eitaa logo
دل‌گویه
310 دنبال‌کننده
782 عکس
36 ویدیو
30 فایل
من دوست دارم نویسنده باشم پس می‌نویسم از تمام دوست داشتن‌ها از تمام رسیدن‌ها با نوشتن زنده‌ام پس می‌نویسم پس زنده‌‌ام استفاده از مطالب با ذکر صلوات و نام نویسنده بلا‌مانع است. فاطمه میری‌‌طایفه‌فرد ارتباط با نویسنده: https://eitaa.com/fmiri521
مشاهده در ایتا
دانلود
جنگ امروز فرهنگی، جنگ اراده‌هاست؛ اراده‌هایی که ایستاده‌اند و تفکرات خود را ترویج می‌کنند. خواه این تفکرات در راستای هدف متعالی انسانیت باشد؛ خواه در راهی دیگر. گاه پیکان تیز اراده‌های جنگِ فرهنگی، روح معصوم کودکان را نشانه می‌رود؛ گاه مقابل زندگی و مفهوم خانواده می‌ایستد و گاه مخاطب خود را به سوی تفکرات مسموم می‌کشاند. لینک متن کامل در خبرگزاری رسا... -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او «همان پنج صلوات» مادرم نمک غذایش را هم از اهل بیت می‌خواهد، همیشه هم به ما سفارش می‌کند جای دیگری خبری نیست، دنیا را بگردید باز می‌رسید به همین جا. مادر را همیشه متوسل دیدم، اما اگر کار به بن‌بست می‌رسید بیشتر متوسل ام‌البنین بود. هروقت صاحب‌خانه را پشت در می‌دید، پنج صلوات هم کافی بود تا مادرِ ماهِ بنی‌هاشم کارش را راه بیاندازد. موقع گرفتن تاکسی، موقع خوردن دارو، موقع عیادت مریض حتی ایام شادی و عروسی، دعایش ام‌البنین بود و همان پنج صلوات. ▫️▫️▫️▫️▫️ داشتم می‌خواندم با تلویزیون «که ای سروسامانم، شور بهارانم، جان و جهان من، کشورم ایرانم...» که مدال طلا را به زور و به جبر از ما گرفتند. ▫️▫️▫️▫️▫️ این‌که مدال طلا برق می‌زند شکی نیست؛ این‌که شکست رکورد المپیک به نام خودت و پرچم کشورت شیرین است هم شکی نیست، اما خیلی چیزها خیلی مرام‌ها رنگ طلا را می‌برد، آن هم مرامی که در عصر بلندشدن پرچم‌های رنگین‌کمانی، پرچم مادرِ ماه بنی‌هاشم را بالا می‌برد، حتی اگر طلا برود، حتی اگر ناداوری کنند، حتی اگر داغ بماند به دلت برای رکوردی که شکستی... ▫️▫️▫️▫️▫️ سرت را بالا بگیر مرد! که در عصر بی‌دینی و دنیّت فرزندان شیطان، تو سرفرازی و پرچم‌دار پهلوان اسطوره‌ای. این اتفاق که کام دل‌مان را تلخ کرد، در محاسبات پسر ام‌البنین محفوظ است. این پرچم چه بخواهند و چه نخواهند، بالاتر از تمام پرچم‌ها می‌ماند و می‌درخشد. طلای مرام و معرفت مبارکت باشد آقا ... 🖊 "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
به‌نام‌او «به پاهایم التماس می‌کنم آبروداری کنند» (قسمت اول) سر سفره نمی‌فهمم چه می‌خورم، روح‌الله با ذوق من را به کار گرفته و پیتزا درست می‌کند. اما خوردن پیتزا دل خوش می‌خواهد، حداقل در حال خوف و رجا نمی‌شود. سر سفره خبردار می‌شوم که باید به کرمان بیاییم. نمی‌دانم چرا خوشحال نمی‌شوم، در حالت عادی این خبر می‌توانست، نیروی پتانسیل من را به انرژی جنبشی تبدیل کند و من را تا سقف خانه به بالا پرتاب کند. لبنان حال خوبی ندارد، دلم شور سید را می‌زند نمی‌خواهم حال خانه ملتهب شود هرچند که هست. توی این هیر و ویر پسته هم دست و پایم را بسته، خیس خورده‌اند و آماده خلال، اما این جانم است که درون دستانم خلال می‌شود. شب می‌گذرد بدتر از این اوصاف و بیش‌تر از حوصله گفتن، صبح اما گوشی به دست نمی‌گیرم، به‌ مرحله انکار رسیده‌ام از حجم درد بیروت. نمی‌خواهم باور کنم شایعات واقعی بوده، نمی‌خواهم. پیامک آمد که باید خودم را مهیای کرمان کنم. همین که بلند شوم یاالله است، ولی باید بلند شد. بعد از خبر ۱۴، تلویزیون آب پاکی روی دستم می‌ریزد؛ یعنی سید مقاومت شهید شده و حزب‌الله نیز رسماً اعلام کرده است. حالا من و کرمان، این چه خاصیتی‌است که درست همین شب باید کرمان باشم؟ شاید وظیفه‌ای، شاید تسکینی، شاید... نمی‌دانم فقط به پاهایم التماس می‌کنم آبروداری کنند. یک لباس گرم تمام بار من است و کارت ملی که مطمئن شوم می‌توانم در پرواز بنشینم. در راه فرودگاه تمام سعی خودم را می‌کنم بخوابم تا اخبار را دنبال نکنم، چون اشک دیگر از من اجازه نمی‌گیرد، آبرو را لحاظ نمی‌کند، این اشکِ ابن‌الوقت که دوست و دشمن نمی‌شناسد... 🖊 "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
