✍️ انعکاس زیباییها
☘️ همسرم، نگاه صبحگاهی تو انعکاس زیباییهاست.
💦 تو مثل آب پاک و زلالی، بخشنده و مهربانی
🌸دستان پرتلاش و ترکخوردهات، بوسیدنیست. ای سایه سرم، بهترین و نیکوترین حال را برایت آرزو دارم.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صبح_طلوع
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکسنوشته_میرآفتاب
✍️ شبی ترسناک
🌘 آن شب سکوتی بود پُر از فریاد و صداهای مبهم . یک جفت چشم شیطانی از داخل آئینه او را دید میزد. شرارههای آتش و شیطنت را میدید. صدای نفسهای بُریده بُریده خودش را میشنید.
مسیر پُر از تاریکی و بیکسی بود. از شانس بد او پرنده هم پَر نمیزد. وقتی به فرعی و جاده خاکی پیچید دلش هُری ریخت.
🌿مسیری که به راننده گفته بود آن مسیری نبود که میرفت. از ترس زبانش بند آمده بود. در آن تاریکی درختهای به قعر آسمان رفته چون شبحی بودند. وزش باد از داخل برگها که رَد میشد صدای هوهوی وحشتناکی را در گوشش طنین میانداخت. اشهد و فاتحه خودش را خواند. صدای حیوانات جنگل دوردست، هم بر ترسهای قبل اضافه شد. باید جیغ بکشد ، امّا چه فایده! کسی نیست به فریادش برسد.
🌒 نگاهی به آسمان میکند آن هم تیره و تار است . ماه هم از دید او مخفی شده. جرقه امیدی در دلش روشن میشود چرا او خدا را دارد همو به فریادش میرسد . زیر لب شروع به فرستادن صلوات میکند و او را صدا میزند.
💥از صدای جیغ و تکانهای شانهاش چشمهای خود را باز میکند. عرقهای درشت صورتش را پوشانده است. دستهای علیرضا هنوز روی شانه او هست و با نگرانی به او نگاه میکند.
لیوان آبی به دست محبوبه میدهد:
- ببخش دیشب زیادهروی کردم و عصبانی شدم.
- چه کابوسی میدیدم! خوب شد بیدارم کردی داشتم از ترس سکته میکردم.
- کارد بخوره این شکم. دعوا و قشقرق من به خاطر سوختن غذا، باعث شد کابوس ببینی و اذیت بشی. ببخش بدون اینکه چیزی بخوری خوابیدی.
_ علیرضا بیخیال. چرا خودتو اذیت میکنی؟ دیشبو فراموش کن.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#همسرداری
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_دهم
🔹 چهره خندان پدر را که تصور کردم، خنده ام گرفت: بابا خیلی داغه ها. راهنمایی بده. بوی گوشت سوخته، دماغم را پر کرد. همان بویی که روی پشت بام منزل بابابزرگ، با پدر به هوا می فرستادیم و مسئولیت باد زدن کباب ها، به عهده من بود. طوری باد می زدم که بوی کباب، صاف بخوره به دماغم. بوی خوش مزه ای داشت. به خودم گفتم: باید بگم به به عجب کبابی بخوری حالا. هیچ حرکتی نکردم. سطل آبی رویم خالی شد. تمام بدنم به یکباره سوزشی صد چندان گرفت. این بار بوی تند ادرار هم به کلکسیون بوهای دریافتی ام اضافه شده بود. یکی از پره های بینی ام کاملا بسته شده بود و استخوانش خرد شده بود. با همان یک ذره بینی دیگر، چقدر خوب بوها را تشخیص می دادم. چشمانم را باز نکردم. بدنم را رها کرده بودم که درد را کمتر حس کنم. این را هم از پدر شنیده بودم که می گفت: وقتی درد خیلی شدید باشه اگه بدن رو رها و شُل کنی، درد رو کمتر حس می کنی و در نهایت، بیهوش می شی و داستان عصب کشی دندانش را برایم تعریف می کرد. رها کرده بودم که بیهوش شوم. صدای دل نشین پدر را بیشتر دوست داشتم تا قهقهه های شیطانی این ها را. دو نفرشان، پاهایم را گرفتند و کشیدند. داخل کانال مانندی انداختند و چند متری باز هم کشیدند و رهایم کردند. بوی خاک، بینی ام را پر کرد. به سرفه افتادم. نعره و لگدهایی نثارم کردند و رفتند.
