🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۸۷
همونجا به حامد زنگ زدم و آدرس کافه رو دادم که بیاد اونجا دنبالمون..
حامد که رسید با دیدن نسترن خیلی تعجب کرد و گفت
-فکر میکردم با فهیمه ببینمت
-آخه آدم عاقل، اگه فهیمه کنارم بود که من مشکلی نداشتم
صورت نسترن سرخ شد، خودم فهمیدم چه گندی زدم، یهو گفت
-باشه سروش خان، من میرم که شما مشکلی نداشته باشی
بلند شد و رفت طرف بیرون کافی شاپ، حامد گفت
-جریان چیه سروش؟ این کیه؟
-جریان مفصله، بشین برم دنبالش
بلند شدم دوییدم دنبال نسترن،
وقتی بهش رسیدم داشت از در میرفت بیرون، دستمو جلوی در گذاشتمو گفتم:
اینطوری نمیشه با هر حرفی سرتو بندازی پایین بری
-این هر حرفی نبود سروش، تو انگار پشیمونی با من اومدی فقط روت نمیشه بهم بگی
-نسترن خل نشو، من که بچه نیستم، خودم با میل و اراده ی خودم باهات اومدم،
حرفی هم که زدم فقط توضیح شرایط به دوستم بود، حامد خیلی گله، اصلا فرق میکنه با مهران و بقیه،
خیلی به خونه و خونواده اهمیت میده، در کل آقاست
-دیگه از این حرفا نزنی، اصلا اسم فهیمه رو پیشم نیار
-چشم عزیزدلم، چشم تاج سر
دوتایی برگشتیم پیش حامد،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۸۸
وقتی جریان و براش تعریف کردم گفت:
نمیدونم چی بگم، تو میخوای بدون بابابزرگت و گالری بابات چیکار کنی؟
خونه رهن کردی ماشین خریدی از کجا میخوای بیاری بخوری؟
-حامد من همیشه بهت حسودیم میشه، هم خرج خانواده تو میدی هم به بقیه کمک میکنی، همون کاری رو میکنم که تو میکنی
-پسر خوب من همین الان از شرکت اومدم، مرخصی ساعتی گرفتم، تو میدونی من اصلا چیکار میکنم؟
بیخیال گفتم: هرچی، کاره دیگه
-بله، دوییدن تو سالن تولید و روزی هشت نه ساعت سرپا بودن کاره،
تو شرکت ما خبری از عزت و احترام گالریتون نیست سروش خان
نمیخواستم جلوی نسترن کم بیارم، گفتم:
یه جوری حرف میزنی انگار آپولو هوا میکنی،
اگه تو میتونی منم میتونم، فعلا یه جا امشب ردیف کن تا فردا بگردم دنبال آپارتمان
-ازدواجتون چی؟ کی ثبت میشه؟
به نسترن نگاه کردم، نمیدونستم چی بگم،
حامد گفت:
اگه بخواین صیغه ی محرمیت هم بخونید باید پدر ایشون رضایت بده
نسترن گفت: اون پدرم نیست
حامد با تعجب نگاهم کرد،
گفتم
-بعد از مرگ پدرش، مادرش با عموش ازدواج کرده، بعد هم شناسنامه شو عوض کردن
و اسم عموشو گذاشتن داخلش، نسترن خودشم چند سال پیش اینو فهمیده
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۸۹
-خب اون مشکلی نیست، عمه ای مادربزرگی خاله ای کسی بیاد شهادت بده این آقا عموشه
میتونید شناسنامه ی اصلیشو درخواست کنید و با همون عقد کنید، میدونید مزار پدرتون کجاست؟
نسترن گفت: بله میدونم
-خب اینم خودش مدرک خوبیه، میشه ثابت کرد،
مادرتون در قید حیاته؟ راضیه به این ازدواج؟
به جای نسترن من گفتم:
آره داداش راضیه، چرا بازجویی میکنی؟ یه شب جا خواستم ازت
با خنده ی من حامد هم خنده اش گرفت، دوباره گفت
-کاش خانواده ها رو راضی میکردین، اونطوری بهتر بود
-چشم بسته غیب گفتی؟ راضی نمیشن خب چیکار کنیم؟
حامد اون شب ما رو برد پیش داییش، آپارتمانش بزرگ بود و خودش تنها زندگی میکرد،
کلی هم بهش سفارش کرد و رفت، به داییش گفت ما زن و شوهریم و به خاطر بدهی من فراریم،
بیچاره داییش چقدر دلداریم داد..
