eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸✨| اولین شاخصه بلوغ معنوے... 📿🌷 ✨ 💌🍃|• @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃📽 #مصاحبه..... 🧡🌱هر موقع که دلتنگش می‌شویم پیش ما می‌آید و بوی عطر خاصی را که استفاده می‌کرد را ا
🍃📽 ..... 🧡🌱در خانه مدام احساسش می‌کنیم و با او حرف می‌زنیم صبح که دلم برایش تنگ می‌شود و گریه می‌کنم شب به خوابم می‌آید و من را دعوا می‌کند و می‌گوید «برای چه ناراحتی؟».از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمی‌گفت و دوستش که در سوریه با او بود از جواب دادن طفره می‌رفت. هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود, در شب شهادت امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمد و به صورت واضح می‌گفت «فلانی را اینقدر سوال‌پیچ نکن وقتی سوال می‌کنی اون غصه می‌خوره,دوست داری نحوه شهادت من را بدانی من بهت می‌گویم» و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظه شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید. ...😌 🦋💐 🌸 ☔️🌙|•° @dehghan_amiri20
🍃🌹کلام شهید.... توی ذهـنت باشد ڪه یڪی دارد مرا می‌بیـند دست از پا خطا نڪنم مهدی فاطمه (سلام الله علیها) خجالت بڪشد، فـردای قیامت جلوی حضرت زهرا سلام الله علیها چه جوابی می خواهیم بدهیم. 🌷💦 💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨ روزهای خوبی نبود. بعداز آن ماجراتنها شده بودم.خبری از دور زدن ها و وقت گذرانی های بعد دانشگاه نبود.کاوه هم بین حفظ دوستی با من و آرمین سرگردان بود. برای آنکه از معذوریت خارجش کنم و انتخاب ادامه دوستی مان را به خودش واگذار کنم تلاشی برای نزدیک شدن به او نمی کردم. اماترس آرمین ازاینکه مبادا پس از من کاوه هم از دستش برود کاملا ملموس بود. دراوقات بیکاری کتابهایی که قبلا خریده بودم را می خواندم وبعد از پایان کلاس ها به خانه برمی گشتم. کم کم پدرومادر هم متوجه شدند بین من و بچه ها اتفاقاتی افتاده. اما جزییاتش را نمی پرسیدند.من هم ترجیح میدادم چیزی نگویم. نزدیک عید بود و کلاس ها تعطیل شده بود.وقت آزاد بیشتری داشتم تا به مادر برای کارهای مردانه ی خانه تکانی کمک کنم. ظهر آخرین روزسال درحالیکه چیزی به عید نمانده بود بالای نردبان مشغول گردگیری لامپ های خانه بودم که تلفن زنگ خورد. مادر گوشی را برداشت : _ الو؟... بله... شما؟ ... گوشی را زمین گذاشت و گفت : _ رضا بیا تلفن باهات کار داره. میگه دوستته. تو مگه دوستی به اسم محمد داشتی؟ از شنیدن اسم محمد تعجب کردم. من شماره خانه را به او نداده بودم. یعنی شماره را از کجا آورده بود؟ چه کار داشت؟ با عجله و کنجکاوی خودم را به گوشی رساندم. _ الو سلام. + سلام بر آقا رضای گل. خوبی؟ _ ممنون. محمد جان تویی؟ + آره، خودمم. ببخش زنگ زدم خونه تون مزاحم شدم. دسترسی دیگه ای بهت نداشتم. _ خواهش میکنم مراحمی. شماره رو از کجا آوردی؟ + فکر میکردم تا آخرسال بازم ببینمت ولی روز آخر کلاس ها نیومدی منم از دوستت کاوه شماره خونه رو گرفتم. میخواستم بهت بگم من و چندتا از دوستام همیشه آخر سال میریم مزار شهدا و قبرها رو میشوریم و گل میذاریم. اگه دوست داری و شرایطش رو داری تو هم بیا. دلم میخواست بدون لحظه ای مکث پیشنهادش را قبول کنم. فرصت خوبی بود تا بیشتر کنار محمد باشم. اما نمیدانستم با کارهای باقی مانده چه کنم و به مادر چه بگویم. چند ثانیه ای گذشت، گفتم : _ باشه حتما اگه شرایط جور باشه میام. چه ساعتی میری؟ کجا ببینمت؟ + حدود ساعت 5 قطعه ی 24 بهشت زهرا. خداحافظی کردیم و تلفن را قطع کردم. در فکر بودم چه بهانه ای برای رفتن بیاورم. مادر که متوجه مکالمه ی ما شده بود گفت : _ رضا کجا میخوای بری؟ ساعت 10 سال تحویل میشه. این محمد کیه که من نمیشناسمش؟ + یکی از بچه های دانشگاهه،پسر خوبیه. میخواد بره خرید تنها بود ازم خواست همراهش برم. قول میدم تا قبل رفتن کارهای خونه رو تموم کنم. مادر نگاه متعجبانه ای به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به کارش ادامه داد. تمام تلاشم را کردم تا کارها زودتر تمام شود و بتوانم خودم را به قرار برسانم. حدود ساعت ۵ آماده شدم. شب عید بود و ترافیک همه خیابان ها را بسته بود. چند دقیقه ای از ۷ گذشته بود که به بهشت زهرا رسیدم. قطعه ی 24 را پیدا کردم اما هرچه گشتم خبری از محمد نبود. عطر گل و گلاب مزار شهدا خبر از دیر رسیدنم میداد. با نا امیدی گوشه ای نشستم و به یکی از قبرها خیره شدم. متولد : 1342 شهادت : 1362 محل شهادت : جزیره مجنون عملیات خیبر اودقیقا هم سن من بود که شهید شد. نمیفهمیدم یک جوان بیست ساله با چه انگیزه ای می تواند همه چیز را رها کند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد. درس و دانشگاهش را چه کرده؟ شاید هم دانشجو نبوده... اگر دانشجو هم نبوده پدر و مادر که داشته؟ پدر و مادر هم نداشته باشد حتما کسی را داشته که دلبسته اش باشد. نمیدانم شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده. حتما همینطور است وگرنه هیچ منطقی نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را رها کند و برود شهید بشود. بلند شدم و بین قبرها راه رفتم و تمام توجهم به تاریخ تولدها و شهادت ها بود. هجده ساله... بیست و هفت ساله... سی ساله... پانزده ساله... پنجاه و سه ساله... اصلا رنج سنی مشخصی نداشتند. از همه سن و سالی آنجا دفن بودند. هیچ وجه اشتراک منطقی بین آنها پیدا نمی کردم. فکرم به سمت پدر محمد رفت. توی عکس روی طاقچه چهره ی یک مرد جوان و بانشاط که شور زندگی در نگاهش موج میزند دیده میشد. چشمان نافذی داشت. درست مثل چشمان محمد بود. چرا باید با وجود زن و بچه و زندگی خوب خانه را رها می کرد و می رفت؟ با خودم گفتم این دفعه که موقعیتش پیش آمد حتما با محمد درباره اش حرف می زنم. به خودم آمدم دیدم ساعت هشت شده و فقط دو ساعت تا تحویل سال مانده. نمیدانستم با این همه ترافیک و این دوری راه چطور باید تا راس ساعت ده به خانه برسم. اگر دیر برسم حتما مادر ناراحت می شود. به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_نهم روزهای خوبی نبود. بعداز آن ماجراتنها شده بودم.خبری از دور زدن ها و وقت گذ
💠✨ به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم. خوشبختانه توانستم کمی زودتر از سال تحویل برسم. تا لباس عوض کردم و سر سفره هفت سین نشستم سال نو آغاز شد، و فصل جدیدی را برایم رقم زد... به رسم هر سال تمام عید دید و بازدید داشتیم. مهمانی ها جذابیت سابق را برایم نداشت. عموما در جمع زن ها بحث رنگ مو و مدل لباس و آشپزی بود و بین مردها بحث کار و بازار و وضع اقتصادی. بچه ها هم هرازچندگاهی وسط شیطنت ها دعوا میگرفتند و دسته گل به آب میدادند. در هر مهمانی چند نفر هم سن و سال من پیدا می شد. این اولین سالی بود که دانشجو شده بودم و حس میکردم نگاه بعضی از بچه ها نسبت به من سنگین شده. مثلا می دیدم وقتی پسردایی مادرم باخوشحالی دانشگاه رفتنم را تبریک گفت، پسرش بهروز سعی کرد با طعنه بگوید عامل قبولی من کلاس های تقویتی و وضع مالی پدرم است. درحالیکه خانواده ی او کم برایش خرج نمیکردند. اگر بجای آن همه وقتی که صرف مجله و نوارکاست و پوستر و ... میکرد کمی بیشتر درس میخواند حتما او هم دانشجو می شد. رفتار آزاردهنده ی امثال بهروز باعث شد همان انگیزه ی کمی هم که برای رفتن به مهمانی داشتم از بین برود. هفته ی اول عید که تمام شد روی یک پا ایستادم که دیگر دوست ندارم در جمع فامیل باشم و میخواهم وقتم را تنهایی سپری کنم. هرچند با مخالفت شدید پدر و مادرم مواجه شدم اما بلاخره موفق شدم راضی شان کنم. دو سه روزی به تلویزیون دیدن و کتاب خواندن گذشت اما واقعا حوصله ام سر رفته بود. احساس مبهمی در دلم بود که نمیدانستم چیست. دلم میخواست با محمد حرف بزنم اما شماره اش را نداشتم. چندباری به سرم زد به خانه اش بروم. اما میدانستم ایام عید زمان مناسبی برای این کار نیست. یک روز صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم از خانه بزنم بیرون. مقصد مشخصی نداشتم. بعد از کمی پیاده روی به سمت بهشت زهرا حرکت کردم. قطعه ی 24 ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. پشت چراغ قرمز کودک گل فروشی به شیشه ی تاکسی زد و رو به راننده گفت : _ عمو گل نمیخوای؟ یه دسته گل بدم؟ بخدا خیلی ارزونه. تورو خدا بخر دیگه. دلم برایش سوخت و چند دسته خریدم. وقتی رسیدم بهشت زهرا خلوت بود. از قبر شهید بیست ساله ای که آن روز دیدم شروع کردم و روی هر قبر یک شاخه گل گذاشتم. گل ها تمام شد. به سمت قطعه های دیگر حرکت کردم. چند قطعه بالاتر قبرهای یک شکل و یکدست توجهم را به خودش جلب کرد. نزدیک شدم. روی قبرها نوشته بود "شهید گمنام فرزند روح الله". تا آن روز هیچوقت سر قبر یک شهید گمنام نرفته بودم. در این قطعه دیگر سن و سالشان هم مشخص نبود. کمی خسته بودم. نشستم و سرم را توی زانوهایم فرو بردم. به خانواده هایشان فکر میکردم، به تحصیلاتشان، به انگیزه ها و اهدافشان... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین ریسکی باشم. فکر های مختلفی می آمد و میرفت که ناگهان با صدایی سرم را بالا آوردم : _ سلام. ببخشید آقا ممکنه این شیشه گلاب رو باز کنید؟ درش خیلی سفته من نمیتونم. یک دختر جوان که چادرش را سفت گرفته بود و با تمام تلاشی که برای پوشاندن صورتش می کرد زیبایی وصف ناپذیری در چهره اش موج میزد. این چهره برایم آشنا بود. آنقدر که احساس میکردم بارها او را دیده ام. غرق تماشا بودم و سعی میکردم به یاد بیاورم کجا دیدمش که با نگاه سر به زیر و معذبش به خودم آمدم و گفتم : _ سلام. بله بله... حتما. در شیشه را باز کردم و دادم. _ دستتون درد نکنه. شرمنده که مزاحمتون شدم. خدانگهدار. + خواهش میکنم. خداحافظ... با نگاهم دنبالش کردم. کمی آن طرف تر شروع کرد به شستن قبر یکی از شهدای گمنام. هرچه فکر میکردم نمیدانستم کجا با او برخورد کرده ام. اطراف من دختر چادری وجود نداشت. هرچه بود برایم آشنا و دلنشین بود. کارش که تمام شد بالای قبر نشست. از کیفش کتاب کوچکی بیرون آورد و مشغول خواندن شد. بعد هم بلند شد و رفت. تا جلوی ورودی بهشت زهرا پشت سرش رفتم. اما به خودم اجازه ندادم بیشتر از این تعقیبش کنم. همانجا ایستادم تا دور شد... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۞﴿ صَباحاٍ اَتَنَفَّس بِحُبِّ الحُسیـ♡ــن"؏" ﴾۞
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲 ✨جزء بیست‌و‌ششم ✨صفحه: ۵۲۸ ✨سوره: نجم 📚🍃|• @dehghan_amiri20
🕊🌹 شهید چمࢪان : از خدا پࢪوا کنید تا پَـࢪ ، وا کنید... ❤️ | @Dehghan_amiri20 |
📿🌹 📝 حاج حسین یکتا : امام_عصر(عج) تنها دارایی خدا روی زمین و امام_خامنه‌ای تنها دارایی امام زمان (عج) در این دوران است . ما باید ولایت‌پذیری حضرت مهدی (عج) را در اطاعت بی‌چون و چرا از مقام معظم رهبری تمرین کنیم . 🌹 | @Dehghan_amiri20 |
🕊🌿سلام بر آنهایی که تا ما به هرچه می‌خواهیم برسیم ...🥀 💟|• @Dehghan_amiri20
🔺️ابـن‌ عبـاس می گوید: پارچه خیمـه را بالا زدم و به امیرمومنان علیه‌ السلام نگاه کـردم. حضرت هنوز نخ و سوزن در دست داشت‌و کهنه‌ اش را وصله میزد. عـرض کـردم یا امیرالمـومنین ، مردم منتظر شما هستند که برایشان خطبه بخوانید. اما شما هنوز مشغول وصله کردن کفش‌ تان هستید؟ امیرالمومنین ، رشته نخی را که با آن کفشش را میدوخت ، گره زد و محکم کشیـد. کفش‌ هـای پر از وصله و پینه اش را جلو پای ابن عباس گـذاشت و فرمود: این دولنگه کفش چقدر قیمت دارند؟ عـرض کـردم گـمان نکنم کسی حاضر باشد بابت این کفش ‌درهمی بپردازد. امیرالمومنین فرمود: به‌خدا قسم این کفـش پیش مـن محبوبتر از حکومت بر شمـا است ، مگر این که با آن حقی را کنم یا باطلی را دفع. 📚 نهج البلاغه، خطبه ۳۳ 💟|• @Dehghan_amiri20
💫🌺بعد از دکتر فکر کردم همه چيز تمام شده، تمام تمام. وصيت نامه اش را که خواندند، احساس کردم هنوز يک چيزهاي کوچکي مانده. يک چيزهايي که شايد بشود توي جبهه پيدايشان کرد. رفتم و ماندگار شدم؛ به خاطر همان وصيت نامه.
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃🍂به مناسبت سالروزشهادت دکتر مصطفی چمران 💠چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتي از اين ده به ده ديگر مي رفتيم، مي ديد که بچه اي کنار جاده نشسته و دارد گريه مي کند. ماشين را نگه مي داشت، پياده مي شد و مي رفت بچه را بغل مي کرد. صورتش را با دستمال پاک مي کرد و او را مي بوسيد. بعد همراه بچه شروع مي کرد به گريه کردن. ده دقيقه، يک ربع، شايد هم بيش تر. 💠ما سه نفر بوديم ، با دکتر چهار نفر. آن ها تقريبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بي راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بوديم دانشگاه سخن راني. از درپشتي سالن آمديم بيرون . دنبالمان مي آمدند. به دکتر گفتيم « اجازه بده ادبشان کنيم . » . گفت « عزيز ، خدا اين ها را زده .» دکتر را که سوار ماشين کرديم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتيم آورديم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهميده بود . آمد توي اتاق . حسابي دعوامان کرد. نرسيده برگشتيم و رسانديمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات. 💠سر سفره، سرهنگ گفت "دکتر! به ميمنت ورود شما يه بره زده ايم زمين." شانس آورديم چيزي نخورده بود و اين همه عصباني شد. اگر يک لقمه خورده بود که ديگر معلوم نبود چه کار کند 💠گفتم "دکتر جان، جلسه رو مي ذاريم همين جا، فقط هواش خيلي گرمه. اين پنکه هم جواب نمي ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داريم، اگه يکيش را بذاريم اين اتاق...".گفت "ببين اگه مي شه براي همه ي سنگرا کولر بذاريد، بسم ا... آخريش هم اتاق من. 💠 از اهواز راه افتاديم ؛ دوتا لندرور. قبل از سه راهي ماشين اول را زدند. يک خمپاره هم سقف ماشين ما را سوراخ کرد.و آمد تو، ولي به کسي نخورد. همه پريديم پايين، سنگر بگيريم. دکتر آخر از همه آمد. يک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت "کنار جاده ديدمش. خوشگله؟" 💠مريض شده بود بدجور. گفتم "دکتر چرا نمي ري تهران؟دوايي،دکتري؟" گفت "عزيز جان، نفس اين بچه ها خوبم مي کند." 💠با خودش عهد کرده بود تا نيروي دشمن در خاک ايران است برنگردد تهران. نه مجلس مي رفت، نه شوراي عالي دفاع. يک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بيا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمي آد." گفت "نه، بگو بياد. امام دلش براي دکتر تنگ شده." به ش گفتم. گفت "چشم. همين فردا مي ريم." 🕊✨ 🌷 🌸 🌹 🌺 🥀 💟|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظر رهبر معظم انقلاب در مورد شهید چمران؛ 🔹دکتر مصطفی چمران: دانشجو، دانشجوی جانبازی است، دانشجوی درس شهادت است. 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_دهم به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم. خوشبختانه توانستم کمی زودتر از سا
💠✨ پس از پایان تعطیلات دانشگاه شروع شد. محمد با یک هفته تاخیر سر کلاس ها آمد. سرما خورده بود. با آنکه از چشم های قرمز ورم کرده اش میشد به شدت بیماری اش پی برد اما همچنان خنده به لب داشت و بشاش بود. بعد از کلاس کنارش نشستم و گفتم : _ سلام. خدا بد نده. بخاطر مریضی یه هفته دیرتر اومدی؟ با شوخی و لبخند گفت : + خدا که بد نمیده. آره دیگه رکب خوردم. فکر کردم خاله بهار اومده ننه سرما رفته نگو کمین کرده بود مارو شکار کنه. الحمدلله الان خیلی بهترم. یه هفته پیش باید حالمو میدیدی. البته اون موقع هم بد نبودم. ولی هفته ی قبل ترش دیگه واقعا تعریفی نداشتم. _ امیدوارم زودتر خوب شی. راستی درباره ی قرار اون روز... من اومدما ولی انگار دیر رسیدم. شما رفته بودین. + ای بابا جدی میگی؟ اگه میدونستم اومدنت حتمیه منتظرت میموندم. فکر کردم دیگه نمیای. بچه ها زیاد بودن کارمون زود تموم شد. شرمنده بهرحال. _ نه بابا شرمنده ی چی. تقصیر خودم بود و البته ترافیک. + حالا اگه دوست داشتی یه روز باهم میریم دوباره. من معمولا هر هفته میرم بهشت زهرا. البته بجز یکی دو هفته ی اخیر که زمینگیر بیماری شدم. _ آره... حتما حالت بهتر شد باهم بریم. راستی پدرت توی همون قطعه دفن شده؟ آخه من هرچی نگاه کردم اسم پدرت رو ندیدم. + نه. پدر من اونجا نیست. ما چند گروه شدیم و هر کدوم رندم یه قطعه از شهدا رو انتخاب کردیم. برای ما شانسکی افتاد اونجا. _ عجب. باشه... دلم میخواست یک قرار مشخص بگذارم تا حرفهایم را بزنم اما چیزی مانعم میشد. کمی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره گفتم: _ راستی من یه چندتا سوال داشتم ازت. هروقت حال داشتی یه وقتی بذار باهم صحبت کنیم. + باشه. هروقت خودت خواستی ما درخدمتیم. _ الان که حالت مساعد نیست میخوای بذاریم برا بعد... + نه بابا خوبم. مساعدم. فردا که کلاس داریم. پسفردا خوبه؟ ساعت و جاش با خودت. _ عالیه! پارک ملت. ساعت پنج. چطوره؟ + خوبه. چشم. نظرت چیه کم کم جمع کنیم بریم؟ تا سر خیابان باهم رفتیم و بعد جدا شدیم. از اینکه قرار گذاشتیم خوشحال بودم. باب دوستی باز شده بود. هرچند به تیپ و قیافه مان نمیخورد وجه اشتراکی برای دوستی داشته باشیم اما قلبم به محمد نزدیک بود. حرف ها و سوالات را مرور می کردم. درباره ی شهدا، پدرش، مذهبی ها... اما لابلای افکارم چهره ی آن دختر رهایم نمی کرد. چرا آنقدر آشنا بود؟ من او را می شناختم؟ شاید اگر صورتش کمتر پوشیده بود زودتر یادم می آمد کجا دیدمش. روزهایم پر شده بود از خیال آدم های جدید و دلنشینی که ظاهرشان ربطی به من نداشت... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_یازدهم پس از پایان تعطیلات دانشگاه شروع شد. محمد با یک هفته تاخیر سر کلاس ها
💠✨ ساعت قرار فرا رسید. یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. از دور میدیدمش. نزدیک تر رفتم و بعد از سلام گفتم : _کی اومدی؟ هنوز یه ربع مونده. + ما اینیم دیگه. میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟ خندیدم و گفتم : _ نه. ساعتمو یه ربع میکشم جلو فکر میکنم سر موقع رسیدی. سرماخوردگیت بهتر شده؟ + الحمدلله. خوبم. همانطور که قدم زنان می رفتیم، پرسیدم : _میشه بگی چرا اون روز زنگ زدی گفتی بیام بهشت زهرا؟ پس از چند ثانیه سکوت گفت : + جواب این سوالتو بعد میگم. بقیه رو بپرس. _ باشه. هرجور صلاح میدونی. قبل همه حرفا بگم که من نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم هرچی میپرسم فقط برا اینه که دنبال جوابم. امیدوارم حرفام ناراحتت نکنه. راستش اون روز که رفتم قطعه ی 24 قبر یه شهید هم سن خودمو دیدم. خیلی فکر کردم ولی نفهمیدم چرا باید یه جوون بیست ساله زندگیشو بذاره بره جنگ و شهید شه. جلوتر که رفتم دیدم همه سن و سالی اونجا هستن. پیر و جوون نداره. یاد پدرت افتادم. پدرت حتما خانواده شو دوست داشت. حتما با شما زندگی خوبی داشت. پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟ همانطور که با دقت به حرف هایم گوش میداد به نیمکت خالی اشاره کرد و نشستیم. محمد که به زمین خیره شده بود بعد از کمی سکوت گفت : + چقدر از روزای جنگ یادته ؟ کمی فکر کردم، بیشترین چیزی که یادم می آمد استرس شنیدن آژیر قرمز و پناه بردن به انباری زیر زمین بود. یادم هست روزی که جنگ تمام شد برای تعطیلات تابستانی شمال بودیم. از رادیوی ویلای خاله مهناز خبر را شنیدیم. گاهی هم در محله خبر شهادت همسایه ها می آمد و مادرم برای تسلیت می رفت. گفتم : _ خانواده‌م سعی میکردن منو از فضای جنگ دور نگه دارن. چیز زیادی توی خاطراتم نیست. بیشتر همون استرس آژیر قرمز... + وقتی صداشو میشنیدی خیلی میترسیدی؟ _ آره. مادرم سعی می کرد آرومم کنه و بگه چیز مهمی نیست. + فک میکنی اگه یه روز وقتی پدرت سر کار بود و شما نشسته بودین تو خونه یهو یکی با زور میومد تو چقدر میترسیدی؟ یا مادرت چه حالی می شد؟ منظورش را از این مثال فهمیدم. گفتم : _ من میدونم اونا رفتن تا جلوی خیلی از اتفاقات بدترو بگیرن. ولی نمیفهمم چی باعث شده از همه چی دل بکنن. منظورم اون نیروی درونیه. چون من حاضر نیستم چنین کاری کنم. + میتونی بگی چی باعث شد روز دعوا با آرمین، رو شونم بزنی و بگی "از طرف دوستم ازت عذرخواهی میکنم." با اینکه میدونستی به صورت منطقی ممکنه همه چی بینتون خراب شه. _ چون میدونستم سکوتم اشتباهه. + چرا؟ خب اگه سکوت میکردی الان دوستیتون بهم نخورده بود. _ زور میگفت، غرورش خیلی زیاد بود. با سکوت من غرورش بیشتر میشد. اینجوری برا اونم بهتر شد که بدونه همیشه حق با خودش نیست. + پس یه نیروی درونی باعث شد کار درست رو به قیمت از دست دادن دوستت انجام بدی. پدر منم رفت چون دید دارن زور میگن، حق با اونا نیست. با اینکه میدونست شاید بعد رفتنش همه چیز برای ما خراب شه. جوابش قانع کننده بود ولی از بین رفتن دوستی کجا و مرگ کجا؟ انگار ذهنم را خوانده بود، ادامه داد : + میدونم الان داری فکر میکنی از دست دادن زن و بچه و زندگی با از دست دادن یه دوست خیلی فرق داره. ولی اینو بدون، نیروی درونی که بین تو با امثال پدر من وجود داشتم متفاوته. این مثال رو زدم تا بگم گاهی آدم حس میکنه بعضی چیزا وظیفشه، به گردنشه. حتی اگه بدونی در قبال انجامش یه سری چیزا رو از دست میدی. و البته شاید چیزای بزرگتری بدست بیاری. سرم را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم و گفتم "میفهمم..." محمد ادامه داد : + بعضی چیزا حس کردنیه. شاید هرچقدرم برات دلیل و آیه بیارم باز نتونی کار پدرمو درک کنی. مثل کاوه که شاید رفتار اون روز تورو درک نکنه. چند دقیقه ای به سکوت گذشت تا به پیشنهاد محمد از پارک بیرون رفتیم و بستنی خوردیم. هرچه اصرار کردم اجازه نداد پول بستنی را حساب کنم. ساکت بودم و به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
🌸✨| تماشا گران مسابقه زندگی ما... 📿🌷 ✨ 💌🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕نمادمقدس... دوره ابتدایی وقتی در مدرسه دنبالش می رفتم، با حجاب چادر بودم. با شادمانی و حیرت کودکانه اش می گفت:مامان، وقتی می آیی دنبالم همه من و تو را یک جور دیگر نگاه می کنند. کمی که بزرگتر شد، تازه متوجه شد که آن نگاه های خاص، شکوه و ابهتی بود که در حفظ حجاب مادرش وجود داشت. از آن موقع چادر برایش یک نماد مقدس شد. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
🌸🍃یٰا لَطیفْ آرامـــش🌱💜 رَبَّنَا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَأَنتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﻣﺎ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻳﻢ ، ﭘﺲ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻣﺮﺯ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺣﻢ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻧﻲ . 🍃📚(سوره مومنون آیه ۱۰۹) ...🌸✨ 🌼🌾|• @dehghan_amiri20
🌸🍃نماز و ازدواج🕊❤️ ما به دو وسیله می توانیم منکرات را در جامعه از بین ببریم "ازدواج" و "نماز" چون شیطان از دو راه وارد قلب جوانان می شود "شهوت" و "غفلت". شهوت را باید بوسیله ازدواج کنترل کرد و غفلت را بوسیله نماز باید از بین ببریم «حاج آقا قرائتی» 💟|• @Dehghan_amiri20
📸🍃| هرچه در خاطرم آیدتوازآن خوبترے❤️ 💕شـہــیـد محمدرضا دهـقان‌امیرے🌸🌱 🦋|• @dehghan_amiri20
📸🍃| لبخندش😊 انگار آب است💦 روی آتش دلم!❤️ نگاهش که میکنم🌷 دلم قرص میشود،🌸 وجودم آرام میگیرد🌺 و قلبم گواهی میدهد🥀 به حضورش❣ 💕شـہــیـد حاج قاسم سلیمانے😍 📸🍃|• @dehghan_amiri20