eitaa logo
دل‌گویه
349 دنبال‌کننده
850 عکس
37 ویدیو
32 فایل
من دوست دارم نویسنده باشم پس می‌نویسم از تمام دوست داشتن‌ها از تمام رسیدن‌ها با نوشتن زنده‌ام پس می‌نویسم پس زنده‌‌ام استفاده از مطالب با ذکر صلوات و نام نویسنده بلا‌مانع است. فاطمه میری‌‌طایفه‌فرد ارتباط با نویسنده: https://eitaa.com/fmiri521
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌نام‌او همیشه به حال زلیخا غبطه می‌خوردم وقتی داشت در کنار بت‌ها از خدای یوسف حرف می‌زد. یک عشق زمینی او را چه‌قدر آسمانی کرده‌بود! وقتی ندیمه ها از بازار برمی‌گشتند و وصف یوسف را در کنار زلیخا باز می‌گفتند و زلیخا، خوشحال. از این‌که محبوبش پیش همگان محبوب است. خوشتر آن باشد که سِرّ دلبران گفته آید در حدیث دیگران ▪️▪️▪️ رو به بت‌ها می‌کند و می‌گوید یوسف این‌قدر بزرگ و سخی و زیبا‌ و داناست. پس ببین خدای یوسف چقدر پرستیدنی‌ست! وصف حال زلیخا را وقتی از بنده‌ی محبوب‌ِخدا، به خودِخود خدا می‌رسد دیدنی و شنیدنی‌ست. ▪️▪️▪️ در ایام عزاداری هرجا که می‌روی می‌بینی دلبر تو، دل‌برده از همه عالم. همه‌ی عالم مدهوش حسین(ع)اند. حتی کسانی که فکرش را نمی‌کنی. کسانی که ظاهرشان رفتارشان فرق دارد. اما حسین(ع)را دوست دارند. ازبین نام‌هاى نام‌آوران، برمی‌خوری به کسانی که فقط از شنیدن نام محبوبت سرمست شده‌اند... کم نبوده و نیستند کسانی که نه به رسم دینشان، بلکه از روی آزادگی، عاشقش شدند. گویی حسین(ع) آن سوی تاریخ ایستاده و آزادگان عالم را می‌خواند: (اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید). او ایستاده تا هر که می‌خواهد عاشقش شود. او ایستاده تا هر که می‌خواهد بیاموزد. او ایستاده تا هرکه اراده نجات کرده‌است، نجات دهد: (ان الحسين مصباح الهدي و سفينة النجاة). او ایستاده در ورای زمان و مکان: (کل یوم عاشورا و کل عرض کربلا). پس بشتاب از در خیل خریداران یوسف باشی. شنبه۱۴۰۰/۵/۳۰ -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
۳۰ مرداد ۱۴۰۰
به‌نام‌او ۱ در راه زیارت جناب حر بودیم. به چند گاری برخوردیم که ظاهرا داشتند از زائران پذیرایی می کردند. بوی بامیه تازه من‌ را مست کرده بود. دست دوستم را کشیدم وبه سمت گاری رفتیم چند بامیه خوردیم.شکرا گفتیم و به راه ادامه دادیم.... در برگشت وصف آن بامیه گوارا با آن شهد عطر آگین را برای همسرم گفتم تا برگشت اوهم ازآن (حلوی) گلویی شیرین کند. خشکم زد باورم نمی‌شد.آن‌ مرد داشت بامیه‌ها را می‌فروخت. آنهایی که خورده بودم نذری نبود. بدون اینکه به ما بگوید گذاشته بود از کالایش بدون پول استفاده کنیم. همسرم رفت تا هم حلالیت بطلبد و هم چندتایی برای همراهان بخرد. در حال کنکاش صحبت کردن عربی فارسی بود که مرد عرب گفت: _نوش جونتون فهمیدم چی شده فارسی بلدم . بعد یک بشقاب پر بامیه مارا میهمان کرد... -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
۳۰ مرداد ۱۴۰۰
به‌نام‌او ۲ سال های اول مسافرت اربعین بود. من چای کم‌رنگ و لیوانی می‌خوردم. اما در مشّایه فقط چای عراقی بود. رفتم لیوانم را دادم و گفتم:مای حارّ(آب جوش). گفت: ایرانی به رسم خودشان (ای) گفتم. آب جوش را داد و کمی هم چای ریخت. شد چای کم‌رنگ لیوانی. گفت: یک‌بار هم چای مارا امتحان کنید.مشتری می‌شوید... سال‌های بعد در موکب عراقی‌ها پر بود از لیوان یک‌بار مصرف و چای ایرانی. وایرانی ها به چای سیاه عراقی وابسته شده بودند.... این حب و دوستی دو ملت بود که یکی در قالب میهمان و دیگری در قالب میزبان،هم‌دلی فرهنگ خود را نشان می‌دادند. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
