eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
سخنرانی قرآنی و اعتقادی.m4a
20.04M
روش بحث کردن با منکرین خدا و اهل سنت و اهل کتاب از طریق روایات و قرآن و پاسخ به شبهات آنها از طریق عقلی و نقلی(قرآن و روایات) اگر می خواهید به خوبی با منرکین عقاید اسلامی بحث کنید اول ریشه های اعتقادی آنها بزنید چه کنیم که آنها شیعه شوند ((توجه داشته باشید این روش بحث بسیار جواب داده و خیلی ها را قانع کرده )) طلبه :محسن شفیعی دوستداران قرآن و نهج البلاغه ارسالی یکی از اعضای محترم کانال 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🌷 امام باقر (عليه السلام) فرمود : 👌 نگهدارى عمل ، از خود عمل دشوارتر است. عرض شد : منظور از نگهدارى عمل چيست؟ ✍ حضرت فرمود : ☘ آدمى براى خداى يگانه (بی شریک) بخشش و انفاقى مى كند و اين عمل پنهانى برايش نوشته مى شود ، ☘ اما سپس كارش را به زبان مى آورد كه در نتيجه آن، ثواب نهانى[كه بيشتر است] پاك مى شود و برايش[ثواب عملِ ] آشكار مى نويسند، ☘ بار ديگر آن را به زبان مى آورد، كه در اين بار عملش پاك مى شود و عمل ريايى نوشته مى شود. 📚 ميزان الحكمه ج4 ص338 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سخنرانی حاج آقا دانشمند 🎥موضوع: اسلام علی یا اسلام معاویه؟ ‌‌‌‌ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
« 🌿 آیت‌الله بهجت (قدس‌سره) : اگر بفرمایید به آن حضرت (امام زمان علیه‌السلام) دسترسی نداریم؟ جواب شما این است کـه چرابه‌انجام واجبات و ترک‌محرمات ملتزم(پایبند) نیستید، و او به همین از ما راضی است. @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
◈ ✍ 🌹حاج آقا مجتبی تهرانۍ(ره): آدم از تأثیر می‌گیره مثل بادی ڪه از زبــاله دونی رد بشه اونم بــــوی بـد می‌گیره چه بخـــواد چه نخـــواد. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🅿️ ♥️ 💔 بغلم‌کن‌من‌به آغوش‌شما‌نیاز‌دارم بغلم‌کن‌به‌خود‌امام‌رضا‌نیــاز‌دارم بغلم‌کن‌به‌هـــوای‌کربلا‌نیـــاز‌دارم 🌹💖🌷🦋☘🇮🇷❤️
🍀🍀 شخص گرسنه بود برایش کلم آوردند اولین بار بود که کلم می دید. با خود گفت حتما میوه ای درون این برگهاست اولین برگش را کندتا به میوه برسد، اما زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و... با خودش گفت : حتما میوه ارزشمندی است که اینگونه در لفافه اش نهادند...! گشنگی اش افزون شد و با ولع بیشتر برگها را میکند و دور میریخت وقتی برگها تمام شدند متوجه شد میوه ای در کار نبود آن زمان بود که دانست . کلم میوه ای از مجموعه همین برگهاست... بخاطر بسپار زندگی میوه ایست مثل همین کلم ! ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم... و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود... زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم...! ↘️💖🌻🌷 @mosbat_andishi ☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
من برای آرامشم ، برای شادی ام و برای خوشبختی ام ؛ برگ های برنده ی زیادی دارم و نمی بازم ! اگر امروز دلم گرفت ، بغض کردم ، تسلیم شدم و گوشه ی تاریکِ اتاق ، کز کردم ، فردا قطعا دوباره می خندم ، دوباره می ایستم و دوباره می سازم ، من برای پیروز شدن و برای خوب بودنِ حالم ، برگ های برنده ی زیادی دارم ...  💚☘️💚 ↘️💖🌻🌷 @mosbat_andishi ☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
6641_1582802827.mp3
7.71M
🎶 دوباره مضطرم، حرم حرم حرم 🎤 ♥️ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
در مسجد مقدس جمکران هنگام دعای ندبه دعای گوی همکانالی عزیز هستم🌹جاتون خالی🌹
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو صبح جمعه رو با یه صلوات شروع کنیم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹💖🦋❤️☘💐
می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام می نویسم که "شب تار سحر می گردد" یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🕰 –زده به سرت؟ با این ازدواج کنی نرفته باید برگردی همینجا. شیرآب را باز کردم و شروع به شستن کردم. –سعی می‌کنم اینطور نشه مامان، خیالتون راحت.آریا گفت:–عه خاله نه، ازش بدم امد، یه جوری نگاهم... صدای زنگ آیفن آریا را وادار کرد که حرفش را نیمه بگذارد. بابا و امیر محسن که آمدند. یک کیسه سیمان و ابزار بنایی هم با خودشان آوردند و جلوی در ورودی گذاشتند. مادر پرسید:–سیمان واسه چی؟امیر محسن گفت:–واسه جلوی در مدرسه، مامان یادته مدرسه که می‌رفتم جلوی در مدرسه توی پیاده رو یه بلندی کوچیک بود که هر دفعه پام بهش گیر می‌کرد؟مادر ضربه‌ایی روی دستش زد و گفت:–نکنه امروز که رفته بودی مدرسه دوباره افتادی؟"یادم آمد که امروز امیر محسن سخنرانی داشت." پدر اخم کرد و گفت: –بله، بعد از این همه سال شهرداری اونجا رو درست نکرده، با این که مسئول مدرسه می‌گفت چند بار تذکر دادن و به مسئول مربوطه گفتن. ولی فایده نداشته. باید همون چندین سال پیش خودمون دست‌به کار می‌شدیم. به دیگران امید ببندی همینجوری میشه دیگه، امروز خدا خیلی به اتاق نشستیم. مثل بقیه‌ی خواستگاریهایم سر به زیر نبودم. می‌خواستم بدانم دلیل این که مریم خانم مرا از او ترسانده بود چه بود. ظاهرش فوق‌العاده جذاب بود. رنگ شلوار جذبش به نظرم کمی غیر عادی بود. تا حالا فکر می‌کردم فقط دخترها رنگ قرمز آن هم از نوع جذبش می‌پوشند. ولی خب سلیقه‌اش است دیگر، لابد رنگ مورد علاقه‌اش بود. پا روی پا انداخت و بعد از حرفهای تکراری و معمولی پرسید: –شما با طرز لباس پوشیدنم مشکلی ندارید؟ –چه مشکلی؟ –نمی‌دونم، آخه یه جوری نگاه می‌کنید. تا اونجاییم که من می‌دونم چادر چاقچوریا از این مدل تیپای من خوششون نمیاد. پرسیدم: –مگه شما خودتون با چادرچاقچوریها مشکلی دارید؟ دستش را به موهایش کشید. –مشکل که نه، فقط وقتی دیدمتون جا خوردم. با چیزی که در موردتون شنیده بودم خیلی فرق دارید. ولی خوب اگه اینجوری دوست دارید برام مهم نیست. من دلم میخواد زنم آزاد باشه و هر کاری دوست داره انجام بده، هر کجا هم دلش میخواد بره، همونطور که من زنم رو آزاد میزارم اونم باید من رو آزاد بزاره. لبخند زدم. –چه جالب! او هم لبخند زد. –اره بابا، اینقدر بدم میاد از این مردهای دیکتاتور، که چی بشه. بلند شد و جلوی پنجره ایستاد و سیگاری از جیب کت تکش بیرون کشید و گوشه‌ی پنجره را باز گذاشت. بعد به نخ سیگارش اشاره کرد. –مشکلی که با سیگار ندارید؟ با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهش کردم. –شما سیگاری هستید؟ –اشکالی داره؟ –اشکال که نه... –پس چرا یه جوری نگاه می‌کنید انگار میخوام کراک مصرف کنم. – ببخشید. راحت باشید. فقط یه کم تعجب کردم. صورتش را جمع کرد و سیگار را داخل جیبش گذاشت و سرجایش روی تخت نشست. کمی به طرفم خم شد و گفت: –قرار شد با هم کاری نداشته باشیم دیگه، باشه؟ چه برای خودش برید و دوخت. گفتم: –حتی اگر چیزی براتون مضر باشه هم نباید بگم؟ سیگار ریه‌تون رو داغون میکنه. پوزخند زد. –پونزده سالی میشه که می‌کشم، می‌بینید که سرحالم. لبخند زدم. –حرفم خنده داشت؟ –نه، یاد حرف پدرم افتادم. سرش را کج کرد. –بگید ما هم بدونیم. –پدرم می‌گفت، قدیما یه آقایی خیلی پنیر دوست داشته و تمام وعده‌های غذاییش رو پنیر می‌خورده. بهش میگن اینقدر پنیر نخور عقلت کم میشه. اون آقاهه میگه من یه خونه دو طبقه داشتم فروختم با پولش پنیر خریدم خوردم هیچیمم نشده. بعد از تمام شدن حرفم خندیدم، ولی او هنوز انگار منتظر بود که داستان را ادامه بدهم، همانطور نگاه می‌کرد. "دیگه این از اون پنیر خوره‌ هم وضعش انگار بدتره ها، سیگار زده مخش رو پوکونده." بلند شد. –بهتره دیگه بریم. فکر می‌کنم از حرفم خوشش نیامد. موقع رفتنشان هوا گرگ و میش غروب بود. امینه در حال جمع کردن پیش دستیها پرسید: –خوب اُسوه نظرت چیه؟ –آریا که فکر می‌کردم اصلا حواسش به ما نیست فوری گفت: –مامان آخه دیگه این پرسیدن داره؟ معلومه که پسره به درد خاله نمی‌خورد دیگه. امینه نگاهی به من انداخت. –بیا اینم دیگه واسه ما آدم شناس شده. البته به نظر منم پسره یه جوری بود. بهش نمیومد مرد زندگی باشه. مادر خم شد و ظرف میوه را برداشت و گفت: –من تا حالا پسر بیتا خانم رو ندیده بودم اصلا فکر نمی‌کردم اینجوری باشه، خودش زن خیلی محترم و موجهیه. بعد رو به من ادامه داد: –به دردت نمی‌خوره، اصلا فکر نکنم خدا وپیغمبر سرش بشه،امینه گفت: –حالا خوب شد اول واسه آشنایی امدن و بابا پسره رو ندید وگرنه عصبانی میشدا. بلند شدم و پیش‌دستیها را از دست امینه گرفتم و داخل سینک گذاشتم و گفتم: –ولی من جوابم مثبته، اگه اونا موافق باشن من حرفی ندارم.مادر با چشم‌های گرد شده گفت: 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
هدایت شده از 🥀عکس نوشته ایتا🥀
روزای جمعه کمتر پست میزاریم بیشتر در کنار خانواده باشید🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚙️ نجات 🎬روایتی از آزادسازی کارخانجات بزرگ کشور از چنگال بی‌کفایتی‌ها 🐄 کشتارگاه جونقان دولت مردمی؛ ایران قوی 🇮🇷 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚙️ نجات 🎬روایتی از آزادسازی کارخانجات بزرگ کشور از چنگال بی‌کفایتی‌ها 🥋سبلان پارچه دولت مردمی؛ ایران قوی 🇮🇷 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
خدایا دراین لحظات شب دلهای دوستانم را سرشاراز نور وشادی کن وآنچه را که به بهترین بندگانت عطا میفرمایی به آنها نیز عطا فرما آمین🙏🏻 شبتون بخیر🌹💕💕 🌹💖🌟🌙✨💖🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ سلام به خدا که آغازگر هستی ست سلام برمنجی عالم که آغازگر حکومت الهی‌ست سلام به آفتاب که آغازگر روزست سلام به مهربانی که آغازگر دوستی‌ست سلام به شماکه آفتاب مهربانی هستید الهی به امید تو💚 🌷💖🌹🦋❤️🌻
گفتم: دلم گرفته و ابرهای اندوهش سیل آسا می بارد. آیا نمی خواهی با آمدنت پایان خوشی بر دلتنگیم باشی. گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: روز آمدنت نبودم، روز رفتنت هم نبودم، اما حالا با التماس از تومی خواهم که روز ظهورت باشم؟ گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: تو که گفتی با غم شیعیانت دلتنگ می شوی،  اما من سوختم و از تو خبری نشد؟ گفتی: بگو: ❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: چه روزها و چه شبها این دعا را  زمزمه کرده ام اما تو نیامدی. گفتی: صدای تپش های قلبت را بشنو،  اگر از جان برایت عزیزترم با هر صدای تپش قلبت باید زمزمه کنی❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🕰 –زده به سرت؟ با این ازدواج کنی نرفته باید برگردی همینجا. شیرآب را باز کردم و شروع به شستن کردم. –سعی می‌کنم اینطور نشه مامان، خیالتون راحت. آریا گفت: –عه خاله نه، ازش بدم امد، یه جوری نگاهم... صدای زنگ آیفن آریا را وادار کرد که حرفش را نیمه بگذارد. بابا و امیر محسن که آمدند. یک کیسه سیمان و ابزار بنایی هم با خودشان آوردند و جلوی در ورودی گذاشتند. مادر پرسید: –سیمان واسه چی؟ امیر محسن گفت: –واسه جلوی در مدرسه، مامان یادته مدرسه که می‌رفتم جلوی در مدرسه توی پیاده رو یه بلندی کوچیک بود که هر دفعه پام بهش گیر می‌کرد؟ مادر ضربه‌ایی روی دستش زد و گفت: –نکنه امروز که رفته بودی مدرسه دوباره افتادی؟ "یادم آمد که امروز امیر محسن سخنرانی داشت." پدر اخم کرد و گفت: –بله، بعد از این همه سال شهرداری اونجا رو درست نکرده، با این که مسئول مدرسه می‌گفت چند بار تذکر دادن و به مسئول مربوطه گفتن. ولی فایده نداشته. باید همون چندین سال پیش خودمون دست‌به کار می‌شدیم. به دیگران امید ببندی همینجوری میشه دیگه، امروز خدا خیلی به امیرمحسن رحم کرد. امیر محسن وارد اتاق شد و از خواستگار پرسید. من هم همه‌ی حرفهایی که بینمان رد و بدل شده بود را برایش تعریف کردم. کمی فکر کرد و پرسید:–صاحب این بوی عطری که توی اتاق مونده مال اونه؟ با تعجب گفتم:–آره، فکر کنم از اون خوباس که ماندگاری بالایی داره. نشست روی تخت.–ردش کن. پوفی کردم و گفتم:–ول کن امیر محسن، دوباره چی شد؟ اون فقط یه کم راحته، آدم بدی به نظر نمیومد. بلند شد و کلافه گفت: –اگه نظرم برات مهمه ردش کن، همین. اخم کردم. –آخه برای چی؟ تو که اون رو اصلا ندیدی؟ صدایش را کمی بالا برد. اینجور آدمها ارزش دیدن ندارن. –چی میگی تو؟ به خاطر یه بوی عطر جواب منفی بدم. اصلا چی بگم. اینم شد دلیل؟ بگم برادرم از بوی عطرتون خوشش نیومده!؟ امیر محسن سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت.از مخالفت خانواده‌ام خوشحال بودم. ولی قلبم خسته بود. انگار عشقی که روی دوشش بود برایش خیلی سنگین بود دیگر نایی برای حملش نداشت. برای همین کم آورده بود. برای باز کردن این گره‌ی کور به یک عقل نیرومند نیاز داشتم. ولی عقلم دست به زیر چانه‌اش زده بود و فقط گره را نگاه می‌کرد. به سالن رفتم. امیر محسن در گوشه‌ی متعلق به خودش پتویی پهن کرده بود و رویش نشسته بود. آریا اصرار داشت که مثل همیشه با هم بازی کنند. بالاخره هم موفق شد. توپ پلاستیکی آورد و دروازه‌ایی تعیین کرد تا به دایی‌اش پنالتی بزند. امیر محسن ژست دروازه بانی گرفت و گفت: –دایی جان اول چند ثانیه تمرکز بگیر بعد بزن. آریا هر چه توپ شوت می‌کرد امیر محسن می‌گرفت. –دایی چطوری می‌گیری؟ آهان فهمیدم. بعد بدون فکر تند تند شوت زد و همه از دم گل شدند. آقاجان گفت:–آریا توپت خیلی نزدیکه دروازس. آریا گفت: –قبلنم که دایی می‌گرفت همینجا بودم. اصلا آقا جان شما دروازه‌بان. امیرمحسن جایش را با پدر عوض کرد و گوشی‌اش را از روی کانتر برداشت و کنار من روی کاناپه نشست. بعد بدون این که حرفی در مورد خواستگاری بگوید، بی‌مقدمه دستش را روی گوشی‌اش کشید. –راستی امروز صدف هم مدرسه امده بود. می‌گفت مرخصی گرفته. –اوه اوه، دیگه ببین تو چقدر براش مهم بودی که به صارمی رو زده. امیر محسن لبخند زد. – بعد از برنامه‌ی مدرسه رفتیم توی محوطه‌ی حیاط کمی قدم زدیم و دوباره صحبت کردیم. اون اصرار داره که بریم خواستگاریش. میگه با خانوادش صحبت کرده، پدرش گفته حالا یه جلسه بریم با هم آشنا بشیم. –خب تو چی گفتی؟ –فکر می‌کردم با حرف زدن باهاش می‌تونم منصرفش کنم ولی برعکس شد. لبخند زدم. –اون تو رو راضی کرد؟ –راضی که نه، ولی قرار شد اگر خانوادش موافقت کردن، برای چند ماه محرم بشیم، بعد از اون اگر پشیمان نشد، ازدواج می‌کنیم. یعنی من خواهش کردم که اینطور باشه. اون می‌گفت زود عقد کنیم. باورم نمیشد صدف چنین درخواستی کرده باشد. به روبرو خیره شدم و زمزمه وار گفتم: –دیگه ببین چه دلی ازش بردی. امیر محسن اعتراض آمیز گفت:–من؟ من دل بردم؟ من که کاری نکردم. بغضم گرفت زیر لب گفتم: –همتون همین‌جوری هستید. نمی‌فهمید با دل دیگران چیکار می‌کنید. خوش به حال صدف که اینقدر شجاعت داره. صدایم در هیاهوی آریا گم شد. امیر محسن پرسید:–چی گفتی؟ صدف چی؟ –هیچی. –ولی تو یه چیزی در مورد صدف گفتی، بلندتر بگو بشنوم. –نترس بابا، بدش رو نگفتم. نه به دار نه به بار چه واسش بال بال میزنی، شانس آوردیم اصلا راضی نیستیا.امیر محسن خندید.–الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری؟البته صدف خانم از پست برمیاد، همچین کم زبون نیست. 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌@delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>