eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب ستاره‌های مرا آب برده است خورشیدواره‌های مرا خواب برده است نام شهاب‌های شهید شبانه را آفاق مه گرفته هم از یاد برده است از آسمان بپرس که جز چاه و گردباد از چالش زمین چه به خاطر سپرده است دیگر به داد گمشدگان کس نمی‌رسد آن سبز جاودانه هم انگار مرده است •ماه جبین شکسته‌ی در خون نشسته را  از چارچوب منظره دستی سترده است عشق   آتشی که در دلمان شعله می‌کشید از سورت هزار زمستان فسرده است ای آسمان که سایه‌ی ابر سیاه تو چون پنجه‌ای بزرگ گلویم فشرده است باری به روی دوش زمین تو نیستم من اطلسم که بار جهانم به گرده است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔹 افسانه ما کربلای ۴ / قسمت دهم به بهانه سوم دی ۱۳۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ همین که آب مرا به ناجی سپرد و به سمت ساحل اروند شناور بودیم، دیگر نفهمیدم چه شد. از شب گذشته تا این لحظه که به ساعتی پس از ظهر میزد، بجز همان چای تلخ و یکی دو شکلات یخ زده گس بد طعم، چیز دیگری نخورده بودم. اگر به هوش بودم، عجیب بود! نمیدانم چه مدت، سفید ....گذشت؛ یادم نمی‌آید چگونه به کنار ساحل رسیدم، همین قدر میدانم که وقتی چشم باز کردم خود را تنها در حال راه رفتن بعد از باتلاق کنار اروند حس کردم، اروند جزر و مد داشت و حاشیه های لجن و باتلاق بسیار، نمیدانم چطور این باتلاق را رد کرده بودم ، فقط همین قدر می‌دانم که سر تاپا گل بودم ولجن، هیچ بر تنم نبود حتی پلاکی را که بعد از درآوردن لباسها دولا به گردن محکمتر انداخته بودم... آفتاب گرم، جانی تازه به من داده بود شاید ساعتی راه رفتم،... مثل اینکه کسی مرا صدا میزد، داد میزد، نمی شنیدم نمیدانم چطور سر برگرداندم به چپ، علی بهبهانی را شناختم که با حالت نعره زدن، مرا داد میزد، صدا که نمی شنیدم، از حالاتش متوجه شدم. درون یک سنگر رو باز، کنار راهی خاکی به قامت ایستاده بود، طاقت نیاورد، مرا به داخل کشید، یک شلوار نظامی خیس گلی را به من پوشاند و یک تن پوش خیس دیگر... سنگر سایه بود و سرد، بیرون آمدم، بهبهانی حریف نشد مرا در سنگر نگه دارد، منهم متوجه نبودم چرا او در سنگر است!... آفتاب، حیاتی ترین گرمایی بود که تا آن لحظه عمرم درک کرده بودم. معنی آفتاب را با تمام وجودم لمس کردم. دراز کشیدم، آسمان خاکستری دلیل در سنگر بودن بهبهانی را برایم مشخص کرد. جنگنده های عراقی آسمان منطقه را خراش داده بودند، خط خطی های سفید حکایت از یکه تازی میگ و سوخو بر هلی بردکبری داشت، آتشبارها کاری از پیش نمی بردند و خمپاره ها بدون صدای سوت در اطرافم فرود می آمدند. چون گوشم هنوز باز نشده بود. بیخود نبود که علی در سنگر مانده بود،چشمهایم چیزهایی می دید که باورش هنوز هم مشکل است... آفتاب بهترین انتخاب من بود، به یقین رسیده بودم از میان آب و آتش که اینچنین رد شده ام تا خدا نخواهد چیز دیگری بر من بلا نخواهد بود. ... نفربر کنارم ایستاد، پر بود از زخمی و کسی دستم گرفت پاهای برهنه بر شنی گذاشتم و بالا رفتم، اگر چه گلوله ها همچنان در اطراف فرود می‌آمدند، اگزوز نفربر گرم بود و دلچسب، دستگیره بالای نفربر