسیدن به جلسه امتحان ..... با خودم گفتم چرا این همه بدبختی باید سر من بیاید. بعد از آن همه تلاش باید در رشتهای غیر مرتبط درس میخواندم آن هم از جنس مواد و شیمی که اصلاً علاقه ای به آن نداشتم. از درس شیمی بدم می آمد و همیشه بدترین نمراتم را در درس شیمی می گرفتم. آن شب، خیلی سخت گذشت و خوابم نمی برد. آن قدر داغون بودم که برای اولین بار پدرم نیمه شب بالای سرم آمد و با لحنی بسیار حزین که تا آن روز از ایشان ندیده بودم گفت پسرم رشته سرامیک هم رشته خوبیه و آینده داره. خواهش میکنم این قدر ناراحت نباش. من با دیدن این وضعیتت قلبم میگیره و حالم بد میشه. تو که نمی خواهی حالم خراب بشه؟ میدانست خیلی دوستش دارم. از ترس بد شدن حال پدرم حالت عادی به خودم گرفتم. آن شب یکی از بدترین شبهای عمرم بود.
🔹 خواستگاری اتاق زیرشیروانی
دوران دانشجویی
با علی رضا داد فر و سعادت سالاری که آنها هم دانشگاه علم و صنعت و دانشگاه شريف قبول شده بودند قرار گذاشتیم که با هم به تهران بیاییم. قبلاً سه چهار بار بیشتر تهران نیامده بودم. یک بار آن به خاطر مجروحیت بود که با هواپیمای C۱۳۰ از فرودگاه مستقیم به بیمارستان منتقل شدم و اصلاً داخل شهر را ندیدم، یکی دو بار هم عبوری از تهران گذشته بودم. برای من بچه دهاتی تهران مثل میشیگان برای بچه تهرونی ها بود. خلاصه اواخر تابستان سال ۱۳۶۳ بود که راهی تهران شدیم. به تهران که رسیدم چون آن قدری پول نداشتم که تاکسی سوار شوم، از یک عابر پرسیدیم: «ببخشید؟ چطوری میتونم با اتوبوس برم دانشگاه علم و صنعت؟»
گفت: «میری توپخونه و بعد از توپخونه با خط ۱۱ مستقیم میرسی علم و صنعت، توی دلم خندیدم و با خودم گفتم این تهرون چه جای عجیبیه! آخه توپخونه و جنگ چه ربطی به دانشگاه و علم و صنعت داره دوباره پرسیدم: «گفتی با چه
خطی میشه از توپخونه به دانشگاه علم و صنعت رفت؟» گفت: «خط ۱۱». خلاصه این خط ۱۱ که قرار بود ما را به دانشگاه علم و صنعت برساند بعدها یادآور اردوگاه تکریت ۱۱ شد که قرار بود ما را به خدا برساند و همین عدد ۱۱ یادآور یازدهم محرم سال ۶۱ هجری روز اسارت اهل بیت پیامبر صلی الله عليه وآله وسلم هم بود. نمیدانم اگر اضافه کنم اولین فرزندم یازدهم بهمن ماه (ماه یازدهم به دنیا آمد به خرافه متهم میشوم یا نه) اما وقتی که از فراز گذشت سالیان دراز به سرنوشتم نگاه میکنم میبینم عدد ۱۱ در سرنوشت من نقش عجیبی را بازی کرده است. این عدد نماد ایستادگی و استقامت و خلاصه یک یک آنها است....
خلاصه پرسان پرسان خودم را به دانشگاه رساندم. داماد سعادت سالاری توی خوابگاه دانشگاه ساکن بود. ما هم به طور موقت مهمان او شدیم و فردای آن روز برای ثبت نام رفتیم آموزش دانشگاه. بعد از ثبت نام بلافاصله کلاس ها شروع شد. کم کم احساس میکردیم مزاحم بچه ها هستیم و باید به دنبال جایی برای خودمان باشیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
خورشید من! برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوای تو از خاک، بگسلم
دل را قرار نیست، مگر در کنار تو
کاینسان کشد بهسوی تو، منزلبهمنزلم
کبر است یا تواضع اگر، باری این منم
کز عقل ناتمامم و در عشق کاملم
با اسم اعظمی که بجز رمز عشق نیست
بیرون کش از شکنجه این چاه بابلم
بعد از بهارها و خزانها، تو بودهای
ای میوه بهشتی از این باغ، حاصلم
تو آفتاب و من چو گل آفتاب گرد
چشمم به هر کجاست، تویی در مقابلم
دریا و تخته پاره و توفان و من، مگر
فانوس روشن تو رساند به ساحلم
شعرم ادای حق نتواند تو را، مگر
آسان کند به یاری تو «خواجه» مشکلم
«با شیر اندرون شد و با جان به در شود
عشق تو در وجودم و مهر تو از دلم»
#منزوی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 حرف، حرف انار است و
هندوانه و
شب یلدا
🌺 یادش بخیر
انارها و هندوانههای جبهه
و شبهای طولانی اون که هرچه می کردیم، مگر صبح میشد!
🌺 یادش بخیر
جمعههای انارخُرون
روزهای آخر هفته بود که صندوق های انار روبروی تدارکات ردیف میشد و آماده توزیع.
کسی پیشنهاد داده بود، بگذارید برای روز جمعه تا استحبابی کرده باشیم.
و این تنها کالای تدارکات بود که تک نمیخورد و تا جمعه محکم و استوار، نجیبانه جا خوش می کرد تا ذبح شود و کام را شیرین کند.
🌺 یادش بخیر
شبهای طولانی خط مقدم که با همه خستگیهای روز، پستِ شب میدادیم و چشم در چشم تاریکی، از رو نمیرفتیم و کم نمیآوردیم.
🌺 یادش بخیر
دورهمیهای سنگری
که برای خودش رنگ و بویی داشت و شور و صفایی
آنهم در بین بهترینهایی که دیگر نیستند
حساب خوش زبانها، جدای بقیه بود.
همانهایی که شلوغکاریشان زبانزد بود و مجال را از دیگران میگرفت.
دورهمیهایی که در آن از شب های حمله یاد می کردند و شیرین کاری هایشان که تا پاسی از شب ادامه داشت ..
و تک ستارههایی که شب های طولانی را غنیمت شمردند و در خلوت خود به منازلی دست یافتند و میوه پر رونق آن روزها را چیدند و ..
🌺 شب یلدای ما
خاطرات شیرین شماست برای امشبمان
#یادش_بخیر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 علت پیوستن منافقان
به رژیم بعث عراق ۲
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀♨️❀┅┅┄
🔹 همکاری منافقین در ابتدای حضور سازمان در عراق، در شکل جاسوسی، خبرپراکنی، ایفای نقش ستون پنجم، بازجویی از اسیران و ... صورت می گرفت اما با گذشت زمان این همکاری ها توسعه یافت و سازمان در قالب واحدهای رزمی ارتش عراق، به عملیات علیه جمهوری اسلامی دست زد.
حمایتهای منافقین از دشمن بعثی و خدمات آنان به رژیم عراق در زمینههای مختلفی بود، از جمله:
۱ـ ترور شخصیتهای سیاسی و نظامی مؤثر در روند پیروزی انقلاب و جنگ؛ در این باره میتوان به بمبگذاری سازمان منافقین در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی و شهادت دهها نفر از شخصیتهای سیاسی، بمبگذاری در دفتر نخستوزیری و شهادت رئیسجمهور محمدعلی رجایی و نخستوزیر محمدجواد باهنر در ۸ شهریور ۱۳۶۰ و ترور تعدادی از فرماندهان نظامی در جبهه ها و پشت جبهه ها که منجر به شهادت برخی از آنان شد، اشاره کرد.
۲ـ جاسوسی به نفع دشمن بعثی و ارائه اخبار و اطلاعات درباره مراکز مهم نظامی و صنعتی که به بمباران این مراکز توسط دشمن منجر می شد.
۳ـ ارائه اخبار و اطلاعات درباره جنگ و نحوه عمل رزمندگان اسلام و نیز زمان و مکان عملیاتها به ارتش عراق.
۴ـ پخش شایعه در پشت جبهه برای تضعیف روحیه مردم.
۵ـ تبلیغات سوء علیه جمهوری اسلامی ایران در سطح جهانی، برای ضربه زدن به وجهه بینالمللی جمهوری اسلامی ایران.
۶ـ جمعآوری و اختفای سلاح و استفاده از آنها علیه دولت ایران.
۷ـ گشودن یک جبهه وسیع جنگ داخلی در ایران و تلاش برای تضعیف توان نظامی ایران از طریق منحرف کردن اذهان مسئولان و امکانات جمهوری اسلامی و تخصیص بخشی از نیروها و امکانات کشور جهت پاسخگویی به اینگونه بحرانها.
۸ـ انتقال هواداران خود از ایران و سایر نقاط جهان و سازماندهی و اعزام آنها به عراق برای تشکیل یک ارتش به اصطلاح آزادیبخش برای همکاری نزدیک با ارتش عراق.
۹ـ کمک به ارتش عراق در شنود بیسیمهای رزمندگان اسلام و نیز بازجویی از اسیران ایرانی.
۱۰ـ عملیات نظامی علیه رزمندگان اسلام با همکاری و پشتیبانی لجستیکی ارتش عراق که نمونه بارز آن عملیات مرصاد بود که در روزهای پایانی جنگ در مناطق غرب کشور به وقوع پیوست.
۱۱ـ اعزام تیمهای بمبگذاری و ترور به داخل ایران به منظور ضربه زدن به توان امنیتی و نظامی ایران و تضعیف روحیه مردم.
۱۲ـ ارسال علائم و پیامهایی به هواپیماهای عراقی که شب هنگام مبادرت به بمباران شهرها و مناطق مسکونی می کردند.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
همه چشم به راه آمدن صلیب سرخی ها دوخته بودیم. هربارکه در سالن باز و بسته میشد، سرها به سمت در می چرخید. مأموران بعثی دورتادور بچه ها را گرفته بودند. پی در پی نگاهشان می کردند و حرکاتشان را زیر نظر داشتند. به فکر فرورفتم: یاربی! اینها چه نقشه ای دارند؟! اینها من را به عنوان جاسوس دستگیر کردند و اگر تیمسار عزاوی نجاتم نمیداد، اعدامم کرده بودند. این ها از من ناراحت هستند و منتظرند گیرم بیندازند. آن هم به جرم اینکه باهاشان همکاری نکردم، ولابد می خواهند این طوری از من انتقام بگیرند. می خواهند من را از تلویزیون نشان بدهند تا در ایران به عنوان خائن اعدامم قطعی شود. برای همین من را با این بچه ها فرستادند. وگرنه چه لزومی داشت من با این بچه ها بیایم.
آنقدر در فکر فرو رفته بودم که اگر طناب می انداختند، نمی توانستند از وادی افکارم بالا بکشند. نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و زمزمه کردم:
- افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد. دخیلک یا ربی! در همین افکار بودم که ابووقاص به سرعت خودش را به من رساند و در گوشی گفت:
- آقای سید رئيس الان می آیند. بگو همه بلند شوند؟
حرف ابووقاص تمام نشده بود که ناگهان با صدایی بلند همه متوجه در سالن شدیم. مأموران خبردار ایستادند و یکی فریاد زد: بلند شوید! همه بلند شدیم و ایستادیم.
#ملا_صالح
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
👈 ......خاطرات
👈.....خنده ها
👈.........گریه ها
👈........توسل ها
👈......تهجدها
در نشر کانالهای ارزشی فعال باشیم 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔹 روز تاسوعا قرار شده بود پنج شهید گمنام در شهر دهلران طی مراسمی تشییع شوند. بچه های تفحص، پنج شهید را که مطمئن بودند گمنام هستند، انتخاب کردند. ذره ذره پیکر را گشته بودند. هیچ مدرکی به دست نیامده بود. قرارشد در بین شهدا، یکی از آن ها را که سر به بدن نداشت، به نیابت از ارباب بی سر، آقا اباعبدالله الحسین (صلوات الله علیه) تشییع و دفن شود. کفن ها آماده شد. شهدا یکی یکی طی مراسمی کفن می شدند. آخرین شهید، پیکر بی سر بود. حال عجیبی در بین بچه ها حاکم بود. خدایا! این شهید کیست که توفیق چنین فیضی را یافته، تا به نیابت از ارباب در این جا تشییع شود؟ ناگهان تکه پارچه های از جیب لباس شهید به چشم خورد. روی آن نوشته بود که به سختی خوانده می شد: «حسین پرزه ای، اعزامی از اصفهان»
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۲۶
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 خواستگاری اتاق زیرشیروانی
دوران دانشجویی
راه افتادیم توی خیابانهای اطراف دانشگاه دنبال اتاق اجاره ای. برای اینکه پول کمیسیون به بنگاه ندهیم خودمان زنگ درب خانهها را میزدیم و تقاضای اتاق اجاره ای می کردیم. بیشترشان می پرسیدند "متأهل هستید یا مجرد؟ تا میگفتیم ما مجرد هستیم مثل جن زده ها مذاکرات را قطع میکردند. یک جا عصبانی شدم و داد زدم: «بابا مگه همه مجردا فاسدن و چشم چراننند. ما مجرد هستیم اما به خدا چشم پاکیم و مؤمن». این یکی فقط نوچ نوچی کرد و دلی سوزاند و دیگر هیچ. خسته شده بودیم، تمام خانه های اطراف را یکی یکی زنگ زده بودیم اما نتیجه ای نداشت. بالاخره دل به دریا زدیم و رفتیم سراغ یک بنگاه. او هم ۵۰۰ تومان که آن موقع خرجی یک ماه بود را از ما بیعانه گرفت و گفت: «برید فردا بیایید ببینم چیکار میتونم براتون بکنم. فردای آن روز آمدیم سراغ بنگاه. او ما را برد به خانه ای در نزدیکی دانشگاه و اتاقکی در پشت بام یک ساختمان سه یا چهار طبقه را نشانمان داد روی پشت بام. فقط یک اتاقک بود و یک توالت. رضایت دادیم، قرار شد برویم بنگاه و قرارداد را امضاء کنیم که صاحب خانه نیامد. بنگاهی گفت: صاحب خونه تا شنیده شما مجردید پشیمون شده» گفتیم خوب حالا پولمون رو پس بده.
گفت: حالا عجله نکنین باز هم براتون میگردم تا به جای مناسب پیدا کنم.
احساس بدی به من دست داد. احساس کردم پانصد تومان از دست رفت. خبردار شدیم پدر علی رضا دادفر به تهران آمده است. رفتیم استقبالش و مشکل مان را برایش گفتیم. او هم گفت: «امشب خودم میام با صاحبخونه حرف میزنم. شب مراسمی شبیه مراسم خواستگاری در منزل صاحب خانه برگزار شد. پدر علی رضا از خوبیهای پسرش میگفت و صاحب خانه از موقعیت استراتژیک اتاقک روی پشت بام. (شما بخوانید بر سیاق اتاقک زیر شیروانی) آن شب بالأخره صاحب خانه قبول کرد این اتاق را با چهل هزار تومان پول پیش و ماهی هشت صد تومان به ما اجاره بدهد. اگر چه برای آن آلونک خیلی گران بود اما چاره ای نداشتیم. انتخاب دیگری در کار نبود. بلافاصله اسباب کشی کردیم. حالا مانده بود پانصد تومان پولمان را از چنگ بنگاهی در بیاوریم. متأسفانه بنگاهی متوجه ماجرا شده بود و به هیچ وجه حاضر نبود پول ما را پس بدهد. ما بچه دهاتی بودیم و با روشهای مخصوص آنها آشنا نبودیم. بحث در بنگاه خیلی بالا گرفت هر چه ما استدلال می کردیم او حرف خودش را میزد. دیدم اینجوری به پولمان نمیرسیم. توی بنگاه چند نفری برای عقد قرارداد نشسته بودند. شروع کردیم برایشان قضیه را توضیح دادن و حَکَم قرار دادن آنها. بنگاهی دید این جوری چند تا مشتری دست به نقدش را از دست می دهد، بلافاصله دست ما را گرفت و برد بیرون بنگاه و پانصد تومان را گذاشت کف دستمان. از اینکه توانستیم پولمان را پس بگیریم خیلی خوشحال بودیم کم کم کاربرد هایوهوی را در هیاهوی تهران برای گرفتن حق مان یاد میگرفتیم. چند روز بعد در آن اتاقک روی پشت بام زندگی دانشجویی مان را شروع کردیم. پدرم با زحمت پول پیش من که بیست هزار تومان میشد را جور کرد. دوستم هم بقیه اش را تهیه کرد و قرار شد هر ماه هم هزینه اجاره را نصف کنیم. برای رساندن دخل و خرج مان به هم، ظهرها دو وعده ناهار از دانشگاه میخریدم. یکی را همان موقع میخوردم و دومی را توی قابلمه برای شام نگه میداشتم. قابلمه را هم در تمام طول روز در دانشگاه همراه خودم میچرخاندم تا شب. برخی دانشجویان سانتی مانتال با دیدن قابلمه غذا نگاه تحقیر آمیزی به من میکردند. تصمیم گرفتم قابلمه را لای روزنامه بپیچم و بعد آن را داخل یک کیسه پلاستیکی مشکی بگذارم تا کسی متوجه قابلمه نشود. یک روز سر کلاس درس معارف اسلامی کیسه را ته کلاس گذاشتم و خودم جلو نشستم تا صحبتهای استاد را بشنوم. استاد طول کلاس را راه میرفت. آن روزها بمب گذاری در کشور زیاد بود. استاد تا کیسه مشکی را دید نگران شد. هرچی گفت این کیسه مال کیه؟ جوابی ندادم از این بدتر نمی شد، نمی خواستم کسی متوجه قابلمه بشود. حالا دیگر همه فهمیده بودند. بالاخره با کمک دانشجوی بغل دستی ام به استاد فهماندم بمبی در کار نیست و این فقط یک قابلمه است.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ولایت پذیری
و تبعیت محض
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#روایت_فتح
کانال رزمندگان دفاع مقدس 🔻
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
@defae_moghadas
🍂
🍂 اول سلام ...
میان بچهها عادت بود که مکالمات تلفنی را با کلمه ی "اَلو" پاسخ ندهند.
معمولاً همه نیروها
سخن خود را با "یا حسین" و"یاالله"
شروع میکردند.
اگر کسی جز این سخن را
می گفت، بچه ها یا پاسخ او را نمی دادند
و یا خود با اصـطلاح معروفی در جبهه به سخنانشان ادامه میدادند.
پشتِ در اتاقها نیز
نوشته بودند، « اول سلام، بعداً کلام »
اگر کسی بدون سلام صحبت میکرد، جوابِ او را نمیدادند
و یا خودشان سلام میکردند
و می گفتند: «بفرمایید».
#مخابرات
#فرهنگ_جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
@bank_aks
🍂
🍂
🔹 افسانه ما
کربلای ۴ / قسمت اول
به بهانه سوم دی ۱۳۶۵
سالگرد عملیات کربلای ۴
┄┅┅❀♨️❀┅┅┄
قرنها پیش، در چنین روزی از آن جهت که ممکن است در حافظه تاریخی مان چندان زنده نباشد، جوانان و نوجوانانی آیینه دل، قدم به دشت کارزار جنگ گذاشتند و منهم در میان آنان بُر خوردم.
آذر ۶۵ از همکلاسیهای دبیرستانی حلالیت جستم و راهی پادگان کرخه شدم و به چادرهای استقرار گردانمان پیوستم.
همزمان با اذان ظهر که بوقی چادر نمازخانه را نشانه رفته بود، کنار تانکر آب درحال وضو بودم، حمیدی اصل که آنموقع هنوز او را نمیشناختم نیز به وضو آمد. از بالا تا پایین سراغ کلمه می گشت تا چیزی بگوید. سلام کردم. با لهجه موقر و عربی جواب گرمی داد و گفت ندیدم شما را تا حالا، گفتم تازه واردم.
گفت قبل از ورود همه را میبینم، تعجب کردم ، گفتم از غیب میبینید! گفت خیر پرسنلی گردان هستم و ملائک را می شمارم. از روی لیستی که قبل از آمدنتان به من میدهند، باهم خندیدیم مثل دو دوست صد ساله.
بعداز نماز میهمان چای او شدم، در چادر پرسنلی، هر وقت که از ملاثانی(شهر کوچکی در شمال اهواز که بستنیش معروف است) رد میشوم حمیدی اصل با تصویرش که بهنام شهید، ماندگار شده مرا به بستنی دعوت میکند. روحش شاد.
┄┅┅❀❀┅┅┄
ادامه دارد ...
محمدرضا سوداگر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