هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستنهم🪴
🌿﷽🌿
شب است و تاريكى همه جا را فرا گرفته است، همه مردم به خواب رفته اند و على(ع) بيدار است، دلش هواى آسمان ها را كرده است. اكنون او از خانه بيرون آمده و به سوى خارج از شهر مى رود.
تو نگران مى شوى، اين وقت شب، مولاى من تنهاىِ تنها كجا مى رود؟ نكند خطرى او را تهديد كند! بيا امشب همراه او برويم.
على(ع) از شهر بيرون مى رود، آنجا سياهى بزرگى به چشم مى خورد، فكر مى كنم تپه اى خاكى است. على(ع) به بالاى آن مى رود و دست هايش را رو به آسمان مى كند.
گوش مى كنى، اين صداى مناجات على(ع) است:
بار خدايا! پيامبر تو به من سفارش هاى زيادى در مورد اين امت نمود و من مى خواستم سخنان او را عملى كنم و دين تو را از انحراف ها نجات بدهم، امّا اين مردم مرا خسته نمودند، آنها ديگر مرا نمى خواهند و من هم آنها را نمى خواهم.
خدايا! پيامبر به من قول داده است كه هر وقت من از تو مرگ خودم را بخواهم، تو اين دعاى مرا مستجاب مى كنى. اين سخنى است كه پيامبرت به من گفته است.
خدايا! من ديگر مشتاق پرواز شده ام، مى خواهم به سوى تو بيايم...
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتبیستنهم🪴
🌿﷽🌿
بهار بود. نسيم بهاري بود. بوي شب بوها در گلدان بود.
گل هاي شوخ چشم و زرد بنفشه بود. صداي ساييده شدن
برگ درخت هاي چنار در اثر باد بهاري بود و آواز قمر
بود. آواز قمر. هر شب كه آقا جان سرحال بود، صفحه
قمر را
روي گرامافون مي گذاشت و خدا را شكر كه در اين بهار
به يمن حاملگي مادرم، به يمن آن كه شايد نوزاد جديد
ما تقريبا قمر روي ً پسر باشد، در خانه هر شب صفح
گرامافون بود. كتاب حافظ از دستم نمي افتاد. هر وقت
پدرم
:شاد بود، مرا مي خواست
.«محبوب برايم حافظ بخوان«، »محبوب برايم ليلي و
مجنون بخوان» -
:و هر وقت دل تنگ و افسرده به خانه مي آمد، هر وقت
عصباني و خشمگين بود، مادرم مي گفت
محبوب جان، بدو برو براي آقا جانت حافظ بخوان. اوقاتش
تلخ است. سنگ تمام بگذاري ها! خيلي عصباني است
از اتاق بيرون رفتيم. فقط مادرم بود كه بايد در كنار
.پدرم مي نشست
.نروي ها نازنين جان. هيچ جا نرو. همين جا كنار من
بنشين. آخر در سال يك شب هم براي من باش -
:مادرم مي خنديد
.بفرما آقا، نشستم. من كه سيصد و پنجاه روز سال را براي
شما هستم -
بعد، وقتي پدرم سر حال تر مي شد، وقتي مادرم ظرفها را
جمع مي كرد و بيرون مي برد، ما اجاه داشتيم وارد اتاق
.بشويم. آن وقت پدرم يا روزنامه مي خواند يا از من مي
خواست كه برايش اشعار نظامي يا حافظ را بخوانم
محبوب جان، برايم شعر مي خواني؟ -
يك ماه قبل اصالً نمي فهميدم كدام صفحه را باز
و چه مي خوانم. ولي حالا مي فهميدم چه مي خانم. لاي
:صفحه اي كه مي خواستم، يك تكّه كاغذ گذاشته بودم. باز
مي كردم و مي خواندم. پدرم مي گفت
.به به، به به، مي شنوي نازنين؟ به به -
.چشمان مادرم مي خنديد
اي دل مباش يك دم، خالي ز شور و مستي
وانگه برو كه رستي از نيستي و هستي
گر جان به تن ببيني مشغول كار او شو
هر قبله اي كه بيني بهتر ز خودپرستي
:بعد مي گفت
.حالا شاهدش را بخوان. اصل كار شاهدشداست -
با مدعي مگوييد، اسرار عشق و مستي
تا بي خبر بميرد، در درد خودپرستي
عاشق شو ار نه روزي، كار جهان سرآيد
نا خوانده نقش مقصود، از كارگاه هستي
دوش آن صنم چه خوش گفت،درمجلس مغانم
با كافران چه كارت ، گر بت نمي پرستي
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتبیستنهم🪴
🌿﷽🌿
سهیل هم اجازه
داد سینش مهمون مشتهای کوچیک فاطمه بشه.
