☑️ #داستانعاشقانهمذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمتبیستم.
تلفنی باساراحرف میزدم ازوقتی که فهمیده بود،همش سربه سرم میذاشت
_یادته به من می خندیدی!!.هیچ وقت فکرنمی کردم اسیرهمون ادم بشی.
_برای اینکه اون موقع سیدرونمی شناختم اماالان به جرات می تونم بگم بهترین مردیه که تاحالادیدم.
سکوتش طولانی شد جوابی برای حرفم نداشت.
کارخودم بودکه این خبرتوفامیل پیچید!چون مامانم نمی خواست کسی بدونه تابی سروصداجواب منفی بده!هرکس هم که به مامی رسیدکلی طعنه ومتلک مینداخت بلاخره ظاهرم تغییرکرده بود فکرمی کردندجوابم مثبته!.
مامانم ازعصبانیت نمی دونست چی کارکنه سعی می کردم زیادجلوی چشمش نباشم تاناراحتیش روسرم خالی نکنه.
تانزدیکای صبح خواب به چشمم نیومد هنوزسردرگم بودم وسوال های زیادی ذهنم رودرگیرمی کردبایدازاحساسش مطمئن میشدم والاخیالم راحت نمی شد اخه چی شدکه نظرش عوض شد؟می گفت نمی تونه کسی روخوشبخت کنه!!.یعنی ازروی ترحم بود؟! بایدتااومدنش صبرمی کردم حتماقانعم می کرد.بااین فکریکم اروم شدم وچشمامو روی هم گذاشتم...
سوزوسرمای زمستون بدنم روبه لرزه انداخت ازبس فکرم مشغول بودیادم رفت پنجره روببندم امابااین حال پرانرژی وبانشاط بودم حتی غرزدن های مامانم هم نمی تونست ازشادابیم کم کنه.
ازلج من مستخدم هاروهم مرخص کرده بود!مجبورشدم همه کارهاروخودم تنهایی انجام بدم بابام هم تلفنش روجواب نمیداد.سریع اماده شدم رفتم خرید ،البته زیادواردنبودم وازقیمت هاخبرنداشتم اماازهرچیزی بهترینش رومی خریدم
خریدام زیادشده بود وتودستم سنگینی می کرد منتظرتاکسی بودم که یهوماشین بهمن مقابلم سبزشد. بدون هیچ حرفی وسیله هاروگرفت وپشت ماشین گذاشت
گفتم:_ممنون تاکسی می گیرم.
_ازتعارف کردن بدم میاد می رسونمت!.زیرچشماش متورم شده بودوخیلی پکروبی حوصله بنظرمی رسید
وقتی که سوارشدم باکنجکاوی پرسیدم_اتفاقی افتاده عمه حالش خوبه؟!.
_چیزمهمی نیست عمت ازمنم بهتره!!. بعدهم ماشین ازجاکنده شدباسرعت می رفت،به صندلی چسبیده بودم خیلی می ترسیدم یادرانندگی خودم افتادم باهمین سرعت تصادف کردم نزدیک بودیک نفربمیره!!
_تروخداارومتر اصلانگه دارپیاده میشم. صدای موزیک بیشتررواعصابم بود.یکم که سرعتش کم شدنفس عمیقی کشیدم نگاهی به بیرون انداختم اینجاکه محله مانبود! کجاداشتیم می رفتیم؟.اب دهانموقورت دادم هرچی ازش سوال می کردم جواب نمیداد!
گوشیم که زنگ خوردانگاردنیاروبه من دادند بادیدن شماره لیلاخوشحال شدم تاخواستم جواب بدم بهمن ازدستم کشید وخودش جای من جواب داد! باحیرت نگاهش کردم حتی نمی تونستم چیزی بگم.
_بله بفرمایید؟... نه درست گرفتید!.....من پسرعمه گلارم باهم اومدیم گردش...شمادوستش هستید؟...میگم باهاتون تماس بگیره...
خنده ای کردوگوشیم روتوجیبش گذاشت.سرم گرگرفت به حدی عصبانی بودم که می خواستم خفش کنم تازه ازحالت شوک بیرون اومدم وسرش دادزدم_ابروموبردی عوضی.چی ازجونم می خوای؟منوبرگردون خونه.فوحش میدادم و باکیفم محکم به دست وصورتش میزدم وسط خیابون ماشینونگه داشت وباپشت دست به دهانم کوبید.ازترس به سکسکه افتادم دوباره ماشین روحرکت داد.دندونام به هم قفل شده بودانگاردستی سنگین فکموبهم فشارمیداد
_نمی خواستم بزنم مجبورشدم بخداکاری باهات ندارم قبل رفتن مهمونابرت می گردونم چهره جوجه بسیجی وقتی ماازماشین پیاده میشیم دیدن داره
ادامه دارد.....
🦋🦋💖💖🦋🦋💖💖🦋🦋
↘️💖🌻🌷
#حلول_ماه_شعبان
#منتظر_می_مانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🔶🌹🔸🌹🔶====>
#بامدادخمار🪴
#قسمتبیستم🪴
🌿﷽🌿
پيغام رسيد كه شوهر خواهرم مي خواهد براي سركشي به
ده خودشان برود. »محبوبه خانم دو شب تشريف بياورند
منزل خواهرشان كه ايشان تنها نباشد.« تنها؟ با آن همه
خدم و حشم؟ رفتم. خواهرم مرتّب از خواستگار آينده ام
تعريف مي كرد. اين آشي بود كه شوهر او برايم پخته بود.
با داماد دوست و همبازي بودند. او مرا به پسر عطاء
الدوله
معرفي كرده بود. نزهت از مادر داماد و اصل و نسبش هم
خيلي تعريف مي كرد مي گفت مادرش از آن شازده هاي
:اصيل و جا سنگين است. من گفتم
... ولي نزهت جان، مي گويند خواهرش، خاله داماد -
خواهرش چي؟ -
.زن محترمي نيست -
:نزهت پنجه به صورت كشيد
!واي، خدا مرگم بدهد، كدام خواهرش؟ -
.چه مي دانم. همان كه اسمش طاهره است -
كي همچين حرفي زده؟ -
.عمه جان كشور -
:نزهت با حرص دستش را تكان داد تو حالا ديدي عمه جان از كسي تعريف كند؟ خوب، اين ها
شازده هستند. آدم حسابي هستند. همه پشت سرشان -
حرف مي زنند. همه بهشان حسودي مي كنند. تا حالا ديده
اي كسي پشت سر دده و تايه و كلفت حرف بزند؟
.اين ها آدم حسابي هستند مردم پشت سرشان .......
پس چرا پشت سر ما نمي خوانند؟ -
!از كجا مي داني؟ شايد مي خوانند و ما خبر نداريم -
نزهت راهنماييم كرد چه طور شيريني بگيرم. چه طور
قليان تعارف كنم. چه طور بنشينم ... پس چرا خسته شدم؟
من كه هيچ وقت از خانه خواهرم دل نمي كندم. چرا
حوصله ام سر رفته؟ چرا مي خواهم به خانه مان برگردم؟
دلم
.نمي خواهد اين قدر پر چانگي كند. وقتي زمان برگشتن به
منزل فرا رسيد، سر از پا نمي شناختم. بال در آوردم
:خواهرم پرسيد
مي خواهي ننه را همراهت بفرستم؟ -
!نه. دارم با كالسكه مي روم. تنها كه نيستم -
از آن جا كه سورچي خواهرم پيرمرد زهوار در رفته اي
بود پس اشكال نداشت تنها بروم. كروك كالسكه را كشيد.
:سوار شدم. دلم مي خواست اسب هاي كالسكه بال داشتند.
وقتي سر كوچه رسيديم، صدا زدم
.مشهدي، من همين جا پياده مي شوم -
.خانوم كوچيك، هنوز يكي دو تا كوچه مانده -
.عيبي ندارد. همين جا پياده مي شوم. مي خواهم خريد كنم
... پس به خانم خانمها بگوييد كه من تا در خانه -
.خوب. خوب نترس. برو -
خودم هم نمي دانستم چه كار داشتم. چه خريدي دارم؟ پس
چرا نمي خرم؟ پس چرا در دل مرتّب مي گويم الهي
!بميرد؟ چه كسي بايد بميرد؟ آه، حالا مي فهمم. دارم دعا
مي كنم الهي خواستگارم بميرد
يك ساعت به ظهر بود و زير بازارچه شلوغ. او داشت
چوب ها را جا به جا مي كرد. انگار همه مردم ايستاده اند
و به
.من زل زده اند. نكند مرا با انگشت به يكديگر نشان مي
دهند؟ نه. گرفتار خيالات شده ام
:لال شوم كه گفتم
.خدا قّوت
برگشت و در جا خشكش زد. از صدايم مرا شناخت؟ يا از
چادر تافته مشكي با پيچه قيمتي دست دوزي شده ام.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتبیستم🪴
🌿﷽🌿
چند تقه کوچیک به در خورد، روشو که برگردوند سهیل
رو دید که با لبخند کمرنگی به در تکیه داده، سلام کرد،
سهیل گفت:
-سلام زندگی...
