eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨💦✨ 💦✨ ✨ 🍃از خوابِ گران خیز بچه ها را برای نماز صبح بلند می کرد. این بیت را می خواند: «ای لالۀ خوابیده چو نرگس نگران خیز از خواب گران خواب گران خواب گران خیز» می گفت: «اگر آیه آخر سوره کهف رو بخونین، هر ساعتی که بخواین بیدار می شین.» آمد بالای سرم گفت: «مگر آیه رو نخوندی؟» گفتم: چرا؟! گفت: «پس چرا دیر بلند شدی؟» درست موقع اذان بود. گفتم: نیت کرده بودم سر اذان بیدار بشم که شدم. خندید. گفت: «مرد مؤمن، این رو گفتم برای نماز شب بلند شین!» گفتم: حاجی ما خوابمون سنگینه. اگر بخواهیم برای نماز شب بلند بشیم، باید کل سوره کهف رو بخونیم، نه آیه آخرش رو! 📚مسیح کردستان/ ص۷۲ امام صادق علیه السلام: هیچ‌کس نیست که در هنگام خوابیدن‌، آخر سوره کهف را بخواند; مگر آن‌که در همان ساعتی که می‌خواهد، بیدار شود مجمع‌البیان‌، طبرسی‌، ج ۶، ص ۴۹۹ 🌸 @Dehghan_amiri20🌸
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💎نشان افتخاری از بی نشانها 💦داستان یک محافظ در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت: «این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره». فرمانده گفت: «خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمی‌شه دوباره بری». یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت: «دست سنگینی داری پسر! یکی هم این‌طرف بزن تا میزان بشه». بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت: «ببخشید، نمی‌دانستم این قدر ضروری است. می‌گم سه روز برات مرخصی بنویسند». سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند گوشی را از دستش گرفت و گفت: «برای کی می‌خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی‌خواد. من لیاقتش را ندارم». بعد هم با گریه بیرون رفت. بعدها شنیدم آن سرباز راننده و محافظ شهید بروجردی شده؛ یازده ماه بعدهم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت. امـــــتــــــداد ۳۴، ص۲۷-۲۸ 🌹 @Dehghan_amiri20 🌹
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨❄️اخلاق ناب فرماندهی هر کس به اتاقش می آمد از پشت میز بلند می شد و در جلو فرد می نشست و کارهایشان را انجام می داد یک روز از او پرسیدم که چرا پشت میز کارهایش را انجام نمی دهد؟ با لبخند همیشگی اش گفت : برادر من! میز ریاست یک حال و هوای خاصی دارد که آدم را می گیرد.پشت آن میز من رئیسم و مخاطبم ارباب رجوع هستن. من می آیم این طرف و کنار مردم می نشینم تا توی آن حال و هوای خاص با آنها برخورد نکنم. این طرف میز من برادر مردم هستم و مثل یک برادر به مشکلاتشان رسیدگی می کنم. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃🌺🍃 🍃🌺🍃عنایت امام زمان عج الله به شهدا جلسه‌ای داشتیم. وقتی که از جلسه برگشتیم، شهید بروجردی به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسی کرد. شب بود و بیرون، در تاریکی فرو رفته بود. ساعت دوی نیمه شب بود، می‌خواستیم عملیات کنیم. قرار بود اوّل پایگاه را بزنیم، بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم. جلسه هم برای همین تشکیل شده بود. با برادران ارتشی تبادل نظر می‌کردیم و می‌خواستیم برای پایگاه محل مناسبی پیدا کنیم. بعد از مدتی گفت‌وگو هنوز به نتیجه‌ای نرسیده بودیم. باید هر چه زودتر محلّ پایگاه مشخص می‌شد، و الّا فرصت از دست می‌رفت و شاید تا مدت‌ها نمی‌توانستیم عملیات کنیم. چند روزی می‌شد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیروقت هم ادامه پیدا می‌کرد. خستگی داشت مرا از پای در می‌آورد. احساس سنگینی می‌کردم، پلک‌هایم سنگین شده بود و فقط به دنبال یک جا به اندازه خوابیدن می‌گشتم تا بتوانم مدتی آرامش پیدا کنم. بروجردی هنوز در اتاق نشسته بود، گوشه‌ای پیدا کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم. قبل از نماز صبح از خواب پریدم. بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهره‌اش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: نماز امام زمان (عج الله) را چطور می‌خوانند؟ با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که می‌خواهی نماز امام زمان ( عج الله) را بخوانی؟ گفت: نذر کرده‌ام و بعد لبخندی زد. گفتم: باید مفاتیح را بیاورم. مفاتیح را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: برو هرچه زودتر بچه‌ها را خبر کن. مطمئن شدم که خبری شده وگرنه با این سرعت بچه‌ها را خبر نمی‌کرد. وقتی همه جمع شدند گفت: برادران باید پایگاه را اینجا بزنیم، همه تعجب کردند. بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد و گفت: باید پایگاه اینجا باشد. فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطه‌ای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد. بعد در حالی که متعجب، بود لبخندی از رضایت زد و گفت: بهترین نقطه همین جاست، درست همین جا، بهتر از اینجا نمی‌شود. همه تعجب کرده بودند. دو روز بود که از صبح تا شام بحث می‌کردیم، ولی به نتیجه نمی‌رسیدیم؛ حتی با برادران ارتشی هم جلسه‌ای گذاشته بودیم و ساعت‌ها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم. حالا چطور در مدتی به این کوتاهی، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند؟ یکی یکی آن منطقه را بررسی می‌کردیم، همه می‌گفتند: بهترین نقطه همین جاست و باید پایگاه را همین جا زد. رفتم سراغ برادر بروجردی که گوشه‌ای نشسته بود و رفته بود توی فکر. چهره‌اش خسته نشان می‌داد، کار سنگین این یکی دو روز و کم خوابی‌های این مدت خسته‌اش کرده بود. با اینکه چشم‌هایش از بی‌خوابی قرمز شده بودند ولی انگار می‌درخشیدند و شادمانی می‌کردند. پهلوی او نشستم، دلم می‌خواست هرچه زودتر بفهمم جریان از چه قرار است. گفتم: چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردی، الآن چند روز است که هرچه جلسه می‌گذاریم و بحث می‌کنیم به جایی نمی‌رسیم. در حالی که لبخند می‌زد گفت: راستش پیدا کردن محلّ این پایگاه کار من نبود. بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشه بزرگ روی دیوار می‌نگریست ادامه داد: شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس امام زمان (عج الله) و گفتم که ما دیگر کاری از دستمان برنمی‌آید و فکرمان به جایی قد نمی‌دهد، خودت کمکمان کن. بعد پلک‌هایم سنگین شد و با خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان (عج الله) بخوانم. بعد خستگی امانم نداد و همان جا روی نقشه به خواب رفتم. تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمی‌آورم. ولی انگار مدت‌ها بود که او را می‌شناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم. آمد و گفت که اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلی را که آن آقا نشان می‌داد را به خاطر سپردم. از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم و خلاصه این‌گونه و با توسل به وجود مقدس امام زمان (عج الله) مشکل رزمندگان اسلام حل شد. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌸🌿 🌿🌸اخلاق ناب فرماندهی..... از طرف راديو و تلويزيون آمده بودند؛ مي خواستند با بروجردي دربارة عملياتي که چند روز قبل انجام شده بود، مصاحبه کنند. سه چهار نفر بودند که يکي از آنها فيلمبرداري مي کرد. آنها را راهنمايي کرديم به دفتر بروجردي. بروجردي تا فهميد از راديو و تلويزيون آمده اند، گفت: «اين جا نياوريدشان؛ ببريد پيش بچه هاي ديگر؛ من خيلي کار دارم!» گفتم: «برادر بروجردي! زياد وقت شما را نمي گيرند. مي خواهند دربارة عمليات دو سه روز پيش سؤال کنند، بعد هم چند دقيقه فيلمبرداري …» تا فهميد فيلمبردار هم آمده و مي خواهد فيلمبرداري کنند، زير بار نرفت و اخمهايش را درهم کرد و طوري قيافه گرفت که فهميدم به هيچ وجه راضي به اين کار نخواهد شد و اصرار ما بي نتيجه است. نااميد شده بودم و مي خواستم از دفتر خارج شوم که گفت: «بگو بروند با آن بسيجي که خودش جنگيده صحبت کنند، با آن فرمانده گروهان؛ بگو بروند با فرمانده تيپ که عمل کرده صحبت کنند. از اينها سؤال کنند. اينها عمل کردند و زحمت کشيدند؛ ما که کاري نکرديم …» سپس سرش را پايين انداخت و سرگرم کارش شد. با نااميدي از دفتر خارج شدم و به طرف برادران فيلمبردار رفتم. در راه فکر مي کردم که حالا به چه صورت آنان را قانع کنم که برادر بروجردي نمي خواهد مصاحبه کند. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🌺🌿داستان یک محافظ در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت: «این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره». فرمانده گفت: «خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمی‌شه دوباره بری». یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت: «دست سنگینی داری پسر! یکی هم این‌طرف بزن تا میزان بشه». بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت: «ببخشید، نمی‌دانستم این قدر ضروری است. می‌گم سه روز برات مرخصی بنویسند». سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند گوشی را از دستش گرفت و گفت: «برای کی می‌خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی‌خواد. من لیاقتش را ندارم». بعد هم با گریه بیرون رفت. بعدها شنیدم آن سرباز راننده و محافظ شهید بروجردی شده؛ یازده ماه بعدهم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت. 🕊🥀 💫 🦋 🍃🍂|• @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌺🌿داستان یک محافظ در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آم
🌸دوست داشت باشد. معتقد بود که تمام اجر کار در گمنامی است. یک بار که اکیپ غافلگیرانه از او فیلم گرفت مانع از ادامه کارشان شد. می گفت استغفار کنید، بروید از رزمنده ها که دارند می جنگند فیلمبرداری کنید 🕊 💔 🥀 ☔️ 🍃🍂|• @dehghan_amiri20