eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃🍂به مناسبت سالروزشهادت دکتر مصطفی چمران 💠چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتي از اين ده به ده ديگر مي رفتيم، مي ديد که بچه اي کنار جاده نشسته و دارد گريه مي کند. ماشين را نگه مي داشت، پياده مي شد و مي رفت بچه را بغل مي کرد. صورتش را با دستمال پاک مي کرد و او را مي بوسيد. بعد همراه بچه شروع مي کرد به گريه کردن. ده دقيقه، يک ربع، شايد هم بيش تر. 💠ما سه نفر بوديم ، با دکتر چهار نفر. آن ها تقريبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بي راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بوديم دانشگاه سخن راني. از درپشتي سالن آمديم بيرون . دنبالمان مي آمدند. به دکتر گفتيم « اجازه بده ادبشان کنيم . » . گفت « عزيز ، خدا اين ها را زده .» دکتر را که سوار ماشين کرديم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتيم آورديم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهميده بود . آمد توي اتاق . حسابي دعوامان کرد. نرسيده برگشتيم و رسانديمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات. 💠سر سفره، سرهنگ گفت "دکتر! به ميمنت ورود شما يه بره زده ايم زمين." شانس آورديم چيزي نخورده بود و اين همه عصباني شد. اگر يک لقمه خورده بود که ديگر معلوم نبود چه کار کند 💠گفتم "دکتر جان، جلسه رو مي ذاريم همين جا، فقط هواش خيلي گرمه. اين پنکه هم جواب نمي ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داريم، اگه يکيش را بذاريم اين اتاق...".گفت "ببين اگه مي شه براي همه ي سنگرا کولر بذاريد، بسم ا... آخريش هم اتاق من. 💠 از اهواز راه افتاديم ؛ دوتا لندرور. قبل از سه راهي ماشين اول را زدند. يک خمپاره هم سقف ماشين ما را سوراخ کرد.و آمد تو، ولي به کسي نخورد. همه پريديم پايين، سنگر بگيريم. دکتر آخر از همه آمد. يک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت "کنار جاده ديدمش. خوشگله؟" 💠مريض شده بود بدجور. گفتم "دکتر چرا نمي ري تهران؟دوايي،دکتري؟" گفت "عزيز جان، نفس اين بچه ها خوبم مي کند." 💠با خودش عهد کرده بود تا نيروي دشمن در خاک ايران است برنگردد تهران. نه مجلس مي رفت، نه شوراي عالي دفاع. يک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بيا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمي آد." گفت "نه، بگو بياد. امام دلش براي دکتر تنگ شده." به ش گفتم. گفت "چشم. همين فردا مي ريم." 🕊✨ 🌷 🌸 🌹 🌺 🥀 💟|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظر رهبر معظم انقلاب در مورد شهید چمران؛ 🔹دکتر مصطفی چمران: دانشجو، دانشجوی جانبازی است، دانشجوی درس شهادت است. 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_دهم به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم. خوشبختانه توانستم کمی زودتر از سا
💠✨ پس از پایان تعطیلات دانشگاه شروع شد. محمد با یک هفته تاخیر سر کلاس ها آمد. سرما خورده بود. با آنکه از چشم های قرمز ورم کرده اش میشد به شدت بیماری اش پی برد اما همچنان خنده به لب داشت و بشاش بود. بعد از کلاس کنارش نشستم و گفتم : _ سلام. خدا بد نده. بخاطر مریضی یه هفته دیرتر اومدی؟ با شوخی و لبخند گفت : + خدا که بد نمیده. آره دیگه رکب خوردم. فکر کردم خاله بهار اومده ننه سرما رفته نگو کمین کرده بود مارو شکار کنه. الحمدلله الان خیلی بهترم. یه هفته پیش باید حالمو میدیدی. البته اون موقع هم بد نبودم. ولی هفته ی قبل ترش دیگه واقعا تعریفی نداشتم. _ امیدوارم زودتر خوب شی. راستی درباره ی قرار اون روز... من اومدما ولی انگار دیر رسیدم. شما رفته بودین. + ای بابا جدی میگی؟ اگه میدونستم اومدنت حتمیه منتظرت میموندم. فکر کردم دیگه نمیای. بچه ها زیاد بودن کارمون زود تموم شد. شرمنده بهرحال. _ نه بابا شرمنده ی چی. تقصیر خودم بود و البته ترافیک. + حالا اگه دوست داشتی یه روز باهم میریم دوباره. من معمولا هر هفته میرم بهشت زهرا. البته بجز یکی دو هفته ی اخیر که زمینگیر بیماری شدم. _ آره... حتما حالت بهتر شد باهم بریم. راستی پدرت توی همون قطعه دفن شده؟ آخه من هرچی نگاه کردم اسم پدرت رو ندیدم. + نه. پدر من اونجا نیست. ما چند گروه شدیم و هر کدوم رندم یه قطعه از شهدا رو انتخاب کردیم. برای ما شانسکی افتاد اونجا. _ عجب. باشه... دلم میخواست یک قرار مشخص بگذارم تا حرفهایم را بزنم اما چیزی مانعم میشد. کمی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره گفتم: _ راستی من یه چندتا سوال داشتم ازت. هروقت حال داشتی یه وقتی بذار باهم صحبت کنیم. + باشه. هروقت خودت خواستی ما درخدمتیم. _ الان که حالت مساعد نیست میخوای بذاریم برا بعد... + نه بابا خوبم. مساعدم. فردا که کلاس داریم. پسفردا خوبه؟ ساعت و جاش با خودت. _ عالیه! پارک ملت. ساعت پنج. چطوره؟ + خوبه. چشم. نظرت چیه کم کم جمع کنیم بریم؟ تا سر خیابان باهم رفتیم و بعد جدا شدیم. از اینکه قرار گذاشتیم خوشحال بودم. باب دوستی باز شده بود. هرچند به تیپ و قیافه مان نمیخورد وجه اشتراکی برای دوستی داشته باشیم اما قلبم به محمد نزدیک بود. حرف ها و سوالات را مرور می کردم. درباره ی شهدا، پدرش، مذهبی ها... اما لابلای افکارم چهره ی آن دختر رهایم نمی کرد. چرا آنقدر آشنا بود؟ من او را می شناختم؟ شاید اگر صورتش کمتر پوشیده بود زودتر یادم می آمد کجا دیدمش. روزهایم پر شده بود از خیال آدم های جدید و دلنشینی که ظاهرشان ربطی به من نداشت... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_یازدهم پس از پایان تعطیلات دانشگاه شروع شد. محمد با یک هفته تاخیر سر کلاس ها
💠✨ ساعت قرار فرا رسید. یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. از دور میدیدمش. نزدیک تر رفتم و بعد از سلام گفتم : _کی اومدی؟ هنوز یه ربع مونده. + ما اینیم دیگه. میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟ خندیدم و گفتم : _ نه. ساعتمو یه ربع میکشم جلو فکر میکنم سر موقع رسیدی. سرماخوردگیت بهتر شده؟ + الحمدلله. خوبم. همانطور که قدم زنان می رفتیم، پرسیدم : _میشه بگی چرا اون روز زنگ زدی گفتی بیام بهشت زهرا؟ پس از چند ثانیه سکوت گفت : + جواب این سوالتو بعد میگم. بقیه رو بپرس. _ باشه. هرجور صلاح میدونی. قبل همه حرفا بگم که من نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم هرچی میپرسم فقط برا اینه که دنبال جوابم. امیدوارم حرفام ناراحتت نکنه. راستش اون روز که رفتم قطعه ی 24 قبر یه شهید هم سن خودمو دیدم. خیلی فکر کردم ولی نفهمیدم چرا باید یه جوون بیست ساله زندگیشو بذاره بره جنگ و شهید شه. جلوتر که رفتم دیدم همه سن و سالی اونجا هستن. پیر و جوون نداره. یاد پدرت افتادم. پدرت حتما خانواده شو دوست داشت. حتما با شما زندگی خوبی داشت. پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟ همانطور که با دقت به حرف هایم گوش میداد به نیمکت خالی اشاره کرد و نشستیم. محمد که به زمین خیره شده بود بعد از کمی سکوت گفت : + چقدر از روزای جنگ یادته ؟ کمی فکر کردم، بیشترین چیزی که یادم می آمد استرس شنیدن آژیر قرمز و پناه بردن به انباری زیر زمین بود. یادم هست روزی که جنگ تمام شد برای تعطیلات تابستانی شمال بودیم. از رادیوی ویلای خاله مهناز خبر را شنیدیم. گاهی هم در محله خبر شهادت همسایه ها می آمد و مادرم برای تسلیت می رفت. گفتم : _ خانواده‌م سعی میکردن منو از فضای جنگ دور نگه دارن. چیز زیادی توی خاطراتم نیست. بیشتر همون استرس آژیر قرمز... + وقتی صداشو میشنیدی خیلی میترسیدی؟ _ آره. مادرم سعی می کرد آرومم کنه و بگه چیز مهمی نیست. + فک میکنی اگه یه روز وقتی پدرت سر کار بود و شما نشسته بودین تو خونه یهو یکی با زور میومد تو چقدر میترسیدی؟ یا مادرت چه حالی می شد؟ منظورش را از این مثال فهمیدم. گفتم : _ من میدونم اونا رفتن تا جلوی خیلی از اتفاقات بدترو بگیرن. ولی نمیفهمم چی باعث شده از همه چی دل بکنن. منظورم اون نیروی درونیه. چون من حاضر نیستم چنین کاری کنم. + میتونی بگی چی باعث شد روز دعوا با آرمین، رو شونم بزنی و بگی "از طرف دوستم ازت عذرخواهی میکنم." با اینکه میدونستی به صورت منطقی ممکنه همه چی بینتون خراب شه. _ چون میدونستم سکوتم اشتباهه. + چرا؟ خب اگه سکوت میکردی الان دوستیتون بهم نخورده بود. _ زور میگفت، غرورش خیلی زیاد بود. با سکوت من غرورش بیشتر میشد. اینجوری برا اونم بهتر شد که بدونه همیشه حق با خودش نیست. + پس یه نیروی درونی باعث شد کار درست رو به قیمت از دست دادن دوستت انجام بدی. پدر منم رفت چون دید دارن زور میگن، حق با اونا نیست. با اینکه میدونست شاید بعد رفتنش همه چیز برای ما خراب شه. جوابش قانع کننده بود ولی از بین رفتن دوستی کجا و مرگ کجا؟ انگار ذهنم را خوانده بود، ادامه داد : + میدونم الان داری فکر میکنی از دست دادن زن و بچه و زندگی با از دست دادن یه دوست خیلی فرق داره. ولی اینو بدون، نیروی درونی که بین تو با امثال پدر من وجود داشتم متفاوته. این مثال رو زدم تا بگم گاهی آدم حس میکنه بعضی چیزا وظیفشه، به گردنشه. حتی اگه بدونی در قبال انجامش یه سری چیزا رو از دست میدی. و البته شاید چیزای بزرگتری بدست بیاری. سرم را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم و گفتم "میفهمم..." محمد ادامه داد : + بعضی چیزا حس کردنیه. شاید هرچقدرم برات دلیل و آیه بیارم باز نتونی کار پدرمو درک کنی. مثل کاوه که شاید رفتار اون روز تورو درک نکنه. چند دقیقه ای به سکوت گذشت تا به پیشنهاد محمد از پارک بیرون رفتیم و بستنی خوردیم. هرچه اصرار کردم اجازه نداد پول بستنی را حساب کنم. ساکت بودم و به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
🌸✨| تماشا گران مسابقه زندگی ما... 📿🌷 ✨ 💌🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕نمادمقدس... دوره ابتدایی وقتی در مدرسه دنبالش می رفتم، با حجاب چادر بودم. با شادمانی و حیرت کودکانه اش می گفت:مامان، وقتی می آیی دنبالم همه من و تو را یک جور دیگر نگاه می کنند. کمی که بزرگتر شد، تازه متوجه شد که آن نگاه های خاص، شکوه و ابهتی بود که در حفظ حجاب مادرش وجود داشت. از آن موقع چادر برایش یک نماد مقدس شد. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
🌸🍃یٰا لَطیفْ آرامـــش🌱💜 رَبَّنَا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَأَنتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﻣﺎ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻳﻢ ، ﭘﺲ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻣﺮﺯ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺣﻢ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻧﻲ . 🍃📚(سوره مومنون آیه ۱۰۹) ...🌸✨ 🌼🌾|• @dehghan_amiri20
🌸🍃نماز و ازدواج🕊❤️ ما به دو وسیله می توانیم منکرات را در جامعه از بین ببریم "ازدواج" و "نماز" چون شیطان از دو راه وارد قلب جوانان می شود "شهوت" و "غفلت". شهوت را باید بوسیله ازدواج کنترل کرد و غفلت را بوسیله نماز باید از بین ببریم «حاج آقا قرائتی» 💟|• @Dehghan_amiri20
📸🍃| هرچه در خاطرم آیدتوازآن خوبترے❤️ 💕شـہــیـد محمدرضا دهـقان‌امیرے🌸🌱 🦋|• @dehghan_amiri20
📸🍃| لبخندش😊 انگار آب است💦 روی آتش دلم!❤️ نگاهش که میکنم🌷 دلم قرص میشود،🌸 وجودم آرام میگیرد🌺 و قلبم گواهی میدهد🥀 به حضورش❣ 💕شـہــیـد حاج قاسم سلیمانے😍 📸🍃|• @dehghan_amiri20
🕊🌹مهم نیست دور باشی یا نزدیک ماه را از هر کجا که ببینی ماه است ! 🦋💫 🙏🙏 🥀 🌱🌺|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃السلام وعلیک یا حضرت 🌹🍃 ای تابش شمس وقمر،وی بارش عرفان بیا ای آفتاب مشرقی!از مشرق ایمان بیا مردیم از بی همدمی وز حسرت بیش وکمی آه ای نسیم خرمی از کشور جانان بیا یعقوب جان گریان تو حیرت زلیخاخوان تو مصرملاحت آن توای یوسف کنعان بیا چشم محبان خیره شد جان عزیزان تیره شد ظلمت به عالم چیره شد خورشید نورافشان بیا 🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_‌لِوَلیِّڪَ_الفَرَج 💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲 ✨جزء بیست‌وهفتم ✨صفحه: ۵۲۹ ✨سوره: نجم ،قمر 📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️ 🌸🍃امام علی (علیه السلام) فرمودند: 🔷 الكَسَلُ يُفسِدُ الآخِرَةَ تنبلى، آخرت را تباه مى كند ميزان الحكمه، ج۱۰، ص۱۳۱. 💟|• @Dehghan_amiri20
💠نماز آیات روز یکشنبه اول تیرماه ۱۳۹۹ واجب است 🌖 جزئیات خورشید گرفتگی 💟|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تصاویری از آخرین خورشید گرفتگی قرن، هم‌اکنون در جزیره کیش
✍یکی از دلنوشته‌های شهیدحاج قاسم سلیمانی🌸🍃 « رویم نمی‌شود در تشییع آنها (شهدا) شرکت کنم. ده روز قبل بهترین آنها را از دست دادم، اما خودم نمی‌روم و نمی‌میرم، در حالی که در آرزوی وصل یکی از آنها له‌له می‌زنم و به درد «چه کنم» دچار شده‌ام. این درد همه وجودم را فراگرفته...» 💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨خداےبچه ها بیدار است.... چمران وقتی یتیم‌خانه‌ای را در لبنان دایر می‌‌کند در آن فضا به خانمش می‌گوید ما از این به بعد غذایی را می‌خوریم که این یتیم‌ها می‌خورند. همسر لبنانی شهید چمران تعریف می‌کند که یک روز مادرم غذای گرم و لذیذی را برای من و مصطفی پخته بود، مصطفی آن شب دیر وقت به خانه آمد، وقتی به او گفتم بیا این غذا را بخور، همین که خواست بخورد از من پرسید که آیا بچه‌ها هم از همین غذا خوردند؟ گفتم: نه بچه‌ها غذای یتیم‌خانه را خوردند و این غذا را مادرم برای شما پخته، چمران با تمام گرسنگی و ولعی که برای خوردن غذا داشت،‌ این غذا را کنار گذاشت و گفت: ما قرار گذاشتیم فقط غذایی را بخوریم که بچه‌ها بخورند، به او گفتم: حالا که بچه‌ها خوابند و شما هم که همیشه رعایت می‌کنید این دفعه این غذا را بخورید؛ دیدم چمران شروع کرد اشک ریختن و گفت: بچه‌ها خوابند خدای بچه ها که بیدار است. 🦋 🥀 🍃 🌷 💟|• @Dehghan_amiri20
🌺🍃علی اکبر زمان 🦋 بوی خوش تو رابه هرکسان نمی دهند راه دل تورا که به هردلان نمی دهند عشق دل تورا که درخیابان نمی دهند راه دل تورا که درجاده قم. تهران نمی دهند سینه سپرمردعاشق راچه به خیابان؟ غوغای راه تورا جزمزارشهیدان نمی دهند چشمت که افتاد برخون ظلمی به مظلوم نیلی شد غیرت راه تورا جزگریه برظلم حسین جان نمی دهند سری به زیر و راهی بلندبردیدار عشق چشمان آلوده تهران راکه به دهقان نمی دهند راهت بلندبودولی اوباتوبوددرهرسجود سرخط راه تورا که به عاشقان این جهان نمی دهند روحت اهل پروازبودیادستت به سوی او دراز؟ عاشقی که سوی او رودروزی دردنیاتخت سلیمان نمی دهند ... سروده یکےازاعضاےمحترم کانال در وصف شهید محمد رضا دهقان که عاشق شهید هستند 💟|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🍃پاسخ جالب و شنیدنی استاد قرائتی به یک سوال👇 🔹️مردم رفتن فضا رو تسخیر کردن ، شما همه ش میگین بشینید دعا بخوونین!! 🙏🙏 💟|• @Dehghan_amiri20 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💠✨! گفت که چی! هی جانباز جانباز شهید شهید! میخواستن نرن! کسی که مجبورشون نکرده بود! گفتم: چرا اتفاقا ! مجبورشون میکرد! گفت:کی؟ گفتم: همونی که تو نداریش! گفت: من ندارم؟ چی رو؟ گفتم: غیرت 💟|• @Dehghan_amiri20
🔰روزی رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه می‌گذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی می‌خواست آب بکشد و نمی‌توانست. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کرده‌ای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده ، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. آن مرد صحابی که همراه حضرت بود ، گفت: یا رسول‌الله! مشک را به من بدهید اما پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله قبول نکردند ، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید. پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آورده‌ای؟ گفت: مردی خوش‌روی ، شیرین‌کلام ، خوش‌اخلاق ، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند ، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آورده‌ای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدم‌های مبارکش افتاد گریه می‌کرد و معذرت می‌خواست حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد: 📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم) و تو اخلاق عظیم و برجسته‌اى دارى. 📚قصص‌الروایات 💟|• @Dehghan_amiri20
🔴اینها مدعیان هستند 👇 1. عکس اول تیم مذاکره کننده قطعنامه598 (جام‌زهر) 2. عکس دوم تیم مذاکره کننده سعد آباد(تعلیق هسته‌ای) 3.عکس سوم تیم مذاکره کننده 🔸️ سه عکس با نفرات تکراری ولی نتایج یکسان. حاصل هر سه مذاکرات باخت ولی در سه دهه متفاوت اینها فریب خوردگان تاریخ انقلاب اسلامی هستند. 💟|• @Dehghan_amiri20