🍂 تعمیر وسایل
احمد چلداوی
🔸باتوجه به سابقه برق کاری در اردوگاه بعضی وقتها بعثیها وسایل برقیشان را برای تعمیر پیش من میآوردند و من هم معمولاً میگفتم: بگید شعبان بیاد کمک، بدین ترتیب به بهانه کار، مدتی را با شعبان گپ میزدم.
🔸یک بار محمد، گروهبان چاق بعثی، که به جای عریف طارس، مسئول بندهای ۳ و ۴ شده بود یک کیسه حاوی قطعات بازشده یک اتوی برقی را به من داد و گفت این اتو خرابه، تعمیرش کن. من اجزای باز شده را دوباره سوار کردم و اتو بدون هیچ اشکالی شروع بکار کرد. البته خبر تعمیر اتو را به او ندادم بلکه چند روزی معطلش کردم تا بیشتر بیرون بیایم. وقتی که اتو را به نگهبان محمد دادم داشت از تعجب شاخ در میآورد. باورش نمیشد که اتو درست شده باشد. خیلی تشکر کرد و به یکی از نگهبانها گفت: این اسیر ۱۵ دیناری برام سود آورده».
🔸 یکی دو بار دیگر هم جهت تعمیر آبگرمکنها مرا بیرون آوردند که باز در هر مورد به روشی المان آبگرمکنها را تعمیر میکردم. حتی در یکی دو مورد ترموستات اتوماتیکشان را هم باز و تعمیر کردم.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۰۹
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
موافق را دیدم که زیر پلها را نگاه میکرد و میدوید. به ما رسید ایستاد. نگاهش چنان افسرده بود که قلبم را سوزاند.
- دعا کنید ... دعا کنید
با رفتناش زمزمه ها بلند شد. انگار تازه بوی خطر را شنیده بودیم.
کسی فریاد کشید:
- شیمیایی ... شیمیایی
ناباورانه دویدیم بیرون. چنگ انداختم به کوله ام و ماسکام را بیرون کشیدم. حواسم به محمود بود. به «نُه» نرسیده بودم که ماسک زده بود. رو ارتفاع ایستادم. گاز خاکستری رنگ به سنگینی رو زمین مینشست. صدای سرفه بچه ها بلند شد. آنها که گاز را بلیعده بودند دست و پا میزدند. دستمالها را خیس میکردیم و به سر و صورتمان میکشیدیم. بادی میتوانست گازها را با خود ببرد. در انتظار ایستادیم.
پس کی راه میافتیم؟ .... چرا کمک نمیرسد؟ این سوالی بود که همه از هم میپرسیدند. جوابی برایش وجود نداشت. از گرما و ماسک رو صورتمان به تنگ آمده بودیم. حالت تهوع داشتیم. به سرم زد ماسک را بردارم و هوا را به نفس بکشم. چشمم افتاد به جوانی که سرفه امانش را بریده بود. صورتش به کبودی میزد. بعدها در اسارت دیدمش. حال و روز خوبی نداشت. (شهید) امیر عسگری بود. بالای سرش رفتم و برگشتم. امدادگرها دوره اش کرده بودند. چند نفر با ظرفهای پر از آب از رودخانه سر رسیدند. آب می توانست گاز مانده را خنثی کند. با بارش گلوله بر سرمان هجوم بردیم به زیر پلها. هوای مانده بوی سیر میداد. دلم آشوب شد. می ترسیدم ته مانده معده ام را بالا بیاورد. دست محمود را محکم فشردم. حال او بدتر از من بود. با آن حال تو چشمهایش هیچ چیز غیر عادی دیده نمیشد. تو دلم بهش آفرین گفتم. پانزده سال که سنی نبود. از خودم خجالت کشیدم چند برابر او سن داشتم.
- حاجی وجود شما به بچه ها روحیه می.دهد... باور کنید راست میگویم .... میخواهید از تک تکشان بپرسیم؟ راست میگفت. آن را خودم هم درک کرده بودم. همان باعث ماندنم شده بود. دلم نمیخواست از کنارشان جنب بخورم حتی برای لحظه ای.
- اینها عقلشان را از دست داده اند. این همه بمب میکوبند رو زمین که چه؟ ... ما را که نمیتوانند بزنند.
- این طوری میخواهند بکشندمان بیرون.. کور خواندهاند.
- دوباره شیمیایی بزنند چه؟
- مگر شیمیایی بزنند...یعنی دوباره میزنند؟ ...
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که فریاد شیمیایی ... شیمیایی بلند شد. دویدیم بیرون. گاز خاکستری رنگ مثل مه غلیظی در حرکت بود. شیشه ماسک تیره شده بود. رو ارتفاع ایستادم. حال آدمی را داشتم که رو ابرها ایستاده باشد. ابری که خشک بود و جان می گرفت. حیرت زده نگاهش میکردم. شکل قاتلها را داشت. از خون نمیترسید. خون جلو چشمش را گرفته بود. هنوز گاز رو زمین نشست نکرده بود که رگبار گلوله محاصره مان کرد. دویدم به آن طرف جاده آسفالته همه بچه ها آنجا بودند. فرمان حرکت داده شده بود. زیر باران گلوله به ستون یک شدیم. هدف رسیدن به خرمشهر بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ حماسی و شور انگیز
" پشتیبان "
برای دلاور مردان
هشت سال دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
هر شب با یک کلیپ دیدنی
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂 گرگصفتان ساواک/۷
مرضیه دباغ (حدیدچی)
┄❅✾❅┄
🔹 و استعینوا بالصبر و الصلوه
ساعت چهار صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می زدم... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف در سلول خیز برداشتم.
وای خدایا این رضوانه است که دو مأمور او را با بدنی مجروح و خونین، کشان کشان بر روی زمین می آوردند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین رها شده رضوانه جگر پاره من است.
هر آن چه در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم.
ساعت هفت صبح آمدند و پیکر بی جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور این که رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می کرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می شد، به هر چیز چنگ می زدم و سهمگین به در می کوفتم و فریاد می زدم، مرا هم ببرید! می خواهم پیش بچه ام بروم! او را چه کردید؟ قاتل ها! جنایتکارها! و .... در همین حیث و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: و استعینوا بالصبر و الصلوه و انها لکبیره الاعلی الخاشعین، آب سردی بر این تنوره گر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده می شد که گویی خدا خود سخن می گفت و خطابم قرار می داد و مرا به صبر و نماز فرا می خواند. بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است...
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #دباغ
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 کسی جرأت نمیکند به شاه بگوید!
🔹 «اسدالله علم» در خاطراتش مینویسد: “چندی قبل فرمانده نیروی هوایی به من گفته بود به عرض برسانم «این همه خرید هواپیما را نمیتواند جذب کند، یعنی به این تناسب امکان تربیت پرسنل و خلبان نداریم و کیفیت کار آنها کم میشود». منتها جرأت نمیکند این مطلب را به شاه عرض کند، در صورتی که خودش شوهرخواهر شاه است. از من تقاضا کرده بود که یک وقتی به تناسب به عرض برسانم. من هم هرچه فکر کردم نمی توانستم عرض بکنم ...”
📚 منبع: یادداشتهای علم، جلد چهارم، ص۲۰۹ (۱۶ مهر ۱۳۵۳)
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#روشنگری
#فساد_دربار
#پهلوی #علم
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 از راه مدرسه
تا خط مقدم
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🍂 پاهایش خشک شده بود و دیگر تحمل نداشت. رزمنده هایی که روی صندلی نشسته بودند، مدام بهش لگد می زدند. می ترسید اگر ببیننـدش برش گردانند. اما تحملش تمام شده بود.
آهسته از زیر صندلی خارج شد. همه حیرت زده نگاهش کردند!
- نترسید بابا... منم، اعزامیام.
لباس هایش خاکی شده بود و لبخند شیرینی بر لب داشت.
□□□
🍂 با بچه ها رفتیم عیادتش روی تخت خوابیده بود. نگاهش کردیم؛ یک چشمش را از دست داده بود!
در زدم رفتم داخل دفتر. پشت میزش نشسته بود و برگه های تست بچه ها را تصحیح می کرد.
- آقا اجازه... میخواستیم... میخواستیم از جنگ بدونیم... اصلاً برای چی جنگ شد؟ شما برای چی می جنگید؟
•••••
بند پوتین هایم را بستم، قرآن را بوسیدم و از در خارج شدم. با حرفهای آقامعلم دیگر میدانستم جنگ یعنی چه!
□□□
🍂 نگاهش که میکردی خیال میکردی یک بسیجی ساده است؛ مثل بقیه بسیجی ها با لباس خاکی و چفیه.
•••••
دارای تحصیلات عالیه بود لیسانس زبان از آمریکا و مهندس پرواز خودش خواسته بود به عنوان یک بسیجی به جبهه برود.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