🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 بعد از آزادی ارتفاع یکهزار و صد و هفتاد و دو توسط نیروهای عراق، نبردها خاتمه یافت. تنها چند خاکریز در اختیار ایرانیها بود که آنها را نیز بازپس گرفت. ایرانیها با اینکه توانستند در این نبرد ده ها کیلومتر از منطقه سومار را آزاد کنند ولی نتایج نبرد یک پیروزی برای آنها به حساب نمی آمد و تنها توانستند تعادل گذشته را دوباره در منطقه حاکم کنند. اطلاعیه نظامی عراق ادعا کرد که یازده هزار ایرانی در این نبردها کشته شده اند. گردان ما میزان خسارت ایرانیها را به گونه ای گزارش می کرد که مردم بتوانند آن را ملاک قرار دهند. گروهانها نیز تعداد
تلفات را ده ها نفر به قرارگاه گردان گزارش میکردند، برای مثال گروهان دوم گزارش میکرد که در پشت فلان درۀ کوچک پنجاه تا شصت جسد دیده است، ولی هنگامی که ما سربازانی را برای دفن اجساد اعزام کردیم فقط بیست جسد در آنچا وجود داشت. شاید آنها دچار چنان شوک روحی شدند که نتوانستند حجم خسارات و تلفات را به طور دقیق برآورد کنند.
اضطراب باعث میشد که آنها حتی در مورد بیماریشان غلو کنند، بسیاری از بیمارانی را که در طول مأموریتم مشاهده می کردم می گفتند که روزانه یک پیاله از خونشان از طریق خلط سینه و یا خونریزی بواسیر کم میشود. طبیعی است ما این مسئله را باور نمیکردیم، چرا که مفهوم آن مرگ انسان در طول یک هفته است. به هر حال، پس از اندکی تبادل نظر قرار شد تعداد کشته های ایرانی دویست نفر به ثبت برسد. گردان دوم گزارش خود را به تیپ و تیپ آمار را در اختیار لشکر گذاشت و هنگامی که این آمار در اختیار فرمانده لشکر قرار گرفت تعداد کشته ها به دو هزار نفر افزایش یافت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 دل توی دلم نبود. روی پا بند نمیشدم. همه لباس پوشیدند.
گفتم: «منم میآم.»
گفتند: «نه، نمیشه.»
گفتم: «منم می آم.»
گفتند: کراهت داره برا بچه ت خوب نیست.»
گریه کردم. قول دادم حالم بد نشود. گفتم: «به خدا قول میدم گریه نکنم. منم ببرید.»
به حاج صادق التماس کردم.
تو رو خدا بذارید منم بیام.
به مادر گفتم: «دلم براش تنگ شده.» فایده ای نداشت. به آقا ناصر التماس کردم. تو رو خدا آقا ناصر منم ببرید.
آقا ناصر دست به دامان منصوره خانم شد.
فرشته رو هم ببریم.
دست مادرم را گرفتم.
مادر جون تو رو خدا شما یه چیزی بگید. یه کاری کن منم بیام. به خدا قول میدم حالم بد نشه.
مادر تلفن زد به چند جا. از چند نفر پرسید. میگفتند کراهت دارد زن حامله به میت نگاه کند.
گفتم «علی آقا میت نیست شهیده.»