تا آبادان روبروی مسجدِ کنار کلیسا، ساختمان پرده در دستم بود. عصر بود نزدیک غروب، پیاده شدم، دست تکان دادم به علامت تشکر و خداحافظی هرچند کسی را که می راند نمی دیدم. با صدای نفربر دو دوست هم گردانی از ساختمان پرده، با چهره های محزون به استقبال آمدند، لبخندی زدند، بدون هیچ حرفی، پشت لبخند هزار سوال، هزار آه و هزار حرف ناگفته بود. ... ┄┅┅❀❀┅┅┄ ادامه دارد ... محمدرضا سوداگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 توان نظامی ارتش صدام تا پیش از شروع جنگ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ حسنی سعدی: شوروی تازه عراق را در چنگ گرفته بود و مرتب تقويتش می کرد و بهترین تانکها را به آن می داد. همان طور که می دانید در اوایل جنگ هم، تقویت تمام سیستم توپخانه، تانک و هواپیمایش را شوروی به عهده گرفت. برای نمونه، هنگامی که عراق میگ ۱۹ و میگ ۲۱ داشت، آخرین نوع هواپیمایی که آمریکا به ما داده بود، اف-۱۴ بود و تازه می خواست اف-۱۶ را بدهد که تحویل نداد. می خواهم بگویم شاید در آن زمان، آمریکا کمی از تقویت ایران غافل مانده بود، اما در این فاصله، عراق واقعا تقویت شد و میگ ۲۳ و ۲۵ و سوخوی ۲۴ را نیز تحویل گرفت، به ویژه از بهمن ماه سال ۱۳۵۷ تا شهریور ماه ۱۳۵۹، قریب به بیست ماه به صورت تصاعدی تقویت شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹 افسانه ما کربلای ۴ / قسمت یازدهم به بهانه سوم دی ۱۳۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ غروب بود و نیمه تاریک. مرا کشان کشان از پله ها بالا بردند، پتوی سیاه سربازی دورم پیچاندند، علاءالدین را به من نزدیک کردند، کنسرو قرمه سبزی تنها چیزی بود که دم دست داشتند، برایم باز کردند، گفتم اول آب گرم ... بعداز آب گرم و شکر، نان های خشک در قرمه سبزی خیس خورده بودند، آهسته آهسته خوردم. ... رادیوی جیبی کوچکی روشن شد، صدای اذان می‌آمد، مثل اینکه گوش‌هایم صداهایی می شنید. مسجد روبرو تنها جایی بود که منبع های آب در آن مستقر بودند، با کمک دوستان، پتو به دوش با کتری آب داغ به سمت مسجد روانه شدیم. در وضوخانه جایی بود که می شد آب داغ را در دیگی ولرم کرد و با آن گل ها و لجن های خشک شده را تا حدودی تمیز کرد. بقیه را با آب سرد ... چفیه، حوله پاکیزه ای بود و کار را تمام کرد. یکدست لباس گرم راه راه نو دلچسب ترین لباسی بود که تابحال پوشیده بودم. مثل اینکه، تازه متولد شده بودم. مجددا پله های ساختمان پرده را بالا کشیدم، بوی بخاری نفتی علاالدین فضا را پر کرده بود، فانوس سوسو میزد، خبری از هیاهوی قبل از عملیات بچه ها در ساختمان نبود، شده بود شام غریبان.... از چند نفری که آنجا بودند هیچ کس هیچ نمی گفت. دو نفر به جماعت نماز می‌خواندند، کسی رادیو را به گوش چسبانده بود و اخبار عملیات را دنبال می کرد. دیگری کمر به دیوار داده ،چمباتمه زده و زانو در بغل نشسته، به نقطه نا معلومی خیره شده بود و گوشه چفیه می گزید. نمیدانم خبری از شام بود یا نه، خواب بهترین آرامگاه من بود... اذان صبح گواه روز بعداز عملیات بود. ┄┅┅❀❀┅┅┄ ادامه دارد ... محمدرضا سوداگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۳۱ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 به تهران برگشتم و درسم را ادامه دادم. اما مترصد خبری بودم که اواخر اسفند سال ۶۴ خبر آمد. بلافاصله درس را رها کردم و به کمک رحیم قمیشی که آن موقع در ستاد لشکر بود، بدون امریه خودم را از ایست بازرسی‌ها گذراندم و به جاده فاو-البحار، مقر گردان کربلا رساندم. آن جا مسئول پرسنلی گردان آقای حمیدی اصل با بداخلاقی گفت مگر شهر هرته که سرت رو انداختی پایین و اومدی خط؟ باید برگردی اهواز دوباره اعزام بشی و پلاک بگیرید. با وساطت حاج اسماعیل (فرماندهی گردان) این خوان را هم رد کردم و به مقر گردان در خط مقدم اعزام شدم. چند روزی آن جا ماندم ولی خبری از عملیات نبود. معلوم شد گردان پدافندی است. به حاج اسماعیل نگفتم: «بهتر نیست برگردم برم سر درسم؟» او هم تأیید کرد که در حال حاضر درس خواندن برای من واجب تر است. یک مرخصی چندماهه گرفتم و به تهران برگشتم. این ترم که به تابستان سال ۶۵ منتهی می‌شد را هم با معدل حدود ۱۶/۱۷ گذراندم. در تقریباً دو سال و سه ماه دوران دانشجویی ۵ بار منزل عوض کردم. آخرین بار از خوابگاه رسالت دانشگاه که الآن مرکز رشد دانشگاه است، به همراه سه نفر دیگر از بچه ها به یک منزل مسکونی در نزدیکی‌های دانشگاه نقل مکان کردیم. اتاق مان توی خوابگاه رسالت پنج نفره بود. هیچ میز و صندلی و تختی هم نداشت. هر کسی یک گوشه اتاق روی زمین بساطش را پهن میکرد و درس میخواند. آنقدر اتاق شلوغ بود که اگر دو نفر برای رفع اشکال از هم سوال می‌کردند دیگر کسی نمی توانست درس بخواند. یکی از هم اتاقی هایم که بچه نیشابور بود، مرتب برای رفع اشکال مزاحم می‌شد هر کاری هم می‌کردم که از سر خودم بازش کنم فایده ای نداشت. بارها با بدخلقی ردّش می‌کردم اما باز هم با خنده و شوخی جلو می آمد و اشکال می پرسید. مجبور شدم از دست آن بچه نیشابوری از خوابگاه فرار کنم. هنوز هم دفاتر درس های ریاضی دوران دانشجوئی ام پیش ایشان است. با دیدن همت و اصرارش برای یادگیری یاد خودم می افتادم. ساختمان جدیدمان چهار طبقه بود و ما طبقه همکف آن ساکن بودیم. یک نورگیر هم روی پشت بام بود که به حیاط خلوت واحد ما اشراف داشت. صاحب خانه برای جلوگیری از ورود باران به ساختمان روی نورگیر را با مقداری پلاستیک و چیزهای سبک دیگر پوشانده بود و روی آنها هم یک بلوک سیمانی گذاشته بود. یک روز توی حیاط خلوت مشغول انجام کاری بودم باد شدیدی می‌وزید، در یک لحظه، گویا ندایی آمد که همین الآن از آنجا خارج شوم، به محض خروج ناگهان بلوک سیمانی دقیقاً همان جایی که من ایستاده بودم به شدت به زمین خورد و تکه تکه شد. اگر فقط چند ثانیه دیرتر خارج شده بودم مرگم به طرز فجیعی رقم می خورد این دومین باری بود که به لطف الهی از یک مرگ دردناک نجات پیدا می کردم. بار دوم در جبهه طلائیه بود که کلوخ گلی از بالای سنگر افتاد روی سرم و خرد شد. 🔹 مرخصی جنگی مقدمات کربلای ۴ مهرماه سال ۱۳۶۵ هم از راه رسید. حالا دیگر برای خودم سال سومی بودم و به قول بچه ها سال بالایی محسوب می‌شدم. درس‌ها هم خیلی سخت تر شده بودند. آن ترم هم تعداد زیادی واحد گرفتم و با انگیزه زیاد درسم را آغاز کردم. اوایل آذرماه ۱۳۶۵ در یک تماس تلفنی با ابوالقاسم اقبال منش، فرمانده گروهان مکه متوجه شدم عملیات مهمی در پیش است. با اینکه چند تا از امتحانات میان ترم را داده بودم درس را رها کردم و بی خبر از خانواده راهی پلاژ اندیمشک، محل آموزش گردان کربلا شدم. نگران بدخلقی‌های حمیدی اصل بودم اما این دفعه یک جور دیگه ای شده بود. از اسفند ۱۳۶۴ تا آذر ۱۳۶۵ را هم برایم مرخصی رد کرده بود. اصلاً نور بالا می زد. چند روز بعد هم توی عملیات شهید شد. با لطفی که حمیدی اصل در حقم کرده بود، حالا دیگر عضو رسمی گردان و صاحب پلاک بودم. خیلی خوشحال شدم که مجدداً آن دردسرهای اداری را ندارم. یکی دو هفته ای بود که بچه ها توی پلاژ بودند توی دسته سیدالشهدا از گروهان مکه جایابی شدم، ولی دسته همیشگی من دسته قاسم بود. همان دسته بچه های مسجد جوادالائمه علیهم السلام. از این جایابی ناراحت بودم. به دستور حاج اسماعیل و به قصد نیروسازی برای آینده گردان، به عنوان سرگروه انتخاب شدم. از این رسته هم ناراحت بودم چون سرگروه یعنی هیچ کاره، فقط یک کلاش داشتم و بس. دلم میخواست در رسته همیشگی ام یعنی آرپی جی زن باشم، اما دستور حاج اسماعیل بود و باید اطاعت می‌کردم. به هر حال این بار خودم را به بچه ها رسانده بودم و خیالم راحت بود که از عملیات جا نمی مانم. همه کتاب هایم را هم آورده بودم و از هر فرصتی برای مرور درس ها استفاده می‌کردم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حضرت زهرا (س) شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها. ایام فاطمیه حاج مهدی رسولی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهیدالقدس نماهنگ زیبای سردار حاج قاسم سلیمانی. قصه یک مرد برای حاج قاسم سلیمانی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔹 افسانه ما کربلای ۴ / قسمت دوازدهم به بهانه سوم دی ۱۳۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ صبح، مینی بوس آمده بود تا باقیمانده یک گردان سیصد نفری را به پادگان ببرد، به مقصد کرخه سوار شدیم. مینی بوس که پیچید، ماذنه مسجد و ناقوس بلند کلیسا، چسبیده به هم، گویی برای ما دست تکان می دادند، کسی ندید. خانه از ما بی خبر بودند، شنیدم اهواز شده بود شیون سرا، بجای صدای مارش، روز بعد از عملیات آمبولانس.ها صدایشان قطع نشده بود. نیسان اتاق دار آبی ما هم نعش کش شده بود، پدر هم راننده اش. ... پادگان کرخه انتظار مارا می‌کشید، صادق آهنگران میخواند: ... ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما، کو کو شهیدان ما ... بسیاری از چادرها خالی بودند، گویی کرخه دیگر جریان نداشت. قرار بود گردان تا بازسازی، به مقر ناگفته دیگری در جاده خرمشهر جابجا شود، امکان مرخصی رفتن هم نبود، کربلا فرمانده ای نداشت. گلکار از بچه های مسجد جوادالائمه عازم اهواز بود، لباسهای اضافه ام را دادم، گفتم خبر سلامتی مرا به خانه برسان، نمی دانستم معنی این کار من برای خانواده چه پیامی دارد! ... گلکار خبر سلامتی مرا به پدر داده بود، مادر که لباسها را دیده بود باورش چیز دیگر بود. فردا که گلکار برگشت، گفت هر طور شده با خانه تماس بگیر، بد امانتی به من دادی، با وضعیتی که اهواز داشت سلامتی ات را باور نکردند، صدای خودت را میخواهند.... لند کروز تبلیغات مرا به مقر لشکر برد، صف تلفن، انتظار خانواده ها را با کلمات کوتاهی پایان می داد، قرار نبود اطلاعاتی از جبهه منتشر شود. ... الو سلام... صدای یکی از خواهرها از پشت تلفن مادر را صدا زد... مادر پرسید خودت هستی؟! احوال دوستان را هم پرسید، نمی دانستم چه پاسخ دهم... یک لحظه بیاد مادران دوستانی که نیامده بودند افتادم، ... نمیدانم به مادران، خواهران یا همسران شهدا یا به اسارت رفتگان یا مفقودینی که سالها خانواده خود را تنها گذاشتند، چه گذشت؟! ... با تسبیح به باجه میزدند ...: نوبتت تمام شده خداحافظی کن ما هم تماس بگیریم. ... الو .. الو... .. خدا حافظ... خدا حافظ...✋🌹🌹🌹🌹 تقدیم به روح بلند شهدا، به سالهای انتظار مادران، همسران، خواهران و برادران داغ دیده. تقدیم به همه کسانی که بدون ایسم و جناح ، بی ادعا آنچه داشتند در طبق اخلاص گذاشتند و عاشقانه رفتند. ✋ محمد رضا سوداگر. نوشته شده دردیماه ۱۳۹۸ Mr_sodagar@yahoo.com ┄┅┅❀❀┅┅┄ پایان محمدرضا سوداگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
در خانواده ما چندتا بچه هم‌سن بودیم. من و خاله و دخترخاله‌ام هم‌سن بودیم. خاله‌ام با چند ماه فاصله، ولی دخترخاله‌ام یک روز از من بزرگ‌تر بود. ما به‌شدّت به هم نزدیک بودیم؛ مثل دوقلو. تا قبل‌از یازده‌سالگی هرسه بارها دست هم را می‌گرفتیم و به هم قول می‌دادیم که هیچ‌جا بدون هم نمی‌رویم، باید همه‌جا باهم باشیم. رابطه‌مان خیلی تنگاتنگ بود. دور هم می‌نشستیم و باهم از آرزوهای معنوی‌مان حرف می‌زدیم. مثلاً می‌گفتیم امام‌زمان (عج) کِی می‌آید؛ زمان ظهور چه‌شکلی است و از این حرف‌هایی که آن زمان معمول بود. من اوّل راهنمایی بودم؛ یازدهم بهمن‌ماه بود. آن‌موقع دهه فجر هر شب یک فیلم سینمایی از تلویزیون پخش می‌شد. مثل الان نبود که هر کانالی بزنی برنامه داشته باشد. این فیلم‌های سینمایی خیلی خاص بود و ما باعلاقه تماشا می‌کردیم. فیلم سینمایی که تمام شد، آژیر قرمز زدند و برق رفت. مثل همیشه گوشه اتاق نشستیم و منتظر اصابت بمب که آیا این‌دفعه نوبت ماست؟ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
ای بر آورده وصل شب مهتاب و پگاه! ناز پرورده خورشید و نظر کرده ماه! چون خدا ساختنت خواست به دلخواه، نخست گلت آمیخت به هفتاد گل مهر گیاه مشتی الماس ز شب چید و به چشمت پاشید تا درخشان شود این‌گونه به چشم تو نگاه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 طنز جبهه پیاده کردن اسلام •┈••✾💧✾••┈• 🔸 در پادگان آموزشی بسیج، مسئول گروه‌مان سید علیرضا رو به من کرد و گفت؛ «بچه! تو برای چی آمدی اینجا؟» گفتم: «شما برای چی آمدی؟» گفت: «من برای پیاده کردن اسلام.» گفتم: «من هم برای تماشا آمدم.» خندید و بعد با هم رفتیم طرف شالیکوبی پدرش – حاج سید ابراهیم ـ ماجرای پادگان را برای حاجی تعریف کردم، پدرش خندید و رو به پسرش – سید علیرضا که دست‌ به‌ جیب ایستاده بود، گفت: «بابا! یک‌وقت شما کمک نکنید؟ بروید منطقه اسلام را پیاده کنید» بعد همه زدیم زیر خنده. •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۳۲ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 دو هفته ای به آموزش‌های سنگین آبی خاکی گذشت. هواپیماهای عراقی هم یک روز حسابی از خجالت مان درآمدند. بعد از دو هفته کل گردان را به مرخصی یک هفته ای فرستادند. خیلی ناراحت شدم. فکر کردم باز هم عملیات لغو شده است. پیش حاج اسماعیل رفتم و گفتم حالا که مرخصی دادید یک هفته بیشتر به من مرخصی بدید تا بتونم به امتحانات میان ترم برسم. حاجی گفت: این مرخصی‌ها بخشی از عملیات روانی روی دشمنه و به من اطمینان داد که عملیات نزدیک است. اما آن گونه که یادم هست چند روزی هم به مرخصی من اضافه کرد. مجدداً برگشتم تهران و وقتی به خانه دانشجویی مان رسیدم هنوز اذان صبح نشده بود و همه بچه ها توی اتاق، کنار بخاری خوابیده بودند. با کلید درب خانه را باز کردم. تصمیم گرفتم سر به سر هم اتاقی هایم بگذارم. رفتم وسط‌شان خوابیدم و پتو را کشیدم روی صورتم. اذان صبح بچه ها برای نماز بیدار شدند و یک دفعه متوجه شدند یک نفر غریبه وسط اتاق خوابیده. هر کس حدسی می‌زد. کمتر کسی حدس می‌زد من باشم، چون تازه به منطقه رفته بودم. من زیر پتو بیدار بودم و به آنها می‌خندیدم. کسی جرأت نمی کرد پتو را از روی این مهمان ناخوانده بردارد. بالآخره ........ صبح روز بعد رفتم سر کلاس مخابرات استادِ درسِ. سید بزرگواری به نام دکتر طباطبایی وکیلی بود. با اینکه دو هفته از کلاس عقب بودم اما در کمال تعجب استاد از همان جایی درس را شروع کرد که آخرین بار من در کلاس شرکت کرده بودم. انگار که در این دو هفته اصلاً درس جدیدی نگفته است. بعد از کلاس یکی از دوستانم گفت: «احمد استاد تا چشمش به تو افتاد تمام درس دو هفته گذشته رو مجدداً تکرار کرد. این بزرگوار هیچ وقت این محبتش را به رویم نیاورد. استادهایی مثل ایشان که لطفشان شامل حالم می‌شد کم نبودند. البته یکی از اساتید هم فقط به خاطر اینکه جبهه بودم و به امتحان نرسیدم، مجبور شده بود از من امتحان جداگانه بگیرد، بسیار عصبانی شد و نمره بیستم را ده رد کرد. در آن یک هفته همه کلاسها را شرکت کردم و امتحانات میان ترم را گذراندم و دوباره به پلاژ برگشتم. حاج اسماعیل مثل همیشه راست گفته بود. چند روز بعد از اتمام مرخصی به قصد خسروآباد در حاشیه اروند حرکت کردیم و وسایلمان را تحويل واحد تعاون دادیم. بیشتر وسایل من کتابهایم بود. لحظه وداع با کتاب هایم خیلی درد آور بود. بعد از قبولی در دانشگاه سعی می‌کردم لحظه ای از کتابهایم جدا نشوم. احساسی به من می‌گفت شاید این آخرین باری باشد که این کتابها را می بینی. چند روز در خسرو آباد ماندیم و سپس با یک کامیون بزرگ سرپوشیده به هتلی در شهر آبادان در نزدیکی استادیوم ورزشی منتقل شدیم و در مسجدی در همان حوالی جمع شدیم. حاج اسماعیل سخنرانی غرایی کرد و مثل امام حسین علیه السلام تمام بارانش را به فداکاری هر چه تمام تر برای حفظ دین خدا دعوت کرد. همه بچه ها گریه می‌کردند. فضا معنویت خاصی پیدا کرده بود. البته من کمتر گریه می‌کردم، ولی احساسات مقدس بچه ها را تا حدی می فهمیدم آنها در آن لحظات خودشان را در رکاب آقا ابا عبد الله الحسین علیه