eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 یحیای آزاده 7⃣2⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• با صدای خشنی که فریاد می زد "جیبو قصع" از خواب پریدم و دیدم منوچهر به طرف ظرف مستطیلی که شبیه به لگن بود رفت و آن را روی طاقچه پنجره کنار نرده‌ها گذاشت. سرباز عراقی دو سه ملاقه آش در آن ریخت و هفت هشت نان ساندویچی که بعدها فهمیدم اسمش "صمون" است به داخل اتاق انداخت و رفت. منوچهر سریع ظرف غذا را وسط اتاق گذاشت و شروع کرد نان ها را در آش ریز ریز کردن. همه غیر از من و قاسمی دور ظرف نشستند. بعداز چند لحظه منوچهر گفت که دیگر دست بکشید و بلافاصله ظرف را برداشت و رفت پیش قاسمی و مقداری به او غذا داد و بعد به طرف من آمد و نشست کنارم و خواست لقمه برایم بگیرد ولی درد شدیدی در قسمت دهانم و لثه مجروحم داشتم. داخل دهانم ورم کرده بود و دندانهایم با درد شدید از جایشان به جلو و عقب حرکت می کردند. از طرفی گشنه ام بود و نمی توانستم هیچ غذایی را بجَوم. منوچهر شعبانی نگاهی به من کرد و انگار دنبال راهکاری می گشت. گفت ببخش چشم هایت را ببند و دهانت را باز کن. بعد لقمه می گرفت و روی زبانم می گذاشت و من هم با زبانم آن را می بلعیدم. بعداز دو سه لقمه چشمم را باز کردم و دیدم با یک دست چشم هایم را گرفته، علت را جویا شدم و گفت هیچ! بخور. لقمه آخر را متوجه شدم که اول آن را کامل می جَود و سپس در دهانم می گذارد. یک لحظه چندشم شد ولی گفتم آخریه، بسم‌الله. آن لقمه را هم خوردم. منوچهر وقتی متوجه شد که فهمیده ام لبخند زد و گفت، دهن من و تو نداره و برای اولین بار خنده را به لبانم نشاند و دوباره دهانم به درد آمد. در خواب عمیقی فرو رفته بودم. بعد از آن روز نحس، حس بسیار خوبی داشتم. در خواب احساس کردم صدای پچ پچی می شنوم. ناخودآگاه ترس وجودم را گرفت، نکند اینها هم از هم زبانان وابسته باشند! چشم هایم را آرام باز کردم. نور چراغی که در راهرو بالای پنجره بود اتاق را کمی روشن کرده بود. نگاهی کردم و دیدم همگی خواب هستند. انگار که آنها هم روز سختی را پشت سر گذاشته بودند. توجه ام به پائین پایم جلب شد. پشت در دور از دید پنجره، شخصی به قنوت ایستاده بود و اشک می ریخت. چند دقیقه نگاهش کردم تا دوباره به خواب رفتم. این بار حس کردم که در سنگر بچه های خودی هستم. تا اینکه صدایی مرا بخود آورد. دوست نداشتم چشمهایم را باز کنم. هوشیار شده بودم ولی دوست نداشتم دوباره به آن اتاق تاریک و نمور برگردم. در همان حال دقت کردم، صدای اذان بود. یک لحظه فکر کردم پادگان علی اکبر است. سریع چشمهایم را باز کردم و باز خود را در آغوش تاریکی اسارت دیدم. مسجد پادگان علی اکبر از محل استقرار ما فاصله داشت و صدای اذان در اتاقها ضعیف بگوش می رسید. تا آمدم بلند شوم، درد عجیبی در دستم حس کردم. سرم را به طرف صدا چرخاندم و همان مرد را دیدم که با صدایی آرام و ضعیفی مشغول گفتن اذان صبح است. انگار شب را نخوابیده بود. بعداز تمام شدن اذانش چهار دست و پا به طرف من آمد. دو سه نفری که مقابل من در آنطرف اتاق بودند تیمم کردند و یکی یکی پشت در به نماز ایستادند. مرد خود را به من رساند و گفت: _ همینجور که دراز کشیدی رو به قبله ست، تیمم کن و نمازت رو بخون. نتونستی هم خدا قبول می‌کنه و لبخندی تحویلم داد. به یاد به شوخی های "اکبر عجمی" افتاده بودم. او هم سن و سال برادر عزیزم اکبر عجمی بود. عجب!! خدایا این کیست؟ صدای اذان و اصطلاحاتی که در بعداز هر فرازی می گفت تداعی حالات و لحن شهید مصطفی بختیاری بود. خونگرمی و دلسوزیش همچون حاج اکبر و... ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
مــن که در تنگ برای تو تـماشا دارم با چه رویی بنویـســم غم دریا دارم؟ چــیستم؟! خاطره زخم فراموش شده لـب اگر باز کـنم بـا تو سخن هــــا دارم @defae_moghadas 🍂
🍂 🔴 گاهی در خاطرات برادر یحیی با نام افرادی مواجه می شویم که برای بیشتر خوانندگان فقط یک اسم است و یک توصیف کوتاه، ولی..... ولی پشت این اسامی مبارک، دنیایی حقیقت خوابیده و شدت این صفات توانسته بعد از گذشت سالها این شهید را در خاطره‌ای بعنوان شاهد مطرح کند...... ......و جز خود و خدایش، چه کسی می داند که در نماز شهید مصطفی بختیاری چه رمز و رازی نهفته بود و او را از کجا به کجا رسانید. او قبل از اینکه در نمازش خالص شود، در ولایتش، در جهادش، در رسیدگی به محرومان و..... به اوج رسید و نمازش، نماز شد و شهادتش، توفیق.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍂 🔻 روایتگری لحظه به لحظه و بر اساس ساعات حوادث از عملیات کربلای 4 شنبه تا سه شنبه چهارم دی ماه ❣ از جزیره سهیل و جزیره مینو در منطقه لشکر 7 ولیعصر (عج)، موفق ترین نقطه نفوذ 👌با ما همراه باشید در کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾یاد شهدا با ذکر..... صلوات 🌾⚘ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌾 سلام صبحتون شهدایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 @defae_moghadas 🔻 3 💠 جهانی مقدم در افکارم به آن روز پرهیجان فکر می کردم که فرمانده پایگاه خوشحال و شتابزده وارد شد و گفت: "رادیو رو روشن کن، ایران حمله کرده". صدای مارش عملیات از رادیو بلند بود. مارش عملیات همیشه با شور خاصی نواخته می شد. ولی برای من چیزی جز حسرت به همراه نداشت. گوینده حماسی رادیو از حمله جدید با عنوان "رمضان" نام برده بود ولی شادابی همیشگی در کلامش نبود. چند دقیقه ای بعد از پخش مارش، صدا پایین تر آمد و گوینده از خاکریزهایی صحبت کرد که نونی شکل بودند و گویی بچه ها در آنها مانده و کار گره خورده بود. دو سه روزی از عملیات گذشته بود که طبق معمول از سر پست به مسجد آمدم و با بچه ها سحری خوردم. کتری بزرگ چای هم ردیف شده بود و به توصیه بچه ها برای جلوگیری از تشنگی شیشه آبلیمو را در لیوان چای خالی کردیم و بالا کشیدیم. با اذان صبح نماز جماعت را خواندیم و استراحتی کردم. ساعت ده صبح، امیرآقا، فرمانده پایگاه، که از بی تابیم برای رفتن به جبهه اطلاع داشت و تلاش ناموفقم را دیده بود مرا به حیاط مسجد آورد و به دور از چشم دیگران، مثل کسی که بخواهد امتیاز پنهانی به کسی بدهد، در گوشی گفت که خودت را به سپاه باغمعین برسان و بگو که از سهمیه فلان مسجدی. دیگر منتظر بقیه صحبتش نماندم و نفهمیدم کی به سپاه رسیدم. بعد از معرفی و انجام کارهای اولیه با مینی بوس ما را به همراه تعداد دیگری از بچه های پایگاه ها به پارک مهدکودک بردند و در محوطه چمن به خط کردند تا تقسیم کنند. مسئولین اعزام بسیج اهواز هم آمده بودند و وضعیت نیروها را سروسامان می دادند. نیروهای قبل از ما سازماندهی شده و حرکت کردند. نوبت به ما رسیده بود تا ما را هم قبل از غروب آفتاب راهی کنند. منتظر باشید قسمت بعد 👇 🍂
1_27406799.mp3
192.4K
🍂 📣 مارش خاطره انگیز روزهای عملیات 🔸 محمود کریمی سلامم را پذیرا باش ای سرباز ایرانی تو از این سنگرت بر دشمنان چون شیرمی تازی @defae_moghadas 🍂
🍂 @defae_moghadas 🔻 4 💠 جهانی مقدم گرمای چمن پارک، زبان روزه و استرس و هیجان اعزام بدجور کلافه مان کرده بود. لحظه ای نگاهم به مسئولین اعزام افتاد که با تعلل و درگوشی همصحبت شده بودند. قدم زدنشان می گفت با مشکلی مواجه شده اند و الا آن همه معطلی در آن وضعیت دلیلی نداشت. تنها نگرانی ما اعزام نشدن بود. آن وقت با چه رویی باید دوباره به پایگاه برمی گشتم. حالا اون به کنار، با شانس بدم چه باید می کردم و..... میخ حرکات آنها شده بودم تا چیزی بفهمم. بعد از آخرین مشورت سرپایی که سعی می کردند فاصله خود را هم با نیروها حفظ کنند، به طرف صفوف آمدند و با نگاهی که گویی می خواهند هندوانه سوا کنند یکی را که از همه درشت تر و محاسنِ بلند تری داشت، صدا زدند و به گوشه ای بردند و با او صحبتی کردند. او هم سری تکان داد و ..... صحبتِ شان که تمام شد او را جلو صف آوردند و به عنوان فرمانده گردان معرفی کردند. شستم خبردار شد آنقدر نیرو آمده که با کمبود فرمانده مواجه شده اند و راهی جز گزینش الابختکی برایشان نمانده است. فقط باید دعا می کردیم این انتخاب الابختکی به رفتن مستقیم در دل دشمن نینجامد... 🔸 ادامه داد قسمت بعد 👇 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خاطرات تفحص روز ولادت آقا امام رضا (صلوات الله علیه) بود و رمز ما یا ابوالفضل (علیه السلام). محل کارمان هم طلائیه بود. اولین شهید کشف شد. شهید «ابوالفضل خدایار»، گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب و از بچه های کاشان. گفتیم اگر شهید بعدی هم اسمش ابوالفضل بود، این جا گوشه ای از حرم آقا ابوالفضل (علیه السلام) است. رفتم پشت بیل و زمین را کندم که بچه ها پریدند داخل چاله. خیلی عجیب بود. یک دست شهید از مچ قطع شده که داخلی مشتش، جیره های شب عملیات (پسته و ...) مانده بود. آب زلالی هم از حفره خاکریز بیرون می ریخت. گفتیم آب از قمقمه ای است که کنار پیکر شهید است؛ اما قمقمه خشک خشک بود. با پیدا شدن پیکر، آب قطع شد. وقتی پلاک شهید را استعلام کردیم، دیگر دنبال آب نبودیم، جواب را گرفتیم. شهید «ابوالفضل ابوالفضلی» گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب که او هم بچه کاشان بود. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 معرفی مناطق دفاع مقدس ☘ شرهانی : 🔸 منطقه شرهانی در 65 کیلومتری جنوب شرقی شهر دهلران بر روی ارتفاعات حمرین قرار دارد. این منطقه، حد شمالی منطقه عمومی فکه محسوب می شود؛ از این رو آن را شاخ فکه هم می گویند. فاصله شرهانی تا جاده دهلران – اندیمشک و پادگان عین خوش حدود 20 کیلومتر است که این ارتباط از طریق جاده شهید خرازی – و پل شهید ایوبی – میسر می شود. 🔸 وجود ارتفاعات 178 و 175 که میدان دید گسترده و عمیق به دشت دهلزان و منطقه عین خوش در شرق و سرتاسر استان میسان عراق در غرب دارد، بر اهمیت نظامی منطقه می افزاید. 🔸 ارتش عراق در طول جنگ اقدام به احداث انواع موانع و میادین مین در این منطقه نمود که قسمت اعظم آن هنوز بکر و دست نخورده باقی مانده است. منطقه شرهانی محل وقوع عملیات هایی همچون محرم، عاشورای 3 و حد شمالی عملیات والفجر1 می باشد. @defae_moghadas 🍂
شڪ نـدارم نگاه بہ چهره هایشان عبــادت است ... عبـادتے از جنسِ مقبـول بہ درگاه الهے ڪاش شفـاعتے شاملِ حالمـان شود ... یاد شهدا با ذڪر #صلوات @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یحیای آزاده 8⃣2⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• نمازم که تمام شد انگار فقط به او اعتماد داشتم. به او گفتم _ این ها کی هستند؟ _ مثل خودت اسیر ایرانی. _ با تو اسیر شدن؟ _ نه؛ هر کدوم یه جورایی پشت عراقی ها اسیر شده ایم. من اولی بودم و دو روز پیش توی دریاچه نمک گرفتنم. _ تو کجا اسیر شدی؟ نگاهی به او کردم و چیزی نگفتم. با سر اشاره ای به اسیر زخمی که آن طرف اتاق بود کردم و گفتم _ اون چشه؟ _ اسمش علیرضا قاسمیه و از بچه های لشکر محمد رسول الله تهرانه، یه روز صبح زود اشتباهی اومد تو خط عراقی ها، خواست برگرده که دیدنش و با دوشکا زدنش. تو رو کجا گرفتن؟ _ این چی؟ _ ایرج دلاور، همدانیه. سه جعبه گلوله آرپی جی‌ از عراقی ها دزدید که بار چهارم براش تله گذاشتن و گرفتنش. دستش پنج تا تیر خورده ولی هنوز زبله _ اون بالایی‌ها کی هستند؟ _ دو تاشون بسیجی و اون سه نفر که کنار هم خوابیدن ارتشی. نگاهش را به من دوخت و گفت "خودت چی؟" _ اون بنده خدا کی بود که بردنش؟ _ ای بابا! تو خودت یه پا بازجو شدی، خبر نداری! بعد ادامه داد _ اون بنده خدا بچه لشکر انصارِ همدانه. اومده بود شناسایی که به کمین عراقی ها خورد و با تير زدنش. تیر خورده بود بالای قلبش. از بیمارستان که آوردنش اینجا، تو سه مرحله بازجویی از پریروز به دست عراقی های فارس زبان شهید شد. اسمش شعبان بود خدا بیامرز، _ خودت چی؟ _ اسمم داریوشه، بهیارم _ پس چرا اسیرت کردند این نامردا؟ اینا فقط نیروهای اطلاعات عملیات رو اسیر می‌گیرن؟ ماجرای اسیر شدنم را با احتیاط برایش گفتم. گفت: _ حواست باشه، خوب دقت کن هر روز دونوبت صبح و عصر برای خنده و سرگرمی به اسم بازجویی یکی یکی می برن تو باغچه و کلی کتک کاری می کنن. مابین مسخره بازی هاشون بعضی وقت ها سئوالات بازجویی های قبلی رو می پرسن. اگر اشتباه بگی دیگه ولت نمی کنن. حمید بیچاره رو دخلشو آوردن و هنوز ولش نمی کنن." حمید سربازه و سالم اسیر شده. خودش گفته بود اشتباهی راه رو گم کرده و وارد نیروهای عراقی شده ولی اینجا تو کتک کاریهای این افسر عراقی یک کلام اشتباه کرد، تا عصر می زدنش بعد به سرباز فراریهای خودشون که در اتاق روبرو بودند گفتند هرکس اینو به حرف بیاره مرخص می شه میره سر خدمتش. دو ساعتی انداختنش تو اتاق اونا، تیکه پاره ش رو در آوردن که فقط دو ساعت استفراغ می کرد. بیشرف ها تو دهانش مدفوع کرده بودند. هوای اتاق خیلی سرد بود و هیچ زیرانداز و رو اندازی نداشتیم. یواش یواش آفتاب بالا آمد و اتاق کاملاً روشن شد. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
برادر یحیی، نفر اول ایستاده از راست با عینک و لباس فرم اسارت @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پل بعثت / فاو سال 68 بود که با نیروهای یونیماگ یا همان نیروهای سازمان ملل که برای نظارت بر آتش بس بین ایران🇮🇷 و عراق🇸🇾 آمده بودند به عنوان نماینده قرارگاه کربلا رفتم. محل پل بعثت در نزدیکی نهر قمیجه در اروند کنار بود. به سر پل که رسیدیم دیدم سرهنگ👮 استرالیایی با تحیر و تعجب 🤔سری تکان داد و به پل خیره خیره نگاه می کرد. از مترجم خواستم دلیل سرتکان دادنش را بپرسد. مترجم هم سوال کرد. سرهنگ استرالیایی نگاهی خریدارانه به بنده کرد و گفت:"شماچه کردید که جهان را متحیر و انگشت به دهان کردید؟" گفتم چطور مگه؟؟ گفت: بنده مدرس دانشگاه نظامی هستم. ما در مبحث عبور از رودخانه داریم که اگر یگانی بخواهد برای عملیات از رودخانه ای آرام (مثلا مانند رودخانه مارون) عبور کند باید 4 پل بزند تا عملیاتی موفق داشته باشد و اگر دشمن یکی از این پل ها را بزنند ممکن است عملیات موفقیت آمیز باشد. اما درصد موفقیت را بشدت کاهش میدهد. وقتی من این را برای دانشجویانم گفتم دانشجویی با احترام بلند شد و گفت: استاد اگر این مبحث درست باشد پس چطور ایران بدون زدن حتی یک پل بر روی اروند فاو را فتح کرد، آنهم در زمان سرمای شدید، طوفانی بودن اروند، بارندگی شدید، هوشیاری دشمن موانع بسیار، عمق زیاد آب سرعت نزدیک به 100کیلومتر در ساعت آب، عرض حدود یک کیلومتری آب و...... سپس آرام سر جایش نشست و همه چشمشان و گوششان به دهان من بود. بنده هم ثانیه های زیادی را با خود کلنجار 🤔 رفتم و آخر سر گفتم: میدانید دلیل فتح فاو چه بود؟؟؟ ایران پلی را بر روی اروند زده بود که شب میامد روی آب و روز می رفت زیر آب!!! بعد دیدم سکوتی کلاس را فرا گرفت همه باتعجب به این استدلال مضحک من خنده شان گرفته بود. اما به احترام من سکوتی معناداری کردند و حتی خودم از این پاسخم شرمنده شده بودم، اما جوابی نداشتم بدهم. 🔸 توضیح: البته استاد بصورت اتفاقی درست گفته بودند و تا قبل از زدن پل بعثت، دو پل متحرک ساخته شده بود که یکی به زیر آب میرفت و دیگری باز و بسته می شد و در کنار ساحل قرار می گرفت و شبانه استفاده می شد. @hemasehjonob1 بنده به آن سرهنگ گفتم: تنها اراده و ایمان آن بچه ها این فتح را نصیب ایران کرد و چون موسی از نیل عبور کردند. این استدلال برای خودم که بچه ها و ایمان و اراده و ایثارشان را دیده بودم قابل قبول بود امامعلوم بود سرهنگ استرالیایی هنوز در فکر بود که بچه های ما چگونه چنین حماسه ای را خلق کرده اند. درود بر خالقین این حماسه و شهیدان این عملیات غرورآفرین و ماندگار. امروز سالروز عملیات والفجر 8 (فتح فاو) است. بیک زاده گردان کربلا حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas
🌱سرو بالایی به صحرا می رود رفتنش بین تا چه زیبا می رود 🌱تا کدامین باغ از او خرم تر است کاو به رامش کردن آن جا می رود 🌱می رود در راه و در اجزای خاک مرده می گوید مسیحا می رود . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 @defae_moghadas 🔻 5 💠 جهانی مقدم بعد از اتمام سازماندهی و انتخاب فرمانده گروهان ها و دسته ها، سوار بر اتوبوس ها شدیم و به طرف مقر تیپی به نام "بعثت" که در جاده خرمشهر بود حرکت کردیم. یک ساعتی از اذان مغرب نگذشته بود که به مقری رسیدیم. تاریکی مطلق حکم فرما بود. چشم، چشم را نمی دید. اوضاع در هم و برهم بود و هر کسی به دنبال کاری در حال دویدن بود. شاید تنها کسی که در آن جمع آرامش داشت و تنها کارش تقلید از حرکان دیگران بود، من بودم. همانجا تجهیزات گرفتیم و بی خیال اندازه و سایز، آن ها را پوشیدم. به جای پوتین، کفش های ساده ورزشی داده بودند که به آن ها "ربن" می گفتیم. گرسنگی و تشنگی فشار زیادی به معده های خالی مان می آورد. در همین دل پیچه ها چشممان به جمال کنسروهای ماهی روشن شد. آنهم کنسروهایی که در آن دوران اجر و قربی ناگفتنی داشتند. آن را گرفتم و گوشه ای غریبانه و بدون اینکه حتی یک نفر را بشناسم نشستم و با نان های خشکی که در گونی قرار داده بودند لقمه می گرفتم و می خوردم. شام را تمام نکرده و با فریادهای سوار شوید، سوار شوید، بقیه غذا را ول کردم و به عشق شرکت در عملیات قاطی دیگر نیروها در عقب کامیون های نظامی که روی آنها چادر کشیده بودند شدیم. این ماشین سواری که سخت ترین لحظات، در شیرین ترین حالات را برایم بهمراه داشت، هیچ وقت فراموش نکردم. 🔸 ادامه داد قسمت بعد 👇 🍂
@defae_moghadas