موقع خوابیدن نسترن آروم گفت
-از فردا چیکار کنیم؟
-فردا که فقط باید دنبال خونه بگردیم،
البته نمیدونم پس انداز مامانم چقدره ولی حتما اونقدری هست که وسط شهر یه جای خوب گیرمون بیاد،
بعدش باید فکر وسیله باشیم برای زندگی
-خب بعدش؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۹۰
چونه شو آوردم بالا و گفتم:
هی بعدش بعدش نکن، با مامانت قرار بذار باهاش حرف بزنیم ببینیم میشه بدون شکایت و این حرفا رضایت بگیریم ازشون
-باشه، بهش زنگ میزنم ولی پس فردا
-چرا پس فردا؟
لبخند زد و گفت:
چون فردا باید بریم دنبال خونه بگردیم، وسیله بخریم کلی کار داریم
دماغشو کشیدم و گفتم:
رسما داریم زن و شوهر میشیما
-وای چقدر هیجان داره
باهم خندیدیم، کنار نسترن بودن به همه ی سختی ها می ارزید، به اینکه این لحظات قشنگ و عاشقونه رو تجربه کنم..
وقتی دیدم خوابش برده زل زدم به صورت قشنگش، همه ی قشنگیا جمع شده بودن تو چهره ی معصومش،
آروم لپشو نوک دماغشو بوسیدم، از دیدنش سیر نمیشدم، تصور اینکه یه عمر قراره کنارش زندگی کنم حالمو خوب میکرد...
صبح که از خواب بیدار شدیم دایی حامد کلی برامون تدارک دیده بود، حسابی بهمون چسبید،
اصرار داشت بیشتر پیشش بمونیم تا مشکلم حل بشه اما گفتم یه بابابزرگی دارم که میتونه کمکم کنه،
میرم ازش قرض میگیرم، دروغ نگفتم، بابابزرگم انقدر داشت که میتونست یه شهر و بخره،
بعد از صبحونه از خونه زدیم بیرون، این بار تلفن نسترن زنگ خورد،
جواب داد: بله؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_219
به من هم اشاره میزنه و میگه:
- تو هم پاشو برو بالا لباس عوض کن دیگه خسته شدی.
- مرسی خسته که نشدم ولی اول برم لباس بپوشم باز دوباره میام کمکتون.
- برو مادر راحت باش..
از جام بلند شدم که رهامم همراهم طبقه بالا اومد.
از اینکه انقدر یکسره بهم میچسبید یه جورایی معذب میشدم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- تو هم میخوای بیای توی اتاقم؟
رهام اخمی کرد و گفت:
- چقدر اعتماد به نفست بالاست! نخیر میخوام برم پیش ارسلان.
ابرویی بالا انداختم که رهام رفت سمت اتاق ارسلان و منم داخل اتاق خودم رفتم.
نگاهی به لباسهای توی کمدم کردم. تقریباً همشون رو پوشیده بودم.
رنگ کرم حسابی بهم میومد و دوسش داشتم.
آرایش کم رنگی هم کردم و برای اولین بار دستم رفت سمت خط چشمی که روی میز آرایشم بود.
برداشتمشو درشو باز کردم، یه خط نازک و باریک گوشه چشمم کشیدم و دادمش سمت بالا که چشمامو حسابی کشیدهتر نشون میداد.
نگاهی توی آینه به خودم انداختم حسابی تغییر کرده بودم.
لبخندی روی لبم نشست و نمیدونم چرا تصمیم گرفتم که روژم رو هم پررنگتر کنم. به نظرم بیشتر بهم میومد..
رژ لبمو پاک کردم و دوباره برای خودم رژ زد.
م راضی و خوشحال گوشیمو از شارژ کندم و طبقه پایین رفتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_220
خاتون با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- ماشالله مادر حسابی خوشگل شدی ها..چقدر تغییر کردی..
- واقعاً راست میگی ؟خاتون خوب شدم؟
خاتون سری تکون داد و گفت:
- آره یادم باشه یه اسپند برات دود کنم.
- انقدر نازشو نکش!
خاتون با خنده گفت:
- حسودی کردن نداره که مادر... تو هم خوشگل شدی
با خنده نگاهی به ارغوان کردم.
عاشق تیپ و استایلش بودم، همیشه شیکترین و بهترین لباسها رو میپوشید.
کم کم شب نزدیک میشدیم و تقریباً همه هم اومده بودند...
بعد اینکه شام خوردیم اردشیر نگاهی به ساعتش کرد و رو به نعیمه گفت:
- بلند شو بهتره بریم دیگه کم کم..
با تعجب نگاهشون کردم، یعنی همین امشب میخواستم برن؟؟
نعیمه از جاش بلند شد.
ارسلان رفت طبقه بالا بود چمدونهاشون رو آورد ارغوان با بغض مادرشو بغل کرد و گفت:
- دلم براتون تنگ میشه..
- بهت که گفتم تو هم بیا تا بریم!
- اون وقت دانشگاهمو چیکار کنم؟
- خوب یک ترم مرخصی بگیر چی میشه مگه؟
ارغوان سرشو تکون داد و گفت:
- نه دیگه..میخوام زودتر تموم بشه برین به سلامت!