۳۰ مرداد ۱۴۰۰
به‌نام‌او ۳ بسم الله الرحمن الرحیم دوستی تمدن ها عمود ۳۳۰ بود.دم پمب بنزین منتظر دوستان شدیم تا با هم بقیه راه را از (طریق العلما) برویم.برای مبیت (محل اسکان برای شب)بین دوعراقی بر سرما دعوا شد.من متحیر نگاه میکردم این چه صیغه‌ایست. مگر می شود سر آمدن زائر ایرانی این جور باهم دعوا کنند؟! پیروز ماجرا دکتر عدنان بود و ما را با خود به منزلش برد.حدود ۱۴ نفری بودیم.کل خانم‌ها با سواری رفتند و آقایون با وانت. ناموس ایرانی با دل آرام در ماشین برادر ایمانی و عراقی‌اش بود.پس از مسافتی حدود ۳۰ دقیقه ای به محل اسکان رسیدیم.همسر و دختر دکتر عدنان به استقبال ما آمدند.گویی مهمان عزیزی بودیم که سال ها منتظر دیدارمان بودند در حالی که چند دقیقه ای از آشنایی ما نمی‌گذشت.سفره‌ی زیبا و پر برکتی انداختند.و حسابی از مهمان نوازی آنان شرمنده شدیم.شرمندگی بیشتر از  این بود که نگذاشتند برای شستن ظرف‌ها کمک کنیم.خانم دکتر عدنان با اصرار چادر هایمان را گرفت ودر ماشین لباس شویی ریخت. مهمانی در حد اعلا.‌ آب گرم وسشوار... از همه‌ی امکانات بهتر وای فای بود که دختر کوچک دکتر، زهرا خانم رمزش را گفت و همه به ایران زنگ زدیم چقدر دعایش کردیم.چند روزی بود امکان تماس نداشتیم. دکتر عدنان دکترای روانشناسی داشت.به قول خودش سایکولوژی. چند بار به ایران سفر کرده بود. عاشق ایران بود و برای همایش‌های مختلف به ایران دعوت شده بود. او استاد جامعه الکوفه بود.زهرا دخترش در مدرسه‌ای درس میخواند که علاوه بر انگلیسی، فارسی هم آموزش می‌دادند. بیشترین ارتباط را،او با ما می‌گرفت.صبح متوجه شدم درمنطقه باستانی بابل هستیم.همان محلِ اجرای قانون‌حمورابی.عکس وفیلم دانلود کردم تا اطلاعاتم بیشتر شود. آثار تاریخی عراق هم دستخوش نامردی اروپایی‌ها  بود. دروازه‌ایشتار را آلمانی‌ها یک جا برده بودند برلین. دکتر از بابل گفت از آلمانی که رفته بود و چه تاسف‌آور بود آنچه با بابِل کرده بودند. به دنبال کشف یافته‌هایم، حمورابی را در شوش یافتم. مانند کتیبه‌ی کوروش که در تیسفون بود. این دو کشور چقدر به هم نزدیک بودند!؟ دکتر ما را به زیارت حزقیال نبی برد و داستان‌هایی شنیدنی گفت؛ از تحقیقاتش که به صورت کتاب در آمده بود.از قدیمی ترین مناره‌ی  باقی مانده اسلام که نام علی ولی‌الله به خط کوفی رو آن نقش بسته بود..... یک سال و اندی از آن سفر رویایی گذشت از پس این ایام با دختر دکتر عدنان در ارتباط بودم. دختری که از پسرم یک سال بزرگتر بود ولی دوست خوبی برایم شد. بعد از مدتی پیامی برایم فرستاد با این مضمون:پیدا کردم! قدیمی‌ترین مناره باقی مانده اسلام را هنرمند هم وطن تو ساخته‌است.همان کسی که گنبد و مناره سلطانیه زنجان را ساخته بود. در ورای زیبایی این کشف، شیرینی رفاقتی این چنین طمع دلم را شیرین می‌کرد.شیرینی پایستگی تمدنی کهن، از قرون اولیه، تا داد و ستد قانون حمورابی و کتیبه کوروش؛تا گنبد سلطانیه؛و حالا پایستگی تمدن نوین اسلام در سایه عنایت اهل بیت علیهم السلام. رفاقتی که با جنگ تحمیلی ۸ ساله رو به زوال نرفت.زیرا این جنگ علاوه بر ایران بر مردم عراق نیز تحمیل شده بود. رفاقتی که ان شاءالله دور حسد و دشمنی معاندان قرار گیرد. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
۲ شهریور ۱۴۰۰
به نام او حضرت معصومه(ع) استاد مگر فقط درس می دهد؟! این جمله را استاد سر کلاس گفت و شروع کرد:   بگذارید برایتان داستانی بگویم سال‌ها پیش بود عده‌ای از بانوان نویسنده و دانشمند معروف جهان، در قالب یک گروه علمی، برای شرکت در یک همایش وارد ایران شدند. در آخرین روز از سفر، از ما خواستند به پیشنهاد خودمان آنها را جایی دیدنی ببریم. همه فکرم درگیر این ماجرا بود که کجا را نشانشان دهم که خودشان بهترش را نداشته باشند. بعد از کلی مشورت یکی از دوستانم حرم حضرت معصومه علیها السلام را پیشنهاد داد که بهترین گزینه بود.  آن‌ها برای اولین بار به شهر مقدس قم و به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها آمدند. در حالات آنها شگفتی عجیبی موج می‌زد. این شگفتی برای خودم دوچندان بود. برایم تعریف کردند که در کل اروپا که ادعای آزادی و ادعای برابری جنسی زن و مرد را دارد. هیچ جایی به نام یک خانم به این عظمت و شکوه وجود ندارد. از سمت دیگر در اروپا سعی شده اسلام را دین خشونت و نابرابری حقوق زن و مرد نشان دهند. حالا آنها با حقیقتی روبرو شده بودند که تمام معادلات  آنها را زیر سوال می‌برد. این همه شگفتی برای دیدن تنها یک بُعد از وجود مقدس بانو معصومه سلام الله علیها بود. هنوز از شأن علمی و مقام معنوی ایشان هیچ نمی‌دانستند. این را استادم تعریف می کرد و با این داستان من که از پس از سال‌ها زندگی در شهر مقدس قم و سلام دادن و احترام و زیارت این بانوی مکرمه، حالا به جوشش درونی رسیده بودم .جوششی که این سوال را برایم ایجاد می‌کرد. چرا بسیاری از عالمان و شاهدان و دانشمندان و پادشاهان به درگاه و آستانه این بانوی مقدس می‌آمدند؟ از ایشان چه چیز طلب می‌کردند؟ طلب فیض و مقام و پول و معرفت و هرچی که خود در ذهن خود می پنداشتند. من فقط در پی زیارت مختصر و سلامی و علیکی بیشتر نبودم. این گروه علمی، مقام علمی حضرت معصومه را نمی دانستند چنین متعجب شدند! اگر می‌دانستند که امام معصوم شیعیان احکام را از زبان ایشان به مردم می‌رسانند چه می‌کردند!؟ عالمه بودند و اهل عمل. بانویی که همکُفّ ایشان برای ازدواج وجود نداشته. بانویی که امام زمان خود را شناخته بود و به دنبال ولیّ خود امام رضا علیه السلام، خود را به قم رسانیده بود. حالا من که قدم در حرم می‌گذارم. جور دیگری به دور و برم نگاه می‌کنم. چه بسیار عالمانی که گریه کردند به این درگاه و چه بسیار بزرگانی که به این آستانه توسل جستند. درست است که من نمی‌توانم به مقام شامخ ایشان برسم. درست است که خیلی کار دارم برای انجام دادن اما در صحن پر نور و سرور این بانو، منِ واقعی می‌شوم با قدرتی عجیب. من می‌توانم به تمام خواسته‌های به حق خود برسم. پس باید تلاش کنم و توکل برای رسیدن. حالا وقت شمردن نداشته‌هایم نیست. حالا وقت پیدا کردن بهانه‌ای برای کار نکردن نیست. حالا باید گوشه‌ای از ضریح را بگیرم و بخواهم و بخوانم: ای بانوی نور و آینه! ای بهترین خواهر! ای بهترین دختر! برایم دعا کن. حالا که من را به سوی خود کشانده‌ای و  سکنی دادی. به من بیاموز خوب بودن و خوب ماندن را. در راه کمک و همراهی به دین خدایا دستم را بگیر؛ همانگونه که در طول تاریخ دستان بسیاری را گرفته ای. صلی الله علیک یا فاطمه معصومه(ص) -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
