eitaa logo
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
38.8هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
4هزار ویدیو
5 فایل
و تو خدای بعیدهایی❤️ #کپی‌از‌سرگذشت‌ها‌حرام‌است‌دوست‌عزیز نکات همسرداری ویژه، سرگذشت های واقعی✔️👌
مشاهده در ایتا
دانلود
13.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازدواج .... قبل از ازدواج چشماتو 👈بازکن بعد از ازدواج چشماتو👈 ببند چقدر این جملات در عین سادگی مهم هستن @delkade_matn
10.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| 💔 آیا سردی‌ عاطفی در خانواده قابل کنترل یا درمان است؟ @delkade_matn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایون این حرکت ورزشی رو یاد بگیربد تا هزینه هاتون حسابی کم بشه 😁 @delkade_matn
یه خانووم با سیاست ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ ✔️داغ هر بحث و دعوا با همسرش رو به دل دیگران نمیذاره تو خونه هر بحث و دعوایی که داشتین تو جمع بروز ندین🍃🌸 دشمناتونو دلشاد نکنید🍃 اگر دوست ندارین کسی تو زندگی شما دخالت کنه دعواهاتون رو به خلوت دو نفره تون ببرید👌 در زمان ناراحتی گله و شکایت نکنید 🔵 سعی کنین تو موارد مختلف با همسرتون بشین. 🔵مثلا میخواین برین خونه خواهر شوهرتون، همسرتون میگه فلان $کادو رو بخریم و براشون ببریم. زود برنگردین بگین: ❌ «وای چه خبره مگه! زیاده و.... » ✅ بلکه بگین: «آره خیلی خوبه» 🔵و بعد که رفتین کادو رو بخرین یه چیز تر انتخاب کنین و بگین : ❣ «عزیزم این بیشتر به کارشون میاد» یا بگین: ❣ « این با سلیقه خواهرت بیشتر جور درمیاد» و ... 👈 صریح و درجا نکنین. کم کم نظرتون رو اعمال کنین. اینجوری بیشتر جواب میده. 🦋 @delkade_matn
17.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رابطه رو بخاطر هر چیزی خراب نکنین... 💛✨ . 🖌 @delkade_matn
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با م
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با مادرم به سرزمین مادریش یعنی ایران برم. بعد از اون همه کشمکش و بحث دعوای مادرم سر جدایی که من رو حسابی کلافه کرده بود تا به پارتی و مهمونی و هرچی خلاف هست رو بیارم، با مادرم به ایران رفتیم، حتی فکرشم نمی کردم که یه دختر ایرانی بخواد من و این همه تغییر بده... اون حجاب و صلابتش، اون چشمای معصومش قلب من و نشونه رفته بود. پسر بی بند و باری بودم ولی اون دختر ایرانی شد همه ی وجودم😍... فکر می کردم ساده به دستش میارم ولی اون واسم شرط داشت، یه شرط... سرگذشت‌کارن👇 @delkade_matn
با دست به در ورودی اشاره کردم و گفتم: - بفرما! سرشو تکون داد و گفت: - باشه، خودت خواستی! پشت سرم اومد، فکر کردم کوتاه میاد، ولی کفشاشو که از پاش در آورد، با چشمای درشت نگاش کردم و گفتم: - واقعا میخوای بیای تو؟ - آره خب، خودت خواستی! برو دیگه. چه غلطی کرده بودم که در و براش باز کردم و این وقت شب اجازه دادم اینجا بیاد. - پدرم خوابش سبکه! - اشکالی نداره. و دیگه‌ منتظر نموند و قبل من وارد خونه شد، پر از حرص دست زیر گلوم محکم مشت شد. در و نیمه باز گذاشتم، به سمت کارن رفت و قبل این که در و باز کنه جلوش ایستادم، پشتم در اتاق بود. - ازت خواهش می کنم برو، هرچی که بود رو گفتم، قبل این که خانواده ام و بیدار کنی و رسوایی برام به بار بیاری از اینجا... نذاشت حرف بزنم و انگشت اشاره اشو وسط لبام گذاشت. قلبم برای یه لحظه وایساد. نفسش تو صورتم پخش شد و حالم و دگرگون کرد و آروم هیس گفت! صدای ضربانم قلبم و به وضوح می شنیدم، دست زیر گلومو گرفت و باز کرد و تو یه حرکت چادرم از روی موهام به روی شونه ام افتاد. لباشو بغل گوشم آورد و گفت: - این چه حسیه که دارم زهرا؟ نفسم توی سینه ام حبس شد، منظورش و نفهمیدم، از کدوم حس حرف میزد؟ - نمیخوام بهت فکر کنم، ولی... نفسشو فوت کرد تو گوشم، دیگه‌نمی تونستم، اضطراب و استرس بیدار شدن یکی از اعضای خونه داشت دیوونه ام می کرد، این وضعیتی هم که کارن من و توش گیر انداخته بود به کنار... التماسش کردم. - تو رو خدا برو. دست آروم روی سینه ی پهنش گذاشتم و کمی هولش دادم، عقب نرفت هیچ، جلوتر اومد. گیج بودم و فقط می خواستم که بره، ولی اون اصلا عین خیالش هم نبود.
