eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 * * * مدّت زيادى در راه هستى تا به يمن برسى، شب ها و روزها مى گذرند و تو هنوز در راه هستى. وقتى به يمن مى رسى مردم به استقبال تو مى آيند، جلوى پاى تو گوسفند مى كشند، اين خبر به آنها رسيده است كه تو در جنگ نهروان شركت كرده اى و شمشير زده اى و تو بودى كه خبر پيروزى على(ع) را به كوفه رساندى، تو مايه افتخار يمن شده اى. جوانان، تو را بر دوش مى گيرند، شادى مى كنند. هر چه نگاه مى كنى پدر را در ميان جمعيّت نمى بينى. به تو خبر مى دهند كه در اين مدّت كه در سفر بوده اى، پدر از دنيا رفته است. وقتى اين خبر را مى شنوى گريه مى كنى، امّا در دلت خوشحالى مى كنى، چرا كه تو يك قدم به قُطام نزديك شده اى. تو به فكر ارث پدر هستى. اكنون مى توانى به راحتى مهريّه قُطام را آماده كنى. رو به آسمان مى كنى و خدا را شكر مى كنى! عشق قُطام تو را چقدر عوض كرده است! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 :چشم هاي خواهر شوهر سرا پاي مرا در نورديد .به به، چه باقلوايي! توي دهان بگذاري آب مي شود - :جاري آينده براي اين كه مبادا بگويند حسود است گفت .معلوم است كه از هر پنجه محبوبه خانم هنر مي بارد. هم خوشگل هستند و هم هنرمند - سرم را بلند كردم و او را نگاه كردم. الحق كه زيبا بود. چشمان مخمور سياه، ابروهاي پهن پيوسته، بيني قلمي، لب :هاي گوشتالود و پوستي بسيار لطيف و سفيد. نزهت كه كنار مادرم نشسته بود با نكته سنجي گفت .خوب معلوم است. خانم بزرگ خوش سليقه هستند. عروس ها را دست چين مي كنند - و عروس خوشگل با ناز لبخندي شيرين زد و سرخ شد. زير چشمي به خواستگارهايم نگاه مي كردم. به خودم مي گفتم آيا اين خانم اي محترم متشخص، با همه دنگ و فنشان به خيالشان هم مي رسد كه من آرزو دارم همسر باشم. كه دلم مي خواهد به همه اين ّشاگرد نجار محل زندگي با تمام خدم و حشم و قر و فر آن پشت پا بزنم؟ دلم مي خواهد اين خانم هاي آراسته محترم را كه غرق عطر و جواهر هستند كنار بزنم و دوان دوان به آستانه ی آن نجاري كوچك و تاريك و محقّر كه از دودە چراغ سياه است بروم و مثل سگ پاسبان كنار پاشنه در آن بخوابم؟ فقط بخوابم و او را تماشا كنم كه چوب ها را ا ّره مي كند و موهاي خوش حالتش آزاد و رها روي پيشاني افتاده و تاب مي خورد. كه فقط عطر چوب را به مشام بكشم؟ خدا مي داند كه آن د ّكان كوچك براي من چه قصري بود. بوي چوب چه .عطري بود و تمام مغازه چه غرفه اي بهشتي :خانم بزرگ – شازده خانم – از پسر خود شروع به تعريف كرد. مادرم گفت .محبوب جان، باز هم چاي بياور - يعني ديگر بس است. از اتاق بيرون برو تا نگويند دختر سبك بود، شوهري بود، سرتق نشسته بود و از اول تا آخر .گوش مي داد و قند توي دلش آب مي شد :داشتم از كنار صندلي مادر داماد رد مي شدم كه دستم را گرفت نه جانم. كجا؟ بنشين همين جا پهلوي خودم. حيف اين دست هاي لطيف نيست كه كار بكند؟ آهان، روي همين .صندلي بنشين. بارك الله. دايه خانمت زحمت چاي آوردن را مي كشد :نخير، بدجوري مرا پسنديده بودند. مادرم در حالي كه از خوشحالي روي پا بند نبود گفت واي خانم جان، چاي آوردن هم كار شد؟ دست كه با چاي آوردن خراب نمي شود! اين حرف ها را جلوي رويش - .نزنيد، لوس مي شود و بعد از اين بايد گذاشتش طاقچه بالا اب و تو دل برويي و خنديد. مادرم اطوار و رفتار جذّاب داشت. نمي دانم چه طور بود كه با هر كه حرف مي زد دلش را :مي برد. تظاهر نمي كرد. اين طرز رفتار در خميره اش بود. خودش هميشه مي گفت .والله من دل همه را توانستم نرم كنم اِلا دل كشور خانم را :عمه ام را مي گفت. شاهزاده خانم گفت .بايد هم بگذاريدش طاقچه بالا. جاي همه عروس هاي من آن بالا بالا هاست - :نزهت خنديد و رو به زن جوان و زيبا كرد و گفت .پس خوش به حال شما 🌻🌻🌻 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ولی امان از وقتی که خودش هم نمیدونست چه کاری درسته و چه کاری غلط هوا کم کم داشت گرگ و میش میشد، تصمیم گرفت برگرده خونه، دوباره فاتحه ای برای پدرش خوند و بلند شد... توی مسیر فاتحه ای هم برای ساجده خوند و سوار ماشین شد احساس بدی توی وجودش بود، تمام طول مسیر تا خونه رو فکر کرد. وقتی به در سفید خونشون رسید، دیگه تصمیمش رو گرفته بود، تصمیم گرفت بمونه و بجنگه، برای پیروزی، رو به آسمون کرد و گفت: خدایا اگر این امتحان شماست، من میمونم و میجنگم، من پای تصمیم اشتباهی که پنج سال پیش گرفتم میمونم، من پیروز این میدونه، پس خدای من می خوام کمکم کنی تا در لحظه مرگ فقط یک جمله بگم: الحمدالله رب العالمین، شکرا لله ... بعد هم چشماشو بست و توی دلش از خدا کمک خواست وقتی ماشینو توی پارکینگ پارک کرد و به سمت راه پله ها میرفت، احساس کرد انرژی ای داره که هیچ مشکلی نمی تونه از پا درش بیاره، احساس کرد خیلی نیرومند شده، قوی و شکست ناپذیر... صدای جیغ جیغ بچه ها حتی از پایین راه پله ها هم شنیده میشد، فاطمه مثل هر مادر دیگه ای که خنده بچش براش شیرین ترین صدای دنیاست، لبخندی زد و به سمت خونه حرکت کرد، هنوز به پا گرد نرسیده بود که با چشمهای مرموز ترسناکی رو به رو شد که ازش متنفر بود. خانم فدایی زاده بود که با دیدن فاطمه ایستاد و به خشکی سلامی کرد، فاطمه هم جواب سلامش رو داد و خواست بره که خانم فدایی زاده گفت: -ببخشید میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ با این که دلش میخواست همون لحظه بگه نه و بره تو خونشو در رو محکم ببنده، به خاطر رعایت ادب ایستاد و لبخندی زد و گفت: بفرمایید. -بله- شنیدم شما صنایع دستی خوندید، درسته؟ -من و برادرم یک کارگاه صنایع دستی داریم راه میندازیم، می خواستم ببینم می تونم روی کمک شمام حساب باز کنم؟ فاطمه فکری کرد، با این که خیلی کار رو دوست داشت، اما از این دختر دل خوشی نداشت، یک لحظه دو دل شد و گفت: کارگاه چی دارید؟ -راستش فعلا برای شروع کار تمرکزمون روی تابلو فرشه، اما کم کم میخوایم سراغ بقیه رشته ها هم بریم. -خوبه، انشاالله موفق باشید، ولی من فکر نمیکنم بتونم بهتون کمک کنم -چرا؟ جایی مشغول به کار هستید؟ -نه عزیزم، اما وقت ندارم. خانم فدایی زاده لبخند چندش آوری زد و گفت: -باشه، البته من به همسرتون گفته بودم، ایشون هم میگفتند که شما حاضر نمیشید با ما همکاری کنید و بیشتر دوست دارید خانه دار باشید. بعدم پوزخند زشتش رو پررنگ تر کرد که با این کار تن فاطمه رو به لرزه انداخت، با این که خیلی سخت بود که عکس العملی نشون نده اما خودش رو آروم کرد و گفت: بله، بنابراین چه دلیلی داشت که شما دوباره این موضوع رو از من هم پرسیدید؟ -به هر حال ممنون از پیشنهادتون- گفتم شاید نظر شما با نظر شوهرتون فرق داشته باشه. بعدم بدون اینکه منتظر بمونه به راه افتاد، صدای فدایی زاده رو شنید که میگفت: سلام برسونید... خون خون فاطمه رو میخورد، صورتش به شدت قرمز شده بود، پشت در خونه که رسید چند لحظه صبر کرد تا حالش جا بیاد، با خودش میگفت: سلام برسونم؟ مرده شور تو ببرن... دختره بی فرهنگ... بعد از چند لحظه که کمی آروم تر شد، زنگ زد، صدای جیغ ممتد ریحانه اومد و دری که یکهو به شدت باز شد، ریحانه که دید مادرش پشت دره، خودش رو پرت کرد به سمت مادرش، سهیل که پشت سرش بود و مثال داشت دنبالش میکرد با دیدن فاطمه با شرمندگی و کمی ترس، لبخندی زد و رو به ریحانه گفت: ای ناقال خوب جای امنی پیدا کردی. بعدم به فاطمه سلام کرد. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🪴 🌿﷽🌿 مشقات در حكايات تاريخي بارها خوانده ام كه زندگي در شهر نجف براي طلبه ّ هاي علوم ديني همواره با تحمل مشقات و سختيها همراه است. برخيها معتقد بودند كه اگر كسي ميخواهد همنشيني با مولای متقيان اميرالمؤمنين علیه السلام داشته باشد بايد اين سختيها را تحمل كند. هادي نيز از اين قاعده مستثنا نبود. وقتي به نجف رفت، حدود يک سال و نيم آنجا ماند. تابستان 1392 و ماه رمضان بود كه به ايران بازگشت. مدتي پيش ما بود و از حال و هواي نجف ميگفت. همان ايام يک شب توي مسجد او را ديدم. مشغول صحبت شديم. هادي ماجراي اقامتش را براي ما اينگونه تعريف کرد: من وقتي وارد نجف شدم نه آنچنان پولي داشتم و نه كسي را ميشناختم كمي زندگي براي من سخت بود. دوست من فقط توانست برنامه‌ي حضور من را در نجف هماهنگ كند. روز اول پاي درس برخي اساتيد رفتم. نماز مغرب را در حرم خواندم و آمدم بيرون. كمي در خيابانهاي نجف دور زدم. كسي آشنا نبود. برگشتم و حوالي حرم، جايي كه براي مردم فرش پهن شده بود، خوابيدم! وقتي به تهران ميآمد، آنقدر دلش براي نجف تنگ ميشد و براي بازگشت لحظه شماري ميکرد كه تعجب ميكرديم. فکر هم نميکرديم آنجا شرايط سختي داشته باشد. هادي آنقدر زندگي در نجف را دوست داشت كه ميگفت: بياييد همه برويم آنجا زندگي کنيم. آنجا به آدم آرامش واقعي ميدهد. ميگفت قلب آدم در نجف يک جور ديگر ميشود. بعضي وقتها زنگ ميزد ميگفت حرم هستم، گوشي را نگه ميداشت تا به حضرت علي عليه السلام سلام بدهيم. او طوري با ما حرف ميزد که دلواپسيهاي ما برطرف و خيالمان آسوده ميشد. ً اصلا فکر نميکرديم شرايط هادي به گونه اي باشد كه سختي بكشد. فکر ميکردم هادي چند سال ديگر ميآيد ايران و ما با يک طلبه با لباس روحانيت مواجه ميشويم، با همان محاسن و لبخند هميشگي اش. هانت به رهبر از زماني كه به عراق رفت و در نجف ساكن شد، نگرش خاصي به موضوع ولايت فقيه پيدا كرد. به ما كه در تهران بوديم ميگفت: شما مانند يك ماهي كه قدر آب را نميداند، قدر ولايت فقيه را نميدانيد. مشكل كار در اينجا ُرده ي اين مردم سوار است و هر نبود بحث ولايت فقيه است. لذا آمريكا بر گ طور ميخواهد عمل ميكند. خوب يادم هست كه ارادت هادي به ولي فقيه بسيار بيشتر از قبل شده بود. هر بار كه ميآمد، پوسترهاي مقام معظم رهبري را تهيه ميكرد و با خودش به نجف ميبرد. در اتاق شخصي او هم دو تصوير بزرگ روي ديوار بود. تصوير مقام معظم رهبري و در زير آن پوستر شهيد ابراهيم هادي. هادي در آخرين سفري كه به تهران داشت ماجراي عجيبي را تعريف كرد. او به نفوذ برخي از عمامه هاي انگليسي و افراد ساده لوحي كه از دشمنان اسلام پول ميگيرند تا تفرقه ايجاد كنند اشاره كرد و ادامه داد: مدتي قبل شخصي ميآمد نجف و به جاي ارشاد طلبه ها و... تنها كارش اين شده بود كه به مقام معظم رهبري اهانت کند! او انگار وظيفه داشت تا همه‌ي مشكلات امت اسلامي را به گردن ايشان بيندازد. من يکي دو بار تحمل کردم و چيزي نگفتم. بعد هم به جهت امر به معروف چند كلامي با ايشان صحبت كردم و او را توجيه كردم، اما انگار اين آقا نميخواست چيزي بشنود! فقط همان جملاتي كه اربابانش براي او ديكته كرده بودند تكرار ميكرد! من درباره ي خيانت هاي آمريكا و انگليس، به خصوص در عراق براي او سند آوردم اما او قبول نميكرد! روز بعد و بار ديگر اين آقا شروع به صحبت كرد. دوباره مشغول اهانت شد، نميدانستم چه كنم. گفتم حالا ديگر وظيفه‌ي من اين است كه با اين آقا برخورد كنم، چون او ذهن طلبه ها را نسبت به حضرت آقا خراب ميكند. استخاره کردم با اين نيت كه ميخواهم اين آقا را خوب بزنم، آيا خوب است يا نه؟ خيلي خوب آمد. وقتي که مثل هميشه شروع كرد به حضرت آقا اهانت کند، از جا بلند شدم و ... حسابي او را زدم. طوري با او برخورد کردم که ديگر پيدايش نشد. از آنجايي که من هيچ گاه با هيچ کس بحثي نداشتم و هميشه با طلبه ها مشغول درس بودم وسرم به کار خودم بود. بعد از اين اتفاق، اين موضوع براي همه عجيب به نظر آمد. هر کس من را ميديد ميگفت: شيخ هادي ما شما را تا به حال اينگونه ً نديده بوديم. شما که اصلا اهل دعوا و درگيري نيستي؟ چه شد که اينقدر عصباني شدي؟ مگر چه اهانتي به شما کرده بود؟ من هم براي آنها از بحث تفرقه و كارهايي كه برخي عالم نماها براي ضربه زدن به اسلام استفاده ميكنند گفتم. براي آنها شرح دادم كه چندين شبكه ي ماهواره اي وابسته به يك عالم در كشور انگليس فعال است و تنها كاري كه ميكند ايجاد وهن نسبت به شيعه و تفرقه بين فرقه هاي اسلامي است. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🦋 🌿﷽🌿 بى اختیار چشم مى گردانى و نگاهت را مرور مى دهى و ناگهان با صحنه اى مواجه مى شوى که چهار ستون بدنت را مى لرزاند و قلبت را مى فشرد. صدا از قتلگاه شهیدان است . بدنهاى پاره پاره ، جنازه هاى چاك چاك ، بدنهاى بى سر، سرهاى از بدن جدا افتاده ، دستهاى بریده ، پاهاى قطع شده ، همه به تکاپو و تقلا افتاده اند تا فریاد استمداد امام را پاسخ بگویند. انگار این قیامت است که پیش از زمان خویش فرا رسیده است . انگار ارواح این شهیدان ، نرفته باز آمده اند، بدنهاى تکه تکه خویش را به التماس از جا مى کنند تا براى یارى امام راهیشان کنند. حتى چشمها در میان کاسه سر به تکاپو افتاده اند تا از حدقه بیرون بیایند و به یارى امام برخیزد. دستها بى تابى مى کنند و بدنها بى قرارى . و پاها تلاش مى کنند که بدنهاى چاك چاك را بر دوش بگیرند و بایستانند. مبهوت از این منظره هول انگیز، نگاهت را به سوى امام بر مى گردانى و مى بینى که امام با دست آنان را به آرامش فرا مى خواند و بر ایشان دعا مى کند. گویى به ارواحشان مى فهماند که نیازى به یاورى نیست . مقصود، تکاندن این دلهاى مرده است ، مقصود، هدایت این جانهاى ظلمانى است . هنوز از بهت این حادثه در نیامده اى که صداى نفس نفسى از پشت سر توجهت را بر نمى انگیزد و وقتى به عقب بر مى گردى ، سجاد را مى بینى که با جسم نحیف و قامت خمیده از خیمه در آمده است ، با تکیه به عصا، به تعب خود را ایستاده نگاه داشته است ، خون به چهره زرد و نزارش دویده است ، و چشمهایش را حلقه اشکى آذین بسته است شمشیرم را بیاور عمه جان ! و یارى ام کن تا به دفاع از امام برخیزم و خونم را در رکابش بریزم . دیدن این حال و روز سجاد و شنیدن صداى تبدارش که در کویر غربت امام مى پیچید، کافیست تا زانوانت را با زمین آشنا کند، صیحه ات را به آسمان بکشاند و موهایت را به چنگهایت پرپر کند و صورتت را به ناخنهایت بخراشد اما اگر تو هم در خود بشکنى ، تو هم فرو بریزى ، تو هم سر بر زمین استیصال بگذارى ، تو هم تاب و توان از کف بدهى ، چه کسى امام را در این برهوت غربت و تنهایى ، همدلى کند؟این انگار صداى دلنشین هم اوست که : ))خواهرم ! سجاد را دریاب که زمین از نسل آل محمد، خالى نماند.(( فرمان امام ، تو را بى اختیار از جا مى کند و تو پروانه وار این شمع نیم سوخته را به آغوش مى کشى و با خود به درون خیمه مى برى . صبور باش على جان ! هنوز وقت ایستادن ما نرسیده است . بارهاى رسالت ما بر زمین است . تا تو سجاد را در بسترش بخوابانى و تیمارش کنى . امام به پشت خیام رسیده است و تو را باز فرا مى خواند: خواهرم ! دلم براى على کوچکم مى تپد، کاش بیاوریش تا یک بار دیگر ببینمش و... هم با این کوچکترین علقه هم وداع کنم . ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🌷☘ 🌷🌷☘ 🌷🌷🌷☘ 🌷🌷🌷🌷☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