eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
37 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اسب سواران به سوى شهر انبار مى تازند، شهرى كه در كنار مرز شام قرار دارد، آنها وارد شهر مى شوند و مردم هيچ پناهى ندارند. سربازان معاويه به خانه ها حمله مى كنند و به سوى زنان مسلمان مى روند و گوشواره و جواهرات آنها را غارت مى كنند. هيچ كس نيست كه مانع آنها شود. آنها آزادانه در شهر هر كارى كه بخواهند انجام مى دهند و بدون اين كه آسيبى به آنها برسد برمى گردند. خبر به على(ع) مى رسد، قلب او داغدار مى شود، دشمن آن قدر جرأت پيدا كرده است كه به شهرى كه در سايه حكومت اوست، حمله و جنايت مى كند.15 على(ع) به مردم عراق هشدار داده بود كه خطر معاويه را جدّى بگيرند و براى جهاد آماده شوند، امّا گويى گوش شنوايى براى آنها نبود. خوشا به حال آن روز كه آن بيست هزار يار وفادار زنده بودند. همه آنها در جنگ صفّين، جانشان را فداى آرمان امام كردند و به شهادت رسيدند. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 هواي بهار بيداد مي كرد. مي دانستم نگاهم مي كند. تير نگاهش را احساس مي كردم و مي رفتم. آهسته مي رفتم. مي رفتم و در دل به خودم ناسزا مي گفتم. هذيان مي گفتم. خدا مرگت بدهد الهي دختر. اي خاك بر آن سر نادان و احمقت ... واي كه چه قدر بوي چوب رنده شده خوب بود و نمي دانستم ... الهي داغت به دل همه بماند دختر. ببين چه طوري آبروريزي مي كني!!... آخر چه چيز اين شاگرد نجار اين همه خواستني از آب در امده؟ قد و بالاي تنومندش؟ يا آن ساعد زمخت كه از استين چلوار بيرون آمده بود؟ اي كاش بميري. كاش كه مي مردم و راحت مي شدم. كاش مي مرد و راحت مي شدم ... كي بميرد؟ كي بايد بميرد تا من راحت بشوم؟ تا خلاص بشوم؟ اگر تا ديشب نمي دانستم، حالا ديگر خوب مي دانم. الهي پسر .عطاالدوله بميرد تا من خلاص شوم بله، اين قدر خام بودم. اين قدر بچه بودم. و اين قدر شوريده بودم كه نگو. اين كه مي بيني همان قاب » · .«است عمه جان قاب را از ميان خرت و پرت هاي درون جعبه برداشت و به دست سودابه داد. كهنه و تيره بود. از بوسه · هاي عمه جان، از اشكهاي عمه جان، از گذر زمان. ولي انگار طلسم عشقي كه در آن بود هنوز هم مي توانست انگشتان سودابه را بسوزاند، يا با خيره شدن به گوشه ها و زواياي آن، چهره جوان و عاشق نجار را با موهاي آشفته و .لوله اش در آن ببيند پنجشنبه در خانه نزهت برو بيا بود. غروب آن روز نصير خان چند نفري از دوستان خود را دعوت كرده بود. مهماني مردانه بود و نزهت مي خواست سنگ تمام بگذارد. انگار كه مي خواست شكوه و جلال داماد فعلي را به رخ داماد آتي بكشد. بايد پشت در پنهان مي شديم و از درز در او را مي ديديم. شمشيرم را از رو بسته بودم تا ايرادي از او بگيرم .و پيراهن عثمان كنم خيلي وقت ها پيش مي آمد كه خواستگار دختري پير از آب در بيايد. از بد شانسي من اين يكي پیر نبود. مي دانستم خيلي سن داشته باشد، بيست و هشت يا بيست و نه سال است. پس حتماً چاق است، يا كچل. الهي كچل باشد. يا لوس و ننر. عزيز كردە بي جهت كه احتمال اين آخري از همه بيشتر بود. شايد بد ادا و بي ادب باشد. شايد به خاطر پسر عطاالدوله بدون به خاطر مادر شاهزاده داشتن نه درسي خوانده و نه هنري داشته باشد. الهي از هر ده تا حرفي كه ميزند نه حرفش چرت و پرت باشد. مي دانستم هر يك از اين ها را كه بهانه كنم آقا جنون بمي برو برگرد قبل مي كند. به خصوص كه بيوه مرد هم هست و يك بچه دارد. آخر آقا جانم مرد فهميده اي بود. دختر برايش جنس پنجل نبود .كه بخواهد آبش كند :بدنم مثل بيد مي لرزيد. نزهت خنده كنان گفت چه مرگت است دختر؟ تو كه نمي خواهي توي اتاق بروي. اگر اين طور بلرزي يك دفعه ميخوري به در و وسط - !اتاق ولو مي شوي ها .واي، تو را به خدا آبجي مرا نترسان - آرام و قرار نداشتم. فكر نمي كردم تا به حال هيچ عروسي در دنيا پيدا شده باشد كه به اندازە من آرزو داشته باشد داماد ناجور و عوضي از آب در بيابد. شايد خود خدا هم تعجب مي كرد كه مي ديد اين بندە پانزده ساله ناز پروردە ثروتمند و ناشكرش دقيقه به دقيقه، تا دور و برش خلوت مي شود، به درگاهش التماس مي كند. »اي خدا، الهي لوچ باشد«، »خدايا، الهي كچل باشد«، »خدا جون، كاري كن كه لكنت داشته باشد.«، »ده تا شمع نذر مي كنم كه يك پايش .«لنگ باشد ولي وقتي كه دم غروب مهمان ها از راه رسيدند و به اتاق پذيرايي رفتند، تمام نذر و نيازهاي من به هدر رفت. نه تنها آه از نهاد من كه لرزان پشت در اتاق قوز كرده بودم به دق زير نظر داشتم بر آمد، بلكه نزهت نيز از درون آن را ناچار به تحسين شد. از بخت بد من خواستگارم جواني آراسته، تربيت شده و خوش لباس بود و در آن لباس هاي شيك و خوش دوخت فرنگي بسيار آقا و خوش قيافه به نظر مي رسيد. دويدم توي حياط خلوت و رو به آسمان گله !«كردم. »خدا جون، دستت درد نكند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 و کم کم خونه شلوغ شده بود، فاطمه در جنب و جوش بود و سهیل که لباس کرمی ای پوشیده بود بهش کمک میکرد، برای بچه ها بستنی بردند، سها خواهر سهیل هم برای کمک اومده بود، بچه ها شعر تولدت مبارک رو می خوندند و با هم باال و پایین میپریدند، که سهیل یک آهنگ بچه گونه شاد گذاشت که شادی بچه ها چند برابر شد، همه با هم در حال رقصیدن و بازی کردن بودند که زنگ در به صدا در اومد، فاطمه از توی آشپزخونه داد زد: سهیل جان، زنگ میزنند، درو باز کن -کیه؟ مگه کسیم مونده که نیومده باشه؟ -نمی دونم سهیل آیفون رو برداشت و گفت: بفرمایید -منزل ریحانه خانم نادی؟1 صدای توی آیفون به نظر سهیل آشنا می اومد، اما توی اون شلوغی نمیتونست خوب بشنوه و فکر کرد حتما مادر یکی از بچه هاست، برای همین گفت، بله بفرمایید و در رو باز کرد، بعدم به فاطمه گفت: فکر کنم مادر یکی از دوستای ریحانست، خودت برو استقبالش و خودش به جمع بچه ها که در حال مسابقه کیک خوری بودند پیوست فاطمه فورا خودش رو مرتب کرد و رفت در آپارتمان رو باز کرد، اما صحنه ای که میدید براش قابل هضم نبود، پشت در یک چهره آشنا ایستاده بود، خانمی با یک کادوی بزرگ توی دستش، فاطمه باورش نمیشد چی دیده، برای همین چند لحظه متعجب فقط نگاهش میکرد که اون خانم کسی نبود جز همون دختر مرموز و ترسناکی که فاطمه از چشمهاش متنفر بود، خانم فدایی زاده.. -سالم فاطمه جون، دلم خیلی برات تنگ شده بود، میدونی چند وقته ندیدمت؟ بعدم بدون اینکه منتظر جواب فاطمه بشه، در آغوشش گرفت و بوسه ای مصنوعی به گونه اش زد، فاطمه که همچنان مات ومبهون مونده بود، نمی دونست چی باید بگه، توی ذهنش هزار تا سوال مطرح شده بود که دنبال جواب میگشت، خونه رو از کجا پیدا کرده بود؟ از کجا میدونست امروز تولد ریحانست؟ االن برای چی اومده اینجا؟ و هزار تا سوال بی جواب دیگه، بعدم در حالی که به خانم فدایی زاده که تقریبا داخل خونه شده بود سالم میکرد، نگاهی به سهیل انداخت. سهیل سخت سرگرم بازی بود و اصال متوجه فاطمه و خانم فدایی زاده نشده بود. چاره ای نبود، دیگه وارد خونه شده بود، برای همین فاطمه ازش دعوت کرد که بشینه، او هم خیلی راحت روسری و مانتوی تنگ و چسبونش رو در آورد و درست رو به روی میز تولد ریحانه نشست. فاطمه متحیر بود، وارد آشپزخونه شد، سها از دستپاچگی فاطمه فهمیده بود که خبریه، برای همین پرسید: چی شده؟ این خانم کیه؟ -این یکی از همسایه های خیلی قدیمیمونه. -بچه نداره- بچش کو پس؟ -وا! اینجا چیکار میکنه پس؟ فاطمه نمی خواست به خواهر شوهرش بگه نمیدونم، چون میدونست که این جواب حتما شک اون رو هم برمیانگیخت برای همین گفت: آشناست دیگه بعدم برای اینکه دنباله حرف رو نگیره، فورا کاسه بستنی رو گذاشت توی سینی و از آشپزخونه خارج شد، ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🪴 🌿﷽🌿 عرفان دوستان شهيد هادي يك انسان بسيار عادي بود. مثل بقيه تنها تفاوت او عمل دقيق به دستورات دين بود. براي همين در مسير خودسازي و عرفان قرار گرفت. اما مسير عرفاني زندگي او در نجف به چند بخش تقسيم ميشود. مانند آنچه كه بزرگان فلسفه و عرفان گفته اند، مسير من الخلق الي الحق و ... به خوبي طي نمود. هادي زماني كه در نجف در محضر بزرگان تحصيل ميكرد، نيمي از روز را مشغول تحصيل و بقيه را مشغول كار بود. در ابتدا براي انجام كار حقوق ميگرفت، اما بعدها كارش را فقط براي رضاي خدا انجام ميداد. شهريه نميگرفت براي كاري كه انجام ميداد مزد نميگرفت. حتي اگر كسي ميخواست به او مزد بدهد ناراحت ميشد. منزل بسياري از طلبه ها و برخي مساجد نجف را لوله كشي كرد اما مزد نگرفت! توكل و اعتماد عجيبي به خدا داشت. يك بار به هادي گفتم: تو كه شهريه نميگيري براي كار هم پول نميگيري پس هزينه هاي خودت را چطور تأمين ميكني؟ هادي گفت: بايد براي خدا كار كرد، خدا خودش هواي ما را دارد. گفتم: اين درست، اما ... يادم هست آن روز منزل يكي از دوستانش بوديم. هادي بعد از صحبت من، مبلغ بسيار زيادي را از جيب خودش بيرون آورد و به دوستش داد و گفت: هر طور صالح ميداني مصرف كن! به نوعي غير مستقيم به من فهماند كه مشكل مالي ندارد. ٭٭٭ خانه اي وسيع و قديمي در نجف به هادي سپرده شده بود تا از آن نگهداري کند. او در يکي از اتاقهاي کوچک و محقر آن سکونت داشت. بيشتر وقتش را در خانه به عبادت و مطالعه اختصاص داده بود. او از صاحبخانه اجازه گرفته بود تا زائران تهيدستي که پولي ندارند را به آن خانه بياورد و در آنجا به آنها اسکان دهد. براي زائران غذا درست ميکرد. در بيشتر کارها کمک حالشان بود. اگر زائري هم نبود، به تهيدستان اطراف خانه سکونت ميداد و در هيچ حالي از کمک دادن دريغ نميکرد. آن خانه حدود صد سال قدمت داشت و بسيار وسيع بود، شايد هر کسي جرئت نميکرد در آن زندگي کند. بعد از شهادت هادي آن را به طلبه‌ي ديگري سپردند، اما آن طلبه نتوانست با ظلمت و وحشت آن خانه کنار بيايد! اربعين که نزديک ميشد هادي اتاقها را به زائران و مهمانان ميداد و خودش يک گوشه ميخوابيد. گاهي پتوي خودش را هم به آنها ميبخشيد. او عادت کرده بود که بدون بالش و لوازم گرمايشي بخوابد. يک بار مريض شده بود خودش در سرما در راهروي خانه خوابيد اما اتاق را که گرم بود در اختيار زائران راهپيمايي اربعين قرار داد. او در اين مدت با پيرمرد نابينايي آشنا شده بود و کمکهاي زيادي به او کرده بود. حتي آن پيرمرد نابينا را براي زيارت به کربلا هم برده بود. هادي زماني كه مشغول كارهاي عرفاني و ذكر و خلوت شده بود، كمتر با ديگران حرف ميزد. اين هم از توصيه هاي بزرگان است كه انسان در ابتداي راه سكوت را بر هر كاري مقدم بدارد. هادي ميدانست بسياري از معاشرتها تأثير منفي در رشد معنوي انسان دارد، لذا ارتباط خود را با بيشتر دوستان در حد يك سلام و عليك پايين آورده بود. اين اواخر بسيار كتوم