💜💟💜💟💜💟💜 🌟روش های ارزان برای   😊 💠بدانید زمانی که همسرتان از سر درد شکایت می کند، چاره سر درد او  قرص  مسکن  نیست ، بلکه یک لبخند است. 🔅هر روز از همسر خود سوال کنید که چه کاری می توانید برایش انجام دهید. 🔅وقتی از شما خطایی سر می زند اظهار تاسف کنید. وقتی هم که تقصیر از شما نیست باز هم اظهار تاسف کنید! 🔅وقتی اوضاع قمر در عقرب است، لبخند را فراموش نکنید. اگر بخندید دنیا هم با شما می خندد و اگر گریه کنید یقین بدانید که دنیا شما را تنها خواهد گذاشت. 🔅از تلاش های همسرتان تشکر کنید و ببینید این تشکر تا چه حد موثر واقع می شود. 🔅به این فکر کنید که همسر شما زن خیلی خوبی است، مادری بسیار خوب، عروسی بهتر از دیگر عروس ها و اگر به این طرز فکر ادامه دهید، او همین طور خواهد شد. 🔅خسیس نباشید و در ستایش همسر خود دست و دلباز باشید. اما به یاد داشته باشید که در هیچ موردی مبالغه نکنید. باید همسرتان استحقاق تعریف و تمجیدی را که شما می کنید، داشته باشد وگرنه ممکن است نتیجه خوبی ندهد. 🔅همسر خود را تشویق کنید و کمک کنید تا استعدادهای پنهانی او شکوفا شود. 🔅به جای هدایای گرانبها، وقت خود را در اختیار همسرتان قرار دهید. نشان دهید که به او توجه دارید، حتی پس از یک روز کار سخت! برای او هدیه ای ببرید حتی یک شاخه گل به این ترتیب او خوش اخلاق می ماند. 🔅هرگز با همسرتان نجنگید، چون امکان ندارد در جنگ برنده شوید. در عوض از قلم برای نوشتن آن چه در ذهن دارید استفاده کنید. بعد آن را به همراه شاخه ای گل 🌹تحویل او بدهی همسرانه @delkade_matn
👈 گاهی ممکن است تفریحات شما و همسرتان متفاوت باشد همین سوژه ای برای دعواشود، درحالی که اصلااهمیتی ندارد ... شما هیچ وقت نخواهید فهمید که چرا آقایان عاشق فوتبالند یا چرا خانم ها ازتماشای سریالهای تلویزیونی لذت میبرند ... پس بهتر است بدون هیچ جنجالی، آنچه راباعث شادی وسرگرمی طرف مقابلتان می شود، قبول کنید ... @delkade_matn
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
من پری_ام به خاطر مشکل مادرزادی که داشتم کل مردم از من فراری بودن. حتی مادر خودم! هروقت منو می دیدن
من پری_ام به خاطر مشکل مادرزادی که داشتم کل مردم از من فراری بودن. حتی مادر خودم! هروقت منو می دیدن بسم الله می گفتن و جوری فرار می کردن که انگار جن دیده باشن! تا این که یه روز یه مرد جذاب من و دید و عاشقم شد و.... شروع سرگذشت واقعی پری👇👇 @delkade_matn
سریع بچه رو بغل گرفتم و گفتم چرا بچه ام رو میندازی زمینزن ؟! قابله شروع به جیغ و داد کرد و از اتاق بیرون رفت !!! با دیدن پاهای تو فهمیدم چرا فرار کرده !! سريع بند نافت رو بریدم و لای پتو پیچیدمت ! در اتاق رو قفل کردم و سراغ خورشید رفتم توی بغل خورشید گذاشتمت اما هرکاری کردم خورشید چشمهاشو باز نکرد تا دخترش رو ببینه !! خون زیادی ازش رفته بود و بدنش سرد سرد بود !! سرم رو روی قلبش گذاشتم ، قلبش دیگه نمی تپید . توی سرم کوبیدم و برای دخترم خورشید عزاداری کردم . سمیه و خانجون پشت در بودند و داد میزدند بچه رو بهشون بدم !! اما من بچه رو محکم به خودم چسبونده بودم و بالای سر اشک می ریختم!!! چند ساعت بعد حمید و پسرام اومدن و در رو شکستن و وارد اتاق شدن سمیه به سمتم اومد و بچه رو به سمت خودش کشید ، دستش رو پس زدم و گفتم : دخترم جونش رو فدای بچه اش کرد. بچه رو بهت میدم ولی اول برید سراغ خورشیدم !! با این حرف پسرها دور خواهرشون رو گرفتن و همه شروع به گریه کردن !! حمید گوشه اتاق و ایستاده بود و بی تفاوت به بقیه نگاه میکرد . نزدیکش رفتم و پارچه رو از روی صورت بچه کنار زدم و گفتم : ببين !! دخترت رو ببین !!! سمیه ، اخمی کرد و بچه رو از بغلم گرفت و سریع قنداق بچه رو باز کرد . با دیدن بچه توی سرش کوبید و بچه رو روی زمین گذاشت و چشمای حمید رو گرفت سریع قنداق بچه رو بستم و اونو توی آغوشم گرفتم و بالای سر خورشیدم نشستم !!! چیزی نگذشت که زمزمه های بین خانجون و سميه شروع شد و هر کی یه چیزی میگفت . حتی بچه های خودم هم میترسیدن و نزدیک بچه نمیشدن !!