فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 صحنههايی ديده نشده از ورود آزادگان به حرم مطهر حضرت امام و اقامه نماز عشق با اشکهای شوق
بخشی از سخنان مرحوم حاج سيد احمد خمينی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
#زیر_خاکی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها
راوی: هوشنگ پایدار
•┈••✾✾••┈•
روز چهارشنبه ۲۴ آذرماه ۱۳۶۹ خبر تبادل را شنیدیم. از شدت خوشحالی اردوگاه روی هوا رفت.
چند روز قبل از آزادی با خطی که یکی از بچهها نوشته بود، روی پارچهای که تهیه کرده بودم، گلدوزی کردم. چون قشنگ شده بود، میدانستم اگر عراقیها این پارچه را ببینند از من میگیرند! صبح وقتی در را باز کردند و آمارگرفتند، صلیب از ما بازدید کرد. سرباز عراقی وقتی داشت مرا میگشت پارچه را پیدا کرد و از من گرفت. گفتم: «من همین یادگاری را از اینجا دارم.» صدایمان که در حال یکیبهدو بودیم بلند شد. از من اصرار و از او انکار. یکی از افسران عراقی این موضوع را دید و آن سرباز از ترس پارچه را، که حسابی مچاله شده بود، به من برگرداند. البته تلافیاش را با لگدی که به من زد درآورد. هُلم داد و گفت برو گمشو!
گلدوزیام را برداشتم و پریدم سوار اتوبوس شدم، انگار هیچ درد دیگری نداشتم. به مرز خسروی رسیدیم. وارد خاک ایران و مرز خسروی که شدیم دیدم که همه فریاد می زنند: هوشنگ پایدار ... برایم خیلی عجیب بود که کسی مرا به اسم صدا می کند. یکی از اقوام ما که سرباز هلال احمر بود و آمده بود مأموریت، مرا دید و شناخت. من در نگاه اول او را خوب نشناختم. چون اجازه ندادند من پیاده شوم. آن سرباز آشنایمان از اتوبوس بالا آمد و با من روبوسی کرد و خودش را معرفی کرد. دیگر او را میشناختم.
🔸 اردوگاه ۲۰
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نهم شهریور ۱۳۶۹ - اولین روزهای بازگشت از اسارت
استان گیلان سپاه شهرستان فومن
از راست: مهدی قربانی، وسط محمدتقی علیزاده معروف به محمد رشتی، سمت چپ رامین تقدس نژاد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها / ۱
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 در یک روز پرازهیجان و شور، نگهبانان عراقی خبر از تبادل اسرای در بند تکریت ۱۱ رو اعلام کردند.
از چند روز زودتر لباسهای نظامی رو همراه با یک جفت کفش نو داده بودند. این لباسها دوبرابر اندازه من و امثال من که قدی کوتاه داشتیم بودند. لذا باسوزن و نخ و با مصیبت زیاد، پاچهها و کمر شلوار رو اندازه زده و دوختیم.
همهمهای داخل آسایشگاه ۹، بند۳ بر پا بود. صدا به صدا نمیرسید. تمام اسرا مشغول عوض کردن لباس اسارت و پوشیدن لباسهای نو بودند. من هم مثل بقیه درحال تعمیر و تعویض لباسهایم بودم. لباس ها هر چند جذاب نبود ولی لباس آزادی بود و لذتی داشت ناگفتنی، احساسی که بعد از چند سال اسارت و سختی نسبت به آزادی داشتیم قابل بیان نیست. شاید حال و هوای دامادی رو داشتیم که قبل از تنها جشن زندگیاش آماده میشد و دوست داشت این ساعات زودتر به پایان برسد... در اوج این افکار و احساس بودم که یک دفعه درب آسایشگاه باز شد و نگهبان عراقی با صدای بلند گفت: "ون رحمت اله، حسین، محمد؟".
جای خواب من دقیقا نزدیک درب ورودی آسایشگاه بود و با وجود همهمه، متوجه شدم که اسم من رو صدا میزند. دستم رو بالا بردم و گفتم:"نعم سیدی" گفت: "یاالله تعال" مترجم آسایشگاه رو صدا زد و چیزهایی رو به مترجم گفت و از او خواست برای من ترجمه کند. مترجم گفت باید وسایلت رو جمع کنی و همراه نگهبان به دفتر فرمانده اردوگاه بروی و در ادامه صحبتهای نگهبان گفت: "لباسهای نو رو هم از تنات بیرون بیار و همون لباسهای اسارت رو بپوش. حدس زدم که قرار نیست من آزاد بشم. آوار ناامیدی و دلهره وجودم را فرا گرفت. در آن لحظه که همه اسرای آسایشگاه در همهمه بودند اکثرا متوجه نشدند و حال مرا نفهمیدند و غرق شادی خود بودند.
پس از پوشیدن لباس اسارت و جمع آوری وسایلم که همه اونها رو داخل کیسه انفرادی ریخته بودم همراه نگهبان راهی دفتر اردوگاه شدیم.