بالاخره دلشان به رحم آمد و گفتند: «بیا اشکالی نداره.» سرم را پایین انداختم و بی سروصدا به دنبالشان راه افتادم. برای اینکه منافقین مشکلی برای پیکر علی آقا پیش نیاورند تابوت او را شبانه و پنهانی به جای دنجی در بیمارستان ارتش که خارج از شهر بود و کیلومتر ۵ جاده کرمانشاه، برده بودند. تردد افراد متفرقه ممنوع بود. فقط دو ماشین بودیم. وارد بیمارستان شدیم. اندکی داخل محوطه بیمارستان توقف کردیم. بالاخره یکی از آمبولانسهای بیمارستان جلو افتاد و هر
دو حرکت کردیم. دو ماشین به دنبالش پشت محوطه بیمارستان آمدند. خیابان باریک و بی انتهایی بود. دور تا دور بیمارستان فضایی سبز بود شبیه باغ دو طرف خیابانی که از آن عبور میکردیم پُر از درختهای بید کهنسال بود؛ لخت و عور و خشک که لایه نازک برف روی آنها نشسته بود. برفها آن دورها روی تپه ها و کوهها بیشتر بود و زمین و دشت و کوه را سفید کرده بود. خیابان بی انتها را به سرعت طی کردیم. کسی چیزی نمیگفت. همه با بهت و سکوت از پشت شیشههای ماشین به زمینهای پوشیده از برف نگاه میکردیم. کمی بعد، ته آن خیابان، کانتینری پیدا شد، پشت کامیونی بزرگ. چند ماشین پاترول سپاه هم دور و برش پارک شده بود. چند نفر از آمبولانس پیاده شدند و رفتند جلوی کانتینر ما. از ماشین پیاده شدیم. در یخچال کانتینر را باز کردند. تابوت را پایین آوردند. حاج صادق با قدی خمیده و شانههای پایین افتاده جلو رفت. آقا ناصر دوید و تابوت را در آغوش گرفت. مادر دستم را گرفته بود. در تابوت را باز کردند. منصوره خانم نالید "الهی قربانت برم مادرت. علی دیشب اینجا خوابیدی عزیزم!... بمیرم."
همه به گریه افتادند. مادر به هق هق افتاد. بی اعتنا به کسانی که دور و برمان ایستاده بودند گریه میکردم.
دست مادر روی شانه هایم میلغزید و نوازشم میکرد. دور تابوت شلوغ بود. به طرف علی آقا راه افتادم. قلبم تندتند میزد. پاهایم میلرزید. چند نفری کنار رفتند.
کنار تابوت نشستم. سر علی آقا توی دستهای حاج صادق بود.
آقا ناصر و منصوره خانم دست راست علی آقا را گرفته بودند. نشستم سمت چپ علی آقا. پلاستیک را کنار زدم. دست چپش پیدا شد؛ سرد بود و خونی ترکشهای مین سمت چپ بدن و قسمتی از سرش را خونین کرده بود. دستش را فشار دادم. یادم افتاد شب آخر چقدر به این دستها نگاه کرده بودم و با خودم گفته بودم باید شکل این دستها یادم بماند. مدل و حالت این انگشتها را فراموش نکنم. هر کاری میکردم دستش گرم نمیشد. حاج صادق بلند شد و جایش را داد به من. علی آقا آرام و راحت با صورتی سفید و مهتابی خوابیده بود. دوستانش یک پیشانی بند سبز روی پیشانی اش بسته بودند که از روی موهای بورش رد شده بود. ریشهایش شانه شده بود. موهایش تمیز بود و آراسته و ابروهایش مرتب و شانه شده. چقدر از این ابروها حرص میخوردم وقتی درهم میشد.
مادر خم شد و دستم را گرفت.
- بلند شو فرشته جان بلند شو.
با بغض گفتم:"من گریه نمیکنم حالم خوبه." منصوره خانم رو به دوستان علی آقا گفت: "این جور مواظب علی بودید! بچه م دیشب از سرما یخ زده..."
همه به گریه افتادند. مادر دستش را انداخت زیر بازویم.
- بلند شو فرشته جان، بلند شو، سرده، سرما میخوری. همه به جز علی آقا گریه میکردند. گفتم: «علی جان، راحت شدی بخواب عزیزم هفت سال بی خوابی کشیدی. دیگه تموم شد. دیگه راحت شدی بخواب آروم بخواب. فقط دلم از این میسوزه که بچه ت رو ندیدی. کاش بچهت رو میدیدی و میرفتی!»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۳۹
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 به محور، بیسیم زدیم و اطلاع دادیم گفتند: عملیات را متوقف کنند. در هر حال ما این گروه پنج نفره را شمردیم دیدیم یکیشان نبود. فهمیدیم که جوانی به نام «مجید» نیست. هرچه گشتیم. اثری از مجید نبود. این چهار تن باز رفتند و آن منطقه را گشتند. حتی آنجایی که مین منفجر شده بود رفتند، اما مجید پیدا نشد. گفتند ممکن است زخمی و یا به اسارت در آمده و یا این که تکه تکه شده و شهید شده است.
روز بعد از سوی محور، گروهی آمدند و در روز روشن، دوربین بردیم و تا خاکریز دشمن رفتیم و با دوربین اطراف را نگاه کردیم. باز خبری از مجید نبود. من و حنیف برزگر تا ساعت ۱۱ صبح تلاش کردیم بازهم اثری از برادر همرزممان نیافتیم. آقا رضا، فرماندهمان گفت: در روز نروید؛ ممکن است دشمن شما را ببیند و کل عملیات لو برود. شب شد و هوا رو به تاریکی گذاشت. دو گروه پنج نفره از بچه ها رفتند و منهم با آنان منطقه را تقسیم کردیم و گشتیم و چیزی نیافتیم. ناچار به محور اصلی خودمان برگشتیم. ساعت ۲ شب بود که باز این دو گروه آمدند و دقیقاً محل انفجار و اطراف آن را می گشتیم، باز مجید پیدا نشد. شب دوم به تلاشمان افزودیم اما او را نیافتیم. اما رضا گفت دیگر پیگیر نشوید. فایده ندارد و کار را تعطیل کرد، اما من و خلیفه برزگر بدون هماهنگی با آقا رضا رفتیم و فکر کردیم شاید زخمی شده و در یک جایی افتاده است. خلاصه در روز سوم هر چه گشتیم او را پیدا نکردیم. دشمن سخت منوّر می انداخت و با کالیبر تیر اندازی میکرد و وضع خطرناکی را به وجود آورده بود. آقا رضا این بار به صورت جدی گفت به صورت کامل جستجوی مجید را متوقف کنید. احمد، دوست صمیمی مجید بود و هر دو با هم به شناسایی میرفتند و خیلی با هم جور بودند. او خواب مجید را دیده بود که به او گفته بود شما تا نزدیکی من میرسید و بر می گردید. من در چاله ای افتاده ام، بیایید و مرا بردارید. احمد پیش رضا آمد و گفت مجید به خوابم آمده است و آدرس دقیقی داده است. او در ساعت ۲ شب به خوابم آمده و آدرس همانجا که مین منفجر شده زاده. او گفته ۲۰ قدم به سمت راست، بعد ۵ قدم به عقب برگرید. در آنجا گودالی هست که من داخل چاله افتاده ام. آقا رضا گفت: شما و خلیفه برزگر، با احمد بروید و مجید را بیاورید. احمد درست همانجایی که مجید آدرس داده بود ما را برد و جسد مجید را یافتیم. او در وقت انفجار زنده بود و برای این که به دست بعثی ها نیفتد، خودش را به داخل چاله کشاند و بعداً شهید شده بود. وقتی جسد مطهرش را بلند کردیم، دیدیم پایش از ناحیه مچ قطع شده است و همچنین در قلبش و سرش ترکش خورده است. عکس امام را هم بر گردنش آویزان کرده بود به خدا قسم میخورم عکس امام را دیدم که نور داشت، و چیزی که در آن تاریکی نظرمان را جلب کرده بود، نوری بود که از آن عکس تابیده می شد. او را به عقب بردیم و بعد به تهران فرستادیم و در همانجا به خاک سپرده شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 رفیق شهید
عاشق خانواده..
عاشق زندگی..
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خستگی درگیری در خط اول پدافند جانمان را گرفته بود. همه بی هوش کف سنگر افتادیم. نیمه شب صدایی شنیدم، فکر کردم دشمن شبیخون زده.
بیرون آمدم، دیدم محسن است که لباس های بچه های سنگر را شسته و روی بخاری نفتی کوچکی خشک می کند!
آن شب راز لباس های شسته و مرتبمان را که هر صبح گوشه سنگر بود فهمیدم!
هدیه به شهید محسن بوستانی، صلوات
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 گاهی، توپخانه دو یا سه توپ به طرف جمعی از ایرانیهایی که سرگرم حفاری یا کاری از این قبیل بودند شلیک میکرد. طبیعی است آنها بعد از اصابت گلوله ها در جایی مخفی می شدند، اما گزارش داده میشد که عده ای از ایرانیها در حال حرکت در منطقه زیر آتش قرار گرفته و چهار نفر آنها از بین رفته اند. به شخصه از این نوع گزارشها مخابره کردم. اما در مورد اسرای ایرانی گردان ما تنها یک ایرانی را به اسارت خود درآورد که به خاطر شکستگی بازو به مقر قرارگاه واحد پزشکی انتقال یافت. سربازان طوری او را حمل میکردند که گویی یک فرد غرق شده در آب را میآورند. به سربازان به خاطر این کار نهیب زدم و دستور دادم واحد سیار را به سرعت ترک کنند. سپس، به اتفاق دو پرستار به درمان جراحتها و ترمیم موقت شکستگی بازوی این اسیر اقدام کردیم. یکی از پرستاران که تا حدودی به زبان فارسی آشنایی داشت مشخصاتش را پرسید او جزء نیروهای داوطلب بوده و پانزده سال سن داشت. اهل استان همدان بود، اما متأسفانه نام او را به خاطر نمی آورم. به هر حال بعد از مداوا به ضد اطلاعات تیپ اعزام گردید. بلافاصله پس از خاتمه نبردها خبرنگاران روزنامه القادسیه ارگان دایره توجیه سیاسی ارتش عراق برای فیلمبرداری و انجام تحقیقاتی وارد منطقه شدند و با چند نفر از جمله من که پزشک گردان بودم ملاقات کردند. آنها بعد از اطلاع از به اسارت درآمدن عده ای از ایرانیها در مورد نحوه رفتار با اسرا سؤالاتی کردند پاسخ دادم که سربازان ما آنها را مانند لاشه گوسفندان این طرف و آن طرف می بردند. یکی از خبرنگاران که ناراحت به نظر میرسید گفت «ما نمی توانیم این مورد را درج کنیم. به او گفتم واحد پزشکی تا حد امکان در مداوای اسرای مجروح تلاش کرده ولی آنها راضی به نظر نمی رسند.» در این موقع افسر توجیه سیاسی تیپ ما وارد گفتگو شد و از طرف من به سؤالات خبرنگار پاسخ داد دو روز بعد اظهارات پزشک رزمنده تیپ ۲۳۸ منتشر شد. فیلمبرداران از هفت جسد ایرانی به شکلهای مختلف تکی دو نفری سه نفری و دسته جمعی فیلمبرداری کردند. در این حال روزنامه عکس صدها کشته دشمن را به چاپ رساند.
فیلمبرداران همچنین از غنایم به دست آمده نظیر تفنگها و گلوله های آرپیجی تصاویری برداشتند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 بی اختیار یاد انارها افتادم. کاش میشد بدانم انارهای شکسته را خورده بود یا آنها را هم مثل چیزهای دیگرش بخشیده بود. مادر زیر بغلم را گرفت. بلند شدم. پاهایم سست و بی رمق شده بود. دندانهایم به هم میکوبید. هنوز دستم از سرمای دست علی یخ کرده بود. همه سیاه پوش و عزادار دور تابوت ایستاده بودند و گریه میکردند. باز هیچکس و هیچ جا را نمیدیدم. هیچکس را نمیشناختم. با مادر قدم زنان دور شدیم. دلم میخواست همانطور برویم. برویم و دور شویم. نمیخواستم باور کنم دیگر علی آقا را نمی بینم. علی بود؛ علی روی آن کوه توی آسمان، وسط ابرها نشسته بود. داشت ما را نگاه میکرد. مواظبمان بود. مراقب بود زمین نخورم.
مراقب بود سردم نشود. مراقب بود برای بچه اش اتفاقی نیفتد. گفتم: «بریم.» و با مادر تا نزدیک پایه کوه قدم زنان رفتیم. بی آنکه کلمه ای حرف بزنیم.
دوست نداشتم باور کنم علی آقا شهید شده؛ اما شب صدا و سیمای مرکز همدان اطلاعیه ای پخش کرد. "به مناسبت شهادت سردار رشید اسلام علی چیت سازیان فردا یکشنبه هشتم آذرماه تعطیل
است و سه روز عزای عمومی در استان اعلام میگردد." نشسته فامیل دور هم بودند و درباره مراسم فردا و خاکسپاری صحبت میکردند. قرار شد حاج صادق سخنرانی کند. آقا ناصر که اصلا زیر بار حرف زدن نمیرفت. من هم مطمئن شدم جزو کسانی که قرار است حرف بزنند نیستم.
صبح یکشنبه جلوی در خانه مادر شوهرم قیامت بود. مردم با پرچم و پلاکاردهای تسلیت و عزاداری توی محوطه بلوکهای هنرستان تجمع کرده بودند. من پشت پنجره ایستاده بودم و جمعیت را نگاه میکردم. یک نفر از توی اتاق گفت: «علی آقا رو آوردن.» آمبولانسی وارد کوچه شد در آمبولانس را باز کردند. تابوتی پیچیده در پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی داخل آمبولانس قرار داشت. پاهایم لرزید. دستم را به دیوار گرفتم تا نیفتم. بغض توی گلویم شکست. علی آقا بعد از یک سال و هشت ماه زندگی مشترک هنوز خانه ای از خود نداشت. یاد وسایل زندگی مان افتادم که کدام گوشه ای بود، نیمی در انبار مادر و نیمی در خانه حاج صادق، و ساک لباس ها هم گوشه اتاق منصوره خانم.
مردم توی کوچه فریاد میزدند:
وای علی کشته شد
شیر خدا کشته شد
تنم از این صداها میلرزید. تابوت را از پشت آمبولانس پایین آوردند. همسایههای بلوکهای روبه رو پشت پنجره ها ایستاده بودند و اشک میریختند. توی کوچه جای سوزن انداختن نبود. یک سر جمعیت توی آپارتمان مادر شوهرم بود و یک سرش توی خیابان.
نشد که تابوت را بالا بیاورند. دوباره آن را داخل آمبولانس گذاشتند. وقتی آمبولانس راه افتاد جمعیت هم شعارگویان به دنبالش دویدند. فضا سنگین بود و خانه غمگین و دلگیر. خیابان هنرستان و
محوطه آپارتمانها تا به حال این همه جمعیت به خود ندیده بود. مردم فریاد میزدند: «یا حسین یا حسین.» بند بند دلم پاره شد. دلم میخواست پنجره را باز کنم و مثل پرنده ای پرواز کنم و بروم، بروم آن دورها، آنجایی که علی آقا بود، جایی که علی آقا و دوستان شهیدش میگفتند و میخندیدند.
مردم دور تابوت قیامتی به پا کرده بودند؛ سینه میزدند، به سر و روی خود میکوبیدند و فریاد میزدند: «یا حسین...» آمبولانس حرکت کرد و مردم به دنبال آن به حرکت درآمدند. خیلی ها روی آن برف و یخ پابرهنه برای تشییع جنازه آمده بودند. مادر کنارم ایستاد. چند ماشین توی کوچه منتظر بودند تا ما را به باغ بهشت ببرند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فقط ما میمانیم و اعمالمان
🔹سخنان تلگنر آمیز سردار شهید علی چیت سازیان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #شهید_چیت_سازیان
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۰
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 ما ۲۲ نفر بودیم و کار شناسایی را کامل انجام داده بودیم. تا این که شب عملیات حضرت عباس (س) در ۶۰/۶/۲۷ فرا رسید. قرار شد ما دو گروه یازده نفری، عملیات را تا خاکریز سوم دشمن ببریم. یعنی ۳ خاکریز بعثی ها را با ۲۲ نفر نیروی جنگ های نامنظم بگیریم. گروه ما یازده نفر بود ولی خلیفه برزگر در سنگر دیدبانی توپخانه به شهادت رسید. لذا ده نفر ماندیم. بعد از شهادت خلیفه برزگر، رحیم محمودی فرمانده دسته ما شد. خود رضا غلامی، فرمانده دسته تعیین میکرد، زیرا خود شهید چمران او را انتخاب کرده بود و آقا رضا فرمانده
محور بود.
ما معبرها را باز کرده بودیم. شناسایی کامل انجام داده بودیم. با همان ۲۲ نفر تا خاکریز سوم بعثی ها رفتیم تا رسیدیم به پل «علوان» که پل کوچک و قدیمی بود. پل را نگرفته بودیم. در شب عملیات شهریور ماه ۶۰ توپخانه ارتش را آوردند. این توپخانه قبل از عملیات به آتش ایذایی علیه دشمن پرداخت. شناسایی شد که توپخانه کجا آتش بریزد؟ اینجور هماهنگی شد که ما در معبر میدان مین مستقر بشویم. یعنی همان ۲۲ نفر! البته تعدادی نیرو را از کرج آورده بودند. قرار شد این نیروهای کرجی پس از تصرف خاکریزهای سه گانه به همراهی ارتشی ها
بیایند و در خاکریزها مستقر شوند. ۲ یا ۳ تانک چیفتن هم قرار بود از ما حمایت کنند. هماهنگی شد در میدان مین مستقر شویم و فاصلهٔ ما تا خاکریز اوّل دشمن ۵۰ متر باشد، توپخانه ارتش بر خاکریز دشمن آتش بریزد.
قرار شد در ساعت چهار و ده دقیقه بامداد، توپخانه ارتش به مدت ۱۰ دقیقه روی خاکریز اوّل دشمن آتش بریزد. همراه با آخرین گلوله توپ، نیروهای ما برخیزند و به سوی خاکریز دشمن یورش برده، آن را تصرف کنیم و به دشمن مجال و آمادگی برای پناه بردن را ندهیم؛ لیکن حادثة تلخی روی داد و توپخانه خودی، ما را هدف بمباران قرار داد و فاجعه آفرید. همه دراز کش در مین بودیم که ناگهان توپخانه ارتش، درست روی میدان مین آتش ریخت. گلوله ها در جایی که ما بودیم می افتاد. دوماه از آمدن بنی صدر می گذشت و او با جنگ های نامنظم و بچه های چمران خیلی لج بود و حتی به ما مهمات نمی داد و مجبور بودیم از تیپ ۳۷ هوا برد شیراز مهمات ببریم. شبانه میرفتیم و از انبارهایشان هزار تا هزار تا تیر ژ-۳ می بردیم. گلوله خمپاره ۶۰ هم همین طور. در این اقدام چند گروهبان به ما کمک می کردند. توپ و خمپاره ازشان میگرفتیم اما آن شب آتش توپخانه ما به جای این که روی سردشمن آتش بریزد ، روی ما ریخت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 "اذان" با نوای محزون
مداح و یادگار جبههها
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 سربازان هنگام دفن اجساد ایرانی محتویات جیب آنها، کارت شناسایی، کوپن صرف غذا صادره از کرمانشاه، مقادیری وجه نقد، نامه هایی از خانواده ها و تصاویر خانوادگی با همسران و فرزندان را درآورده، به بخش اطلاعات تحویل دادند و از آنجا به سنگر معاونت گردان که من هم بودم ارسال شد. مشاهده قیافه کودکان و همسران شهدا بسیار دردآور بود.
یک جلد قرآن جیبی با ترجمه فارسی را در جیب شهید مصطفی قندی، که اهل همدان یا کرمانشاه بود دیدم و آن را به رسم امانت نزد خود نگه داشتم و به مسئولین ضد اطلاعات که میدانستم اعتقادی به این کتاب مقدس ندارند تحویل ندادم. همچنین مقداری وجه نقد را که از مشاهده تصاویر آنها که مفاهیم تازه ای داشت لذت میبردم، نزد خود حفظ کردم. از خداوند میخواهم که این اموال را غصبی به حساب نیاورد چرا که به هیچ وجه چنین نیتی در دل نداشتم. آن روز، صدام از منطقه بازدید به عمل آورد، سپس از سومار به قصر شیرین رفت تا دستور انهدام شهر را صادر کند. هنگامی که پابه پای فرمانده لشکر نه زرهی و دیگر افسران لشکر حرکت میکرد دست خود را دراز کرده و خطاب به فرمانده گفت: «می خواهم قصر شیرین به این شکل درآید. صدام ارتش را برای انجام آن دستور کثیف ترک کرده و به بغداد مراجعت کرد. بعد از رفتن او یگانهای مهندسی شهر را ویران کردند و جز مسجد المهدی که به نام مسجد صدام نامگذاری شده بود و چند ساختمان که قرارگاه واحدهای عراقی بودند، چیزی
باقی نگذاشتند.
تمام این عملکردها کینه توزی نسبت به تمام زیباییهای زندگی است. به نظر من هیچگونه توجیهی برای انهدام این شهر وجود نداشت، بلکه آنها میخواستند با این عمل بذر کینه و دشمنی را در قلبهای
دو ملت برادر عراق و ایران نسبت به یکدیگر بپاشند.
وقتی حکومتهای جهان خواسته یا ناخواسته درگیر جنگ می شوند، گاه در صدد تحریک دشمنی ملت آن کشور برنمی آیند و در ظاهر هیچ گاه چنین وانمود میکنند که با رژیم سر جنگ دارند نه با ملت. اما رژیم عراق با طرح ریزی دقیق و حساب شده ای دشمنی با ملت مسلمان ایران را دامن میزد و سعی میکرد این حالت را برای نسلهای آینده نگه دارد. حال اگر تصور کنیم رژیم ایران روزی بخواهد با عراق از در مصالحه در آید، با نابودی بی رحمانه املاک و داراییهای شهروندانش که تنها در تاریخ تهاجمات تاتار و مغول نظیری برای آن میتوان یافت چگونه می تواند به این دوستی و همکاری پاسخ مثبت بدهد؟ به واقع چه فرقی بین این عمل و عملی که اسرائیل در قنیطرۀ سوریه و قنطره شرق مصر مرتکب گردید، وجود دارد؟ چطور عراق این اقدام اسرائیل را مخالف اصول اخلاقی و انسانی قلمداد کرد در حالی که خودش با اقداماتی از این قبیل، در طول جنگ چهره اسرائیل را سفید کرد. بیشک عملکرد و رفتار ارتش اسرائیل به مراتب شرافتمندانه تر از رفتار ارتش عراق است. حکام عرب هوادار عراق نیز در این باره سکوت کردند، چرا که آنها نیز اگر فرصتی پیدا کنند حاضرند دست به این قبیل جنایات بزنند. از طرفی دفاع از حق در برابر باطل تنها از عهدهٔ افراد با وجدانی بر می آید که ارزشهای اخلاقی و انسانی را محترم می شمارند، در حالی که در بین سلاطین عرب فردی با این ویژگی
دیده نمی شود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 کوچه هنوز شلوغ بود. راهی باز کردند و ما سوار پاترولی شدیم. جلوی در آپارتمان با پارچه و پلاکارد سیاه پوش شده بود. وقتی وارد خیابان شدیم عکس علی آقا را روی دیوار و پشت شیشه مغازه ها دیدم. روی پرده های سیاه نوشته شده بود: «علی جان شهادتت مبارک» از سردر ادارات، بالای پشت بام ها، و پنجره ها و دیوارها پرچمهای مشکی آویزان بود. مادر یکریز در گوشم میگفت: «فرشته جان به خودت مسلط باش. توی باغ بهشت قضیه فرق میکنه اونجا همه جور آدمی هست دوست و دشمن قاطیان محکم باش مادر. ضعف از خودت نشان نده.»
خیابانها ترافیک بود. عکس علی روی شیشه عقب ماشینها میخندید. همه جا بود؛ هر جا که سر میگرداندی. هیچ وقت مسیر خانه تا باغ بهشت را این قدر شلوغ و طولانی ندیده بودم.
ما را از مسیر میان بری بردند. راننده گفت: "مردم توی میدان امام تجمع کرده ان و قراره علی آقا رو از میدان تا باغ بهشت تشییع کنن." این مسیر تقریبا پنج کیلومتر بود. وقتی به باغ بهشت رسیدیم، صدای علی آقا از بلندگوها پخش میشد. حال بدی داشتم. چطور باید باور میکردم صاحب آن صدا دیگر پیش ما نیست. نمی توانستم قبول کنم که دیگر هیچ وقت علی آقا را نخواهم دید. نه، نه، من به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. من علی آقا را میخواستم. مثل بچه ای که بهانۀ مادرش را بگیرد بهانه میگرفتم. مریم هم با شنیدن صدای علی آقا بیتاب شده بود و بی اختیار اشک میریخت. اما صدایش در نمی آمد. علی آقا را روبه رویم میدیدم؛ مثل همیشه قدرتمند و استوار با شانههای قوی راه میرفت. با خودم فکر کردم علی آقا کجا میری؟ مگه قرار نبود، بعد از دو سال خونه ای برای خودمون دست و پا کنیم و زندگیمون رو سر و سامان بدیم؟ پس بگو آن همه طفره رفتن از خانه خریدن و خانه دار شدن به همین خاطر بود. دنبال جای بهتری بودی.
گریه ام گرفت. فکر کردم واقعاً علی آقا مرگ را زیباتر از زندگی میدانست؟! زیر لب گفتم: «شهادت؛ یعنی شهادت این قدر شیرین و دلنشینه که این طور عاشقانه به دنبالش بودی و به خاطر به دست آوردنش از من و بچه و پدر و مادری که اون همه دوستشون داشتی دل کندی! چطور این لذت رو درک کرده بودی؟ چطور به این آگاهی رسیده بودی؟ مگه چند سالت بود؟ یعنی الان چه حسی داری ، شادی، آزادی، رهایی؟ اگه تو این طوری، چرا من این همه ناراحتم. چرا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه چرا نمیتونم بغضم رو قورت بدم! چرا نمیتونم گریه نکنم، چرا این قدر بی تابم و با این فکرها دلم شکست. در آن لحظات معنی دل شکستن و جگر سوختن را با همه وجودم حس میکردم.
جمعیت زیادی به باغ بهشت آمده بودند. جای سوزن انداختن نبود. پاسدار جوانی از پاترولی پیاده شد. جلو آمد و با راننده ما حرف زد. بعد هم چند نفر دیگر راه را باز کردند و ماشین ما داخل محوطه ای رفت که آنجا نماز میت میخواندند. در سمت راست محوطه غسالخانه مردانه و غسالخانه زنانه قرار داشت. وسط هر غسالخانه راه پله ای بود که ختم میشد به طبقه دوم. همان چند نفر راه را باز کردند و ما از پله ها بالا رفتیم.
طبقة دوم دو اتاق داشت. داخل یکی از اتاقها آقایان نشسته بودند. فرماندهان سپاه و ارتش و نیروی هوایی، استاندار و امام جمعه و مسئولان استان جلوی ساختمان یک بالکن باریک و بلند بود که برای اجرای مراسم از آن استفاده میکردند. وقتی داخل اتاق خانمها رفتیم حالم بد شد. توی دلم میگفتم: "پام بشکنه علی که به خاطر تو اینجا اومدهم." توی اتاق منصوره خانم و خانم جان و خاله فاطمه هم بودند که قبل از ما رسیده بودند. مادر رفت و برایم یک لیوان آب آورد.
مریم، که با ماشین ما آمده بود رفت و کنار مادرش نشست. بعد از یک ساعت، سروصداهایی از بیرون به گوشمان رسید. مردم شعار می دادند:
رخت عزا به تن کنید
که علی کشته شد
وای علی کشته شد!...»
خانم جوانی وارد اتاق شد که رویش را کیپ گرفته بود و چادرش از بالا ابروهایش را پوشانده بود و از پایین هم چانه و تقریباً نیم بیشتر صورتش را. آن خانم گفت: «ببخشید، همسر شهید
کجا نشسته ان؟»
مادر به من اشاره کرد. گفتم: «بله؟»
خانم جوان جلو آمد. فقط بینی و چشمهایش را میدیدم. گفت: «خواهر شما قراره سخنرانی کنید.»
با شنیدن این حرف دست و پایم را گم کردم. گفتم: «چی؟ سخنرانی؟ نه قرار نیست من سخنرانی کنم.»
زن گفت: «اسم شما تو لیسته بعد از برادر شهید نوبت شماست.» زیر لب غرغری کردم، چرا زودتر نگفتید اقلا دیشب اطلاع میدادید. زن چیزی نگفت و رفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ ویژه شهادت
شهید چیت سازیان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #شهید_چیت_سازیان
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