eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۷۰ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 برخی مسؤولین آسایشگاهها بچه های خیلی خوبی بودند. مثلاً خیرالله درویشی بچه ی بسیجی اهل همدان، در آن موقع مسؤول قاعه ۱۱ بود. عظیم حتی بچه گیلان هم معاونش بود. این دو نفر واقعاً شریف و دلسوز بودند. چنان آسایشگاه را اداره می‌کردند که نه بهانه دست عراقی ها می‌دادند ونه می گذاشتند جاسوسها در آسایشگاه جولان دهند. خير الله می‌گفت من واسه این که بچه ها خوابشون نبره و بعثی ها متوجه نشند می‌گفتم نوبتی چند نفر روبه روی تلویزیون بنشینن و چند نفر بخوابن و اگر اونا خوابشون می‌برد روی سرشون آب می ریختم. هوا کم کم رو به خنکی می‌گذاشت و من هم پایم توی نجاری برای کارهای مختلف از جمله برق کاری باز شده بود. فرصت خیلی خوبی بود. هم از گرسنگی خلاص می‌شدم و هم از بیکاری نجات پیدا می‌کردم. از طرفی هم فرصت گرفتن اطلاعات از بقیه بچه ها و از درون بعثی ها فراهم می‌شد. بعضی وقت ها هم مسعود سفیدگر را به بهانه نیروی کمکی پیش خودم می‌آوردم و اوقات خوشی را با هم می گذراندیم. البته هنوز وضع غذا خیلی بد بود و یاد ندارم که بچه ها روزی را در سیری سر کرده باشند. کم کم تعداد اسرا خیلی زیاد می‌شد و بعثی ها تصمیم به ساختن آسایشگاه های ۴ و ۱۱ کردند که همه کارش را علی، بنای مشهدی انجام داد. سقف این آسایشگاه ها از پلیت بود و برای همین تابستان مثل تنور داغ می‌شد و زمستان مثل یخچال سرد بود. یک روز که مشغول ساختن یک خانه فانتزی با همان چوب کبریت های سرخ شده بودم، یک مینی بوس وارد اردوگاه شد. سپس یکی از نگهبان ها به سراغم آمد و گفت: «خیلی زود اسبابت رو جمع کن باید از اردوگاه بری. قلبم از جا در رفت. خدایا می خواهند ما را کجا ببرند؟ اگر چه اردوگاه تکریت ۱۱ با وجود شکنجه گران وحشی اش به جهنمی می‌ماند، اما جمع صمیمی بسیجیها آن قطعه از سرزمین جهنمی تکریت قطعه ای از بهشت کرده بود. نمی‌دانم آن قطعه از سرزمین تکریت به چه دلیل لیاقت پیدا کرده بود تا جمعی از بهترین و مظلوم ترین سربازان خمینی را در خود جای دهد و شاهد مناجات شبانه آنها باشد. جدایی از این بچه های خوب آنهم در دل دشمن غدار، كابوس وحشتناکی بود که داشت به واقعیت می پیوست. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روضه حضرت زینب 🔹 با نوای حاج مهدی رسولی السلام ای دختر شاه نجف السلام ای صابر صحرای طف السلام ای چادر زهرا به سر السلام ای نور خورشید و قمر السلام ای بانوی ماتم زده صبر تو صبر جهان بر هم زده السلام ای تار و پود فاطمه دختر صورت کبود فاطمه السلام ای کربلا در کربلا ای به ایمان برادر مبتلا السلام ای خطبه خوان شهر شام  خواب را کردی به بدخواهان حرام السلام ای چشم زیبا بین عشق      زینب کبری و زهرای دمشق http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عزیمت گردان کربلا از روستای خضر آبادان به عملیات والفجر ۸ حجت الاسلام دکتر احمد عابدی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی مثل همین امشب و یا دیشب بود که اسکانِ ده روزه روستای خضر، در حاشیه شرقی آبادان را به پایان بردیم و عازم گسبه در کنار اروند شدیم. این کلیپ زمانی‌ست که در پناه قرآن در عقب کامیون‌ها سوار شدیم و برزنتی روی نیروها کشیده شد و چراغ‌خاموش به منازل مسکونی اهالی اروند رفتیم و بعداز چهار روز به قصد فتح فاو پا در رکاب نمودیم. ..و چه گامهایی که همین راه را تا بهشت رفتند به کانال رزمندگان بپیوندید👇 @defae_moghadas 🍂
نمی دانم چطور شد که من و برادرم عباس، پایمان به انجمن حجتیه کشیده شد. انجمن حجتیه صبح‌های جمعه جلسه داشتند، از طرف بهایی‌ها هم جلسه شأن همان روز بود. اعضای انجمن با علم به این موضوع، بعد از تمام شدن جلسه می‌رفتند نزدیک خانه‌ای که بهایی‌ها جلسه تشکیل می‌دادند و موقع بیرون آمدن، به آنها توهین یا سنگ پرانی می‌کردند. من مخالفتم را بارها به آنها گوشزد کردم ولی آخرش به این نتیجه رسیدم همان طور که بهائیت را انگلستان به وجود آورده است. انجمن را هم خود انگلستان راه می‌برد. یکی دیگر از معایب انجمن این بود که خیلی تشریفاتی عمل می‌کرد. در سال‌های دهه ۴۰ جلساتشان خیلی تشریفاتی و تجملاتشان زیاد بود. گاهی هم در روزهای جمعه اردوهایی برای گردش و تفریح می‌گذاشتند. هیچ وقت از انقلاب و مسائل انقلاب کلامی به میان نمی‌آوردند. همیشه می‌گفتند نه، این حرف‌ها به درد نمی‌خورد، فقط دین، نه هیچ چیز دیگر! دین را هم فقط در احکام و روضه خوانی خلاصه کرده بودند. در انجمن خیلی به خواندن زیارت عاشورا سفارش می‌کردند. من یک بار در مقام مقابله، برای بچه‌های انجمن مثالی از مفاتیح الجنان زدم که سید رشتی به محضر آقا امام زمان می‌رسد و آقا آنجا چند توصیه می‌کنند. یکی از توصیه‌ها نافله است که می‌فرمایند نافله، نافله، نافله یکی هم زیارت جامعه کبیره که شناسنامه اهل بیت ماست و سوم عاشورا، عاشورا، عاشورا. آیا زیارت عاشورا فقط به خواندن است یا اینکه باید برای زندگی و راه‌مان از عاشورا عبرت و سرفصل بگیریم؟» اما متاسفانه قبول نکردند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین شب اسارت ____________________ از روزی که تاریخ مبادله اسرا بصورت رسمی آغاز شد، پس از گذشت چند روز بعضی از نگهبانها به بعضی ها می‌گفتند که شاید فردا نوبت اردوگاه شما باشد برای مبادله. این خبر بصورت غیر رسمی در بین بچه‌ها پخش می شد و عده‌ای از آنها تاپاسی از شب می‌نشستند پای تلویزیون و منتظر بودند تا خبری را که شنیده بودند واقع شود. ولی متاسفانه شب صبح می‌شد و روز شب، اما خبری از نوبت اردوگاه ما نمی شد. روزها همچنان سپری شدند و آزادگان چشم انتظار، تا اینکه شب پنجم شهریور اخبار فارسی اعلام کرد که تبادل اسرای صلیب دیده تمام شد و از فردا نوبت تبادل اولین گروه مفقودالاثرها آغاز می‌شود. آن شب دیگه همه ناامید شدند و به موقع خوابیدند. می‌گفتند از اول جنگ، اسرای مفقودالاثر صلیب ندیده زیادی وجود دارند و خدا می‌داند چند روز دیگر نوبت اردوگاه ما بشود. اما در ناامیدی بسی امید بود. محل استراحت من وسط آسایشگاه بود. صبح برای نماز، اولین نفر بودم که بیدار شدم. به چپ و راست خودم نگاهی کردم، همه خواب بودند. الهامی به دلم افتاد و باخودم گفتم:"خدا یا چه می‌شود که من به این جماعت خبر آزادی بدهم". این را از دلم گذراندم و رفتم تا وضو بگیرم. صورت خود را شستم و مشغول شستن دست راستم بودم که صدای صوت نگهبان را شنیدم. سریع وضو را تمام کردم آمدم پشت پنجره. نگهبان آن ساعت سید حامد بود که الحق والانصاف خیلی بهتر و بی آزارتر از سایر نگهبان ها بود و کسی را بی جهت تنبیه نمی کرد. او در محوطه به سمت آسایشگاه می‌آمد. گفتم نعم سیدی و ایشان گفت که یالله کل جماعت برپا، ملابس تعویض، الیوم ایران. از خوشحالی روی پای خود بند نبو م. چه زود به آرزویم رسیده بودم. با صدای بلند بیدار باش گفتم. دوستان بیدار شدند و گفتند چی شده؟ چه خبره؟ گفتم:"بلند شید، امروز آزاد می‌شویم". ابتدا باور نمی کردند تا اینکه خود سید حامد به پشت پنجره آمد و این خبر خوش را اعلام کرد. اکثرا بعد از اینکه نماز صبح را خواندند، دو رکعت هم نماز شکر بجا آوردند و وسایل خود را جمع کردند و لباسهایی که از قبل داده بودند پوشیدند و خود را آماده کردند و منتظر ماندند تا بیایند و در را باز کنند. این شیرین ترین خاطره من بود از آن روز آخر اسارت. پور محمد آزاده تکریت ۱۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 حکایت دریادلان قسمت سی‌و‌نهم نوشته : احمد گاموری ┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅ 🔹كيفيت تغذيه، در حد جهانی!!! اوایل اسارت که خود عراقی ها آشپزی می کردند غذاها کیفیت خوبی نداشت. البته با توجه به مواد غذایی که استفاده می کردند بیش از آن هم توقع نمی رفت، ولی به هرحال ذائقه آنها هم با ما متفاوت بود و این نیز بی تأثیر نبود. هر صبح برای صبحانه به ما آشی با نام «شوربا» می دادند که از عدس، آب، مقدار کمی برنج و مقدار زیادی سنگ درست می شد! شاید باورکردنی نباشد ولی آشپزهای عراقی اعتقادی به پاک کردن عدس و برنج نداشتند و فقط در گونی ها را باز می کردند و عدس و برنج را داخل دیگ سرازیر می کردند. در هر وعده صبحانه کمتر از ده تا سنگ زیر دندان هایت نمی رفت. اوایل غافلگیر می شدیم و فکر می کردیم که اتفاقی است اما بعدها وقتی مراحل پخت شوربا را دیدیم به آن عادت کردیم و حتی با بچه ها مسابقه می گذاشتیم و هر کس از سهمیه آش خود بیشترین سنگ را جدا می کرد، برنده بود! ناهار هر اسیر هم روزانه ده قاشق برنج به همراه آب خورشتی که وعده شام بود، سهمیه داشت. مثلا ً اگر ظهر مرغ می پختند آب آن را به همراه برنج برای ناهار می دادند و گوشت آن برای شام استفاده می شد. البته مرغ که نبود بیشتر به جوجه شباهت داشت و به هر ده نفر یکی می رسید. یا واقعاً سهمیه هر اسیر این مقدار مواد غذایی بود، یا این هم یکی از روش های عراقی ها بود برای ایجاد اختلاف بین اسرا؛ اما بچه های ما خیلی راحت از کنار این قبیل مسائل می گذشتند و همیشه با از خودگذشتگی و ایثار نسبت به هم دیگر برخورد می کردند. بارها پیش می آمد که همین سهمیه کم غذایی را به افراد بیمار و ناتوانی می دادند که بیشتر نیاز به رسیدگی داشتند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 آیا می دانید : شهیدان ۷۳ درصد از اوقات بی کاری خود را در مساجد گذرانده اند.   ۲۷ درصد وقت بیکاری خود را صرف مطالعه می کرده اند. ۸۳ درصد اسماء الهی یا اسامی مبارک ائمه اطهار را داشته اند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۷۱ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 اسارت در اسارت بازجویی های استخبارات فقط توانستم یک لباس زیر بردارم و با مسعود سفیدگر خداحافظی کنم. با چند نفر دیگر از اسرای عرب زبان سوار مینی بوس شدیم. مینی بوس حرکت کرد و کنار بند ۳ و ۴ ایستاد و آنجا هم چند نفر دیگر از جمله من را سوار کردند. می دانستم که او فرد فاسدی است و برای بعثی ها خبرچینی می‌کند. نائب عريف عبدالكريم ياسين هم با ما سوار شد. اسامه دستها و چشمانمان را بست و گفت که ما را به زیارت کاظمین می‌برند و مینی بوس راه افتاد. شب قبل برادر کوچکم، مهدی را توی خواب دیده بودم که مضطرب و هراسان است و من او را توی بغل گرفتم و گفتم:" ناراحت نباش من باهاتم". در آن لحظه زیباترین نقطه جهان همان کنج آسایشگاه ۲ که بود، به عرض کمتر از نیم متر و طول کمتر از ۱/۸ که در اختیارم بود و در آن فضا یک سالی را زندگی کرده بودم. حاضر بودم تمام دارایی نداشته ام را بدهم و در همان کنج آسایشگاه، راحتم بگذارند، یا حتی هر روز شکنجه بشوم ولی از بچه ها جدا نشوم. وجودم مملو از نگرانی، ترس و اضطراب بود. این لحظه شاید از لحظه اسارت هم برایم سخت تر بود. شاید چون اسارت در اسارت بود. پس از دو و سه ساعت مینی بوس ایستاد. عبد الكريم ما را کف ماشین نشاند. چشم هایمان را باز کرد. ما به بغداد آمده بودیم و کنار یک پایگاه نظامی متوقف شده بودیم. تا غروب دم ورودی آن پایگاه معطل شدیم تا اینکه یک نفر از بعثی ها بالا آمد و به نگهبان ما گفت، کم دلی؟ یعنی؛ چند تا گوسفند هستند؟ نگهبان جواب داد: «ثمانیه». یعنی؛ ۸ تا. آن بعثی دستور حرکت داد. یکی یکی آمدیم و او چشمانمان را با پیراهن هایمان بست و بعد ما را سوار یک وانت شبیه ماشین حمل گوشت کرد و وارد پادگان شدیم. به این ترتیب میهمان استخبارات حسن غول شدیم. وقتی از ماشین پیاده مان کردند اولین سؤالی که پرسیدند این بود که از رمادی می آیید یا از موصل؟ گفتم: «اردوگاه ۱۱» گفت: «کدام «شهر؟ باید وانمود می‌کردم که از موقعیت اردوگاه تکریت ۱۱ بی خبرم، لذا گفتم: «نمی دانم». چشم بسته مدتی ما را دور خودمان چرخاندند و بعد بدو رو دادند و ما را وارد چند تا سلول کردند و چشمهایمان را باز کردند. اصلاً به هم سلولی هایم اعتماد نداشتم. اجازه توالت رفتن خواستم، وضو هم گرفتم. حالا مانده بودم به کدام طرف نماز بخوانم. می‌ترسیدم از بعثی ها بپرسم قبله کدام طرف است. با احتمال اینکه ان‌شاالله توالت ها را به طرف قبله نمی سازند جهت قبله را شناسایی کردم و نمازم را خواندم. بعد از مدتی یک عراقی آمد و ۴ تخته پتو و مقداری ته مانده غذا و نان خشکیده آورد. چون خیلی گرسنه بودیم غذاها را سریع خوردیم. سرمای هوا سوز عجیبی داشت و ما فقط ۴ تا پتو برای ۸ نفر داشتیم. نمی دانستیم پتوها را روی مان بیاندازیم یا زیرمان. ۲ تا را زیرمان انداختیم و دو تا را هم روی مان و تا صبح از سرما لرزیدیم. صبح که شد، ما را به سلول دیگری بردند. آنجا یک پیرمرد بود که با روی خوش از ما استقبال کرد. خودش را عبدالساده معرفی کرد. پیرمردی عرب زبان از اهالی شیبان در اطراف اهواز. اولش نگران بودیم که شاید جاسوس باشد و بخواهد ما را تخلیه اطلاعاتی کند، لذا به هم اشاره کردیم هیچ کس حرفی نزند. ولی بعدش به عظمت این مرد بزرگ پی بردم و با او گرم گرفتم. او گفت: «عملیات والفجر مقدماتی اطراف فکه توی سنگرهامون مستقر