اردشیر نگاهی بهم کرد و گفت:
- مهسا بیا کارت دارم
با خجالت سرمو پایین انداختم و از جلوی نعیمه رد شدم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۹۱
نمیدونم بهش چی گفتن که رنگ صورتش قرمز شد،
بهش اشاره کردم بزن رو آیفون، وقتی زد عموش داشت صحبت میکرد
-قرارمون امروز بود، شنبه، باید با دویست میلیون بیایید وگرنه..
به جای نسترن گفتم:
خواب دیدی خیر باشه عموجان،
پولی در کار نیست، منتظر احضاریه ی دادگاه باش، خلاص
دکمه ی قطع تماس رو زدم، حس کردم نسترن خیلی پکره،
گفتم چیه گل من؟
-سه روزه داریم دور خودمون میچرخیم، سروش...
-دور خودمون نمیچرخیم عزیزم، امروز هرطوری شده یه خونه پیدا میکنم، بقیه ی کارا هم خیلی زود جفت و جور میشه
به مامانم زنگ زدم، گفت موقع قرارداد خونه پول رو بهم میرسونه،
تا ظهر میگشتیم تا بالاخره تو یه بنگاه چشممون آپارتمان یه خوابه ای رو گرفت،
هم مکانش مناسب بود هم امکاناتش، بعد از بازدید قرار شد بعدازظهر صاحبش بیاد برای عقد قرارداد..
همون روز قولنامه رو نوشتیم و پول رهن رو به حساب صاحبخونه واریز کردم،
تقریبا هوا تاریک شده بود که کلید رو تحویل گرفتیم،
وقتی رفتیم داخلش با دیدن خونه ی خالی دلمون گرفت، به نسترن گفتم
-کاش لااقل وسایلمو از بابابزرگ میگرفتم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۹۲
-اون وسایل اونجا قشنگن، اون خونه کجا و اینجا کجا
-نسترن، اینطوری نگو دلمو خون نکن دیگه، ایشالا تا پنج ماه دیگه با بابابزرگ آشتی میکنم میریم همونجا زندگی میکنیم
-چرا پنج ماه؟
-چون پنج ماه دیگه موعد قراردادمه، اونجا رو رهن کردم
-چرا من فکر میکردم خریدی؟
خندیدم و بعد از باز کردن در حموم گفتم:
چون فکر کردی خیلی مایه دارم
-نیستی مگه؟
رفتم طرفش، دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
فقط بابابزرگ پولداره، نمیدونم چطوری و از کجا، چون انگار خانواده اش هم از طبقه ی متوسط بودن،
خلافکارم نیست، ولی خیلی پولداره، خیلی
-ممکنه یه روزی تورو ببخشه؟
-نمیدونم، تا حالا کسی رو غضب نکرده بخواد بیرونش کنه که بدونم کی آشتی میکنه،
ولی مهم نیست، آخرش مجبوره خودش بیاد طرفم، من نوه ی محبوبشم
-اوهووووو، خدای اعتماد به سقف
-چی شد چی شد؟ منو مسخره میکنی؟ جرات داری وایسا
-جرات ندارم و فرار میکنم...
اون شب شام بیرون خوردیم و موقع برگشت
رفتیم دوتا پتو و دوتا بالشت با یه زیرانداز خریدیم، برای خوابیدن بد نبود،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_221
اردشیر رفت داخل آشپزخونه که پشت سرش رفتم و گفتم:
- بله آقا؟
- منو نعیمه میخوایم بریم کانادا حدود دو ماهی هم نمیایم...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله خاتون بهم گفته.
- میتونی این مدت بری خونه پدرت.
توی کارتت به اندازه نیاز برات پول ریختم بازم کم داشتی میتونی بهم زنگ بزنی!
- خیلی ممنون شما تا اینجاشم بهم لطف کردین!
- گفتم که بخوای تعارف کنی... اگه مشکلی برات پیش اومد یا کاری داشتی به خودم زنگ بزن باشه؟
سرمو تکون دادم که اردشیر گفت:
- در نبود من میتونی روی اردلان هم حساب کنی!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- اردلان؟
- آره بهش سپردم که هوای تو رو داشته باشه کار دیگهای با من نداری؟
- نه برین به سلامت.
- خداحافظ
سرمو تکون دادم و پشت سر اردشیر از آشپزخانه بیرون رفتم.
نعیمه با نفرت بهم زل زده بود.
سرمو پایین انداختم.
خاتون یه ظرف آب و قرآن جلوی در آورده بود که اردشیرو نعیمه رو از زیر قرآن رد کرد و کاسه آب رو پشت سر ماشینشون ریخت.
ارغوان با بغض داخل خونه برگشت.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane