26.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند نکته مهم درباره زن و شوهر👌👆
#دکتر عزیزی 👇👇
@delkade_matn
دلکده متن(پرسشوپاسخ)^_^❤️🍃
🌙❤️🩹 سرگذشت دختری که شب عروسیش بهش تهمت میزنن...... @delkade_matn
🌙❤️🩹 سرگذشت
دختری که شب عروسیش بهش تهمت میزنن......
@delkade_matn
ادامه ....
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
طوری از جام بلند شدم و دویدم تو حیاط که دو سه باری سکندری خوردم، در حیاط رو باز کردم با دیدن افشار هول گفتم: چیشد آقا افشار؟ دیار کجاست چرا باهاتون نیست؟اون یارو چیشد زنده است؟
افشار نچی کرد و گفت: اگه شکممو سفره نمیکنی بیام تو بگم!
وا رفته گفتم: الان وقت شوخیه آقا افشار؟ دلم داره میترکه بخدا.
از جلو در کنار رفتم اومد تو خونه و با خنده گفت: یه دو روز دیار اون تو بمونه آدم میشه!دلهره نداره که، هیچیش نمیشه.
-کجا بمونه؟ توروخدا حرف بزن آقا افشار اصلا زنده است اون یارو.
رفت تو خونه و کتش رو درآورد و با خونسردی گفت: آره خداروشکر، خدا بهمون رحم کرد، زنده است اما مریض خونه است.
نفسم آزاد شد و گفتم: خداروشکر، پس دیار کجاست؟
- انتظار نداری که با من بیاد؟! زده یکی رو لت و پار کرده، خودش که بیهوشه، کس و کارش هم معلوم نیست کیه، از شهربانی اومدن بردش تا تکلیفش معلوم بشه!
اسم شهربانی رو که آورد زیر پام خالی شد کم مونده بود بیوفتم که افشار گرفتم و تکیه ام داد به صندلی تو نشیمن و رو به طوبی خانوم گفت: یه لیوان آب قند بی زحمت.
طوبی خانوم سریع رفت و افشار گفت: نگفتم که مرده! زنده است فعلا، اشکال نداره، زندان ازش یه مرد واقعی میسازه، اصلا حبس کشیدن مال مرده!
گریه ام گرفته بود رو به افشار گفتم: اگه اون یارو بمیره چی!
طوبی خانوم آب قند به دست گفت: زبونتو گاز بگیر انشالله که چیزی نمیشه و سالم و سلامت برمیگرده، نذر کردم این پسر بی دردسر برگرده به محله فقرا شام بدم و سفره ابلفضل پهن کنم!
انشالله ای زیر لب گفتم و یکم از آب قندی که طوبی خانوم آورده بود خوردم، افشار از جاش بلند شد و گفت: اومدم بهتون خبر بدم که از نگرانی دربیاین منم برمیگردم شهربانی ببینم میتونم کاری کنم فعلا آزاد بشه.
از جا پریدم و با گریه و زاری گفتم: منم میام!
-میخوای منو به کش*تن بدی؟ من ببرمت اونجا که دیار نفسمو میگیره که!
+نه تورو خدا آقا افشار من اینجوری آروم نمیگیرم بیام ببینمش همین، توروخدا آقا افشار!
-ای داد چرا قسم میدی آخه؟!
انقد گفتم و التماس کردم که راضی شد! سریع لباس تیره ای پوشیدم و روسری سر کردم و باهاش رفتم، فضای شهربانی انقد ترسناک بود برام که نزدیک افشار راه میرفتم و از نگاهاشون معذب بودم!
افشار چند ضربه به در اتاقی زد و بعد در رو باز کرد پشت سرش راه افتام، دیار با سر پایین رو صندلی نشسته بود!صدای سلام کردن افشار رو که شنید سر بلند کرد و با دیدن من اخم کرده بلند شد و گفت: اینو واسه چی آوردی اینجا؟
#تجربه
#واقعی
12.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🍃
میشود زن بود، اما مرد میدان بود.
زنده بود، اما همیشه چون شهیدان بود.
بخشی از نماهنگ
#مالکی_دیگر 🎥🪴
#امر_به_معروف #حجاب
@delkade_matn
🌸 خطاب به #مجردان بزرگوار
بدترین فرد برای ازدواج کیست؟🔻
🔹 بيشتر روانشناسان خانواده معتقدند نامناسب ترین افراد برای ازدواج کسانی هستند که مبتلا به اختلال شخصیت هستند.
🔰اختلال شخصیت چیست؟
👈 کسی که مبتلا به اختلال شخصیت است در زندگی فردی خود و با تمام روابط بین فردی خود مشکل دارد ولی معتقد است که او سالم است و دیگران مشکل دارند!
👈ارتباط برقرار کردن با این افراد کار سختی است و نیاز به درمان فردی دارند. برای مثال، کسی که اختلال شخصیت خود شیفته دارد:
■ فکر می کند آدم بسیار مهم و بی نظیری است
■ تحمل انتقاد را ندارد
■ همیشه خود را محق می داند
■ توانایی همدلی با دیگران ندارد
■ حسود و متکبر است
■ نیازهای خودش برایش مهم است
■ دیگران را استثمار می کند
👈 این افراد اغلب اوقات با یک فرد بسیار وابسته ازدواج می کنند.
🌷🍃🌸🌺❤️🌺🌸🍃🌷
#ویژه_مجردها
@delkade_matn
#دلبری زنانه از پشت تلفن
به شوهرت زنگ بزن تا گوشیو جواب داد بی مقدمه اینارو بگو
💜اول صبح بگو آخ قربون اون صدای خش دارت بشما (ذوق مرگمیشه )
💜ببخشید چی تو صدات قاطی کردی که اینقد آرومم میکنه؟؟؟؟
💜بگو گوشتو بیار جلووو گفتم بیار جلوووو باصدای نفسی بگو:امشب یه سوپرایز دارم
💜استرس داشتم زنگ زدم صداتو بشنوم یکم آروم بشم
💜مردا عاشق اینن که مثل آلارم باشی صب زنگ بزنی بیدارش کنی بگی .نفسسسسس پاشو دیرت میشه هاا زنگ زدم اولین صدای روزت صدای ب و س من باشه.
💜روی صدای خندتون کار کنین دل چسب ترین چیزی که مرد پشت تلفن میشنوه صدای خنده هاته چپ و راست بخند
💜 توخجالت نمیکشی لعنتی ؟؟؟؟بعد که گفت چیشده ؟بگو چیکار کردی که من انقد باید دلم برات تنگ بشه ؟؟؟
@delkade_matn
#همسرداری
🍃 قبل از این که جر و بحثی را باهمسرتان شروع کنید
با خود فکر کنید آیا موضوع واقعا ارزشش را دارد که شما را عصبانی کند؟
یا می توانید به سادگی از آن بگذرید؟
@delkade_matn
#حسادت همسران
اگر یه موقع هایی میبینید که همسرتون نسبت به کسی حسادت میکنه و به خاطر حسادتش به اون فرد عکس العمل نشون میده یکی از راهای کم کردن این نوع حسادت افزایش دادن عزت نفس همسرتونه
❌چطوری؟
از همسرتون تعریف کنید .مخصوصا در مورد اون ویژگی هایی که میبینید نسبت بهشون بر روی اون فرد حساسه.
بهش میدون بدید که کارهایی رو انجام بده که با انجام اون کارها پیش شما خودش رو نشون میده.
👈اگر همسرتون احساس کنه که بهش اعتماد دارید و اون رو در همه موارد قبول دارید و ترجیهش میدید خودش رو کمتر در معرض حسادت و مقایسه با دیگران قرار میده.
@delkade_matn
دلکده متن(پرسشوپاسخ)^_^❤️🍃
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با م
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با مادرم به سرزمین مادریش یعنی ایران برم.
بعد از اون همه کشمکش و بحث دعوای مادرم سر جدایی که من رو حسابی کلافه کرده بود تا به پارتی و مهمونی و هرچی خلاف هست رو بیارم، با مادرم به ایران رفتیم، حتی فکرشم نمی کردم که یه دختر ایرانی بخواد من و این همه تغییر بده...
اون حجاب و صلابتش، اون چشمای معصومش قلب من و نشونه رفته بود.
پسر بی بند و باری بودم ولی اون دختر ایرانی شد همه ی وجودم😍...
فکر می کردم ساده به دستش میارم ولی اون واسم شرط داشت، یه شرط...
سرگذشتکارن👇
@delkade_matn
#سرگذشتکارن
مغزم داشت سوت می کشید، دندون روی هم ساییدم و گفتم:
- پسره ی احمق، برات دارم!
تمام ذهنم درگیر شده بود، یه دلیلی داششت که گوشیم و با خودش برد، چی می خواست به سرم بده؟ تمام فکرم نسبت بهش منفی شده بود، چون تا حالا خیری ازش ندیده بودم که حالا بخواد بهممحبت کنه و گوشیم و درست کنه!
با ذهن آشفته وارد ویلا شدم و عین چی از کاری که کرده بودم پشیمون موندم، هم کارن فهمید و هم گوشیم شکست.
توی فکر بالا رفتم، المیرا پایین اومده بود، با غضب نیم نگاهی بهم انداخت، از عمه سراغ کارن و می گرفت، گفت که بالا تو اتاقش نبوده، عمه هم گفت که خبر نداره، اینجا بود که فهمیدم عمه از رابطه ی المیرا و کارن خوشش نمیاد، حتی بهش تعارف نکرد که بره فرنی بخوره، برخورد گرمش باهام دلم و گرم کرد، فهمیدم تو این جمع یکی و دارم که براش مهمم!
المیرا گوشیشو مقابلش گرفت، زنگ زد و رو اسپیکر زد، حتما به کارن زنگ می زد، چه نیازی بود تا روی اسپیکر بزنه، تا آخر بوق خورد و کسی جواب نداد، رو به عمه با صدای بلند گفت:
- گوشیشم که جواب نمیده!
و من مطمئن شدم که با کارن تماس گرفت، المیرا چی و می خواست به من ثابت کنه، نکنه از حسم چیزی فهمیده بود که اینطوری می خواست حسادتمو تحریک کنه؟!
کم کم بقیه بیدار شدن و پایین اومدن، هرکی پایین می اومد با چمدونش می اومد، عمه اول با فرنی پذیرایی کرد و بعدش سفره ی صبحونه ی قشنگی چید، دم دمای آخر همه با هم خوب بودن و خوش و بش می کردن، حتی عمه و زنعمو که اون روز مثل کارد و پنیر بودن با هم بگو بخند می کردن، به گفته ی بچه ها ون قرار بود چهل دقیقه دیگه برسه ولی هنوز از کارن خبری نبود، المیرا از بس به کارن زنگ زده بود خودشو خفه کرد، مدام گوشیش در گوشش بود، لحظه های آخر بود که سر و کله ی کارن پیدا شد، حال افتضاحی داشت ، موهای بهم ریخته، دکمه های پیراهنش تا روی شکمش باز بود، رد رژ روی پیراهن سفیدش بدجور توی چشم می زد و با دیدنش حس کردم قلبم از حرکت ایستاد.
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام