eitaa logo
دل‌گویه
421 دنبال‌کننده
1هزار عکس
45 ویدیو
38 فایل
من دوست دارم نویسنده باشم پس می‌نویسم از تمام دوست داشتن‌ها از تمام رسیدن‌ها با نوشتن زنده‌ام پس می‌نویسم پس زنده‌‌ام استفاده از مطالب با ذکر صلوات و نام نویسنده بلا‌مانع است. فاطمه میری‌‌طایفه‌فرد ارتباط با نویسنده: https://eitaa.com/fmiri521
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌نام‌او «به پاهایم التماس می‌کنم آبروداری کنند» (قسمت اول) سر سفره نمی‌فهمم چه می‌خورم، روح‌الله با ذوق من را به کار گرفته و پیتزا درست می‌کند. اما خوردن پیتزا دل خوش می‌خواهد، حداقل در حال خوف و رجا نمی‌شود. سر سفره خبردار می‌شوم که باید به کرمان بیاییم. نمی‌دانم چرا خوشحال نمی‌شوم، در حالت عادی این خبر می‌توانست، نیروی پتانسیل من را به انرژی جنبشی تبدیل کند و من را تا سقف خانه به بالا پرتاب کند. لبنان حال خوبی ندارد، دلم شور سید را می‌زند نمی‌خواهم حال خانه ملتهب شود هرچند که هست. توی این هیر و ویر پسته هم دست و پایم را بسته، خیس خورده‌اند و آماده خلال، اما این جانم است که درون دستانم خلال می‌شود. شب می‌گذرد بدتر از این اوصاف و بیش‌تر از حوصله گفتن، صبح اما گوشی به دست نمی‌گیرم، به‌ مرحله انکار رسیده‌ام از حجم درد بیروت. نمی‌خواهم باور کنم شایعات واقعی بوده، نمی‌خواهم. پیامک آمد که باید خودم را مهیای کرمان کنم. همین که بلند شوم یاالله است، ولی باید بلند شد. بعد از خبر ۱۴، تلویزیون آب پاکی روی دستم می‌ریزد؛ یعنی سید مقاومت شهید شده و حزب‌الله نیز رسماً اعلام کرده است. حالا من و کرمان، این چه خاصیتی‌است که درست همین شب باید کرمان باشم؟ شاید وظیفه‌ای، شاید تسکینی، شاید... نمی‌دانم فقط به پاهایم التماس می‌کنم آبروداری کنند. یک لباس گرم تمام بار من است و کارت ملی که مطمئن شوم می‌توانم در پرواز بنشینم. در راه فرودگاه تمام سعی خودم را می‌کنم بخوابم تا اخبار را دنبال نکنم، چون اشک دیگر از من اجازه نمی‌گیرد، آبرو را لحاظ نمی‌کند، این اشکِ ابن‌الوقت که دوست و دشمن نمی‌شناسد... 🖊 "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
به‌نام‌او «جمع اضداد» (قسمت دوم) نگران رسیدن به فرودگاه هستیم، باز از ام‌البنین کمک می‌گیرم و همان صدتا صلوات. به فرودگاه رسیدیم و نماز خواندیم و سوار شدیم. حس رسیدن به شهر کریمان برایم دلچسب است. خانم مهمان‌دار از پشت بلندگو اعلام می‌کند که به فرودگاه شهید... زبانش را می‌کشد، مرحوم هاشمی رفسنجانی نزدیک می‌شویم. چه‌قدر حرف داشت همین اشتباه کوچکِ لپی، آن هم در شهر . دیگر طاقت ندارم صبر کنم تا فردا که طبق برنامه به گلزار شهداء برویم. شام خورده و نخورده راهی می‌شویم به سمت حاجی، آن هم درست در چنین شبی، شب شهادت سید مقاومت و چه‌قدر سخت است آوردن لفظ شهید کنار اسمش. از اسنپ می‌ترسم حق هم دارم، کاپوت ندارد. یک راننده خواب هم پشت فرمان نشسته که حوصله علیک هم نداشت. نگرانم و چشم از خیابان برنمی‌دارم. حدود قلعه دختر، این گنجینه وسط شهر، حواسم پرت زیبایی‌اش می‌شود، راننده هم حواسش پرت خواب، یک جیغ کافی بود که بیدار شود و تا آخر مسیر عایق رانندگی کند و ته کار عذرخواهی. از در پشت آمدیم و یک راست رفتیم سراغ کاپشن صورتی و آدم‌هایی که هیج‌جوره به این حرف‌ها نمی‌خورند، اصلاً قاعده گلزار شهدای کرمان همین است. اصلاً