السلام می دیدند و برای یاری دین خدا تمام هستی شان را در طبق اخلاص گذاشته بودند. چهره نورانی بچه ها در آن لحظات دیدنی بود. بعد از آن به اتاق هایمان در هتل برگشتیم. پرده اتاق ها را کشیدیم و نقشه عملیات توسط فرماندهان توضیح داده شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار با نوای حاج صادق آهنگران 🔹 گلچینی از نوحه‌های دوران دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔹آموزش راپل تیپ امام حسن مجتبی علیه‌السلام ┄┅┅❀🔸❀┅┅┄ در آموزش تکاوری تیپ امام حسن مجتبی یه روز گفتند: امروز آموزش راپل داریم؛ گفتیم: راپل چی هست و باید چیکار بکنیم؟ گفتند: یعنی اینکه باید از کوه با طناب پایین بیایم!! ما فکر می‌کردیم حالا حتماً طنابی رو به دار و درختی می‌بندند و ما باید دستمون بگیریم و از شیب تند کوه پایین بیایم!! تا اینکه بالاخره بعداز گذشتن یکی دوتا کوه به محل مورد نظر رسیدیم؛ وقتی جای پایین رفتن رو نگاه کردیم دیدیم خبری از شیب تند نیست و یه صخره‌ای با ارتفاع زیاده که یه دره عمیق هم پایینش قرار داره و تکه‌های بزرگ جدا شده از کوه هم در ته دره وجود داره!!! گفتیم چی فکر می‌کردیم و چی شد؛ اگه از این صخره بیفتیم پایین که مثل خمیر کباب خورد و خمیر می‌شیم!! چاره‌ای نبود دوره تکاوری بود و تکاور شدن این سختی‌ها رو هم داشت!! دار و درخت که نبود، یه سر طناب رو به تخته سنگی بزرگ بسته بودن؛؛ طنابی رو دور ران‌ها می‌پیچیدن و قلابی رو درونش حلقه می‌کردن و آن طنابی که دور تخته سنگ بود رو از درون حلقه رد می کردن و دور کمر می‌انداختن و یه سرش رو به دست راست و سر دیگه شو به دست چپ می‌دادن و می‌گفتند پشت به دره و رو به صخره برید پایین!! ترس و دلهره افتادن همه رو فرا گرفته بود!! آخه بار اول بود و ترس از افتادن داشتیم و برامون خیلی سخت بود!! اما ما خودمون رو برای بدتر از اینا آماده کرده بودیم و باید هر طور شده وظیفه‌مون رو انجام می‌دادیم!! گفته بودن دست چپ رو محکم به طناب می‌گیرید و دست راست رو کم‌کم شل می‌کنید تا پایین برید؛ اما بچه‌ها از ترس هر دو سر طناب رو سفت می‌گرفتن و بخاطر همین بین زمین و هوا معلق می‌موندن که واقعاً ترس داشت؛ نوبت که به من رسید طناب رو دستم دادند و پشت به دره و رو به صخره ایستادم و ترس رو هم پشت گوش انداختم و دل رو به دریا زدم و سرازیر شدم!! اولش خیلی ترس داشتم اما وسط‌های صخره که رسیدم و یه کم قلقش دستم اومد راحتتر شدم!! پام که به زمین رسید نفس راحتی کشیدم و خوشحال شدم که کم نیووردم و موفق شدم!! اما جای مادرها خالی بود که انگشتر طلاشون رو توی لیوان بندازن و آب روی طلا برای ریختن ترسمون بهمون بدند!! البته اگه مادرها بودند اول خودشون زهره ترک می‌شدند وقتی می‌دیدند شازده پسرشون می‌خواد با این وضع از صخره بیاد پایین!!! یکی از بچه‌ها که ترس برش غالب شده بود از پایین اومدن امتناع کرد و هرچی مربی تلاش کرد زیر بار نرفت که نرفت!! قرار بود همین عملیات رو با هلیکوپتر هم انجام بدیم که بخاطر فراخوان عملیات بدر لغو شد و از فراگیری آن محروم شدیم!!! ┄┅┅❀🔸❀┅┅┄ «حسن تقی‌زاده» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