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۲
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 وقتی وارد دفتر مسؤول اردوگاه شدم، داخل دفتر چندنفر دیگراز اسرا که بعدا اسامی شون رو فهمیدم حضور داشتند. این افراد از بند یک و دو اردوگاه بودند و تا آنموقع هیچ شناختی ازشون نداشتم. احمد چلداوی، هاشم انتظاری، مسعود ماهوتچی و فرد دیگری که اسمش را فراموش کردم. باهم میشدیم پنج نفر. فرمانده اردوگاه گفتند که از بغداد دستور کتبی آمده که آزادی شما پنج نفر بدلیل اینکه دارای پرونده نظامی هستید ممنوع است و فعلا تا تعیین تکلیف شما مشخص نشده پیش ما می مانید. احمد چلداوی به همراه مسعود ماهوتچی و هاشم انتظاری به جرم فرار از اردوگاه و من هم به جرم نگهداری یه کارت شناسایی افسر عراقی داخل جیبم در هنگام اسارت از نظر عراقیها جرم محسوب یشد و معتقد بودند دادگاه نظامی باید تشکیل شود و در دادگاه تعیین تکلیف بشویم. در اون لحظه انگاری یه آب سطل یخ رو من ریخته بودند. بقیه افراد هم حال بهتری از من نداشتند. احمد چلداوی که عرب زبان بود به عربی داشت با فرمانده بحث میکرد.اما فایده ای نداشت. بهدستور فرمانده نگهبانان اردوگاه بزور ما رو از دفتر بیرون کردند و به اطاق انباری کوچکی که ازقبل آماده شده و در کنارههای اردوگاه بود انتقال دادند. این اطاق که داخلش زندانی شده بودیم هیچ پنجره ایی رو به بیرون نداشت و درب آن نیز فلزی بود و بیرون آن قابل رویت نبود. هرچه سروصدا هم میکردیم بدلیل دور بودن ازمحوطه و فاصله زیاد، فایده ای نداشت ....
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۳
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 چسبیده به سقف اطاقی که در اون زندانی بودیم یک دریچه کوچکی بود که ظاهرا در اون هواکشی وجود داشت. چلداوی از یکی بچهها خواست که دستهاش رو چفت کنه تا بتونه رو شانهاش بره تا بیرون رو دید بزنه. همین کار رو کرد و وقتی مقابل دریچه قرار گرفت محوطه اردوگاه رو برای ما که پائین بیصبرانه منتظر بودیم شرح داد. او گفت اتوبوسها رو میبنم که به ردیف پشت سرهم ایستادن و اسرا هم صف گرفتن و جایی هم میزوصندلی چیده شده و ظاهرا اعضای صلیب سرخ روی اونها نشستند و اسرا رو نامنویسی میکنند. چلداوی شرح میداد و در دل ما غوغایی بود و ما حسرت آزادی رو میخوردیم. بهرشکل این سرنوشت و تقدیر ما بود و کاری نمیشد کرد. همرزمان ما در بند اسارتگاه تکریت ۱۱ با نظارت ماموران صلیب سرخ سوار بر اتوبوسها شده و اردوگاه رو ترک کردند.
ساعانی گذشت. دیگر از سروصدا و همهمه خبری نبود. نزدیک عصر بود که یکی از گروهبانها که قیافه سیاه و ترسناکی داشت و ظاهرا قبلا در بند ۱و۲ بوده و کاملا چلداوی و دوستانش رو میشناخت و کینه اونها رو به دل گرفته بود درب رو بازکرد و پس از فحاشی شروع کرد به خط و نشان کشیدن. خطاب به ما گفت که همه دوستان اسیر شما آزاد شدند و رفتند. حالا شما میمانید و من که حسابتون رو - با اشاره به کابلی که دستش گرفته بود - میرسم. وای به حالتون اگر از دستورات من سرپیچی کنید و فلان و بهمان میکنم .....
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۴
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 دراون لحظات خداوند قدرتی رو دردل ما ایجاد کرده بود که دیگر از تهدید و کابل واهمه ای نداشتیم. دوستان ما، و هم بندان ما همه آزاد شده بودند و ما انگار تازه اسیر شده بودیم و سرنوشتمان نامعلوم. اردوگاه سوت و کور شده بود و ما دلتنگ دوستان و آزادی. نزدیک عصر بود که درب رو باز کردند و ما رو انتقال دادند به ملحق کمپ ۱۲ .
دو سه روزی دراین کمپ بودیم و شاهد تبادل تمام اسرای این کمپ و خالی شدن آنجا.
یک روز بعدازظهر ما را سوار مینی بوس کردند و به نقطه نامعلومی حرکت دادند. از تابلوهای جاده فهمیدیم به سمت استان الانبار عراق در حرکت هستیم. روی تابلوای نوشته شده بود "رمادیه". مسیر را ادامه دادیم تا نزدیک عصر که ماشین در ورودی یکی از اردوگاهها توقف کرد. این اردوگاه رمادیه ۹ نام داشت و اسرای آن قبلا تبادل شده بودند. پس از پیاده شدن یکی از افسران عراقی به همراه تعدادی از نگهبانان به استقبال ماآمدند. این افسر پس از معرفی خود بعنوان مسئول این اردوگاه، خطاب به ما گفت: شماها مجرم و خطاکار هستید و آزادی شما فعلا امکان پذیر نیست و فکر آزادی را از سرتان بیرون کنید و کماکان شما اسیر ما هستید و تمام مقررات اردوگاه را باید رعایت کنید و یکسری قوانین را به صورت فهرست وار برایمان بیان کرد....