سها که کنار در آشپزخونه از این حرکت فاطمه ماتش
برده بود، نگاهی به چهره عصبانی فاطمه انداخت و
نگاهی هم
به چهره کلافه سهیل، چیزی نگفت، اما میدونست هرچی
که هست زیر سر این زنه، برگشت توی پذیرایی و این
بار
با شک و تردید و البته با زیرکی خدادادیش باب صحبت
رو با شیدا باز کرد.
سهیل که در مقابل ضربات فاطمه ساکت ایستاده بود،
ناگهان دست فاطمه رو که میومد تا مشت بعدی رو
بزنه، محکم
گرفت توی دستش و لحظه ای نگهش داشت، به چشمهای
فاطمه نگاهی کرد و گفت: من زیر قولم نزدم...
بعد هم دست هاش رو بوسید و ولشون کرد و بدون هیچ
حرفی رفت توی پذیرایی.
فاطمه که انگار تمام انرژیش تموم شده بود، دوباره روی
صندلی نشست و اجازه داد قطرات اشکش کمی از
سنگینی
قلبش رو تخلیه کنند.
سهیل توی پذیرایی شیدا و سها رو دید که غرق صحبتند،
اخمی کرد و به سمت سها رفت و گفت میشه بری به
فاطمه
کمک کنی؟ سها که میدونست اوضاع کمی خرابه چشمی
گفت و فورا رفت.
سهیل هم با چشمایی که ازش خشم و نفرت میبارید رو
به روی شیدا ایستاد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟
-هیچی عزیزم، اومدم تولد دخترت
-با من اینجوری حرف نزن سهیل عزیزم-
تو غلط کردی، پاشو گمشو بیرون
-من با آدمی مثل تو هر جوری که دلم می خواد حرف
میزنم ... بیرون.
-بیرون-
اما...
صدای داد سهیل باعث شد لحظه ای سکوت در مهمونی
حاکم بشه، بچه ها که از صدای داد مردونه سهیل
ترسیده
بودند، مضطرب به شیدا و سهیل نگاه میکردند، سها هم
سرش رو از آشپزخونه بیرون آورده بود و نگران به
صحنه
نگاه میکرد، تنها فاطمه بود که هیچ علاقه ای نداشت
اون صحنه رو ببینه، آروم سرش رو بین دستانش قرار
داد و
گوشهاش رو محکم گرفت، دلش نمیخواست هیچ صدایی
در عالم بشنوه.
شیدا که چشمهای خونی و خشمگین سهیل رو دید گفت:
عاشق این جذبتم، باشه عزیزم، میرم، اما امشب
منتظرتم،
میدونی که اگه نیای میتونم چیکار کنم و اون وقت چقدر
برات بد میشه.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#پسركفلافلفروش🪴
#قسمتبیستنهم🪴
🌿﷽🌿
پاكت
حاج باقر شيرازي
دوستي من با هادي ادامه داشت. زماني كه هادي در منزل ما كار ميكرد او
را بهتر شناختم.
بسيار فعال و با ايمان بود. حتي يك بار نديدم كه در منزل ما سرش را بالا
بياورد.
چند بار خانم من، كه جاي مادر هادي بود، برايش آب آورد. هادي فقط
زمين را نگاه ميكرد و سرش را بالا نميگرفت.
من همان زمان به دوستانم گفتم: من به اين جوان تهراني بيشتر از چشمان
خودم اطمينان دارم.
بعد از آن، با معرفي بنده، منزل چند تن از طلبه ها را لوله كشي كرد. كار
لوله كشي آب در مسجد را هم تكميل كرد.
من و هادي خيلي رفيق شده بوديم. ديگر خيلي از حرفهايش را به من
ميزد.
يك بار بحث خواستگاري پيش آمد. رفته بود منزل يكي از سادات علوي.
آنجا خواسته بود كه همسر آينده اش پوشيه بزند. ظاهراً سر همين موضوع
جواب رد شنيده بود.
جاي ديگري صحبت كرد. قرار بود بار ديگر با آمدن پدرش به خواستگاري
برود كه ديگر نشد.
اين اواخر ديگر در مغازه ي ما چاي هم ميخورد! اين يعني خيلي به ما
اطمينان پيدا كرده بود.
يك بار با او بحث كردم كه چرا براي كار لوله كشي پول نمي ُ گيري؟ خب
نصف قيمت ديگران بگير. تو هم خرج داري و...
هادي خنديد و گفت: خدا خودش ميرسونه.
دوباره سرش داد زدم و گفتم: يعني چي خدا خودش ميرسونه؟
بعد با لحني تندگفتم: ما هم بچه آخوند هستيم و اين روايتها را شنيده ايم.
اما آدم بايد براي كار و زندگي اش برنامه ريزي كنه، تو پس فردا ميخواي زن
بگيري و...
هادي دوباره لبخند زد و گفت: آدم براي رضاي خدا بايد كار كنه، اوستا
كريم هم هواي ما رو داره، هر وقت احتياج داشتيم برامون ميفرسته.
من فقط نگاهش ميكردم. يعني اينكه حرفت را قبول ندارم. هادي هم مثل
هميشه فقط ميخنديد!
بعد مكثي كرد و ماجراي عجيبي را برايم تعريف کرد. باور کنيد هر زمان
ياد اين ماجرا ميافتم حال و روز من عوض ميشود.
آن شب هادي گفت: شيخ باقر، يه شب تو همين نجف مشكل مالي پيدا
كردم و خيلي به پول احتياج داشتم.
ً آخر شب مثل هميشه رفتم توي حرم و مشغول زيارت شدم. اصلا هم
حرفي درباره ي پول با مولا اميرالمؤمنين علیه السّلام نزدم.
همين كه به ضريح چسبيده بودم، يه آقايي به سر شانه ي من زد و گفت: آقا
اين پاكت مال شماست.
برگشتم و ديدم يك آقاي روحاني پشت سر من ايستاده. او را نميشناختم.
بعد هم بياختيار پاكت را گرفتم.
هادي مکثي کرد و ادامه داد: بعد از زيارت راهي منزل شدم. پاكت را بازكردم. با تعجب ديدم مقدار زيادي پول نقد داخل آن پاكت است!
هادي دوباره به من نگاه كرد و گفت: شيخ باقر، همه چيز زندگي من و
شما دست خداست.
من براي اين مردم ضعيف، ولي با ايمان كار ميكنم. خدا هم هر وقت
احتياج داشته باشم برام ميذاره تو پاكت و ميفرسته!
خيره شدم توي صورتش. من ميخواستم او را نصيحت كنم، اما او واقعيت
اسلام را به من ياد داد.
واقعاً توكل عجيبي داشت. او براي رضاي خدا كار كرد. خدا هم جواب
اعمال خالص او را به خوبي داد.
بعدها شنيدم که همه از اين خصلت هادي تعريف ميکردند. اينکه
کارهايش را خالصانه براي خدا انجام ميداد. يعني براي حل مشکل مردم کار
ميکرد اما براي انجام کار پولي نميگرفت.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتبیستنهم🦋
🌿﷽🌿
احساس مى کنى که سر بر زانوى خدا گذاشته اى و با این حس ، باورت مى شود که رخت از این جهان بر بسته اى و
به دیدار خدا شتافته اى . حتى وقتى رشحات آب را بر روى گونه ات احساس مى کنى ، گمان مى کنى که این قطرات
کوثر است که به پیشواز چهره تو آمده است .
با حسى آمیخته از بیم و امید، چشمهایت را باز مى کنى و حسین را مى بینى که سرت را به روى زانو گرفته است و با
اشکهایش گونه هاى تو را طراوت مى بخشد.
یک لحظه آرزو مى کنى که کاش زمان متوقف بشود و این حضور به اندازه عمر همه کائنات ، دوام بیاورد.
حاضر نیستى هیچ بهشتى را با زانوى حسین ، عوض کنى و حتى هیچ کوثرى را جاى سرچشمه چشم حسین بگیرى .
حسین هم این را خوب مى داند و چه بسا از تو به این آغوش ، مشتاق تر است ، یا محتاج تر!
این شاید تقدیر شیرین خداست براى تو که وداعت را با حسین در این خلوت قرار دهد و همه چشمها را از این وداع
آتشناك ، بپوشاند.
هیچ کس تا ابد، جز خود خدا نمى داند که میان تو و حسین در این لحظات چه مى گذرد. حتى فرشتگان از بیم آتش
گرفتن بالهاى خویش در هرم این وداع به شما نزدیک نمى شوند.
هیچ کس نمى تواند بفهمد که دست حسین با قلب تو چه مى کند؟
هیچ کس نمى تواند بفهمد که نگاه حسین در جان تو چه مى ریزد؟
هیچ کس نمى تواند بفهمد که لبهاى حسین بر پیشانى تو چگونه تقدیر را رقم مى زند.
فقط آنچه دیگران ممکن است ببیند یا بفهمند این است که زینبى دیگر از خیمه بیرون مى آید.
زینبى که دیگر زینب نیست . تماما حسین شده است .
...و مگر پیش از این ، غیر از این بوده است ؟
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