مغز مردان،صدای مردان دیگر را با همان بخشی از مغز که مربوط بصداهای محیطى است(مثل صدای ماشین و دستگاه)پردازش ميكند
صدای زنان را با بخشی از مغز که مربوط به موسیقی است، پردازش میکند.
@delkade_matn
.
وقتی همسرت رو میبینی؛ اگه بخندی، اونم میخنده و اگه داد بزنی، اونم داد میزنه! دوست داری وقتی دیدیش چیکار کنه؟ پس تو با بهترین اخلاقت یادش بده چیکار کنه...!
@delkade_matn
#تلنگر_مثبت
چند قانون كوتاه اما طلايى براى خوشبختى :
١- موهبتهای خود را شمارش کنید نه مسائلتان را.
٢-در لحظه زندگی کنید.
٣-به عزیزانتان بگویید دوستت دارم.
٤-بخشنده باشید نه گیرنده.
٥-عادت كنيد در آدمها مچ گيرى مثبت داشته باشيد
٦- مغزتان را تمرين دهيد تا در هر موقعيتى كه هستيد مثبت ها را پر رنگ كند ، در هر چیزی و هر کسی خوبیها را جستوجو کنید.
٧-هر روز" دعا " کنید.
٨-هر روز حداقل یک کار خوب انجام دهید.
٩-در زندگی اولویت داشته باشید.
١٠-اجازه ندهید مسائل کوچک و خیالی شما را آزار دهد.
١١-عادت "همین الآن انجامش بده" را تمرین کن.
١٢-زندگی تان را با افرادی که انرژی مثبت دارند پر کنید
١٣-خندیدن و گریه کردن را بیاموزید.
١٤-لبخند بزنید تا دنیا به شما لبخند بزند.
#تلنگر
❤️
@delkade_matn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید الان در چند قدمیِ
معجزه یِ خدا باشی ...🌱💚
@delkade_matn
دلکده متن(پرسشوپاسخ)^_^❤️🍃
داستان زندگی زهره من #زهره هستم بیست و پنج سالم شده بود و خواستگاری نداشتم برخلاف دختر داییم که هفده
داستان زندگی زهره
من #زهره هستم
بیست و پنج سالم شده بود و خواستگاری نداشتم برخلاف دختر داییم که هفده سال نشده کلی خواستگار خوب داشت....
صبح وقتی بیدار شدم هیچ کس خونه نبود .. مشغول تمیز کردن خونه بودم که مامان اومد ..
تو دستش نایلون سیب زمینی و پیاز بود .. گذاشت جلوی در آشپزخونه و همونجا نشست و گفت داشتم با طاهره خانوم حرف میزدم ..
همونطور که میز تلویزیون رو گردگیری میکردم گفتم خب..
باهیجان گفت آدرس یه دعا نویس رو داد تو قزوین ، میگه کارش حرف نداره ...👇
@delkade_matn
#داستان_زندگی
#زهره
از شنیدن جمله ی آخرش خوشحال شدم اینکه برعکس حسین رفتار میکنه ..
لبخند کمرنگی زدم و گفتم خوبه که آدم مستقلی هستید ..
کمی به طرفم خم شد و گفت پس یک قدم به جواب مثبت نزدیک شدیم ..
این بار لبخندم عمیقتر شد و گفتم انشاءلله ولی هنوز سوال دارم ..
از آبمیوه ای که برامون آورده بودند کمی نوشید و گفت میشنوم ..
+چرا .. با وجود بچه از همسرتون جدا شدید؟
اخمهاش رفت تو هم و به صندلی تکیه داد و گفت چون بچه دارم باید با هر شرایطی زندگی میکردم؟ جداییمون هم فقط نداشتن تفاهم بود که به نظر خیلیها ساده است ولی تحملش سخته...
بهش حق میدادم .. من و حسین هم تفاهم نداشتیم و نتونستیم زندگی کنیم .
بعد از یک ساعت صحبت ، من و به خونه رسوند و لحظه ی پیاده شدن گفت هنوز هم نمیدونی جوابت چیه؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم هنوز قطعی نه...
نفس بلندی کشید و گفت حدودی هم بگی قبوله ..هااا..چیه جوابت؟
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم و گفتم تقریبا مثبته...
خنده ی پیروزمندانه ای کرد و گفت تا فردا جواب قطعی بده .. میخوام خیلی زود عقد کنیم و همه بدونند باهات ازدواج کردم ..
جوری حرف میزد که انگار مدتها عاشقم بوده و منتظر ..
ولی از حرف و لحنش خوشم اومد و با لبخند ازش خداحافظی کردم ...
وقتی وارد خونه شدم و مامان قیافمو دید گفت مبارکه ..مبارکه ..
با خنده گفتم مامان من هنوز حرفی نزدم که ..
مامان چشمهاش رو ریز کرد و گفت من مادرتم ، تو رو بزرگ کردم از چشمهات میفهمم ..
همه چی رو واسه مامان تعریف کردم ..
مامان گفت حالا ناز میکردی یا واقعا نمیدونی چه جوابی بدی؟
دراز کشیدم و دستم رو گذاشتم رو پیشونیم و گفتم من فقط میترسم .. وگرنه دوست دارم ازدواج کنم ..
مامان خودش رو کشید سمتم و موهام رو نوازش کرد و گفت قربونت برم اون خانواده ی وحشی چشم تو رو ترسوندند وگرنه همه آدمها که مثل هم نیستند .. میگم داداشات هم میرن تحقیق.. از محل و خونه و زندگیش .. توکل کن به خدا ...
فردا رضا و رامین به سرکار نرفتند و نزدیک ظهر واسه پرس و جو رفتند..
دل تو دلم نبود دوست داشتم با خبرهای خوب برگردند ..
دو سه ساعتی برگشتشون طول کشید ..
رضا گفت همه ازش تعریف میکردند .. از مغازه دارهای محل پرسیدیم از یکی دو نفری که تو کوچشون بود پرسیدیم ..
کمی تعجب کردند که میخواد به این زودی زن بگیره ولی چیز بدی در موردش نگفتند ..
مامان گفت خب خداروشکر برم به حبیبه خانوم بگم ..
هر سه تایی باهم گفتیم مااامااان ..
دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت زهرمار ترسیدم ..
لباسش رو کشیدم و گفتم مادر من یکم صبور باش .. بزار خودشون بیان واسه جواب....
مامان نشست و گفت آره راست میگی ..خودش بیاد بهتره..
همونطور که حدس میزدم حوالی غروب حبیبه خانوم اومد واسه گرفتن جواب ..
مامان نگاهی بهم انداخت و گفت اگه شما تایید میکنید آدم خوبیه ، دیگه حرفی نمیمونه ..
حبیبه خانوم گفت والا آقامون که خیلی ازش تعریف میکنه .. من چندبار بیشتر ندیدم ولی فکر کنم آدم خوبی باشه و به درد زهره میخوره ..
مامان گفت توکل بر خدا بگو بیان رسمی کنیم ..
حبیبه خانوم گفت بیان که نه فقط خودش میاد به زهره گفته که فعلا با خانواده اش حرف نمیزنه ..
مامان کمی دمغ شد و گفت بالاخره یه خاله ای، عمه ای ، چیزی نداره .. اینطوری تنها .. یه جوریه ...
حبیبه خانوم گفت خب من میام دیگه ..فرض کن من خالشم ..
مامان لبخندی زد و گفت باشه خاله خانوم تشریف بیارید ..
حبیبه خانوم گفت فردا غروب میاییم ..
اون شب کلی رویا بافی کردم .. اینکه صاحب یه زندگی فوق العاده میشم ..اینکه به بهانه ی رفتن به خونه ی دایی از جلوی مغازه ی حسین رد بشیم و حسین ببینه که من با یکی بهتر از خودش ازدواج کردم و درد بکشه .. دردی که من تو این چند روز کشیدم ..دردی که مامان چند ماهه کشیده ..
با این فکرها خوابم برد ..
فردا غروب احمد همراه حبیبه خانوم و شوهرش اومدند .. یک جعبه شیرینی دستش بود ..
رضا بخاطر اتفاقی که دفعه پیش افتاده بود این بار حرفی نمیزد و مدام ساکت بود ..
مامان نگاهی بهم کرد و گفت مهریه هر چی خود زهره بگه همون..
سرم رو پایین انداختم و گفتم وقتی تو زندگی آرامش نباشه و خوشبخت نشی مهریه به چه درد میخوره ..
شوهر حبیبه خانوم گفت بالاخره سنت... باید یه چی بگی ..
گفتم یه سکه ...
حبیبه خانوم گفت دیگه یه سکه هم خیلی کمه .. پنج تا سکه ..
رو کرد به مامانم و گفت خوبه؟؟
مامان سرش رو کج کرد و گفت چی بگم والا ..
حبیبه خانوم خندید و گفت بگو مبارکه ..
با شیرینی دهانمون رو شیرین کردیم ..
ادامه دارد.....
دلکده متن(پرسشوپاسخ)^_^❤️🍃
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با م
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با مادرم به سرزمین مادریش یعنی ایران برم.
بعد از اون همه کشمکش و بحث دعوای مادرم سر جدایی که من رو حسابی کلافه کرده بود تا به پارتی و مهمونی و هرچی خلاف هست رو بیارم، با مادرم به ایران رفتیم، حتی فکرشم نمی کردم که یه دختر ایرانی بخواد من و این همه تغییر بده...
اون حجاب و صلابتش، اون چشمای معصومش قلب من و نشونه رفته بود.
پسر بی بند و باری بودم ولی اون دختر ایرانی شد همه ی وجودم😍...
فکر می کردم ساده به دستش میارم ولی اون واسم شرط داشت، یه شرط...
سرگذشتکارن👇
رفتن به قسمتاول
https://eitaa.com/delkade_matn/15295
@delkade_matn
#سرگذشتکارن
دستهام به میز گرفتم تا نیوفتم، مادرم زود سمتم اومد و کمک کرد تا روی مبل بشینم، دکتر نگران نگام کرد، مادرم به جای من پرسید.
- چه خطری خانم دکتر؟
نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد.
- خطر... سقط هست؟
نگام به دکتر بود که سرشو تکون داد و گفت:
- احتمالش هست، حالا یه سری دارو می نویسم، ان شاالله که جواب بده.
بعد خطاب به من گفت:
- اگه حالت بهتر شد بیا اینجا نزدیک من بشین تا فشار و ضربانت رو هم بگیرم!
بغضم و به سختی قورت دادم، همه ی وجودم خالی شده بود، من این بچه رو یم خواستم، من نمی خواستم اون رو از دست بدم! از شوک یهویی پاهام لَمس شده بود و نمی تونستم بلند شم، دکتر دوباره گفت:
- عزیزم پاشو بیا اینجا!
هرکار کردم تا خودم و جلو بکشم اما نتونستم و این حین بی اختیار اشکام ریخت، دکتر از جاش بلند شد، دستگاه فشار خون و با خودش نزدیکم آورد و کنارم نشست.
- گریه شرایطتو بدتر می کنه، بذار ببینم فشارت چطوریه!
فشارم و گرفت و گفت:
- کمی بالاست.
نبضم رو هم گرفت و گفت:
- ضربانت هم یه کمی بالاست، استرس داری الان؟
سرم و تکون دادم که گوشی رو از رو گوشاش برداشت و گفت:
- خیلخب، باید بری آزمایش، اورژانسیه، ادرار و خون!
قلبم داشت وایمیساد و به کل خودم رو باخته بودم، فکر نمی کردم که اینطوری بشه، مادرم اشکام و پاک کرد، بعدش بلند شد و نسخه رو گرفت، از دکتر تشکر کرد، زیر بغل من و گرفت و با هم بیرون اومدیم، خانمای باردار منتظر با تعجب نگام می کردن و حتما با خودشون می گفتن این که با پای خودش رفت تو حالا چرا اینطوری برگشته، پدرم با دیدن من و مادرم تند به سمتمون اومد، نگران پرسید.
- چی شده؟ زهرا چرا این طوری شدی؟
مادرم گفت تو ماشین بشینیم، کمک کردن تا بشینم، به محض این که دوتاییشون نشستن، مادرم توضیح داد، پدرم در حالی که آزمایش و نسخه رو می گرفت گفت:
- شاید حکمت خداست، وقتی بچه ای نباشه راحت تر از شر کارن خلاص میشه.
و حطاب بهمگفت:
- من الان فقط نگران توام که به خاطر اون بچه بلایی سرت نیاد!
#تجربه
#واقعی
#کپیحرامازاینسرگذشتحرام
بیست سال بعد؛
بابتِ کارهایی که نکردی؛
بیشتر افسوس میخوری؛
تا بابت کارهایی که کردی؛
پس روحیهی تسلیم پذیری را؛
کنار بگذار؛
از حاشیهی امنت بیرون بیا؛
جستجو کن؛
بگرد؛
آرزو کن و کشف کن!☁️🌱
@delkade_matn
نکاتی فراتر از استایل و لباس :
👒 همیشه لبخند بزنید چون لبخند زدن شمارو خیلی جذاب تر نشون میده 〰
👒 همیشه صاف وایسید و قوز نکنید چون اگه صاف وایسید هم به مرور زمان عادت میکنید و فرم بدنتون بهتر میشه
👒 اعتماد به نفس داشته باشید و همیشه بدونید ک شما عالی هستید و نیاز نیست با بقیه مقایسه بشید خودتون دوست داشته باشید 〰
👒برای موهاتون وقت بزارین چون تو زیبایی خیلی تاثیر داره ➰
👒همیشه اراسته باشید و ناخوناتون و دستاتون و پوستتون برسید 〰
👒دخترا همیشه هم لازم نیست آرایش کنید چون شما بی آرایش هم بی نقص و عالی هستید
@delkade_matn
بهترین روش ها برای آرامش داشتن توی خونه *-*
- نوشیدنی گرم بخور
- مصرف کافئین و کاهش بده
- ورزش کن
- با حیوانات کمی وقت بگذرون
- در طول روز کمی استراحت کن
- آرامش داشتنو کمی تمرین کن
- مدیتیشن و یوگا
- هدف های خودتو چک کن
- جملات انگیزشی بنویس و بخون
- گاهی آفتاب بگیر
✨
@delkade_matn
#سیاستهمسرداری
ࡅ࡙ܘ ܟܿߊࡅ߭ࡐܩܢ ܢߊ ܢܚࡅ࡙ߊܢܚࡅ߳ߺߺܙ ߊࡅ࡙ࡅ߭ߊܝࡐ ܩࡅ࡙ܥࡐࡅ߭ܣ:🩷👇
#هنر_زندگی_کردن
💕زنان باید حرف بزنند
زنان باید حرف بزنند. از این طریق احساس همبستگی و دوستی در آنها ایجاد می شود. بعضی وقت ها زنان متوجه می شوند که موضوعی جالب برای گفتگوی دو نفره ندارند و به ناچار به شکایت کردن پناه می برند. در بسیاری از موارد٬ ماجراهای آشنایی با مردان بیرون از زندگی خانوادگی با حرف زدن و شکایت کردن از زندگی و بی حوصله بودن و رفتار بد شوهران شان شروع می شود.
💕زنان اگر نتوانند با همسران شان حرف بزنند یا احساس کنند که حرف های شان برای همسرشان جالب نیست در جستجوی گوش شنوا خواهند بود. منظورم در این قسمت یا توقعم این نیست که مردان مدام حرف بزنند چون به طور عمومی مردان کم حرف تر هستند و زیاد هم اهل ابراز نظر و تشویق و تمجید نیستند ولی «دوست دارم »های ناقابل یا اشاره به لباس و سلیقه همسران شان نباید زیاد سخت باشد
@delkade_matn