eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 @defae_moghadas 🔻 1 💠 جهانی مقدم مثل همه روزهای قبل با زبان روزه تو پایگاه نشسته بودم و بی حوصله به رفت و آمدها نگاه می کردم. منتظر دستوری بودم تا ام یکم را بردارم و تو کوچه پس کوچه های شهر دنبال خلافکارهای دم دستی بیفتم و به مسجد جلب شان کنم. هر چند شهر خلوت شده بود و دل و دماغی برایمان نمی گذاشت. هوای گرم تابستان، رمق همه را گرفته بود و بدتر از آن لباسهای پلاستیکی در آن شرجی که بدجور به بدن می چسبید و عذاب جانمان می شد. بعد از دوره آموزشی که در سال پنجاه ونه در محل مهد کودک چهارصد دستگاه اهواز دیده بودم به مسجد رفتم تا یک قدم هم که شده، به اعزام نزدیک تر شوم. ولی مگر حاج محسن می گذاشت. همین که برای اعزام وارد ناحیه می شدیم با نگاهی تند و تیز چون عقابی بالای سرمان ظاهر می شد و از صف بیرونمان می کرد. می گفت سن و سال شما به اعزام نمی خورد فعلاً برگردید تا بعد. توی دلمان غوغایی به پا می شد و غرور نداشته مان به شکلی می شکست که هیچ بندزنی از عهده تعمیرش بر نمی آمد. بهمین خاطر باز هم حوصله می کردیم و در کارهای مسجد با دیگر دوستان همراهی می کردم که این کار خیلی مرا راضی نمی کرد. به هر دری هم می زدم تا بتوانم به جبهه بروم فایده ای نداشت که نداشت. انگار سِحر و جادو شده بودم. با شروع هر عملیات و شنیدن مارش حمله و شلوغ شدن شهر و صدای آمبولانس ها و از همه مهمتر نوحه حاج صادق، چنان هیجان زده می شدم که گویی اگر همین الان اعزام نشوم قالب تهی می کنم. منتظر باشید قسمت بعد 👇 🍂
اهواز/ مسجد انصاری / سال 59 @defae_moghadas
🍂 🔻 2 💠 جهانی مقدم تنها جایی از جبهه را که توانسته بودم به چشم ببینم جاده خرمشهر بود و خاکریزهای جبهه حسینیه. درست یک هفته بعد از آزادی خرمشهر بود که با دوستم جلیل، دل به دریا زدیم و سوار بر ماشین های عبوری، راهی شدیم. هنوز جاده سرو سامان نگرفته بود و خبری از دژبانی نبود. در مسیر هر چه چشم کار می کرد تانک های منهدم شده عراقی بود که یا در کانال ها افتاده بودند و یا سیاه و سوخته در کنار جاده و کانالها رسوای خاص و عام شده بودند. از آن همه صحنه پیروزی به ذوق آمده بودیم و بهم نشانشان می دادیم. همه چیز برایمان جذاب بود و دیدنی. بعد از ساعتی به خرمشهر نزدیک شدیم. شاید پنج یا شش کیلومتری به خرمشهر داشتیم که با چند بسیجی اسلحه به دست که راه را بند آورده بودند و نقش ژبان را بازی می کردند مواجه شدیم. قلب مان به شماره افتاده بود و رنگ چهره مان آبرویمان را پاک برده بود. از ما کارت تردد خواسته بودند که نداشتیم. خیلی التماسشان کردیم تا بگذارند به راهمان ادامه دهیم و نگاهی به شهر بیندازیم. ولی اگر آب در سنگ می رفت، حرف ما هم به گوش آنها. دمغ و ناامید آهنگ برگشتن کردیم. باید منتظر وسیله ای می ماندیم. ولی نه، گویی دربرگشت خدا بیشتر یارمان بود. از دور متوجه مزدای آبی رنگی شدیم که به طرف ما می آمد. برایش دست بلند کردیم و او هم ایستاد و به سرعت پشتش پریدیم و بازگشتیم. بار مزدا روزنامه بود و مقداری وسایل تدارکات. در افکار خودم پیچیده بودم و تسبیح به دست بر شانس بد خود لعنت می فرستادم که به یک سه راهی رسیدیم و ناباورانه دیدم که سر ماشین وارد جاده خاکی شد. راننده مکثی کرد و پرسید:"ما می ریم تا خط و برمی گردیم. با ما میایید یا پیاده می شید؟" قند در لم آب شده بود و با عجله گفتیم:" نه، نه، پیاده چه صیغه ایه، کاری نداریم. میاییم و برمی گردیم." دل تو دلم نبود و خوشحال که، اگر خرمشهر را ندیدم اقلاً یکی از جبهه ها را می بینم. تسبیح را در جیب گذاشتم و همه انرژی خود را در چشمانم جمع کردم تا تمام کنجکاوی خود را در دیدن جبهه درمان کنم. بعد از گذشت دو سه کیلومتری وارد خط شدیم. ارتشی ها را می دیدم که در گرمای 50 درجه خرداد ماه با زیرپیراهن در سایه تانکها و نفربرها خوابیده اند. برای کمک به راننده و کمی هم چاپلوسی روزنامه ای به دست گرفتم و با این بهانه وارد یکی از سنگرها شدم و به فردی که آنجا بود دادم. روزنامه را می دادم و چشم هایم با ولع هر چیز جدیدی را کنکاش می کرد. برایم جالب بود. سنگر، تو در تو و دارای پیشخوان و پستو بود که احتمالاً اتاق فرماندهی آن یگان محسوب می شد. چند کیلومتر دیگر هم به جلو رفتیم و پس از پایان کار، نزدیک به غروب به اهواز آمدیم. ادامه دارد ⏪ قسمت بعد 👇 @defae_moghadas 🍂
🏴🌷 یٰا فاطِمَةَ الْمَعصومه اِشْفَعی لی فِی الْجَنة بی سبب نیست شما جلوه ی اَسرار شــدی اولین "فاطمه" هستے کـه حــــرم‌دار شــدی ..🏴 وفات حضرت (ع) تسلیت باد. @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
1_39713078.mp3
4.85M
🏴🏴 مداحی میثم مطیعی در سوگ حضرت معصومه (س)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 غم تمام نشدنی در اتاق تعاون سپاه نشسته بودم، حدود ساعت ۴عصر بود که دیدم شهید حسین دعائی با لباس خاکی جبهه و چهره ای گرفته وارد شد. او را در بغل گرفتم و بوسیدم ، مدتها بود كه او را نديده بودم. چند لحظه ای نشست، بعد گفت: می آيی برویم پیش بابای صادق ؟[ شهید صادق دیندارلو] گفتم: چند روز قبل رفته ام ولی با شما هم می آیم. سوار ماشین تعاون شدیم و با هم حرکت کردیم. گفتم: اول برویم خانه ی خودتان که لباسهایت را عوض کنی و بعد نزد پدر شهید برويم ؛ گفت: نه ! همینطور نزد پدر شهید ميرويم و بعد به خانه ميروم. بین راه یك پاکت را از داخل کیفش بیرون آورد و به من داد؛ سر پاکت بسته بود، گفتم خُب چه هست؟ گفت :"فعلا آن را باز نکن وقتی که خبر شهادتم را شنیدی باز کن." اشک در چشمانم جمع شد ولی حرفی برای گفتن نداشتم... 👇
@defae_moghadas
🍂 🔻 غم تمام نشدنی .....بعد از دیدار پدر شهید، به منزل خودشان رفت و دو روز بعد دوباره عازم جبهه شد. چند روزی نگذشته بود که خبر شهادت حسین اعلام شد. با شهید محمد ظهرابی صحبت کردم و با هم پاکت را باز کردیم. دو کاغذ در پاکت بود که روی یکی از آنها نوشته بود "خودت مرا کفن کن و خودت دفنم کن، غسل ندارم..." و در کاغذ دیگر وصیت نامه اش را نوشته بود. شب که شد همراه با شهید ظهرابی به بهشت مجتبی رفتيم ، صندوق پیکر شهید را که باز کردیم ؛ روی جواز شهید نوشته بود : شهید معرکه غسل ندارد! آن را کفن کردم و بعد از تشییع جنازه با لباس سبز سپاه داخل قبر او رفتم و شهید را از دو تا از دوستانم گرفتم و دفنش کردم. محمد[ شهید ظهرابی] بالای قبر ایستاده بود و اشک میریخت... بعد از خاکسپاری از قبر بیرون آمدم یکی از دوستانم آمد و گفت : چطور بود؟ گفتم احساس میکردم که در حجله حسین نشسته ام. ...ولی از آن زمان غمی روی دلم را گرفته که تمامی ندارد... حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 یادش بخیر بخور بخورای دوران جنگ و دوران صلح 🔸 یه جا تیر و ترکش بود و موج انفجار 🔸 حالا هم حرف و حدیث و تحلیل و نقد 🔸چه حکایتی ست بین آنهایی که رفتند و ساکتند، و آنهایی که نرفتند و سهم خواهند و زبان دراز @defae_moghadas 🍂
پالایشگاه آبادان، تیرماه سال 63. روزهای سخت جنگ @defae_moghadas 🍂
🍂 رحمت خدا بر شهدا ❣ سن و سالی نداشتند... چه میدونستند جنگ چیه تاکتیک رزمی چیه... اما میدونستند دشمن چیه هجوم دشمن به خونه یعنی چی دفاع یعنی چی دستشون خالی بود چی داشتند جز چند تا ژ۳ داغون و از کار افتاده... اما غیرت داشتند معرفت داشتند... یاد روزهای جنگ به خیر نه بخاطر جنگ و شهادت هاش بخاطر وجود یک عالمه معرفت و عشق... که الان جاش خالیه @defae_moghadas 🍂
🍂 👈 تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته های جبهه و جنگ >%%%%%%< 🔸 لبخند بزن دلاور. چرا اخم؟!! 🔸 لطفا سرزده وارد نشوید "همسنگران بی سنگر". (سنگر نوشته ای خطاب به موشها و سایر حیوانات) 🔸 مسافر بغداد (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک) 🔸 معرفت آهنینت را حفظ کن و نیا داخل (کلاه و سربند نوشته) 🔸 ورود اکیدا ممنوع حتی شما برادر عزیز (در اوایل میادین مین می نوشتند) @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یحیای آزاده 7⃣2⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• با صدای خشنی که فریاد می زد "جیبو قصع" از خواب پریدم و دیدم منوچهر به طرف ظرف مستطیلی که شبیه به لگن بود رفت و آن را روی طاقچه پنجره کنار نرده‌ها گذاشت. سرباز عراقی دو سه ملاقه آش در آن ریخت و هفت هشت نان ساندویچی که بعدها فهمیدم اسمش "صمون" است به داخل اتاق انداخت و رفت. منوچهر سریع ظرف غذا را وسط اتاق گذاشت و شروع کرد نان ها را در آش ریز ریز کردن. همه غیر از من و قاسمی دور ظرف نشستند. بعداز چند لحظه منوچهر گفت که دیگر دست بکشید و بلافاصله ظرف را برداشت و رفت پیش قاسمی و مقداری به او غذا داد و بعد به طرف من آمد و نشست کنارم و خواست لقمه برایم بگیرد ولی درد شدیدی در قسمت دهانم و لثه مجروحم داشتم. داخل دهانم ورم کرده بود و دندانهایم با درد شدید از جایشان به جلو و عقب حرکت می کردند. از طرفی گشنه ام بود و نمی توانستم هیچ غذایی را بجَوم. منوچهر شعبانی نگاهی به من کرد و انگار دنبال راهکاری می گشت. گفت ببخش چشم هایت را ببند و دهانت را باز کن. بعد لقمه می گرفت و روی زبانم می گذاشت و من هم با زبانم آن را می بلعیدم. بعداز دو سه لقمه چشمم را باز کردم و دیدم با یک دست چشم هایم را گرفته، علت را جویا شدم و گفت هیچ! بخور. لقمه آخر را متوجه شدم که اول آن را کامل می جَود و سپس در دهانم می گذارد. یک لحظه چندشم شد ولی گفتم آخریه، بسم‌الله. آن لقمه را هم خوردم. منوچهر وقتی متوجه شد که فهمیده ام لبخند زد و گفت، دهن من و تو نداره و برای اولین بار خنده را به لبانم نشاند و دوباره دهانم به درد آمد. در خواب عمیقی فرو رفته بودم. بعد از آن روز نحس، حس بسیار خوبی داشتم. در خواب احساس کردم صدای پچ پچی می شنوم. ناخودآگاه ترس وجودم را گرفت، نکند اینها هم از هم زبانان وابسته باشند! چشم هایم را آرام باز کردم. نور چراغی که در راهرو بالای پنجره بود اتاق را کمی روشن کرده بود. نگاهی کردم و دیدم همگی خواب هستند. انگار که آنها هم روز سختی را پشت سر گذاشته بودند. توجه ام به پائین پایم جلب شد. پشت در دور از دید پنجره، شخصی به قنوت ایستاده بود و اشک می ریخت. چند دقیقه نگاهش کردم تا دوباره به خواب رفتم. این بار حس کردم که در سنگر بچه های خودی هستم. تا اینکه صدایی مرا بخود آورد. دوست نداشتم چشمهایم را باز کنم. هوشیار شده بودم ولی دوست نداشتم دوباره به آن اتاق تاریک و نمور برگردم. در همان حال دقت کردم، صدای اذان بود. یک لحظه فکر کردم پادگان علی اکبر است. سریع چشمهایم را باز کردم و باز خود را در آغوش تاریکی اسارت دیدم. مسجد پادگان علی اکبر از محل استقرار ما فاصله داشت و صدای اذان در اتاقها ضعیف بگوش می رسید. تا آمدم بلند شوم، درد عجیبی در دستم حس کردم. سرم را به طرف صدا چرخاندم و همان مرد را دیدم که با صدایی آرام و ضعیفی مشغول گفتن اذان صبح است. انگار شب را نخوابیده بود. بعداز تمام شدن اذانش چهار دست و پا به طرف من آمد. دو سه نفری که مقابل من در آنطرف اتاق بودند تیمم کردند و یکی یکی پشت در به نماز ایستادند. مرد خود را به من رساند و گفت: _ همینجور که دراز کشیدی رو به قبله ست، تیمم کن و نمازت رو بخون. نتونستی هم خدا قبول می‌کنه و لبخندی تحویلم داد. به یاد به شوخی های "اکبر عجمی" افتاده بودم. او هم سن و سال برادر عزیزم اکبر عجمی بود. عجب!! خدایا این کیست؟ صدای اذان و اصطلاحاتی که در بعداز هر فرازی می گفت تداعی حالات و لحن شهید مصطفی بختیاری بود. خونگرمی و دلسوزیش همچون حاج اکبر و... ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
مــن که در تنگ برای تو تـماشا دارم با چه رویی بنویـســم غم دریا دارم؟ چــیستم؟! خاطره زخم فراموش شده لـب اگر باز کـنم بـا تو سخن هــــا دارم @defae_moghadas 🍂
🍂 🔴 گاهی در خاطرات برادر یحیی با نام افرادی مواجه می شویم که برای بیشتر خوانندگان فقط یک اسم است و یک توصیف کوتاه، ولی..... ولی پشت این اسامی مبارک، دنیایی حقیقت خوابیده و شدت این صفات توانسته بعد از گذشت سالها این شهید را در خاطره‌ای بعنوان شاهد مطرح کند...... ......و جز خود و خدایش، چه کسی می داند که در نماز شهید مصطفی بختیاری چه رمز و رازی نهفته بود و او را از کجا به کجا رسانید. او قبل از اینکه در نمازش خالص شود، در ولایتش، در جهادش، در رسیدگی به محرومان و..... به اوج رسید و نمازش، نماز شد و شهادتش، توفیق.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍂 🔻 روایتگری لحظه به لحظه و بر اساس ساعات حوادث از عملیات کربلای 4 شنبه تا سه شنبه چهارم دی ماه ❣ از جزیره سهیل و جزیره مینو در منطقه لشکر 7 ولیعصر (عج)، موفق ترین نقطه نفوذ 👌با ما همراه باشید در کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾یاد شهدا با ذکر..... صلوات 🌾⚘ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌾 سلام صبحتون شهدایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 @defae_moghadas 🔻 3 💠 جهانی مقدم در افکارم به آن روز پرهیجان فکر می کردم که فرمانده پایگاه خوشحال و شتابزده وارد شد و گفت: "رادیو رو روشن کن، ایران حمله کرده". صدای مارش عملیات از رادیو بلند بود. مارش عملیات همیشه با شور خاصی نواخته می شد. ولی برای من چیزی جز حسرت به همراه نداشت. گوینده حماسی رادیو از حمله جدید با عنوان "رمضان" نام برده بود ولی شادابی همیشگی در کلامش نبود. چند دقیقه ای بعد از پخش مارش، صدا پایین تر آمد و گوینده از خاکریزهایی صحبت کرد که نونی شکل بودند و گویی بچه ها در آنها مانده و کار گره خورده بود. دو سه روزی از عملیات گذشته بود که طبق معمول از سر پست به مسجد آمدم و با بچه ها سحری خوردم. کتری بزرگ چای هم ردیف شده بود و به توصیه بچه ها برای جلوگیری از تشنگی شیشه آبلیمو را در لیوان چای خالی کردیم و بالا کشیدیم. با اذان صبح نماز جماعت را خواندیم و استراحتی کردم. ساعت ده صبح، امیرآقا، فرمانده پایگاه، که از بی تابیم برای رفتن به جبهه اطلاع داشت و تلاش ناموفقم را دیده بود مرا به حیاط مسجد آورد و به دور از چشم دیگران، مثل کسی که بخواهد امتیاز پنهانی به کسی بدهد، در گوشی گفت که خودت را به سپاه باغمعین برسان و بگو که از سهمیه فلان مسجدی. دیگر منتظر بقیه صحبتش نماندم و نفهمیدم کی به سپاه رسیدم. بعد از معرفی و انجام کارهای اولیه با مینی بوس ما را به همراه تعداد دیگری از بچه های پایگاه ها به پارک مهدکودک بردند و در محوطه چمن به خط کردند تا تقسیم کنند. مسئولین اعزام بسیج اهواز هم آمده بودند و وضعیت نیروها را سروسامان می دادند. نیروهای قبل از ما سازماندهی شده و حرکت کردند. نوبت به ما رسیده بود تا ما را هم قبل از غروب آفتاب راهی کنند. منتظر باشید قسمت بعد 👇 🍂
1_27406799.mp3
192.4K
🍂 📣 مارش خاطره انگیز روزهای عملیات 🔸 محمود کریمی سلامم را پذیرا باش ای سرباز ایرانی تو از این سنگرت بر دشمنان چون شیرمی تازی @defae_moghadas 🍂