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۵
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 پس از صحبتهای عجیب و غریب این افسر عراقی شاه بیت حرفهاش این بود که ماحالا حالاها دراین کمپ ماندگار هستیم و از تبادل و آزادی خبری نیست. نگهبانان ما رو به داخل اردوگاه هدایت کردند.
این اردوگاه دارای چندین ساختمان دو طبقه بود که قبلا اسرای قدیمی زیر نظر صلیب سرخ در این کمپ جا گرفته و حالا آزاد شده بودند. آسایشگاه یکی از این ساختمانها که در همکف قرار داشت رو برای ما در نظر گرفتند.
وقتی در آسايشگاه رو باز کردند و ما داخل شدیم دیدیم اسرای دیگری هم مثلما در این آسايشگاه حضور دارند. این اسرا که غیر صلیبی بودند، تعداشان حدود ۱۰۰ نفر میشد. بعدا که با آنها همصحبت شدیم، دیدیم تمام آنها از اسرای مفقودالاثر هستند و از اردوگاههای مختلف، از تکریت ۱۲ تا ۱۸ استند و هر کدام از آنها از نظر عراقیها، مثل ما دارای پرونده هستند و مجرم به شمار می روند
آنها چند روز زودتر از ما به این اردوگاه انتقال داده شده بودند و حضور داشتند. ناامیدانه و متعجب از این همهحقد و کینه عراقیها، جای خوابم را طبق معمول کنار دیوار آسايشگاه انتخاب کردم ....
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۶
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 صبح روز دوم جهت هواخوری به محوطه کمپ راهنمايی شدیم.
رفتار نگهبانان عراقی این اردوگاه با اردوگاههای قبلی تفاوت چندانی نداشت، فقط یک مقداری ملایمتر شده بود. ظاهرا به آنها سفارش شده بود که باخشونت برخورد نکنند. ضمن آنکه مدت زمان هواخوری افزایش پیدا کرده بود و شاید دلیلش هم به خاطر این بود که تعداد اسرا کم بود و کنترل آنها آسانتر.
هواخوری ما در دو نوبت انجام میشد حدودا ۳ ساعت صبح و ۲ ساعت بعدازظهر و طی این مدت معمولا مشغول شستشوی لباس بودیم و اگر هم کار خاصی نبود با قدم زدن دو نفره و گپ و گفت درمحدوده کمپ روزها رو به شب میرساندیم....
چند روز زمان برد تا بتوانم به محیط جدید عادت کنم. ضمن آنکه دوستان جدیدی پيدا کرده و با گفتگوی با هم از بی حوصلهگی خارج شدم.
یکروز نگهبان سوت آمار زد ما بخط شدیم. از ما خواست که به طبقه دوم ساختمان برویم و کلیه پتوهایی که داخل آسایشگاهای طبقه دوم وجود دارد را جمع آوری کرده و پس از بسته بندی به محوطه انتقال بدهیم.
همینکار کردیم و به طبقه دوم رفتیم. وقتی وارد آسایشگاه شدیم با انبوه پتوهایی که مربوط به اسرایی قبلی بود مواجه شدیم. چارهای نداشتیم میبایستی بیگاری را تحمل میکردیم و دم نمی زدیم. اصلا در موقعیتی نبودیم که بخواهیم چیزی بگوئیم. تمام تلاش ما این بود که هر چه زودتر از آن شرایط رها شویم و مثل بقیه اسرا به کشور خودمان برگردیم.
چند روزی زمان برد تا با هر مصیبت و مشکل پتوها را از طبقه دوم به محوطه انتقال دهیم.
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۷
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 آسايشگاه دارای تلویزیون بود و دو کانال را بیشتر نمی گرفت. این دو کانال هم اخبار مربوط به اشغال کویت توسط صدام را همراه با سرودهای حماسی پخش میکرد. فقط در اخبار شبانگاهی بطور خلاصه از تبادل اسرای عراقی، بدون جزئیات و پخش تصاویر آنها خبری گفته میشد. از بی خبری در عذاب بودیم تا اینکه به ابتکار چلداوی و با دستکاری تلویزیون موفق شدیم تلویزیون ایران را بگیریم و در ساعاتی که نوبت هواخوری بود و نگهبانان از آسایشگاه دور بودند و هواسشان به محوطه بود دو تا از بچهها که یکی از آنها وظیفه دیده بانی در پشت پنجره را بعهده میگرفت و دیگری نگهبانی در ورودی راهرو را به عهده داشت. دیگران تلويزيون ایران را میگرفتند و به صورت نوبتی و به صورتی که جلب توجه نکنند وارد آسایشگاه شده و تصاویر تلویزیون ایران رو تماشا میکردن ضمن آنکه از آخرین خبرهای روزانه ایران خبردار میشدیم تصاویر مربوط به آزادی اسرای آزاد شده رو می دیدیم. از جمله اسرای عراقی را با کت و شلوار و لباسهای تمیز می دیدیم و در مقابل اسرای ایرانی را که لباسهای ارتشی بد قواره به تن داشتند در مرز ایران و عراق مبادله میشدند. تلویزیون شهرهای ایران رو نشان میداد که مردم به استقبال اسرای ایرانی آمده و با چه شور و شوقی با شاخه های گل از آنها استقبال کرده و دود اسفند بود که فضا رو پرکرده بود و ما درحسرت آزادی این تصاویر ر وتماشا میکردیم......
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۸
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 مسئولين غذای گروه ها که روزانه سه نوبت برای تحويل سهمیه غذای آسايشگاه به آشپزخانه اردوگاه مراجعه می نمودند عنوان کردند که در ساختمان ضلع غربی تعدادی از اسرای صلیب دیده نگهداری می شوند که بالای ۱۰ سال اسارت هستند و در بین آنها نیز یک شخصيت روحانی هست که بسیار مورد احترام اسرا و حتی نگهبانان عراقی قرار دارد.
با مشورت بچهها قرار شد اطلاعات کاملتری بهدست بیاورند. چون موقع هواخوری ما، آنها داخل آسایشگاه بودند و تنها راه کسب اطلاعات که نگهبانان عراقی متوجه نشوند همین صف گرفتن غذا توسط سرگروه ها بود. لذا آنها توانستند با مسؤلین گروه تحویل غذای آنها خبرهای جدیدی کسب کنند.
روحانی مورد اشاره مرحوم حاج آقا ابوترابی بودند که به همراه حدودا ۴۰ نفر از اسرای قدیمی ۱۰ سال اسارت از دوستانشان جدا شده و بنا بهدلایل نامعلومی، قبل از ورود ما در اين اردوگاه نگهداری میشدند و روزانه اطلاعات و اخبار بین دو طرف ردوبدل میشد.....
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۹
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 آخرین روزهای شهریور سپری میشد و تب تبادل در حال عادی شدن بود. هیچ خبری از تبادل و آزادی ما به مشام نمی رسید. در یکی از شبهای شهریور ماه که داخل آسایشگاه نشسته بودیم و آماده ميشديم تا بخوابیم، متوجه سروصدای نگهبانان عراقی شدیم و ناگهان صدای باز شدن درب آسايشگاه به گوش رسید. چون بندرت پیش میآمد که شبها درب آسايشگاه رو باز کنند. حدس زدیم که بایستی اتفاق غیرمنتظره ای اتفاق افتاده یا قرار است بیافتد که نگهبانان سراسیمه داخل آسایشگاه شدند و تمام نگاههای اسرا به درب ورودی آسایشگاه دوخته شد. وقتی درب آسايشگاه کامل باز شد گروهبان به همراه چندتا ازنگهبانان در آستانه در ظاهر شدند و در اوج ناباوری اسم من رو صدا زدند. برای لحظاتی هنگ کردم. پیش خودم فکر میکردم چه خطایی از من سر زده که این وقت شب به سراغ من آمدهاند؟
با صدای مسئول آسایشگاه که مجددا اسم من رو تکرار کرد به خودم آمدم. دستم رو بالا بردم و همزمان با نگرانی و ترس و لرز به سمت نگهبانان حرکت کردم. یکی از همراهان نگهبانان که مشخص بود تازه وارد بود با پرسیدن اسم ومشخصات و تطبیق با برگه ای که در دست داشت از من خواست باجمع آوری وسائلم از آسایشگاه خارج بشم ...
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۰
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 با صدای مسئول آسایشگاه که می گفت وسایل را جمع کن و بیرون برو، به خودم آمدم و با ناامیدی و دلهره و اضطراب و نیز افکار مشوش، همراه نگهبانان از آسایشگاه خارج و به سمت دفتر اردوگاه راهنمایی شدم. وقتی وارد اطاق شدم مشاهده کردم دو نفر از اسرای صلیب دیده که یکی از آنها میانسال بود در کمال آرامش و خونسردی در حال صحبت بود. از طرز رفتار و منش فرد مذکور حدس زدم که شاید این فرد حجة الاسلام ابوترابی باشد. وقتی حدس و گمانم تبدیل به یقین شد که چند دقیقه ای از ورودم نگذشته بود که افسر عراقی که درجه سرهنگی داشت وارد دفتر شد و مستقیما به سمت حاج آقا ابوترابی رفت و با خوشحالی شروع به خوش و بش کردن کرد. گویا آشنایی قبلی با حاج آقا داشت. این سرهنگ عراقی که فارسی و عربی رو قاطی کرده بود خطاب به حاج آقا گفت دستور آزادی شما صادر شده و من ماموریت دارم همین الان شما رو به همراه تعدادی از دوستانتان به سمت مرز ایران ببرم. حاج آقا خیلی متین و شمرده خطاب به سرهنگ عراقی گفت پس تکلیف بقیه اسرایی که توی این اردوگاه هستند چه میشود؟ و دوباره چه نقشه ایی واسه من کشیده اید؟ سرهنگ در جواب گفت به شرفم قسم میخورم که شما آزاد میشوید و فعلا با اشاره به من و حاج آقا به همراه ۸ نفر از اسرایی که همراه حاج آقا بودند رو امشب به سمت مرز می بریم و ظرف فردا و پس فردا هم بقیه اسرا آزاد ميگردند.....
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی
در اسارت /۳
🔅 پیگیری برای حل مشکلات اسرا
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔸 رسیدگی به مشکلات اسرا از دیگر مؤلفههای رفتاری حجتالاسلام ابوترابی در دوره اسارت به حساب میآید. ابوالفضل خسروی میگوید:« اردوگاه موصل زمستانهای سخت و طاقت فرسایی داشت. یک سال به قدری هوا سرد شده بود که تحمل آن واقعا برای بچه ها سخت بود. از طرفی هر کاری هم که میکردیم به ما لباس گرم بدهند نمی دادند. یک روز ۵ نفر از نمایندگان صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمدند. ابتدا به سراغ حاج آقا ابوترابی رفته تا وضع موجود و مشکلات را از ایشان جویا شوند. صلیبی ها از کشورهای مختلف بودند، از جمله خانمی که اهل سوئیس بود. خواستههای اسرا را جویا شدند، حاج آقا فرمودند: ما برای اسرا لباس گرم میخواهیم تا بتوانند زمستان را تحمل کنند. زن سوئیسی، بلافاصله گفت: من به خاطر احترامی که برای شما قائل هستم خودم شخصا از سوئیس لباس گرم تهیه کرده و برای شما میفرستم و سپس آمار اسرای آسایشگاه را گرفته و ۲ روز بعد برای همه ما لباس گرمهایی فرستادند که زمستان را برای ما تابستان کرد و تا آخرین روز اسارت هم این لباس ها را داشتیم».
┄┅═✦═┅┄
#تاریخ_شفاهی
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۱
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹
من که تا آن لحظه با ناامیدی و ناراحت گوشه ای ایستاده بودم و نظاره گر گفتگوی حاج آقا ابوترابی با افسر عراقی بودم، با شنیدن خبر آزادی با دودلی، هم خوشحال و هم ناراحت شدم.
خوشحالیم به خاطر این بود که تا چند ساعت دیگر از قفس اسارت رهایی پیدا میکنم و ناراحت از اینکه قرار هست از دوستان جدا شدم. برایم سؤال بود که چرا فقط بین تمام اسرا فقط من رو انتخاب کردهاند. در این افکار بودم که نگهبانان از ما خواستند سوار ماشین ونی که از قبل وارد محوطه اردوگاه شده بود بشویم.
حاج آقا از افسر عراقی اجازه خواست تا برویم با دوستانمان خداحافظی کنیم. مسئول اردوگاه گفت، داخل آسایشگاه شدن دیگر برای شما ممنوع است. فقط میتوانید از پشت پنجره با دوستانتان خداحافظی کنید. ضمن آنکه این کار رو باید سریعا انجام دهید.
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۲
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 من همراه یکی از نگهبانان راهی آسایشگاه شدم. وقتی پشت پنجره قرار گرفتم با صدای بلند گفتم: " قراره من آزاد بشم و اومدم خداحافظی کنم
" یک دفعه کل اسرا به سمت پنجره ها هجوم آوردند. همهمه شده بود. اشک شوق از چشمانم سرازیر شد. هرکدام از آنها سعی میکردند آدرس منزلشان یا شماره تماس به من برسانند. در آن هیاهو و شلوغی من اصلا متوجه حرفها و گفته های آنها نمیشدم. نگهبان عراقی هم که تحت تاثیر قرار گرفته بود عجله میکرد بزور من رو از پشت پنجره دور کند.
به طرف ماشين حرکت کردم و سوار شدم. چند دقیقه بعددحاج آقا و دوستانشان هم سوار ماشین شده و حرکت کردیم. نزدیک ظهر بود که به شهر خانقین رسیدیم و در یکی از ساختمانهای نظامی مستقر شدیم. روز بعد از ما خواستند سوار اتوبوس بشویم. اتوبوسی که قرار بود ما رو به سمت مرز انتقال بدهد حامل اسرایی بود که از خلبانان نیروی هوایی بوده و قرار بود با افسران و خلبانان عراقی تبادل بشوند. اتوبوسی که من به همراه حاج آقا ابوترابی و دوستانشان سوار شده بودیم. به همراه یک اتوبوس دیگری که همگی آنها نيز از خلبانان بودند به سمت مرز خسروی حرکت کرده و پس از ساعتی در خط صفر مرزی که اتوبوسهای ایرانی منتظر ما بودند توقف کردند. دو نفر از برادران پاسدار داخل اتوبوس ما شدند. در دست یکیاز آنها سینیای بود که روی آن عبا و عمامهای مشکی قرار داشت. پس از روبوسی و خوش آمدگویی با احترام عمامه رو روی سرحاج آقا گذاشته و عبا رو هم روی دوش او انداختند. صدای صلوات بود که فضای اتوبوس رو پر کرده بود. حاج آقا روی پلکان اتوبوس قرار گرفت و چند دقیقه ای برای پاسداران و افرادی که بیرون و روبروی درب اتوبوس منتظر پیاده شدن ما بودند سخنرانی کردند. پس از پیاده شدن بوی وطن رو حس کردیم و اشک شوق بود که از چشمان استقبال کنندگان و اسرا سرازیر شده بود .