۳ شهریور ۱۴۰۰
۴ صفر مرزی لب مرز که می‌رسیدیم؛ این یک کیلومتر عجیب می‌گذشت. حال وهوای خوبی بود. این سو پرچم ایران آن سو پرچم عراق. اما در میانه حرکت مستانه پرچم‌ها، چشم‌مان به سیاهی پرچم اباعبدالله می‌افتاد. مدهوش راه را می‌پیمودیم. فراموش می‌کردیم رسیدن به حسین(ع) گذشتن از مرز ایران است. در نجف اما حس پدرانه مولا خانه آبادت می‌کرد. نجف شده‌بود همان خانه پدری که باید از او به سختی بگذری تا به حسین‌ علیه‌السلام برسی. لحظه وداع سنگی بزرگ روی دل می‌نشست. تا به مرز برسیم؛ صفر مرزی. از دور که پرچم ایران را می‌دیدیم. بال در می‌آوردیم. آنجا بود که می فهمیدیم در ایران نبودیم. بوی وطن تو را سبک‌بارتر از موقع رفتن به سمت خود می‌کشاند. انگار کوله‌ات پراز سوغات معنوی اربعین است که برای فامیل و دوستان و شهر به ارمغان می‌آوری. انگار می‌خواهی شکوه مستانه هوشیاریت را به کام همه بریزی. تمدن اسلامی یعنی من به کشوری بروم و بی‌هیچ حس غربت، به موطنم برگردم. و دلتنگ موطن معنوی‌ام شوم. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
۹ شهریور ۱۴۰۰
یادداشت درباره حضرت معصومه سلام الله علیها یادداشتم درباره حضرت معصومه سلام الله‌علیها در صدای حوزه بارگذاری شد. 🌹🌹🌹🌹🌹 -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
۹ شهریور ۱۴۰۰
۵ به‌نام‌او هرکس یک جور عاشق ارباب می‌شود. هرکسی یک مدل سوخته‌دلی‌اش را نشان می‌دهد. هرقومی یک مدل عزادار حسین(ع) می‌شود. در اربعین همه با زبان خود به عزا نشسته‌اند. زنان موکب شهید صدر که خود را به عراق رسانده‌بودند یک‌جور و بچه‌های هیأت ‌ما هم یک‌جور. زنان عرب شال عربی را در می‌آوردند و در قسمت زنانه عزاداری می‌کردند. به یاد زنان بنی‌هاشم، روی خراش می‌دادند و از روی فشار قلب برای ماتم عظمی، موی پریشان می‌کردند. این گوشه موکب بچه‌های ما یک روسری بر سر خود می‌انداختند و با نوای عربی آنان هم‌سو، ناله می‌کردند و به سینه می‌زدند. صدا را در گلو فرو می‌دادند و آن‌وقت بود که آب چشم روان می‌شد. این‌جا حسین(ع) با هر زبانی مویه می‌شد. این‌جا حسین(ع) همه را ‌می‌خرید. حسین(ع) نوای همه‌ بود با هر زبان و هر گویش. این‌جا معطر به عطر چادر مادری بود که کنیزانش را خریده بود. با هر سبک عزاداری و با هر حاجتی در دل. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
۱۰ شهریور ۱۴۰۰
دیگر کسی نمانده بود، جز عباس. دل‌گرمی همه‌ به علم‌دار بود... روضه‌خوان این را گفت و شروع کرد به خواندن... در گوشه مجلس استاد چادرش را روی صورتش گرفت و بلند شروع به گریه کرد. او شبیه دیگر میهمان‌ها نبود‌ روسری‌اش برق نمی‌زد. جلوی آستینش، پر از ملیله نبود. ساده بود و بی‌تکلف. اما درد داشت. از گریه‌هایش، معلوم بود. سوزش صدایش نشان از فهمِ غربت اباعبدالله الحسين داشت. گویا تمام ارکان روضه در کنارش حاضرند. گویا صحنه را می‌دید. این سوز درون، نشان از آگاهی برون داشت. پایان جلسه کنارش نشستم. در فکر باز کردن سر صحبت بودم که شروع کرد به حرف زدن... من امام را از لای روضه‌ها یافتم و عاشقش شدم. اما برایم کافی نبود‌. غیر حب، دنبال شناخت امام بودم. برای این کار تصمیم به خواندن رشته‌تاریخ اسلام کردم. می‌خواستم امام حیّ را عاشق باشم. امامی که علاوه گره‌های دنیایی، گره آخرتم را بازکند. می‌خواستم معنی (سلم‌لمن سالمکم) را بفهمم. می‌خواستم(حرب‌لمن حاربکم) را بشناسم. روضه خوان ازشانه‌های عباس می‌گفت. همان‌گونه که در کتاب ها خوانده بودم. گویا علمدار در کنارم ایستاده. یاد بیست سال قبل از واقعه عاشورا افتادم. آخرین رمضان امیر المومنین. وقتی‌که فرزندان فاطمه(س) را خطاب کرد و بقیه از اتاق بیرون رفتند. تا این‌که نوبت عباس شد. امام از او خواست بماند. او را فرزند فاطمه دیده بود. می‌دانست او بهترین یاور فرزند فاطمه است. می‌دانست زهرا، عباس را دوست دارد. انگار اميرالمومنین عاشورا را با دلش می‌دید. محو صدایش بودم که چای آخر روضه را آوردند. _بفرمایید استاد چای روضه می‌چسبد. _ در روضه استاد نیستم عزیزم، همه عزادار حسینیم. امام حسین(ع) را از استادانی داریم که قطره قطره معرفت به پای دین‌مان ریختند. یادشان گرامی https://eitaa.com/del_gooye/137 -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
۱۱ شهریور ۱۴۰۰
تن عباس بوی رمضان بیست سال پيش را می‌داد. وقتی که حسن او را در آغوش کشید تا درد بی پدری را باهم بگریند. تا غربت علی را به جای چاه در گوش برادر بگوید. تن عباس بوی علی می‌داد وقتی که اقتدار را در میدان جنگ نشان می‌داد و خشوع را در محراب عبادت. عباس، حسین را به یاد صفین می‌انداخت. وقتی اصرار بر حرب می‌کرد و مالک جلویش را می‌گرفت. می‌گفت: تو ماه بنی‌هاشمی باید بر شب‌ صفین بتابی و همه جا را روشن کنی. عباس بوی فاطمه می‌داد وقتی ام‌البنین دیگر فاطمه نبود و شد مادر پسران. ادب مادر چه پسری پرورش داده‌بود! عباس بوی پیامبر می‌داد، وقتی‌که در لحظه وصیت امیرالمومنین در کنار فرزندان فاطمه بود. عباس به میدان رفت و حسین بی یاور شد. عباس چون آئینه در دشت نینوا می‌درخشید وقتی که تنش شکسته شد. ...مثل آئینه در خاک مکدر شده‌ای چشم من تار شده یا تو مکرر شده‌ای... عباس عاشق فاطمه بود. آنقدر که آرزو داشت او مادرش باشد. عباس پسر فاطمه شد. پسر بوی مادر را می‌داد. عباس بوی فاطمه را می‌داد. فاطمه مادرانه در آخرین لحظات زندگی سر پسرش را به دامن گرفت. عباس رمق نداشت به احترام مادر بایستد. دست نداشت خاک از چادر مادر پاک کند. اما جان داشت که نثار مادر کند. عباس عصاره همه خوبی‌ها بود. عباس همه حُسن بود چه در مطلع و چه در ختام. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
۱۱ شهریور ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴ شهریور ۱۴۰۰
به‌نام‌او ۶ کشوانیه شلوغ بود. همه منتظر بودند تا زودتر به حرم برسند. در حال دادن کفش‌ها بودیم که متوجه شدیم باید گوشی را هم تحویل دهیم. کمی آن‌طرف‌تر مکانی آماده شده بودبرای گرفتن گوشی‌ها. رفتم گوشی را تحویل بدهم. خادمی آن‌جا ایستاده بود گفت: _شسمک؟ به لهجه عراقی اسمم را پرسید؟ _فاطمه _فاطمه؟ جداً؟صحیح؟! _نعم از تعجش متعجب بودم که سخنی با این مضمون گفت: از وقتی ایستاده‌ام هر خانمی از ایران آمده اسمش فاطمه بوده... حالا متوجه تعجش شده‌بودم گفتم: _کل ایران محب اهل‌البیت. کلهم خدام‌الزهرا. برچسبی روی گوشی‌ام چسباند و با خط ثلث نوشت، فاطمه. این برچسب شد همه یادگاری من از حرم امام حسین علیه‌السلام. از اربعین. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
۱۴ شهریور ۱۴۰۰