🔸حالا، همان جا هستم. همان کانالی که دیروز یا پریروز، شکم به نفت سوخته شده ام را روی خاکش گذاشتم تا کمی آرام شود.
چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک تاریک است. از آفتاب خبری نیست. سنگینی روی سینه ام، نفس کشیدن را برایم سخت کرده است. دستانم باز است و رها، کنارم افتاده است. سعی کردم بنشینم. نتوانستم. صدای تیک تاک ساعت ، ضرب یکسانی را می نوازد. زنگِ آلارم ساعتم، بلند می شود. گوش هایم را تیز می کنم. بیرون خبری است. صدای انفجار. پشت سر هم. دستم را روی موهای نرمش می گذارم. در آغوش می گیرمش. نوازشش می کنم: عزیزم. زینبم. آرام باش. چیزی نیست. صدای تیراندازی شدید می شود. ضعف و بیحالی مفرطی که دارم مانع از هر حرکتی میشود. به یاد پدر می افتم که تعریف کرده بود بعد از هر بار پذیرایی ساواک و رها کردنش، زیارت عاشورا میخوانده. من هم شروع می کنم: بسم الله الرحمن الرحیم. السلام علیک یا اباعبدالله.. السلام علیک یابن رسول الله... اشک می ریختم و تمامی نداشت این اشک ها. مادرم تازه به رحمت خدا رفته بود و دل و دماغ زندگی نداشتم. به مادر خیلی وابسته بودم. مادری که تمام لحظات کودکی و نوجوانی ام را با راهنمایی ها و حمایت هایش سپری کردم و لحظه لحظه مادری اش را دیدم. همه لحظات جلوی چشمانم بود و خواب و خوراک را از من گرفته بود.
🔹مسجد، کاروان زیارتی راه انداخته بود. خیلی اصرار کرده بودند من هم بروم اما دل و دماغ رفتن نداشتم. تنها و بدون مادر سوار اتوبوس های مسجد شدن برایم دردآورد بود. اتوبوس هایی که قبلا با مادرم سوارش می شدم و به به زیارت حضرت معصومه علیها السلام و مسجد جمکران می رفتیم. این بار بدون مادر، نه نمی توانستم. ثبت نام نکردم. دوستانم قرار بود بروند. همه در مسجد منتظر حرکت اتوبوس ها بودند و من در خانه زانوی غم بغل گرفته بودم. حوصلهی بیرون رفتن از خانه را نداشتم. خانه ای که دیگر مادری در آن نبود که در اتاقم را بزند و بگوید: امیرعلی جان، بیا مادر سفره رو انداختم .. امیر علی جان، ی توکه پا می ری نون بخری؟ امیر علی جان، به کمک دستان قدرتمندت نیاز دارم، ی لحظه می یای؟ ... امیر علی جان، بیا این چایی رو ببر طبقه بالا برای پدرت خستگی اش در بره. قربون دستات برم .. هر شب نیم ساعتی قبل از اذان به اتاقم می آمد. از اتفاقات روزم می پرسید و گوش می داد و تشویقم می کرد. نزدیک اذان که می شد می گفت: حال داری با هم بریم مسجد؟ چقدر مسجد رفتن با مادر می چسبید. چطور بعد از او به آن مسجد بروم؟ همه وجودم پر از غم بود. غم بی مادری. غم بی کسی. غم تنهایی. در اتاق باز شد و پدر ساک به دست، داخل شد: کشتی هات غرق شده؟ برو مسجد پیش حاج آقا کریمی. همه منتظرتن.
@salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
#بهش_پناه_بده
👈 باید بلد بود با گنهکار چه طور برخورد کرد
🔸اگر من ناجوانمردم به کردار
🔸تو بر من چون جوانمردان گذر کن
#اخلاقی #توبه #پناه #محبت
✍️ تلخی هاى و شيرينی هاى دنيا و آخرت
💥آمادگى براى سفر آخرت
🔺تلخكامى دنيا، شيرينى آخرت، و شيرينى دنياى حرام، تلخى آخرت است.
📚ترجمه نهج البلاغه(دشتى)، حكمت 251.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#کلامنور
#تلنگر #اخلاقی
#امیرسخن #امیرالمؤمنین علیه السلام
☘ بسم الله الرحمن الرحیم ☘
🌸 سلام و صلوات خدا بر تو ای مولای عالمین
⛅️ آقاجان بی روی ماهتان، زندگی تکراری و ملال آور است...
ایمان به طلوع سبز و روشن شما، امیدمان میدهد. جانمان میبخشد و پویایمان میکند...
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
◽️◽️◽️
#علامه_حسن_زاده رحمه الله علیه
📿 الهی، چگونه گویم نشناختمت که شناختمت، و چگونه گویم شناختمت که نشناختمت.
📚 الهی نامه ، ص8.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#تلنگر. #نکته
#اخلاقی #الهی_نامه
#مناجات
🔰 ولادت حضرت عبدالعظيم حسنی(علیه السلام) مبارك باد
🔻مقام معظم رهبری(مدظله العالي): تجلیل از جناب عبدالعظیم، تجلیل از علم و جهاد و زهد و تقواست. ایشان صائم النّهار و قائم الّلیل بوده است.
در حالات ایشان نوشتهاند: در مدتی که ایشان در ری زندگی میکرد، همهی روزها را روزه می گرفت و همهی شبها را مشغول عبادت بود.
اینها حقّاً و انصافاً چیزهای خیلی مهمّی است. در فضیلت ایشان روایات معروفی وارد شده است.
حضرت هادی علیهالسّلام به یکی از اهالی ری که از زیارت امام حسین علیهالصّلاةوالسّلام می آمد، فرمود: «اگر میرفتی عبدالعظیم را زیارت میکردی، ثوابی را که از زیارت امام حسین نصیبت شده است به تو می دادند».
ما در جوار جناب عبدالعظیم زندگی می کنیم، شوق کربلا هم داریم؛ امّا کمتر توفیق پیدا میکنیم به زیارت این بزرگوار برویم.
بیانات در دیدار اعضای برگزارکنندهی کنگرهی حضرت عبدالعظیم الحسنی 1382/3/5
🔹نور تو از آفتاب سبط اکبر مجتباست
🔹زائر قبر شریفت زائر کرب و بلاست
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#مناسبتی #ولادت
#عبدالعظیم_حسنی
#بیانات_رهبری
✍️ دو تا کافی نیست
🌺نگاهش روی چهرهی معصوم فرزندش بود؛ اما به گرفتاری جدیدش فکر می کرد. در همین موقع دختر سه سالهاش دوان دوان خود را به او رساند و با ناز در بغلش جا گرفت. تکانی به موهای کوتاهش داد و سرش را به سمت پدر کج کرد و با صدای ظریفش نغمه سر داد :« بابایی من دادا رو دوس دالم تو هم دوسش دالی؟»
با همان چهرهی ناراحت سرش را تکان داد اما این جواب، دختر مهربانش را قانع نکرد که دوباره پرسید:« پس چلا نالاحتی؟»
در همین لحظه همسرش هم آرام آرام خودش را به جمع آنها رساند چون فقط چند روز از زایمانش می گذشت هنوز نمی توانست به راحتی کارهایش را انجام بدهد و حتی به سختی جابجا می شد.
☘️ وقتی جواب دادن پدر طول کشید، مادر هم تأکید کرد:« خب چرا جوابش رو نمی دی؟»
سرش را بالا آورد و با نگاه سنگینی به او خیره شد و جواب داد :« تو که می دونی چرا می پرسی؟ »
همسرش او را دلداری داد: « آخه بیخودی نگرانی هنوز معلوم...»
با تندی حرفش را قطع کرد:« بیخودی نگرانم؟ چی چی رو هنوز معلوم نیست؟»
با حرکت دست به او فهماند که آرام باشد و با گوشهی چشم به دخترش اشاره کرد که با نگاه ترسیدهای شاهد خشم پدرش بود.
وقتی متوجه اوضاع شد نفس عمیقی کشید و آرامش را به خود تزریق کرد و با لبخند، بوسهای به گوشهی لبهای سرخ نازدانهاش نشاند و گفت: « نترس دخترم باباها یه کم صداشون بلنده تا کسی جرئت نکنه نگاه چپ به بچههاشون بندازه»
بلافاصله با ناز و حاضر جوابی گفت:« نجاه چپ یعنی چی؟»
با این حرف لبخندی مهمان لبهای آنها شد.
🌸دخترش را محکم در بغلش فشرد بعد چشمهایش را با حالتی بامزه چپ کرد و با این کار دخترش خندید و پا به فرار گذاشت. او هم چند دور دنبال او آهسته دوید برای اینکه نفسی تازه کند، نشست و دخترش هم مشغول بازی با عروسکش شد.
همسرش بچه را بغل کرده بود و شیر می داد در همان حال گفت:« ببین چه قشنگ حالت رو عوض کرد چطوری دلت میاد الان بخاطر بدنیا اومدن بچه ناشکری کنی»
چپ چپ به او نگاه کرد و گفت:« یعنی الان تو واقعا فکر می کنی من بخاطر بچه ناراحتم؟»
وقتی همسرش در جواب او سکوت کرد، خودش ادامه داد:« زمان تنظیم قولنامه که خودت بودی. مگه ندیدی که صاحبخانه چقدر روی تعداد بچه ها حساس بود. الان حتما دیگه وقت اجاره رو تمدید نمیکنه چون با این بچهی ناخواسته تعدادمون به پنج نفر رسیده بدبختی اینه که کس دیگهای هم به خانواده با سه تا بچه، خونه اجاره نمی ده»
همسرش با ناراحتی گفت:« دیگه نگو ناخواسته، کفران نعمته. حالا هم توکل کن به خدا إن شاء الله درست میشه»
☘️در همین موقع صاحبخانه تماس گرفت و اطلاع داد که برای چشم روشنی و تبریک قدم نورسیده، به خانهشان می آیند.
آنها هم به تکاپو افتادند تا خانه را برای پذیرایی از آنها آماده کنند. وقتی مهمانها آمدند بعد از احوال پرسی های معمولی، صاحبخانه شروع به صحبت کرد:« امشب هم برای تبریک تولد پسر گلتون مزاحم شدیم و هم اینکه بهترین فرصت برای تمدید قرارداد اجاره است »
او با تعجب گفت:« یعنی برای یک سال دیگه هم اینجا باشیم؟»
با لبخند جواب داد:« چرا که نه! چه کسی بهتر از شما. پارسال کمی شک داشتم چون با دو تا بچه فکر می کردم هم سر و صدای زیادی داشته باشین و هم خونه رو سالم نگهداری نکنید؛ امّا ماشاءالله هم بچه ها بی موقع بازی نمی کردن و هم خونه مثل روز اول تمیز و سالمه و مطمئنم که با سه بچه هم مشکلی پیش نمیاد چون شما امتحان تون رو خوب پس دادین»
با شنیدن این حرفها دلش آرام گرفت و از اینکه فرزندش را ناخواسته می دانست، پشیمان بود و این بار با لبخندی به لب به چهرهی معصوم کودکش نگاه کرد و با خود فکر می کرد که بچهها چقدر خواستنی هستند.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#جمعیت
#داستانک
#تولیدی
#به_قلم_عطش
#تلنگر🌱
🍁زود دیر میشه
💢نمکدانراکهپُرمیکنی توجهیبهریختننمکهانداری
امازعفرانراکهمیسابیبهدانهدانهاشتوجهمیکنی،حالآنکهبدونِنمکهیچغذایی خوشمزهنیست، ولیبدونزعفرانماههاوسالهامیتوانآشپزیکرد وغذاخورد.مراقب عزیزان و نمکهای زندگیتان باشید...هم آنهایی که سادهاند و بیریا و همیشه دم دستتان هستند.ولی روزی اگر نباشند وای بر سفره زندگی...! به همدیگر عشق بورزیم زود دیر میشه...
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#نکته
#اخلاقی
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_آخر
🔹 ساک کوچکی که دو دست لباس و حوصله و کمی بیسکویت و مقداری پول در آن گذاشته بود را به دستم داد. همان ساکی که مادر به دستم می داد تا وسایلم را برای اردو، در آن بگذارم. بوی یاد مادر، وجودم را پُر کرد. پدر، تغییر حالتم را فهمید. دست های پر مهرش را روی شانه هایم گذاشت و انگشتانش را در کتفم آرام فرو کرد و گفت: برای منم دعا کن. سلام ما رو به آقا برسون. به فشار دستان پر مهر پدر، شوق و نشاطی عجیب در وجودم سربرآورد. پدرم بدون اینکه به من بگوید، اسم مرا نوشته بود. فرصت برای هیچ کاری نبود. لباس و کاپشنم را پوشیدم. از زیر قرآن رد شدم و به مسجد رفتم.
🔸اتوبوس منتظر من و چند نفری که هنوز نیامده بودند بود. سوار اتوبوس شدم. هوا سرد بود. روی صندلی، کنار دوستم مصطفی، ساک به بغل، در خود مچاله شدم. دوستی من و مصطفی از همان سفر، ناگسستنی شده بود. اتوبوس حرکت کرد. نیت کردم به جای مادرم به زیارت بروم. اولین زیارتی که نمی دانستم باب خیلی چیزهای دیگر را به رویم باز می کند.
گنبد طلایی شان چه تلألوی زیبایی داشت. دست بر سینه گذاشتم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. می گویم و راه می روم وگریه میکنم. گریهای که به هق هق تبدیل میشود. هر چه نفسهایم سخت بالا میآید، اشکها راحت پایین میلغزد. حال و هوای اولین زیارت در وجودم چنگ انداخته و یاد مادر، رهایم نمی کند. به نیابت از پدر و مادرم سلامی دوباره می دهم:
☘️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. خود را در آغوش زائران مولا میاندازم. با موج جمعیت به ضریح نزدیک تر می شوم. سرم را بالا می برم تا بهتر نفس بکشم. دستانم را به التماس و طلب، دراز کرده ام. سینه ام میسوزد. پانسمان سینه ام بالا و پایین میرود. چسب رویش کشیده می شود اما مرا چه خیالی است با این سوزش. دستانم را به ضریح قفل می کنم. عمیق و پُر، هوای حرم را داخل ریه هایم می دهم. ریه هایی که جز ذره ای چیزی از آن نمانده و دیگر، مفرّح ذات نیست. هر چه پرهای خادم، موهای تازه روییده شدهام را نوازش میکند، به روی خودم نمی آورم. چیزی جز آغوش مولا نمیخواهم حس کنم. موج جمعیت، مرا به زاویه بیرونی ضریح میبرد. دستانم را باز باز میکنم. همان قدر باز که هر بار، امین با دیدنش، عقب عقب می رفت و به شتاب، می دوید و خودش را در بغلم می انداخت. می بوییدم و می بوسیدمش. دستانم باز باز است و ضریح را به آغوش کشیده ام. قلبم را روی شبکه های ضریح می گذارم تا تپش هایش، به تبرک مولا، پر قوت شود. الحمدلله رب العالمین.. آرام آرام می شوم. به محض اینکه دستانم شُل می شود با موج جمعیت، به عقب، رانده می شوم.
🔹 همان عقب، می ایستم. به ادب. به سکوت. همه چشم می شوم. محو نورانیت پشتِ شبکههای ضریح هستم. در خماری. در خسله ای پر سکوت. در سکون بیوزنی. پر خادم های حرم، حرکت را به وجودم برمیگرداند. قفل قدمهایم باز میشود و به گوشهای پناه میبرم. دستانم را به احترام نظامی بالا می برم. پاهایم را جفت می کنم و می گویم: کلنا فداک یا مولای.. یا صاحب الزمان.
@salamfereshte
✍️ یاد قیامت و آمادگی
💥آمادگى براى سفر آخرت
🔺کسی که به یاد سفر طولانی آخرت باشد خود را آماده میسازد.
📚ترجمه نهج البلاغه(دشتى)، حكمت280.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#کلامنور
#تلنگر #اخلاقی
#امیرسخن #امیرالمؤمنین علیه السلام
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘
سلام و صلوات خدا بر تو ای فرزند فاطمه
🌼 سلام ای شمیم دعای نیمه شب های مادر
سلام ای نسیم روز تنهایی امید آخر
کجایی عزیزم ای قرار بی قراری های قلب عاشق
❤️آقاجان
نفس یارِ مسیحاییِ من صبح به خیر
#اللهم_ارنی_الطلعه_الرشیده
🍁با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری
پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت
سعدی
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
◽️◽️◽️
#علامه_حسن_زاده رحمه الله علیه
📿 الهی، چون عوامل طاحونه، چشم بسته و تن خستهام؛ راه بسیار میروم و مسافتی نمیپیمایم. وایِ من اگر دستم نگیری و رهایی ام ندهی !
📚 الهی نامه ، ص8.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#تلنگر. #نکته
#اخلاقی #الهی_نامه
#مناجات
✍️ گل شمعدانی
🌺قفل نگاهم هر صبح
به گلدانهای پُر گل شمعدانی باز میشود.
🌸گلهای قرمز، صورتی، نارنجی و سفید
با تمام طراوت و زیباییشان،
شادابی روزی خوش را نوید میدهند.
🌼روزی شاد و زیبا برایتان آرزو دارم.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صبح_طلوع
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکس_نوشته_میرآفتاب
✍️ پشیمان
🍁 از بس چشمانش را با دستانش مالیده بود سفیدی آن به رنگ خون درآمده. منوچهر بارها به آرمین گفته بود حق ندارد بدون اجازه و اطلاع او وارد فضای مجازی شود.
اما هیجان و تعریف های دوستانش از دنیای رنگارنگ مجازی، باعث شده بود قولی را که به پدرش داده فراموش کند.
♨️ گوشی را برداشت و در دنیای بی سروته مجازی غرق شد.
اینقدر برایش جذاب بود که فرصت چشمک زدن نداشت. مردمک چشمانش به حدی گشاد شده بود که به نظر می آمد هر لحظه امکان دارد از حدقه بیرون بیاید.
چیزهایی که به عمر 10 سالهاش ندیده بود، الان به راحتی در دسترش بود.
قلبش تند تند میزد و احساس بدی داشت.
☘ ناگهان در اتاق باز شد و پدر را در آستانه در دید. با عجله از کانال بیرون آمد و حذفش کرد؛ ولی این چیزی از بد بودن رفتارش کم نمیکرد. پشیمان بود.
آرمین چرا حواست نیست ؟ صدات میزنم جواب نمیدی. در میزنم باز نمیکنی.
گوشی را که دست آرمین دید با عصبانیت به طرفش آمد کشیده ای به صورتش زد. گوشی را گرفت و بدون حرف زدن از اتاق خارج شد.
🌸 نیم ساعت گذشت تا منوچهر آرام شد و سراغ آرمین آمد.
- آرمین عزیزم، ببین وقتی میگم فلان کارو نکن خب لابد علّتی داره
آرمین سرش را پایین انداخته بود و به حرفایِ پدر گوش میداد. ذهنش هنوز هم درگیر چیزهایی بود که دیده. با چشمانی اشک آلود نگاهی به پدر کرد و گفت: ببخش بابا، دیگه تکرار نمیشه.
منوچهر سر آرمین را در آغوش گرفت و گفت: غصّه نخور بابایی. برام بگو چی شد رفتی سراغ گوشی و چیا دیدی که رنگت پریده تا کمکت کنم.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
📿📿📿
شب جمعه است.
دلم کربوبلا میخواهد.
در حرم حال مناجات و بُکاء میخواهد.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
📿📿📿
دلِ بیطاقتی چون طفلِ بدخو در بغل دارم
که نَتْوانم به کامِ هر دو عالم داد تسکینش....
#صائب_تبریزی
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#شب_زیارتی_ارباب
✍️ یاد مرگ و آرزوها
💥آمادگى براى سفر آخرت
🔺اگر بندهی خدا أجل و پایان کارش را میدید، با آرزو و فریبِ آن دشمنی میورزید.
📚ترجمه نهج البلاغه(دشتى)، حكمت334.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#کلامنور
#تلنگر #اخلاقی
#امیرسخن #امیرالمؤمنین علیه السلام
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘
سلام و صلوات خدا بر تو ای آرامش هستی
🌺 آقاجان دولت کریمه تان را آرزو دارم.
همان یکرنگی و یگانگی بین مردم. زمانی که قلب مردم پُر از دوستی و رحمت میشود. همه به یکدیگر کمک میکنند.
همان دولتی که جدّ بزرگوارتان امام صادق فرمودند: «زمانى كه قائم ما ظهور كند بر مؤمنين واجب است كه نياز برادرانشان را برطرف كنند و در شادى آنها بكوشند.»*۱
🍁 در آن زمان حرص و بُخلی نیست. مردم همدیگر را دوست صمیمی خود می شمارند. چنانکه امام باقر می فرمایند: «...در آن دوران هر نیازمندی از جیب برادرش به مقدار نیاز بر میدارد و برادرش نیز جلوگیری نمیکند»*۲
▫️ يَا ابْنَ النُّجَبَاءِ الأْكْرَمِينَ؛ ای فرزند نجیبان گرامی!
📚 ۱- وسائل الشیعه، ج ۱۲، ص ۲۶
۲- بحارالانوار، ج ۵۲، ص 372.
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
◽️◽️◽️
#علامه_حسن_زاده رحمه الله علیه
📿 الهی، خودت آگاهی که دریای دلم را جزر و مدّ است؛ «یا باسط» بسطم ده، و «یاقابض» قبضم کن !
📚 الهی نامه ، ص8.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#تلنگر. #نکته
#اخلاقی #الهی_نامه
#مناجات
✍️زنده کن ما را
☘️چه راحت در خانه نشسته ایم؛ امّا امام زمان مان آواره و طرد شده به صحرا خیمه زده است.
🌸 حلالمان کن روزهایمان بی تو میآیند و میروند . بی تو زندگی نیست مُردگی است
بیا و زنده کن ما را.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صبح_طلوع
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکس_نوشته_میرآفتاب