این‌جا هست که جمع اضداد را اثبات کند. کمی آن طرف‌تر راننده اسنپ ایستاده. - شما باعث شدید من هم بیایم، دلم بدجور گرفته بود برای چندمین بار، باز هم اثبات شد از روی قیافه نمی‌شود حکم کرد مخصوصاً سر مزار حاجی. دلم تاپ‌تاپ می‌کند، اما باید صبر را بیاموزد. سر مزار عادل هم می‌رویم و بعد شهید هاشمی و بعد... حاجی. حاجی مهمان دارد، سرش گرم مادری است که صدای غمش توی گلزار پیچیده. رفتیم پیش حاجی کمی که خلوت شد، زبانم هم باز شد. - حاجی رفیقت شهید شد. حاجی فامیل‌تون شهید شد. حاجی چه کنیم دل ما داره می‌ترکه. یاد حرف روح‌الله افتادم، سرم را آوردم جلو و توی گوش حاجی پیغامش را رساندم. شهید یوسف‌الهی هم بود. حالا برایم بزرگتر شده بود با خاطره جدیدی که از حاج قاسم شنیده بودم و عبدالمهدی، رفیق تمام تیم‌های ملی ایران. چرا؟ بس که نذر صلوات و گلاب کردم برای مدال‌ها. رسمش نبود ادب نکنم، اصلاً دلم تنگ مزارش شده بود. حالا وقت آن بود سر مزار شهید مغفوری برای خودم بخواهم، مادرم، پدرم و ... 🖊 "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
به‌نام‌او «کم‌کم ژست رسمی، خواهرانه می‌شود» (قسمت سوم) حدود ۹ به سمت فرودگاه شهید! نه مرحوم رفسنجانی می‌رویم. بقیه دوستان هم آمدند استاد موسوی هم بودند. چه‌قدر دلم می‌خواست خانم شریعت‌مدار را ببینم، نشد...، از این غم حال مساعدی نداشتند. آقای شروع می‌کنند به توضیح‌دادن. اصل روایت‌نویسی و ضرورت این امر را بیان می‌کنند. با این فضا بیگانه نیستم ولی مُصِر می‌شوم به روایتِ بیش‌تر و بهتر در عصر انحطاط روایت درست. دو ساعتی توی راه هستیم که بیشتر نمود می‌کند. یکی از مهم‌ترین معادن ایران و خاورمیانه است که صنعت آن بعد از انقلاب به رشد چشم‌گیری رسیده است. این روند رشد تولید و علم بعد از انقلاب را در پالایشگاه ماهشهر هم دیده بودم، اما یک فرق کلی بود، آن وقت فقط تنها خانم جمع من بودم و این بار در جمع گروهی از بانوان فرهیخته قرار داشتم. توضیحات حس ملی‌ام را قلقک می‌داد. حالا بیشتر منتظر دیدنش بودم. اما هر لحظه بیش‌تر این جمله را می‌گفتم: «جای روح‌الله خالی.» اصلاً باید آن‌ها ببینند و در عصر خودتحقیری رسانه‌ها، بر خویشتن ببالند. واقعاً حضور نوجوانان در این مکان‌ها، نوعی واکسن است برای پیشگیری شیوع خودکم‌پنداری. بعد از توضیحات آقای ، خانم خانم‌ها را به هم معرفی می‌کند، برخی را می‌شناسم، برخی را فقط به اسم می‌شناسم و بقیه برایم ابتدای امر غریبه‌اند ولی این حال خیلی طول نمی‌کشد. چون جلو نشسته‌ام اول از من شروع می‌شود و بعد بقیه دوستان. خانم شکوهی نویسنده و برنامه‌ساز هستند. خانم فلاح در بسیج دانشجویی سِمت دارند، خانم ازناوی و حیدری هم معرفی می‌شوند و بقیه دوستان. کم‌کم ژست رسمی، خواهرانه می‌شود. این‌جا پر از آدم‌های ایده‌پرداز و دغدغه‌مند است. 🖊 "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
به‌نام‌او «داستان کیمیاگری» (قسمت چهارم) اول یک‌جا برای نماز نگه می‌دارند و در جایی دیگر برای ناهار. اصرار داریم رستوران حجم غذا را کم کند تا اسراف نشود، ولی خیلی توفیر ندارد حرف ما و غذا پروپیمان است‌، شاید هم قاعده شهر کریمان این‌گونه است. با این جماعت سفرکردن ملزوماتی دارد تمدنی و یک نمونه این‌که همه متفق‌القول‌اند نخورند، همه نوشابه‌ها را برمی‌گردانند و به ماءالشعیر اکتفا می‌کنند؛ برخی ثمرات از مواهب هم‌نشین‌بودن با اهل دل است. آخر غذا خانم‌ها طاقت نمی‌آوردند و ظرف می‌گیرند تا غذایی اسراف نشود؛ من هم می‌مانم برای کمک، غذاها را مرتب می‌کنیم، تازه و دست‌نزده... موقع سوارشدن اتوبوس، برای ما لباس کار گذاشته‌اند تا لباس‌های پلوخوری‌مان کثیف نشود، ولی من قاعده‌ام این است با همه لباس‌هایم هم پلو می‌خورم و هم آب‌گوشت؛ لباس‌ها، مثل بچه آدم هستند، نباید بین‌شان فرق گذاشت، فقط چادر را پشت و رو می‌کنم تا کثیف نشود. داستان سیرجان، داستان کیمیاگری‌است، این‌جا، از طلا با ارزش‌تر است. داستان ، هویت برگرفته از همت و توان علمی فرزندان وطن در استخراج مس از دل خاک است؛ بله خاک، خاک این پدیده مقدس که زمانی، هشت‌سال برایش جان‌ها فدا شده و حالا از دلش روزی می‌خوریم و چرخ صنعت را می‌چرخانیم. بعد از انقلاب، آمریکایی‌ها مجبور می‌شوند دل از مس ایران بکنند. روی یکی از دیوارها می‌نویسند «ما برمی‌گردیم» چون گمان‌شان این است که ايرانی‌ها نمی‌توانند را استخراج کنند. کاش هنوز هم این دیواره باقی مانده بود که وجود همین دیوار سند خودباوری ما بود در طول همین ۴۵ سال. 🖊 "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
به‌نام‌او «آنُد لاغر می‌شود، کاتُد چاق» (قسمت پنجم) بعد از انقلاب در سوم خرداد سال ۶۱ اولین ، آزادسازی می‌شود. درست روز آزادسازی خرمشهر؛ این تعبیر را از اتمام نقل می‌کنند که شما خرمشهر دوم را رقم زدید. روایت راوی کاروان ما، پر بود از اصطلاحات علمی و گاهی انگلیسی که ما را مجاب می‌کرد برای فهم بهتر، بیش‌تر گوش دهیم. این مسأله فکر مرا به خودش مشغول کرد که باید برای روایت هر واقعه‌ای در کشور، روایت مخصوص به سن و صنف افراد را هم بلد باشیم؛ روایت درست از افتخارات بزرگی که داریم بسیار اهمیت دارد؛ قطعاً روایت برای من و همراهانم با روایتی که برای نوجوان‌های گل‌به‌دست کارخانه می‌شود، باید متفاوت باشد، این تفاوت روایت، در درک درست مطلب برای اقشار مختلف مؤثر است... آقای آذرخش شروع می‌کنند به صحبت: «خلوص ابتدا پایین است، باید ناخالصی یک‌ده‌هزارم باشه، خروجی این صنعت توی هسته‌ای، صنایع های‌تک و... استفاده می‌شه... رسانایی اون خیلی مهمه...» توضیحات اهمیت کار را بالا می‌برد، در ذهنم سؤال شد خود کارگران می‌دانند کجا ایستاده‌اند؟! «دستاوردهای مهمی از بعد از انقلاب در این جا رخ داده است. اکنون دو روش استحصال داریم؛ در لاین خاک‌های اکسیدی، از سال ۷۵ خاک‌های باطله را هم به کاربری می‌رسانند...» از توضیحات فهمیدم که مس خالص‌تری به نسبت ۴۵ سال گذشته استخراج می‌کنند و این صنعت، رشد چشم‌گیری در این زمینه داشته‌است. اسم خاورمیانه که می‌آید گوشم تیز می‌شود: «یکی از بزرگ‌ترین نوارهای نقاله خاورمیانه که حدود ۳ کیلومتر است را در این‌جا داریم... این تکنولوژی‌های پیشرفته در اکثر کشورهای منطقه وجود ندارد. بعد از سال ۵۷ تاکنون راه‌اندازی و بهره‌برداری از به دست مهندسان ایرانی بوده است.» معدن پلکانی است و صحنه قشنگی را ایجاد کرده است، از هر هشت پله، یکی جاده است که خاک‌ها را جابه‌جا کنند. آقای آذرخش ادامه می‌دهد: «اخیراً ما، یعنی در رتبه پنجم دنیا قرار گرفته‌ایم، در ذخیره» به کارخانه اصلی می‌رسیم، در این‌جا دیگر ماسک زده‌ام و دست‌کش هم انداخته‌ام و برای تأکید بر روی کلاه ایمنی، آن را هم سرم گذاشتم. خب با