-دستت طلا
بیا بشین برات چایی بیارم
فاطمه رفت که برای سهیل چایی بریزه، با خودش فکر
کرد، شاید این یک مسابقست، مسابقه فاطمه با یک
عالمه
دختر رنگاوارنگ...، ارزش اون اینه که با اونها رقیب
باشه؟ سر چی؟ سر سهیل؟ سهیلی که پدر بچه هاش
بود؟...
-آخ
-چی شد؟
-هیچی چایی ریخت رو دستم
-برو کنار ببینم، دستتو بذار زیر آب سرد. چیکار میکنی
تو؟
-حواسم نبود
-آدم موقع چایی ریختن
میره تو فکر!!!!!... برو بشین
خودم میریزم.
فاطمه هم رفت و روی مبل نشست.
-بفرما، اینم چایی ای که قرار بود شما بیاری
-دستت درد نکنه
-نوش جونت
فاطمه مستقیم به سهیل خیره شد، می خواست خوب
ببینتش، ... باز هم فکرهای ناجور، باز هم....
چیه؟ چرا زل زدی بهم؟ خوشگلم نه؟ بزن به تخته چشم نخورم
سهیل اینو گفت و خندید، فاطمه هم لبخندی زد و سرش
رو به سمت پنجره چرخوند، بعد از خوردن چایی فاطمه
شروع کرد به حرف زدن:
-سهیل دیشب قبل از اومدن ما کسی اینجا بود؟
سهیل اخمی کرد و گفت: نه خیر...
فاطمه گفت:
-باشه، قبول، سهیل من خودم با عقل و احساسم بهت
جواب مثبت دادم، شاید ... شاید تصمیم درستی نبود، ...
یعنی
...شاید من و تو برای هم ساخته نشده باشیم. اما الان
دیگه موضوع من و تو نیست، ... موضوع دو تا آدم
دیگه ست
که تمام زندگیشون به تصمیم من و تو بستگی داره، پس
خواهش میکنم بذار رک و پوست کنده باهات حرف بزنم
سهیل ساکت بود و فقط سری تکون داد، فاطمه ادامه داد:
-هر دو تامون میدونیم مشکلمون چیه، از اول هم
میدونستیم، اما هیچ کدوممون عمق فاجعه رو
نمیدونستیم، نه من
تصور میکردم تو... تو...
آهی کشید و ادامه داد: نه تو تصور میکردی من این
چیزها برام اینقدر مهم باشه، تو توی خانواده ای بزرگ
شدی که
این چیزها عادیه و من توی خانواده دیگه ای، به خاطر
احترامی که برام قائل بودی همیشه سعی کردی رعایت
کنی،
من میدیدم که برادرت چه راحت جلوی همسرش زن
دیگه ای رو میبوسه، یا دست دادن و روبوسی کردن
پدرت رو
با دخترای دیگه میدیدم، اما ازون طرف هم میدیدم تو به
خاطر من خیلی چیزها رو رعایت میکنی، من... من
ممنونت
بودم، اما... اما مسئله ای که تازگی ها متوجه شدم، چیز
کمی نیست، مسئله یک گناه کبیرست، من نمی تونم...
یعنی
نمی خوام با مردی زندگی کنم که...
و سکوت کرد...
سهیل گفت: که گناه کبیره مرتکب میشه؟ من به نماز
خوندن اعتقاد نداشتم، به روزه گرفتن اعتقاد نداشتم اما
تو با
من ازدواج کردی، با علم به این چیزها با من ازدواج
کردی، دیدی که عشقمون هوس نبود، پنج ساله که داریم
خیلی
بهتر از خیلی آدمهای دیگه زندگی میکنیم، این برات
کافی نیست؟
-به نظر تو کافیه؟ به نظر تو من می تونم باور کنم
شوهرم بدون من عشق بازی میکنه، با دخترای دیگه،
ولی همچنان
عاشقمه؟!!! چرا فکر میکنی این برام مفهومی داره، چرا
اینقدر عادی با این موضوع برخورد میکنی،هان؟ تو
میدونی
که برای من مهمه، میدونی و میدونستی، تو چرا
خواستی با منی ازدواج کنی که مطمئن بودی تحمل این
چیزها رو
نداشتم؟
-به خاطر اینکه عاشقت بودم
فاطمه لبخند تلخی زد و گفت: عاشق!!! تو از عشق چی
میفهمی؟!
-تصور کن هیچی فاطمه، من چهار ساعتم برای تو
حرف بزنم تو نمیفهمی، ... میدونی اصلا برام مهم
نیست که فکر
میکنی عاشقتم یا نه، نمیدونم چجوری باید بهت ثابت
میکردم و نکردم، وقتی یک بار بهت تندی نکردم، وقتی
هر
چیزی که خواستی برات محیا کردم، وقتی احساسم رو
فقط برای تو گذاشتم، انتظار داشتم بفهمی عاشقم...
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#پسركفلافلفروش🪴
#قسمتبیستم🪴
🌿﷽🌿
شاگرد
امام صادق علیه السلام
شهريور 1390 بود. توي مسجد نشسته بوديم و با هادي و رفقا صحبت
ميكرديم.
صحبت سر ادامهي زندگي و كار و تحصيل بود. رفقا ميدانستند من طلبهي
حوزهي علميه هستم و از من سؤال ميكردند.
آخر بحث گفتم: آقا هادي شما توي همان بازار آهن مشغول هستي؟
نگاه معنيداري به چهرهي من انداخت و بعد از كمي مكث گفت: ميخوام
بيام بيرون!
گفتم: چرا؟ شما تازه توي بازار آهن جا افتادي، چند وقته اونجا كار
ميكني و همه قبولت دارن.
گفت: ميدونم. الان صاحبكار من اينقدر به من اعتماد داره كه بيشتر
كارهاي بانكي را به من واگذار كرده. اما...
سرش رو بالا آورد و ادامه داد: احساس ميكنم عمر من داره اينطوري
تلف ميشه. من از بچگي كار كردم و همه شغلي رو هم تجربه كردم. همه
كاري رو بلدم و خوب ميتونم پول در بيارم. اما همهي زندگي پول نيست.
دوست دارم تحصيلات خودم رو ادامه بدم.
نگاهي به صورت هادي انداختم و گفتم: تا جايي كه يادم هست، دبيرستان
شما تمام نشده و ديپلم نگرفتي.
هادي پريد تو حرف من و گفت: دارم تو دبيرستان دکتر حسابي غير
حضوري درس ميخوانم. چند واحد از سال آخر دبيرستان مانده بود كه به
زودي ديپلم ميگيرم.
ُ خيلي خوشحال شدم و گفتم: الحمدالله، خيلي خوبه، خب برو دنبال
دانشگاه. برو شركت كن. مثل خيلي بچههاي ديگه.
هادي گفت: اينكه اومدم با شما مشورت كنم به خاطر همين ادامه تحصيله،
حقيقتش من نميخوام برم دانشگاه به چند علت.
ً مگه ما چقدر دكتر و مهندس و متخصص ميخوايم. اين همه
اولا
فارغالتحصيل داريم، پس بهتره يه درسي رو بخونم كه هم به درد من بخوره
هم به درد جامعه.
در ثاني اگر ما دكتر و مهندس نداشته باشيم، ميتونيم از خارج وارد كنيم.
اما اگه امثال شهيد مطهري نداشته باشيم، بايد چي كار كنيم.
تا آخر حرف هادي را خواندم. او خيلي جدي تصميم گرفته بود وارد
حوزه شود. براي همين با من مشورت ميكرد.
هادي ادامه داد: ببين من مدرك دانشگاهي برايم مهم نيست. اينكه به من
ً بگن دكتر يا مهندس اصلا برام ارزش نداره. من ميخوام علمي رو به دست
بيارم كه الاقل براي اون دنياي من مفيد باشه.
از طرفي ما داريم توي مسجد و بسيج فعاليت ميكنيم، هر چقدر اطلاعات
ديني ما كاملتر باشه بهتر ميتونيم بچهها و جوانها رو ارشاد كنيم.
ميدانستم که بيشتر اين حرفها را تحت تأثير سيد علي مصطفوي ميزد.
زماني که سيد علي زنده بود اين حرفها را شنيده بودم. هادي هم بارها در
حوزهي علميهي امام القائم )عج( به ديدن سيد علي ميرفت.
از وقتي سيد علي از دنيا رفت، هادي انسان ديگري شد. علاقه به حوزهي
علميه از همان زمان در هادي ديده شد.
حرفي نداشتم بزنم. گفتم: هادي، ميدوني درسهاي حوزه به مراتب از
دانشگاه سختتره؟ ميدوني بعدها گرفتاري مالي برات ايجاد ميشه؟ اگه به
فكر پول هستي، از فكر حوزه بيا بيرون.
هادي لبخندي زد و گفت: من همه شغلي رو امتحان كردم. اهل كار هستم
و از كار لذت ميبرم.
اگر مشكل مالي پيدا كردم، ميرم كار ميكنم. ميرم يه فلافل فروشي وا
ميكنم!
خلاصه اون شب احساس كردم كه هادي تحقيقاتش رو انجام داده و
عزمش رو براي ورود به جمع شاگردان امام صادق جزم كرده.
فردا صبح با هم به سراغ مسئول حوزهي علميهي حاج ابوالفتح رفتيم.
مسئول پذيرش حوزه سؤالاتي را پرسيد. هادي هم گفت: 23 سال دارم.
پايان خدمت دارم و ديپلم هم به زودي ميگيرم.
بعد از انجام مصاحبه به هادي گفتند: از فردا در كلاس ها شركت كنيد تا
ببينيم شرايط شما چطور است.
هادي با ناراحتي گفت: من فردا عازم كربلا هستم. خواهش ميكنم اجازه
بدهيد كه...
مسئول حوزه گفت: قرار نيست از روز اول غيبت كنيد.
بعد از خواهش و تمناي هادي، با سفر كربلای او موافقت شد.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتبیستم🦋
🌿﷽🌿
بار دیگر وقتى کودکان را دیده است که پیراهنهاى خود را بالا زده اند و شکم به رطوبت جاى مشک پیشین سپرده
اند، تا هرم تشنگى را فرو بنشانند، بار دیگر وقتى ...
هر بار از خیمه به قصد طرح تقاضاى خویش با امام گریخته است و به آنجا که رسیده است ، فلسفه حیات خویش را
به یاد آورده است و به بهانه زیستن خویش نگریسته است و در آینه هستى خویش نگاه کرده است و دیده است که
همه عمرش را براى همین امروز زندگى کرده است ؛ براى دفاع از حسین پا به این جهان گذاشته است و براى
علمدارى او رنج این هبوط را پذیرا گشته است . او لحظه هاى همه عمر خویش را تا رسیدن امروز شمرده است و
امروز چگونه مى تواند لحظاتى را بى حسین سپرى کند، حتى به قصد آوردن آب ، براى بچه هاى حسین .
اما در این سعى آخر میان خیمه و میدان ، کارى شده است که دل او را یکدله کرده است .
سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده هاى محبت به هم مى رسد. عشقهاى مختلف به هم گره مى خورد
و یکى مى شود. عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقى مى کند.
عشق او به حسین و عشق حسین به بچه ها در سکینه به هم مى رسند.
اینجا همان جاست که او در مقابل حسین و بچه ها یکجا زانو مى زند.
این سکینه همان طور سینایى است که حضور حسین در آن به تجلى مى نشیند.
این سکینه مرز مشترك میان حسین و بچه هاست .
و لزومى ندارد که سکینه به عباس ، حرفى زده باشد. لزومى ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد. چه بسا که
او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد.
لزومى ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از چشمهاى او بخواند. همینقدر کافیست
که او پیش روى عباس ایستاده باشد، مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به زمین دوخته
باشد.
همین براى عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند.
اگر سکینه بگوید آب ، هستى عباس آب مى شود پیش پاى سکینه . نه ، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است .
فقط شاید گفته باشد: عمو!... یا نگفته باشد.
چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس ادب ، عباس معرفت ، عباس ماءموم ، عباس خضوع ، پیش روى امام
ایستاده است و گفته است :
))آقا! تابم تمام شده است .و آقا رخصت داده است .
خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس ! اینجا، حول و حوش خیمه زینب چه مى کنى ؟ عمر من !
عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟ آمده اى که داغ مرا تازه کنى ؟ آمده اى که دلم را بسوزانى ؟ جانم را
به آتش بکشى ؟ تو خود جان منى عباس ؟ برو و احتضار مرا اینقدر طولانى نکن .
رخصت از من چه مى طلبى عباس ! تو کجا دیده اى که من نه بالاى حرف حسین ، که همطراز حسین ، حرفى گفته
باشم ؟ تو کجا دیده اى که دلم غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا کند؟
تو کجا دیده اى که من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم .
آمده اى که معرفت را به تجلى بنشینى ؟ ادب را کمال ببخشى ؟ عشق را به برترین نقطه ظهور برسانى ؟
چه نیازى عباس من ؟!
نشان ادب تو از دامان مادرت به یاد من مانده است . وقتى که مادر خطابش کردیم ، پیش پاى ما نشست و زار زار
گریه کرد و گفت : ))مرا مادر خطاب نکنید. مادر شما فاطمه بوده است ، این کلام ، از دهان شما فقط برازنده مقام
زهراست . من خدمتگزار شمایم . کنیز شمایم .
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