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۳
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 از اتوبوس عراقی پیاده شدیم و پس از عبور از دروازه مرزی خسروی سوار بر اتوبوس ایران که از قبل منتظر ما بود شدیم. در آن لحظات هنوز هم باورکردنی نبود که آزاد شدم. اتوبوسها به سمت اسلام آباد حرکت کردند. در مسیر حرکت و در ابتدا وانتهای ورودی روستاهای مسیر حرکت تمام هموطنان کرد اعم از مردان و زنان و جوانان و حتی بچه ها در دو طرف جاده ایستاده بودند و با تکان دستهایشان ابراز خوشحالی میکردند. دود اسپند تمام فضا رو پر کرده بود. واقعا قابل وصف نیست آن لحظات پر از شور و محبت. فرد اسیری که بغل دست من در اتوبوس نشسته بود خودش رو سرهنگ خلبان نیروی هوایی با بیش از ۹ سال اسارت معرفی کرد. اهل تهران بود و حدود ۵۸ سال سن با موهایی کاملا سفید بود. منهم خودم رو معرفی کردم و در مسیر بیشتر با هم آشنا شدیم. پس از توقف کوتاه و ادای نماز جماعت به امامت حاج آقا ابوترابی و صرف نهار در اسلام آباد غرب به سمت فرودگاه کرمانشاه حرکت کردیم.
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی
در اسارت /۴
🔅 پیگیری برای حل مشکلات اسرا
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔸 حسن نوروزی از دیگر اسرای ایرانی که از نزدیک شاهد تلاش حجتالاسلام ابوترابی برای رفع مشکلات اسرا بود، میگوید: «حاج آقا ابوترابی تمام وقت در خدمت اسرا بودند. ایشان یک دستگاه چرخ خیاطی آوردند و در گوشهای گذاشتند. اسیر جوانی به حاج آقا گله کرد که خیاط پیراهن او را ندوخته است. حاج آقا از او خواست که پیراهنش را به ایشان بدهد، خودشان آخر همان شب پیراهن او را دوختند».
🔹 علی علیدوست نیز میگوید: «نکته دیگر، شام بچهها بود. در اردوگاههای عراق دادن شام مرسوم نبود و تقریباً بعد از صرف ناهار اندک تا صبحانه فردا غذایی نداشتند. بچهها جوان بودند و ناهار عراقیها هم کافی نبود. به همین دلیل فشار مضاعفی وارد میشد، حتی بسیاری از اسرا شبها بهدلیل گرسنگی نمیتوانستند بخوابند. ایشان با هماهنگی کارگران آشپزخانه و صرفهجویی در ناهار برای بچهها شام تهیه میکردند و شبها شام مختصری که بیشتر نان و ماست بود، به بچهها داده میشد.
┄┅═✦═┅┄
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۴
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 در مسیر، جناب سرهنگی که کنار من نشسته بود و دیگه خیلی با هم خودمونی شده بودیم شروع کردیم به گپ زدن. او گفت که کمر درد مزمنی دارد. ضمن آنکه کتف و دستش هم مشکل دارد. از من خواست که وقتی پیاده شدیم ساک همراه ش رو برایش بیاورم.
ساکی همراهش با ظرافت خاص و با پارچه های رنگارنگ دوخته شده بود. شبیه کیسهای بزرگ بود که به جای زیپ از دگمه های لباس استفاده و دوخته شده بود. نگاهی به این ساک کردم و خطاب به او گفتم مشکلی نیست برایتان میآورم. وقتی رسیدیم فرودگاه کرمانشاه، می خواستیم از اتوبوس پیاده بشوم باز ایشون کلی سفارش کرد که ساکش رو فراموش نکنم. او به همراه حاج آقا و دیگر اسرا پیاده شدند. من هم با برداشتن کیسه انفرادی خودم وقتی دستم رو بردم کیسه سرهنگ رو بردارم دیدم یاخدا بقدری این کیسه سنگین است که به زحمت و با زور دو دست بلندش کردم و با مصیبت انداختم روی دوشم. نمی دانم داخلش چی بود. فکر می کنم در طول این ۹ سال اسارت هر چی صنایع دستی ساخته بود، همه رو جمع کرده توی این کیسه کرده و باخودش به ایران آورده بود....
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی
در اسارت /۵
🔅 پیگیری برای حل مشکلات اسرا
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔸 فداکاری و ایثار
از دیگر مؤلفههای رفتاری حجتالاسلام ابوترابی در دوران اسارت میتوان به فداکاری و ایثار وی اشاره کرد. فیروز عباسی در این باره میگوید: «سربازهای عراقی دو طرف راهرو ایستاده بودند. بچهها که میخواستند رد شوند با کابل میزدندشان. حاجآقا هم بود. موقع ردشدن از بین عراقیها، خودش را سپر بقیه میکرد. برای همین، بیشتر کابلها به او خورد. همان وقت، کابل یکی از سربازها از دستش افتاد. حاجآقا ایستاد، خم شد، کابل را برداشت و به سرباز داد. سرباز عراقی چند لحظه حاجآقا را نگاه کرد. بعد کابل را زمین انداخت و رفت. بعد از آن، هیچ وقت با کابل به اردوگاه نیامد».
شجاع آهنگری از دیگر اسرای ایران در زندان رژیم بعث با اشاره به ایثار و فداکاریهای حجتالاسلا ابوترابی میگوید: «در ارودگاه موصل بودیم که یک روز آمدند و اسامی ۲۰ نفر را خواندند که من و حاج آقا هم جزو آنها بودیم، گفتند: صدام حکم اعدام شما را دادهاند و بلافاصله هم مأموران عراقی آمدند و ما را بردند.
ابتدا ما را به داخل اتاقی بردند و بعد از دقایقی یک افسر و چند سرباز شلاق به دست وارد شدند، گفتند دستور است که نفری یکصد ضربه شلاق به شما بزنیم و بعد حکم اعدام را اجرا کنیم.
ما مانده بودیم چه کار بکنیم، که حاج آقا از جایشان بلند شده و به افسر عراقی گفتند: شما با بقیه کاری نداشته باشید و شلاق همه را به من بزنید.
افسر عراقی وقتی جثه کوچک و ضعیف حاج آقا را دید خنده ای کرد و گفت: اگر من دو ضربه بزنم که تو مردهای؟
حاج آقا فرمودند: شما بزنید، اگر من مردم که مردم، ولی اگر زنده ماندم اینها را آزاد کنید. افسر عراقی هم قبول کرد و دستور شلاق حاج آقا را داد...».
┄┅═✦═┅┄
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۵
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 جلو در ورودی و محوطه فرودگاه، ازدحام جمیعت موج میزد. خیلی از مردم مهربان کرمانشاه جهت استقبال از اسرا تجمع کرده بودند و ابراز شادمانی میکردند. ضمن آنکه استاندار کرمانشاه به همراه مدیران و فرماندهان ارشد سپاه و ارتش همراه با گروه موزیک هم حضور داشتند. خلبانانی که همراه حاج آقا ابوترابی بود شانه به شانه او حرکت میکردند. همه تلاش میکردند خودشون رو به او برسونند.
من در اونجا متوجه شدم که ای دل غافل خبرنگاران و عکاسان به همراه دوربین صدا و سیما از چپ و راست دارند عکس و فیلم میگیرند و من که به خاطر سنگینی کیسه همراهم به زحمت میتوانستم حرکت کنم از قافله عقب افتادهام و خبری از قرار گرفتن من در کادر دوربین عکاسان و فیلم برداران نبود.
پس از استقبال گرم به سمت سالن پرواز فرودگاه راهنمایی شدیم و بلافاصله سوار هواپیمای نظامی ارتش شده و هواپیما به سمت تهران پرواز کرد. در فرودگاه تهران نیز شخصیتهای کشوری و لشکری به استقبال اومده بودند. وقتی در پلکان هواپیما قرار گرفتیم حلقه گلهای تازه که بوی آنها همه فضای فرودگاه رو پرکرده بود به گردن اسرا آويزان میکردند. گروه موزیک درحال نواختن مارش بود ....
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی
در اسارت /۶
🔅 پیگیری برای حل مشکلات اسرا
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔸 تشویق اسرا به تحصیل علم
تأکید بر تحصیل اسرا، از دیگر مؤلفههای رفتاری حجتالاسلام ابوترابی به حساب میآید. حسن طاهروردی دراین باره میگوید: «حاجآقا برای ادامه تحصیل اسرایی که تحصیلاتشان زیردیپلم بود، از طریق صلیبسرخ، درخواست کتابهای درسی ایرانی داد و الحمدلله این کار خیلی هم موفقیتآمیز بود و نتیجهاش را بعد از اسارت دیدیم. کسانی که بهطور مثال مدرک تحصیلی سوم راهنمایی داشتند، موفق به اخذ دیپلم شدند و به دانشگاهها راه یافتند».
سید احمد قشمی آزاده دوران دفاع مقدس با اشاره به این مؤلفه رفتاری میگوید: «حاج آقا اسرا را به روشهای مختلف مشغول میکردند و آموزش میدادند تا کمترین آسیب و آزاری از سمت عراقیها به اسرا وارد شود. به عنوان مثال کتابهای کلاسیک درسی را در اردوگاه به اسرا آموزش میدادند، به گونهای که برخی از اسرا بعد از اسارت تحصیل خود را ادامه دادند و به مدارج بالای علمی رسیدند».
┄┅═✦═┅┄
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۶
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 با ورود به سالن انتظار فرودگاه مهرآباد با صحنه بسیار عجیبی مواجه شدیم. خیلی از خانواده های خلبانان که از آزادی آنها خبردار شده بودند به سالن آمده بودند. آقاپسرها و دخترخانمهایی که هنگام اسارت پدرشان طفل و یا کودک و کم و سن و سال بودند و الان برای خودشان مردان رشید و دختران بزرگی شده بودند و شاید پدرشان را بعد از سالها اسارت برای اولین بار در آغوش میگرفتند، همه آمده بودند. همه گریه می کردند و فضای سالن پر شده بود از احساس و عواطف وصف نشدنی. پدر گاهی در آغوش پسر و گاه در آغوش دختر و در کنار اینها اشک های همسر و پدر و مادرشان را شاهد بودم. همه از خوشحالی اشک شوق می ریختند و همه افراد حاضر در سالن تماشاگر این صحنه ها و تحت تاثیر این اشک ها گریه میکردند و می خندیدند.
و چقدر سخت بود جدا کردن یکی از آغوش پدر و رفتن دیگری بجای او..
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی
در اسارت /۷
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔸 تأکید بر سلامت اسرا
از دیگر مؤلفههای مدیریتی حجتالاسلام ابوترابی در دوران اسارت میتوان به تأکید وی بر سلامت و حفظ جان اسرا اشاره کرد. علی علیدوست میگوید: «وقتی حاجآقا را آوردند چهار ماه بود ما اعتصاب کرده بودیم. عراقیها دستور داده بودند بلوک بزنیم و ما نزده بودیم و آنها به خاطر سرپیچی از دستورشان ما را زندانی کرده بودند. درها را میبستند و روزی پنج دقیقه بیرون میآوردند. ترفندهای زیادی به کار برده بودند تا اعتصابمان را بشکنند ولی موفق نشده بودند. زمانی که حاجآقا به اردوگاه آمد نماینده صلیب سرخ به فرمانده عراقی گفته بود شخص تازهای که به این اردوگاه آمده میتواند مشکلات را حل کند. عراقیها از حاجآقا خواستند ورود کند تا مشکل اعتصاب حل شود. حاجآقا با بچهها صحبت کردند و مشکل حل شد».
وی اعتقاد به حفظ جان اسرا را مهمترین اولویت زمان اسارت بیان میکند و میگوید: «ما فکر میکردیم همه جا مثل جبهه است و همه جا باید درگیر شویم. فکر میکردیم همیشه در هر موقعیتی باید با دشمن درگیر شویم. آقای ابوترابی به ما گفتند هنگامی که در جبهه بودید وظیفهتان درگیری بود و الان که اسیر شدهاید و دشمن بر شما چیره شده وظیفهاصلیتان حفظ جان و سلامت خودتان و همرزمانتان است».
وی با اشاره به نقش حجتالاسلام در ایجاد همدلی در میان اسرا میگوید: با ورود ایشان اعتصاب شکسته شد و در مدت کوتاهی یک وحدت و همدلی در اردوگاه به وجود آمد.
┄┅═✦═┅┄
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۷
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 قرار بود ابتدا در تهران قرنطینه و بعد از طی مراحل اداری تحویل هلال احمر شویم و نهایتا با تشریفاتی به خانه هایمان برویم. گروهی که با حاج آقا آزاد شده بودیم به همراه خلبانان جهت استراحت و قرنطینه به پادگان قصر فیروزه انتقال داده شدیم و در خوابگاهی استقرار پیدا کردیم. خاطرم هست که به محض ورود، یک دست لباس بسیجی همراه با لباس زیر تحویل گرفتیم و راهی حمام پادگان شدیم. پس از سالها برای اولین بار بود که با آب داغ دوش گرفتم. در آن لحظات به یاد حمام اردوگاه تکریت ۱۱ افتادم که در طول دوران اسارت آرزو به دل ماندیم حتی برای یک بار هم شده با آب داغ حمام کنیم. وقتی نوبت حمام آسايشگاه ما که هفته ای یکبار بود میشد، هیچ وقت از دوش آب نمی آمد و مجبور بودیم از طشت استفاده کنیم. آن را زیر شیر قرار می دادیم و منتظر می شدیم تا از آب سرد پر شود و با صابونی سهمیه ای که سهم ما از آن قالب فقط به اندازه حبه قندی بود و با لیفی که از گونی برنج دوخته بودیم، به اصطلاح حمام کنیم. لیوان را از آب پز می کردیم و روی سر و بدنمان میریختیم. در زمستان هم که آب استخوان سوز بود و چقدر زجرآور. وقتی آب سرد با زخمهای به جای مانده از برخورد کابلها و باطوم های نگهبانان عراقی که روزانه بر بدن رنجور و نحیف اسرا فرود می آمد تماس پیدا میکرد، میشد حمامی زجرآور و طاقت فرسا.
به هرحال آن شب حسابی حمام به ما چسبید، خصوصا اینکه لباسهای نو هم پوشیدیم.
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