بودیم که عراق پاتک کرد و همه بچه ها عقب نشینی کردند، من موندم و یک بچه کم سن و سال. بهش گفتم بیا برویم عقب، ولی اون نیومد. منم خجالت کشیدم اون رو تنها بذارم و هر دومون اسیر شدیم». او می گفت اون پسربچه رو به خاطر سن کمش یا شایدم مجروحیتی که داشت با اسیرای کم سن و سال به ایران برگردوندند ولی من رو نگه داشتند. از عملیات والفجر مقدماتی حدود ۵ سال می‌گذشت. از عمق وجودم بر او و دل چون کوهش درود فرستادم و بر این مقام روحی والا غبطه خوردم. باورمان نمی‌شد که کسی بتواند ۵ سال اسارت را تحمل کند اما او می گفت که مثل باد می‌گذرد. واقعاً هم همین طور بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 رزمندگان آبادان در روزهای دفاع مقدس یادش بخیر آن‌روزهای آبادان هر کدام از شهرهای مرزی جنوب، شرایط‌ش با شهر دیگر، متفاوت بود. آبادان نیز شرایط خود را داشت. عمدتا خانواده‌ها در آوارگی بودند و فرزندان رشیدشان در جبهه‌های اطراف شهر در کنار دیگر رزمندگان حضوری فعال داشتند و در کنار آن، در پایگاه‌های مساجد از شهر و خانه‌های خالی و اموال مردم حفاظت می کردند و خود در اوضاع نابه‌سامان غذایی و استراحتی به‌سر می‌بردند. حال، مبارزه با ستون پنجم و پشتیبانی از رزمندگان در حال استراحت و حضور در مراکز تعمیرات ماشین آلات جبهه و بیمارستانی و تدارکاتی و.. جای خود داشت. همه این خدمات در حالی بود که شهر روزانه زیر آتش توپ و خمپاره دشمن بود و سهمیه ثابتی داشت. .. و جالب اینکه، بعد از جنگ بی سر و صدا در بین مردم مفقود شدند و بی هیاهو در خدمت مردم و نظام اسلامی درآمدند و شهر همچنان با کمترین توجه و نوسازی. قدردان شما هستیم ✌️👏🙏 در عکس افرادی مثل: محمد ملکی، حسن حمدان دریس، حسین شطی،امیر سلامی، محمد دادار، جمال آسریس، یوسف شمسائی، شهید اکبر علیپور و هوشنگ (حسین ) سلیمانی حضور دارند. کانال رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تاریخ فراموش نمی کند ؛______________________ 🔹 حسین فردوست، شاید یکی از ۵نفر آدمی باشد که در طول حیات محمدرضا پهلوی بیشترین حشر و نشر را با او داشته است. 🔸 فردوست رئیس دفتر ویژه اطلاعات شاه، قائم مقام ساواک و رئیس سازمان بازرسی شاهنشاهی بوده است. 🔹 او میگوید:«فساد مالی در نظام سلطنتی اینقدر زیاد بود که ما دیدیم اگر به همه آنها بخواهیم رسیدگی کنیم، ده هزار کارمند لازم داریم. گفتیم پس فقط به رقم های بالای صد میلیون تومان رسیدگی کنیم. میگوید با این وجود ، تعداد پرونده ها به ۳۷۵۰ عدد رسید! که معلوم نشد کسی به آنها رسیدگی کرد بالاخره یا نه » 🔹 در روزگاری که حقوق کارمند ۲۰۰ الی ۵۰۰ تومان و پیکان ۱۵ الی ۲۰ هزار تومان و خانه در تهران ۲۰۰ الی ۵۰۰ هزار تومان بود این مبالغ چند صد میلیونی اختلاس میشد ولی امروز میگن در زمان شاه نه دزدی بود نه اختلاس اگر هم یک ریال دزدی میشد اعلی حضرت خودش رسیدگی میکرد. رسانه ها ذهن جوون های ما را تسخیر کردند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عزت‌شاهی ۱ 🔹 قسمتی از فصل ششم کتاب خاطرات عزت شاهی که مربوط به شکنجه‌های زندان ساواک می‌باشد را مرور می‌کنیم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ..عزت شاهی پس از دستگیری ابتدا به زندان کمیته مشترک فرستاده می‌شود. پس از روزها شکنجه شدید و بازجویی، او را به زندان قصر می‌فرستند و بعد دوباره او را به زندان کمیته مشترک برمی‌گردانند. او در این نوبت با حسینی (شکنجه‌گر معروف) برای نخستین بار مواجهه پیدا می‌کند. در جلسه بازجویی، بازجوی او که شخصی به نام محمدی بود، وقتی می‌بیند که عزت شاهی لب به اعتراف نمی‌گشاید او را پیش حسینی می‌فرستد و به نگهبان تاکید می‌کند که خارج از نوبت به داخل اتاق حسینی برود. پشت در اتاق عده‌ای از زندانیان را برای شکنجه شدن به صف کرده بودند. برخی از آنها گریه می‌کردند و تعدادی نیز از ترس خود را خیس کرده بودند. این خاطرات برای روزهای هجدهم تا بیستم ماه مبارک رمضان است. پیش از آن مصطفی جوان خوشدل از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق که سال ۱۳۵۴ تیرباران شد به عزت شاهی گفته بود که حسینی خر است و گول می‌خورد به شرطی که پس از چند شلاق خود را به بیهوشی بزنی. باقی روایت را به نقل از کتاب می‌خوانیم: • روایت شکنجه حسینی فرنچ را از سرم برداشت. نگاهی کرد، من هم نگاه کردم: دراکولا بود! برای برخی که آمادگی نداشتند، دیدن قیافه حسینی خود یک شکنجه بود، ریختش، هیکلش، دندان‌هایش، چشم‌هایش وحشتناک بود. یک آدم وحشی. با دیدن حسینی جا خوردم، فهمیدم که اوضاع پس است. حسینی گفت: به به عزت خان، دوست صمیمی ما حالت چطور است؟ گفتم بد نیستم. دست مرا گرفت و خیلی مؤدبانه به داخل اتاقش برد. مرا به روی تخت خواباند. پاهایم را به طرفین و دستهایم را از بالا بست. بعد گفت هیچ حرفی نمی‌زنی، صدایت هم درنیاید، فقط هر وقت خواستی حرف بزنی، انگشت شصت دستت را تکان بده. بعد خیلی خونسرد شروع کرد به شلاق زدن، که تا مغز استخوانم تکان می‌خورد. حدود چهل تایی که شلاق خوردم شروع کردم به داد و بیداد. دیدم که نمی‌شود، به اعتنای حرف مصطفی خوشدل خودم را به بی هوشی زدم. در این حالت هم بیست – سی شلاق خوردم. حسینی از وضع کف پاهایم ناراحت بود. از آنجا که من در تمام مدت زندان پا برهنه راه می‌رفتم و قبل از زندان هم کوهنوردی می‌کردم و پیاده‌روی‌های طولانی داشتم، پوست کف پایم کلفت شده بود و او هرچه شلاق می‌زد، پایم زخمی نمی‌شد. عصبانی شد و گفت: تو با این پایت خواب مرا خراب کرده‌ای! چرا پاهات اینجوریه؟ گفتم: خب چکار کنم که پوستش کلفت است. وقتی خود را به بیهوشی زدم، پس از کمی هن و هن کردن دیگر صدایم درنیامد. نامرد می‌زد و می‌گفت: خودت به هوش می‌آیی! بعد از دقایقی شلاق خوردن در این وضعیت دیدم نه بابا، این بی انصاف دست بردار نیست و همین طور می‌زند. لذا دوباره شروع کردم به داد و فریاد. حسینی گفت: دیدی گفتم خودت به هوش می‌آیی! بعد از اینکه حسابی حالم جا آمد! طوری که قادر به فریاد زدن هم نبودم، حسینی دست نگه داشت و گفت: خب حالا حرفی برای زدن داری؟ گفتم نه! هیچی یادم نمی‌آید، اگر یادم آمد حتماً می‌گویم. بعد مرا آورد بیرون و گفت: یاالله درجا بزن. من هم بغل دیوار ایستادم و درجا زدم. معمولاً بعد از شلاق دور محیط دایره می‌دواندند تا پاها باد نکند. این کار برای من خیلی دردآور بود، درد به مغز استخوانم رسیده بود و ناچار از درجا زدن بودم. در همین حال و وضع بودم که محمدی از بالا به پایین آمد و به حسینی گفت: چرا این را بیرون آورده‌ای؟ به داخل برگردانش، باید جنازه‌اش بیرون بیاید. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 حکایت دریادلان قسمت چهلم نوشته : احمد گاموری ┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅ 🔹 روز ميمون! اوایل مرداد ماه سال ۶۶ بود که یک روز قبل از ناهار سوت آمار را زدند و اعلام کردند: به صف بایستید! سرگرد مفید، فرمانده اردوگاه، می خواهد صحبت کند. سرگرد مفید پشت میکروفن رفت و بعد از سلام و احوالپرسی، از برکات رژیم صدام صحبت کرد و این که کشور عراق از نظر اقتصادی در سطح بالایی است و جنگ هیچ آسیبی به وضعیت اقتصادی آن ها وارد نکرده و... مترجم هم پا به پای او صحبت هایش را ترجمه می کرد. بعد بادی به غبغب انداخت و ادامه داد: امروز برای ما عراقی ها روز عزیزی است. ما امروز را روز مبارکی می دانیم چون ولادت میمون رئیس القاعد، صدام حسین، در این روز است و به همین مناسبت جشن گرفته ایم و برای شما هم نوشابه آورده ایم. به هر گروه غذایی که ده نفر بودند یک شیشه نوشابه دادند و در واقع به هر نفر یک ته استکان نوشابه رسید. هنوز هم که بچه ها گاهی دور هم جمع می شوند به تمسخر می گویند ما نباید روز میمون را فراموش کنیم و جا دارد که به یاد آن روزها و صدام یک قلُپ نوشابه بخوریم! •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 آیا می دانید : ○ بیشترین تعداد شهید در رنج سنی ۱۷ تا ۲۰ ساله ( ۰/۴۴ ) بوده اند. ● درطول نبرد ۸ سال دفاع مقدس، ۱۰۰۰ روز نبرد فعال بوده است. ○ در طول ۸ سال دفاع مقدس ۲۱۳ هزار شهید ، ۱۴۰ هزار جانباز ، ۳۲۰ هزار مجروح ، ۴۰ هزار نفر آزاده تقدیم امت شده است‌اند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ارتش، قبل و بعد از انقلاب ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅ 🔹 احمد غلامپور : بعد از عملیات ثامن الائمه، بخش قابل توجهی از نیروهای ما آزاد شدند که از جمله آنها نیروهای مرتضی قربانی، احمد کاظمی و حسین خرازی بودند. این نیروها قابلیت تبدیل شدن به تیپ را داشتند. آقا محسن این اعتماد به نفس را داشت که مجموعه نیروهای هر محور را تبدیل به یگان کند؛ مثلا بعد از طریق القدس، متوسلیان و همت را صدا کرد و پرسید چقدر نیرو دارید؟ آنها هم که اصلا در فکر سازماندهی نبودند، تعداد نیروهایشان را گفتند. آقا محسن هم به آنها گفت بروید یک تیپ تشکیل بدهید. نام این تیپ، تيپ حضرت رسول اکرم (ص) شد. ارتش قبل از انقلاب یگان های ثابتی داشت و از ما جلوتر بود، اما در رده قرارگاه، ما از آن جلوتر بودیم، چون اول ما بنای قرارگاه‌ها را گذاشتیم و ارتش قرارگاه تاکتیکی نداشت. در زمینه یگان هم ما از ارتش پیشی گرفتیم و در عملیات طریق القدس و بعد در فتح المبين به سرعت از ارتش جلو زدیم و یگان های مانوری مان بیشتر از یگان های مانوری ارتش شد. قبل از عملیات طریق القدس، عملیات الله اکبر در وضعیت سختی انجام شد، چون هنوز بنی صدر حضور داشت و عدم تسلط او بر جنگ اوضاع را سخت کرده بود. در این دوره، اگر فرماندهی بدون در نظر گرفتن سلسله مراتب، به شیوه خودش و بنا بر عرق ملی اش عمل می کرد، شاید می توانست کاری بکند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۷۲ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 عبدالساده گفت: پنج سال عرب بودنم رو از عراقیا مخفی کردم ولی چند وقت پیش فهمیدند که عرب هستم. اونها گفتند که اگر باهاشون همکاری نکنم منو جایی می‌فرستند که اصلاً چشمم جایی رو نبینه منم بهشون گفتم الآن که پیرم و پام لب گور، بیام و برای شما جاسوسی کنم؟! عبدالساده ادامه داد: من از این کار امتناع کردم و اونها هم منو فرستادند اینجا. دیشب هم که دیدم شما رو اینجا آوردند، از یکی از عراقیا خواستم برای نجات از تنهایی، شما رو پیش من بیارند. اونها هم این کار رو کردند. از لا به لای صحبت‌هایش فهمیدم که اسرای خیبر هم آنجا هستند. عبدالکریم منشداوی بسیجی دلاور سوسنگردی که همسایه ما در سوسنگرد بود، در عملیات خیبر اسیر شده بود. اسمش را می‌دانستم اما فامیلی اش را فراموش کرده بودم. مشخصات عبدالکریم را به عبدالساده گفتم و پرسیدم که آیا او را می شناسد؟ در کمال تعجب و به سرعت گفت: «بله» و نامش را برد. خیلی خوشحال شدم و گفتم: «خودشه» برای اطمینان، یک سری از مشخصات دیگرش را بیان کرد و بیشتر مطمئن شدم که خود عبدالکریم است. در یک لحظه به ذهنم رسید که از عبدالساده بخواهم خبر اسارتم را به عبدالکریم برساند تا او هم اگر توانست به هر شکلی از طریق نامه خبر اسارتم را به خانواده ام برساند. عبدالساده عبدالکریم، خبر اسارتم را به طرز زیرکانه و جالبی به اطلاع خانواده ام رسانده بود. او نمی توانست مستقیماً خبر زنده بودنم را به ایران برساند؛ چون همه نامه ها قبل از ارسال توسط عراقی ها خوانده می شدند. او با زرنگی خاص در محل درج آدرس نامه نوشته بود اهواز- خیابان اسیر احمد چلداوی! وقتی این نامه به ایران و شهر اهواز می رسد. همه متحیر می شوند که چنین خیابانی در اهواز وجود ندارد. آن ها آدرس صاحب نامه را می دانستند؛ چون مرتب برای خانواده اش با آدرس صحیح نامه فرستاده بود. بالاخره، مسئولین ارسال نامه های اسرا در اهواز متوجه موضوع شده و خبر زنده بودنم را به اطلاع خانواده ام رسانده بودند. من و عبدالساده کم کم با هم مأنوس شده بودیم. او خیلی دوست داشتنی بود. اوضاع ما هم با آشنا شدن و ایجاد ارتباط دوستانه با برخی نگهبان ها کم کم بهتر می شد. یکی از بچه ها کارهای آنها را انجام می‌داد و وسایل تقرب بقیه را هم فراهم می کرد. هر شب ما را برای شست وشوی راه‌روی حسن غول بیرون می آوردند و این کار برای ما که مدتها بود رنگ آسمان شب را ندیده بودیم، مزیت بزرگی به حساب می آمد. حالا دیگر هر شب می‌توانستیم مدتی را در آرامش به ستارگان آسمان نگاه کنیم. آسمان حسن غول دقیقاً مشابه آسمان خانه مان در زیباشهر اهواز بود. یادم آمد در کودکی روزی معلم به ما درس علوم میداد و عکس ستارگان دب اکبر و دب اصغر را به ما نشان داد. او از ما خواست شب که می‌شود سعی کنیم این ستارگان را در آسمان ببينيم. من هم بی صبرانه منتظر فرارسیدن شب می‌شدم. آن روزها به خاطر گرمی هوا بالای پشت بام خانه می‌خوابیدیم. ساعتها به آسمان نگاه می‌کردم و از مشاهده ستاره ها لذت می‌بردم. اینجا در حسن غول هم می‌شد به راحتی این ستارگان را دید. تماشای آزادانه آسمان تجربه ای بود که بعد از آن تا پایان اسارت نصیبم نشد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