شده بود. يعني خيلي از مسائل معنوي را پنهان ميكرد. از طرفي تا آنجا كه امكان داشت در راه خدا زحمت ميكشيد. هر زائري كه به نجف ميآمد، به خانه ي خودش ميبرد و از آنها پذيرايي ميكرد. هيچ وقت دوست نداشت كه ديگران فكر كنند كه آدم خوبي است. اين سال آخر روزه داري و ديگر مراقبتهاي معنوي را بيشتر كرده بود. تا اينكه ماجراي مبارزه با داعش پيش آمد، هادي آنجا بود كه از خلوت معنوي خود بيرون آمد. ً او به قول خودش مرد ميدان جهاد بود شجاعتش را هم قبلا اثبات كرد. حالا هم ميدان مبارزه ايجاد شده بود. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🦋 🌿﷽🌿 آنچه اکنون تو باید با آن واع کنى ، حسین نیست . تجلى تمامى تعلقهاست . نقطه اتکاء همه سختیهاست ، لنگر کشتى وجود در همه طوفانها و بالهاست . انگار که از ازل تاکنون هیچ مصیبتى نبوده است . چرا که حسین بوده است و حسین کافى است تا همه خالءها و کاستیها را پرکند. اما اکنون این حسین است که آرام آرام به تو نزدیک مى شود و با هر قدم فرسنگها با تو فاصله مى گیرد. خدا کند که او فقط سراغى از پیراهن کهنه نگیرد. پیراهنى که زیر لباس رزمش بپوشد تا دشمن که بناى غارت دارد، آن را به خاطر کهنگى اش جا بگذارد. پیراهنى که مادرت فاطمه به تو امانت داده است و گفته است که هرگاه حسین آن را از تو طلب کند، حضور مادى اش در این جهان ، ساعتى بیشتر دوام نمى آورد و رخت به دار بقا مى برد. اگر از تو پیراهن خواست ، پیراهنى دیگر براى او ببر. این پیراهن را که رمز رفتن دارد و بوى شهادت در او پیچیده است ، پیش خودت نگاه دار. البته او کسى نیست که پیراهن را بازنشناسد. یعقوب ، شاگرد کوچک دبستان او بوده است . ممکن است بگوید: ))این ، پیراهن عزت و شهادت نیست . تنگى مى کند براى آن مقصود بزرگ . برو و آن پیراهن امانت تو شهادت را بیاور، عزیز برادر!(( به هر حال آنچه باید و مقدر است محقق مى شود، اما همین قدر طولانى تر شدن زمان ، همین رد و بدل شدن یکى دو نگاه بیشتر، همین دو کلام گفتگوى افزونتر، غنیمت است . این زمان ، دیگر تکرارپذیر نیست . این لحظه ها، لحظاتى نیست که باز هم به دست بیاید. همین یک نگاه ، به دنیا مى ارزد. دنیا نباشد آن زمان که تو نیستى حسین ! پیراهن را که مى آورى ، آن را پاره تر مى کند که کهنه تر بنماید. بندهاى دل توست انگار که پاره تر مى شود و داغهاى تو که تازه تر. مگر دشمن چقدر بى حمیت است که ممکن است چشم طمع از این لباس کهنه هم برندارد؟! ممکن ؟! مى بینى که همین لباس را هم خونین و چاك چاك ، از بدن تکه تکه برادرت درمى آورند و بر سر آن نزاع مى کنند. پس خودت را مهیا کن زینب که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک مى شود. این حسین است که پسش روى تو و پیش روى همه اهل خیام ایستاده است و با نوایى صدا مى زند: ))اى زینب ! اى ام کلثوم ! اى فاطمه ! اى سکینه ! سلام جاودانه من بر شما!(( از لحن کلام و سلام در مى یابى که این ، مقدمه وداع با توست و کلامهاى آخر با عزیزان دیگر: ))خواهرم ! عزیزان دیگرم ! مهیا شوید براى نزول بال و بدانید که حافظ و حامى شما خداوند است . و هم اوست که شما را از شر دشمنان ، نجات مى بخشد و عاقبت کارتان را به خیر مى کند. و دشمنانتان را به انواع عذابها دچار مى سازد. و در ازاء این بلیه ، انواع نعمتها و کرامتها را نثارتان مى کند. پس شکایت مکنید و به زبان چیزى میاورید که از قدر و منزلتتان در نزد خدا بکاهد... ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🌷☘ 🌷🌷☘ 🌷🌷🌷☘ 🌷🌷🌷🌷☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