به‌نام‌او «جمع اضداد» (قسمت دوم) نگران رسیدن به فرودگاه هستیم، باز از ام‌البنین کمک می‌گیرم و همان صدتا صلوات. به فرودگاه رسیدیم و نماز خواندیم و سوار شدیم. حس رسیدن به شهر کریمان برایم دلچسب است. خانم مهمان‌دار از پشت بلندگو اعلام می‌کند که به فرودگاه شهید... زبانش را می‌کشد، مرحوم هاشمی رفسنجانی نزدیک می‌شویم. چه‌قدر حرف داشت همین اشتباه کوچکِ لپی، آن هم در شهر . دیگر طاقت ندارم صبر کنم تا فردا که طبق برنامه به گلزار شهداء برویم. شام خورده و نخورده راهی می‌شویم به سمت حاجی، آن هم درست در چنین شبی، شب شهادت سید مقاومت و چه‌قدر سخت است آوردن لفظ شهید کنار اسمش. از اسنپ می‌ترسم حق هم دارم، کاپوت ندارد. یک راننده خواب هم پشت فرمان نشسته که حوصله علیک هم نداشت. نگرانم و چشم از خیابان برنمی‌دارم. حدود قلعه دختر، این گنجینه وسط شهر، حواسم پرت زیبایی‌اش می‌شود، راننده هم حواسش پرت خواب، یک جیغ کافی بود که بیدار شود و تا آخر مسیر عایق رانندگی کند و ته کار عذرخواهی. از در پشت آمدیم و یک راست رفتیم سراغ کاپشن صورتی و آدم‌هایی که هیج‌جوره به این حرف‌ها نمی‌خورند، اصلاً قاعده گلزار شهدای کرمان همین است. اصلاً این‌جا هست که جمع اضداد را اثبات کند. کمی آن طرف‌تر راننده اسنپ ایستاده. - شما باعث شدید من هم بیایم، دلم بدجور گرفته بود برای چندمین بار، باز هم اثبات شد از روی قیافه نمی‌شود حکم کرد مخصوصاً سر مزار حاجی. دلم تاپ‌تاپ می‌کند، اما باید صبر را بیاموزد. سر مزار عادل هم می‌رویم و بعد شهید هاشمی و بعد... حاجی. حاجی مهمان دارد، سرش گرم مادری است که صدای غمش توی گلزار پیچیده. رفتیم پیش حاجی کمی که خلوت شد، زبانم هم باز شد. - حاجی رفیقت شهید شد. حاجی فامیل‌تون شهید شد. حاجی چه کنیم دل ما داره می‌ترکه. یاد حرف روح‌الله افتادم، سرم را آوردم جلو و توی گوش حاجی پیغامش را رساندم. شهید یوسف‌الهی هم بود. حالا برایم بزرگتر شده بود با خاطره جدیدی که از حاج قاسم شنیده بودم و عبدالمهدی، رفیق تمام تیم‌های ملی ایران. چرا؟ بس که نذر صلوات و گلاب کردم برای مدال‌ها. رسمش نبود ادب نکنم، اصلاً دلم تنگ مزارش شده بود. حالا وقت آن بود سر مزار شهید مغفوری برای خودم بخواهم، مادرم، پدرم و ... 🖊 "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
به‌نام‌او «کم‌کم ژست رسمی، خواهرانه می‌شود» (قسمت سوم) حدود ۹ به سمت فرودگاه شهید! نه مرحوم رفسنجانی می‌رویم. بقیه دوستان هم آمدند استاد موسوی هم بودند. چه‌قدر دلم می‌خواست خانم شریعت‌مدار را ببینم، نشد...، از این غم حال مساعدی نداشتند. آقای شروع می‌کنند به توضیح‌دادن. اصل روایت‌نویسی و ضرورت این امر را بیان می‌کنند. با این فضا بیگانه نیستم ولی مُصِر می‌شوم به روایتِ بیش‌تر و بهتر در عصر انحطاط روایت درست. دو ساعتی توی راه هستیم که بیشتر نمود می‌کند. یکی از مهم‌ترین معادن ایران و خاورمیانه است که صنعت آن بعد از انقلاب به رشد چشم‌گیری رسیده است. این روند رشد تولید و علم بعد از انقلاب را در پالایشگاه ماهشهر هم دیده بودم، اما یک فرق کلی بود، آن وقت فقط تنها خانم جمع من بودم و این بار در جمع گروهی از بانوان فرهیخته قرار داشتم. توضیحات حس ملی‌ام را قلقک می‌داد. حالا بیشتر منتظر دیدنش بودم. اما هر لحظه بیش‌تر این جمله را می‌گفتم: «جای روح‌الله خالی.» اصلاً باید آن‌ها ببینند و در عصر خودتحقیری رسانه‌ها، بر خویشتن ببالند. واقعاً حضور نوجوانان در این مکان‌ها، نوعی واکسن است برای پیشگیری شیوع خودکم‌پنداری. بعد از توضیحات آقای ، خانم خانم‌ها را به هم معرفی می‌کند، برخی را می‌شناسم، برخی را فقط به اسم می‌شناسم و بقیه برایم ابتدای امر غریبه‌اند ولی این حال خیلی طول نمی‌کشد. چون جلو نشسته‌ام اول از من شروع می‌شود و بعد بقیه دوستان. خانم شکوهی نویسنده و برنامه‌ساز هستند. خانم فلاح در بسیج دانشجویی سِمت دارند، خانم ازناوی و حیدری هم معرفی می‌شوند و بقیه دوستان. کم‌کم ژست رسمی، خواهرانه می‌شود. این‌جا پر از آدم‌های ایده‌پرداز و دغدغه‌مند است. 🖊 "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye