🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 تقسیم بندی اتاق جنگ دو روز بیشتر دوام نیاورد. فشار نیروهای عراقی برای ورود به شهر از محور بندر باعث شد به سمت اداره بندر بسیج شویم. شب چهارده مهر عراقیها به اداره بندر حمله میکنند. علی هاشمیان و نیروهایش با آنها درگیر میشوند و درنهایت دشمن را پس میزنند. آخر شب علی هاشمیان با من تماس گرفت، گفت به احتمال زیاد اینها دوباره صبح میآیند. با محمد جهان آرا تماس گرفتم، گفتم: «محمد اجازه میدهی بچه ها را به آنجا ببرم؟» گفت: «آره آره، خوبه، بچه ها را ببر ولی محور عباره را خالی نکن» گفتم: «عبودزاده و بچه های کوت شیخ در عباره میمانند.» صبح روز چهارده مهر با رضا دشتی، قاسم مرادی و تعدادی از بچه ها به طرف اداره بندر رفتیم. حالا تعدادمان زیادتر شده، حدود سی نفر رسیده بود. نزدیک ساختمان سی بی اس یا همان دفتر مشترک ایران و عراق برای لایروبی اروند که رسیدیم به سه گروه تقسیم شدیم؛ یک گروه من، یک گروه رضا دشتی و یک گروه هم قاسم مرادی. قاسم دوره نظامی و تکاوری دیده بود. او با گروهش در سمت راست، رضا دشتی سمت چپ، یعنی کنار رودخانه و من هم وسط، حرکت کردیم. سلاحمان را روی دوشمان گذاشته بودیم، آهسته سرود «انجزه وعده و نصره عبده» میخواندیم و میرفتیم که ناگهان از توی ساختمان رگبار گلوله به طرف ما سرازیر شد. همه روی زمین خوابیدیم و پخش شدیم. تکاورهای عراقی نزدیک صبح از نبود نیروهای مردمی که برای استراحت به خانه هایشان رفته بودند استفاده کرده و ساختمان را گرفته بودند. آنها از طبقه بالای ساختمان و پشت پنجره ها شلیک میکردند. رضا از چپ، قاسم از راست و من هم از وسط تیراندازی میکردم. علی هاشمیان هم با گروهش از راه رسیدند. علی گفت: «ما به طرف پنجره ها می رویم.» چند قدم نرفته بودند که آنها را به رگبار بستند. چند نفر از نیروهایش زخمی شدند و توانست خودش را نجات دهد. پشت یکی از پنجره ها یک تک تیرانداز با تفنگ دوربین دار (اسلحه قناسه) نشسته بود، بچه ها تکان می خوردند میزد. پرسیدم حبیب کجاست؟ بگویید تیربارش را راه بیندازد. از حبیب خبری نبود. گفتم: حبیب مزعل را پیدایش کنید.
یکی گفت: «حبیب» توی اتاق نگهبانی است!» پرسیدم: «چه کار میکند؟ بگو بیاید.» گفت: به او گفتم محمد صدایت میکند گفت برو بگو کار دارم. عصبانی رفتم اتاق نگهبانی دیدم چراغ خوراک پزی روشن کرده، آمده تخم مرغ نیمرو میکند.
حبیب صبح آمده بوده به اتاق نگهبانی سر بزند که میبیند تعدادی تخم مرغ و چند تکه نان خشک کنار چراغ خوراک پزی است. گفتم: «نامرد ما آنجا در چه وضعیتی هستیم، تو اینجا به فکر شکمت هستی؟! گفت الکی حرف نزن، بیا بخور!» گرسنه ام بود. دو لقمه با او همراهی کردم. حبیب پس از آنکه دست پختش را نوش جان کرد سریع بلند شد، تیربارش را برداشت و به صحنه درگیری رفت در این جنگ و درگیری، چند نفر از بچه های
قاسم مرادی را هم زدند. تا ظهر درگیر بودیم. آنها میزدند ما میزدیم. ظهر با صالح موسوی صحبت کردم که باید تک تیراندازها را بزنیم. صالح گفت: سینه خیز می روم زیر پنجره میزنمش » گفتم: «تو اینجا مواظب باش، من می روم. گفت من ریزترم. گفتم: «نه بگذار من بروم.» فانسقه و اسلحه را کنار گذاشتم دو نارنجک برداشتم. حدود چهارصد متر سینه خیز رفتم خودم را زیر پنجره رساندم، نارنجک را کشیدم و انداختم. نارنجک کنار تک تیرانداز منفجر شد. بلند شدم و به طرف بچه ها دویدم. همه فریاد زدند: «الله اکبر... الله اکبر...»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانسی زیبا از
فیلم "اخراجیها"
به کارگردانی مسعود ده نمکی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#فیلم
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 رزمندهای سلحشور
بر فراز ارتفاعات چوارته عراق
زمستان ۱۳۶۴
عملیات والفجر نُه
صبحتون سرشار از عشق ولایت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۸
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔶 جغرافیای منطقه
🔹 در اهمیت [پیروزیهای ایران] می خواهم بگویم از زمینهای خوزستان که هم برای عراق در بخش جنوبِ عراق مهم است و هم برای ایران مهم است، ما سه بخش خیلی جالب داریم. یکی بخش فتح المبین است، یعنی شمال خوزستان از موسیان تا تقریبا" از دهلران و کمی پایینتر تا مثلا" بگویم تا فکه تا چزابه. این یک زمین خیلی جالب و خوب است و خب عملیات هم شده و تشریح آن برای شما انجام شده و مشخصا" خصوصیات آن را میدانید.
🔹 یک زمین شرق بصره است که از طلاییه شروع می شود تا همین آبادان و خرمشهر تمام می شود و این زمین هم خیلی زمین مهمی است که بعدا" در جریان تشریح عملیات کربلای پنج برای شما اهمیت این منطقه را می گویم.
🔸 یک زمین هم منطقه اروند است، حالا هور خودش یک باتلاقی یا یک آب گرفتگی است که عملیات در آن یک عملیات ویژه است ولی این منطقه هم یکی از مناطقی است که خیلی در طراحی اگر کسی بتواند غافلگیری را رعایت بکند و درست از آن استفاده کند نتایج خیلی بالایی خواهد گرفت.
🔸 بحث دوم، موضوع غافلگیری و بحث موقعیت دشمن در رودخانه است و اینکه دشمن اینجا چه شرایطی دارد.
به هر صورت عراق تا سال ۱۳۶۴ نزدیک پنج سال است که با او درگیریم و تمام تاکتیکهای ما را به دست آورده است. از نحوه عملیاتهای ما، شبانه بودنش، تجهیزاتمان، ترتیب نیروی ما که چقدر یگان داریم، بسیجی های ما چه کسانی هستند و چه ویژگیهایی دارد، ارتش ایران کیست و... همه این ها را به دست آورده بود. لذا بر اساس این اطلاعات و تحلیلها در مقابل ما پدافند می کرد. پدافند هم فقط مین و سیم خاردار نیست، فقط رودخانه نیست، فقط آدم نیست؛ پدافند اثرات تاکتیکی و اثرات روانی هم هست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
#گزیده_کتاب
🍂«ساجی»
┄═❁❁═┄
گفت: «خانوم باقری فکر کنم آقا رحمت هنوز چیزی به شما نگفته انگار رگهای بدنم پاره شد. احساس کردم توی دلم هیچی نیست. صدای قلبم را نمی شنیدم. آهسته گفتم: «نه، من هیچی نمیدونم» گفت: بهمن و آقای صفاری از قرارگاه اومدن بیرون. عراق فاو رو پس گرفته بود. میخواستن تجهیزاتشونو جمع کنن. بهمن میره سرپل. عراق شب قبل حمله کرده بود. اونجا اغلب سربازا بودن. خیلیا فامیل و دوست و آشنای خودمون بودن. تو خواب یا شهید شدن یا اسیر. همون جا بهمن نیست شد. پل رو بستن به آتیش. آقای صفاری شدیداً مجروح شد. هر چی گشتیم بهمنو پیدا نکردیم. آقا رحمت حتماً بهتون نگفته. خودش سوار هلی کوپتر شد. کل اون منطقه رو گشتن؛ حتی توی چولانها و نیزارها. همه بیمارستانا رو زیرورو کردن. با یه اکیپ پنجاه نفره با همه بیمارستانای کشور تماس گرفتن. دیشب آقا رحمت میخواست سینه خیز بره تو خاک عراق . نذاشتیم. گفتیم حماقت نکن. ما خودمون اونجا نفوذی داریم. میگیم دنبالش بگردن. شاید اسیر شده باشه.» با گریه گفتم: «آره، شاید اسیر شده باشه.» آقای نورانی آهسته گفت:« اما نه، ما حدسمون اینه که بهمن شهید شده.» صدایش بغض داشت. گفتم: «نه ... نه ... نگین حاج عبدالله ! نگین تو رو خدا نگین. پیدا میشه...
🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#ساجی
خاطرات نسرین باقرزاده، همسر شهید بهمن باقری
به قلم: بهناز ضرابیزاده
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
درد سر "سادات"
•┈••✾💧✾••┈•
روزی افسر اردوگاه رمادیه ۱ برای بازجویی و به دست آوردن مشخصات کامل بچه ها وارد اردوگاه شد و شروع کرد به سوال کردن تا اینکه نوبت به من رسید.
اسم من سید مصطفی است ولی بچه ها در اردوگاه مرا سید صدا می زدند. عراقیها هم چون می دیدند لفظ سید که لفظی عربی است برای نامیدن یک عجم به کار برده می شود، عصبانی می شدند و از خود حساسیتی نشان می دادند!
آن روز افسر عراقی از من سوال کرد: اسم؟
گفتم: سید مصطفی و او در برگه بازجویی نوشت «مصطفی». سپس اسم پدرم را پرسید: گفتم: «سید محمد علی»
اما او نوشت: «محمدعلی». بعد پرسید اسم پدر بزرگ؟ گفتم: سید ابراهیم
و او مجددا لفظ سید را حذف کرد و نوشت «ابراهیم» و پرسید: فامیل؟
لبخند زدم و گفتم: سیدزاده
افسر عراقی با تعجب نگاهم کرد و در برگه نوشت «زاده». من خنده ام گرفت و او با عصبانیت گفت: یعنی چه همه اش می گویی سید، سید! مرا مسخره می کنی؟ حالا حقت را کف دستت می گذارم تا بفهمی مسخره کردن یک افسر عراقی چه عواقبی به دنبال دارد!
در این موقع که وضع را ناجور دیدم، بلافاصله سید عمران را که از سربازان و نگهبانان اردوگاه بود صدا زدم و برای او توضیح دادم که موضوع از چه قرار است. سید عمران هم سعی کرد تا این مطلب را به افسر عراقی تفهیم کند، اما وی نپذیرفت و با عصبانیت و خشم دستور تنبیه و شکنجه مرا صادر کرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانس فوق العاده
از فیلم "منصور"
سکانس های برگزیده فیلم های دفاع مقدس
به کارگردانی سیاوش سرمد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#فیلم
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۱۵
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 به نظر می رسید که قاتل پس از کشتن سرهنگ با دستهای خونی و هنگامی که دستهایش را در دستشویی میشسته آن شعارها را با انگشتانش نوشته است. به خدا سوگند این کلمات پیام خاصی داشت. عبارتهایی بود که حکایت از مبارزه طلبی میکرد. در درون سنگرها ما را میکشتند و با خون کشته ها علیه ما شعار می نوشتند. آن عبارت ها نشانه خشم بود و باعث دلهره و اضطراب شد. بعضی از نیروها می ترسیدند دستشویی بروند؛ از دیدن آن عبارتها وحشت داشتند. از سوی دیگر کمیته تحقیق خواسته بود آن عبارتها تا پایان تحقیقات پاک نشود.
یک فروند هلیکوپتر از کاخ ریاست جمهوری برای تهیه فیلم و عکس از محل حادثه آمد. به سرتیپ ستاد «قیسی الکریم» که یکی از افسران اعزامی از کاخ ریاست جمهوری بود، گفتم: «این تحقیقات به دستور چه کسی صورت میگیرد و برای چیست؟
- هنگامی که اخبار به رییس جمهور رسید، بسیار ناراحت شدند و به این فکر فرو رفتند که همه افراد گردان شما باید اعدام شوند و از صفحه روزگار محو گردند.
- اما قربان ما هر شب در آماده باش کامل به سر میبریم اما نمیدانم آنها از کجا میآیند. ما دیگر به خودمان هم شک داریم. به خدا نمیدانم در گردان ما اشباح وجود دارد؟ آیا در این جا جن هست و ایران اجنه را علیه ما مسلح کرده است؟ به خدا قربان! ما نهایت تلاش را کردیم تا آنها را دستگیر کنیم. اما فایده ای نداشت. چه کنیم؟ شبها تا صبح بیدار ماندیم و نگهبانی دادیم. توقع داشتیم آنها را دستگیر کنیم، اما تلاشهای ما به شکست انجامید. ما مقصر نیستیم. همه امکانات به کار گرفته شد اما هیچ ثمری نداشت.
گروه های اعزامی کم کم اردوگاه را ترک کردند و من بیشتر از همه ناراحت بودم. تماسهای تلفنی برقرار میشد و با تمسخر به من سر سلامتی می دادند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 حدود چهارصد متر سینه خیز رفتم. خودم را زیر پنجره رساندم، نارنجک را کشیدم و انداختم. نارنجک کنار تک تیرانداز منفجر شد. بلند شدم و به طرف بچه ها دویدم. همه فریاد زدند: «الله اکبر... الله اکبر...»
در میان هیاهو، صدای صالح موسوی را شنیدم که داد میزد: محمد نارنجک... محمد نارنجک... یکی از عراقی ها که بالای ساختمان بود یک نارنجک به طرفم پرت کرده بود. صالح که جلو آمده بوده این صحنه را میبیند، میخواهد به من هشدار بدهد که نارنجک وسط راه روی یک کولر می افتد، قل می خورد و در حال پایین آمدن توی هوا منفجر می شود. صالح موسوی و برادرم محمود با ترکشهای همان نارنجک زخمی شدند. بار دیگر خواستیم وارد ساختمان شویم که از بالا و پایین ما را به رگبار بستند. حسن سواریان گفت الآن میروم توی ساختمان. گفتم: «حسن نمیشود رفت.» گفت: «خسته شدم، دیگر طاقت ندارم.» در حالی که آتش به سمتش میبارید به طرف در اصلی ساختمان دوید، من هم پشت سرش. یکی دیگر از بچه ها هم پشت سر من رفتیم توی ساختمان. حسن که جلوتر از من بود، در پله های ساختمان به یک عراقی برخورد. یک لحظه دست به اسلحه شد، اما ژ۳اش گیر کرد؛ عراقی از یک طرف و ما از طرف دیگر فرار کردیم. حسن با عصبانیت هی داد میزد این شلیک نمیکنه این شلیک نمیکنه این اسلحه نیست چماقه هی بدوبیراه میگفت که اینها سلاح اسقاطی به ما دادند. گفتم: حالا وقت این حرفها نیست.
دشمن هوشیارتر شده بود. تا حدود ساعت سه بعدازظهر هرچه از راست و چپ زدیم نتوانستیم وارد ساختمان شویم. روبه روی در ساختمان، سمت چپ یک سری بسته های بزرگ گونی توی محوطه چیده شده بود. بین بسته های گونی به اندازه رفت و آمد یک لیفتراک فاصله بود. سریع خودم را پشت یک بسته گونی رساندم و به طرف پنجره ها تیراندازی کردم. آنها به محض اینکه موقعیت مرا دیدند، با آرپی جی به طرفم شلیک کردند. بسته های گونی، بزرگ و سنگین بود. چند تایی کج و تعدادی نیم سوز شد. پشت یکی از بسته ها دراز کشیدم. گیر کرده بودم که خدایا چه کنم؟ شنیدم یکی میگوید: «محمد... محمد...» دیدم عبدالرضا موسوی است. گفت: می خواهی چه کار کنی؟» گفتم: «اینها پشت پنجره ها تک تیرانداز گذاشته اند، زمین گیرمان کرده اند. گفت: «از آن طرف هم بچه ها راه نفوذ ندارند، چه کار کنیم؟» گفتم: «هیچی، می خواهیم اینها را بزنیم، نمیتوانیم. تو فرمانده ما هستی، بگو چه کار کنیم؟!» گفت حالا این حرفها را نزن! حواست به من باشد. خودم را میرسانم روبه روی گونیها، از آنجا شلیک میکنم. رضا موسوی شجاع بود و قد رشید و هیکل قوی داشت. چهار قدم برداشت، خودش را به آنجا رساند. چند دقیقه ای او را ندیدم تا اینکه صدای سوت شنیدم. رضا بود گفتم: «ها رضا چی شده؟» گفت: تیر خوردم!» دستش را روی شکمش گذاشته و خون از لای انگشتانش سرازیر بود. عصبی شدم، داد زدم خط آتش باز کنید... خط آتش باز کنید... رضا زخمی شده!»
بچه ها بلند شدند خط آتش باز کردند. رضا دوید، به من که رسید، ضعف کرد و همانجا نشست. از شدت خونریزی رنگش زرد شده بود. بچه ها او را عقب بردند. برادر حمید امباشی با دیدن رضا احساساتی شد، گفت: «می روم، اینها را میزنم!» گفتم: «آرام باش.» توجه نکرد، سینه خیز به سمتی که رضا تیر خورده بود، رفت. چند متری نرفته بود که تیر خورد و همانجا افتاد. او را هم با زحمت عقب بردند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اگر ازمن بپرسند که چرا رای میدهی؟؟؟!!!
🔻 خواهم گفت که دلایل زیادی دارم:
✍.. به احترام پدر شهدای عزیزی که ایستاده، جان به جان آفرین تسلیم کرد!!!!
👈 به احترام امیر سرافراز ارتش قدرتمند جمهوری اسلامی ایران، علی اکبر فناخسرو پدر شهیدان والامقام نادر و افشین (مهدی و امیر) فناخسرو
به خاندان معظم ایثارگران مدیونیم!!!
ان شاالله رسانه باشیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهیدان_فناخسرو
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 می گویند
تقوا از تخصص لازمتر است.
آن را میپذیرم.
اما میگویم:
آن کس که تخصص ندارد و کاری را میپذیرد،
بی تقواست.
🔸 شهید چمران
صبحتون سرشار از تکلیفگرایی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_چمران
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۹
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔹 جغرافیای منطقه
🔸 بعضی وقتها در پدافند یک کسی کار روانی می کند و اصلا" نیاز به نیرو ندارد. فقط طرف مقابلش را میترساند. مثل بعضی از زمینها که ما دیگر به سمتشان نرفتیم. به همدیگر می گوییم این منطقه نروید که این جا تلفات زیادی می دهیم. لذا این اثر روانی در پدافند است.
🔹 عراقیها در بحث استقرارشان در پدافند که نزدیک هفت سال است که زمینگیر شدند به یک نکتهای رسیدند که حتما ما را شناسایی کنند و از این که مقابل ما غافلگیر بشوند باید جلوگیری کنند. از طرفی ما هم دقیقا همین را می خواستیم که اگر روزی خواستیم عملیات کنیم فرضا در محور جنوب، همراه با غافلگیری زمانی و تاکتیکی باشد که در این محور به این هدف رسیدیم.
🔸 یعنی بین این سه چهار تا زمینی که در خوزستان هست باید این قدر کار شناسایی فریب و کار روانی صورت بگیرد که عراق با همهی توان اطلاعاتی و موانعی که ایجاد کرده باز هم نتواند بفهمد ایران از کجا می خواهد حمله کند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