این حساب کسی من را نمی‌شناسد؛ پله‌ها شبیه به پله‌های کارگاه‌های میراث فرهنگی است؛ یاد مسجد جامع قزوین می‌افتم، خودم را جمع‌وجور می‌کنم که چشمم به زیر پایم نیفتد، یک نوع مقابله با ترس از ارتفاع. هوا سنگین است، صدا به صدا نمی‌رسد، دستگاه‌ها مشغول خردکردن سنگ و خاک هستند برای استحصال . مسئولان نگران چادر‌های ما هستند که در دستگاه‌ها گیر نکند، خودمان هم. این دو نگرانی متفاوت است، آن‌ها نگران جان بودند و ما نگران آبرو. هر لحظه حواسم به کارگرانی بود که ساعت‌های زیادی مشغول کار در این محیط هستند. می‌رویم به آخرین بخش کار کار یعنی شمش . تمام همکاران تأکید بر خلوص مس ۹۹.۹ شمش دارند و این خیلی ارزشمند است. وارد پالایشگاه می‌شویم. درباره آلودگی گوگرد می‌گویند که چه‌طور توانسته‌اند تهدید را به فرصت تبدیل کنند و علاوه بر صرفه اقتصادی از محیط‌زیست هم محافظت کرده‌اند. خاک این منطقه شش و دو دهم درصد دارد، فکرش هم شیرین است که ۲۰ میلیون سال است این کانی‌ها را خدا برای ما کنار گذاشته‌است. با کمک مهندسان ایرانی عمر این معدن، ۳۵ سال دیگر اضافه شده است. خاک که خیس می‌شود، بعد از ریختن اسید خارج می‌شود. اصطلاح «آنُد لاغر می‌شود کاتُد چاق» من را می‌خنداند و در کارگاه با همین اصطلاح خنده‌دار روبه‌رو می‌شوم. مهندس با غرور دوباره تأکید می‌کند: «کلی کارهای کارخونه از طریق ربات اتفاق می‌افتد. بهترین دنیا در است.» خب حالا به چه درد می‌خورد این ؟ کارشناس مهندس توضیح می‌دهد: «ما موظف به تأمین نیاز داخلی هستیم و مازاد نیاز داخلی به صورت شمش به دیگر کشورها صادر می‌شود.» محصول خروجی ۱۴۰ کیلوگرم است و الآن حدود ۷۰ میلیون قیمت دارد. 🖊 "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
به‌نام‌او یک روایت واقعی در راه برگشت از مشهد بودیم. خانمی تماس گرفتند، خودشان را معرفی کردند و گفتند از چه کسی شماره من را گرفته‌اند. توضیحات کامل بود ولی من خسته راه بودم. از متن‌هایم گفتند و متوجه شدم کانال را به دقت دنبال می‌کنند. در مورد یادداشت و روایت پیشرفت که درباره بود، نکاتی داشتند. اول قضیه برایم جدی نبود، شاید خستگی مانع بود و شاید چون دو ماهی از نگارش متن می‌گذشت، دیگر اهمیتی حس نمی‌کردم. ایشان خاطرات ویژه‌ای درباره مس سرچشمه داشتند. مدتی در خانه‌های سازمانی مستقر بودند. همسرشان مدیر عامل مس بودند و با روحیه جهادی، بعد از مس را به رونق رساندند، حتی بیشتر از قبل، به طوری که ایران یکی از اولین‌ها در تولید مس با خلوص بالاست. سخن با این بانوی ویژه داشت برایم جذاب می‌شد. مشتاق شنیدن مابقی روایت ایشان بودم. خانم اردبیلی کتاب همسر مرحوم‌شان را با تواضع مثال‌زدنی به دستم رساندند تا بیشتر بدانم. جمع آوری بخشی از هویت تاریخی، اقتصادی ایران در اوج جنگ هشت ساله، کار باارزشی است. حاج خانم اردبیلی را به دوستان معرفی کردم و ایشان قدم رنجه کردند و در مراسم حضور یافتند. از پس تمام این سخنان، چیزی من را منقلب کرد که یک متن ساده چطور می‌تواند اثر اجتماعی ایجاد کند؟ نه از جهت نوشتن چون منی، از جهت قداست قلم که خدا به آن قسم خورده‌است. از جهت کتابت و نگه‌داری بسیاری از سرمایه‌های اجتماعی که هنوز کسی سراغ‌شان نرفته. مس سرچشمه یکی از بی‌نهایت اتفاقات خوب است که می‌شود به آن بالید. "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye