eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
37 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اكنون شما سه نفر به كنار كعبه مى رويد تا در آنجا پيمان ببنديد، پيمان محكمى كه در هيچ شرايطى از آن برنگرديد. تو اكنون با خداى خود پيمان بسته اى تا على(ع) را به قتل برسانى. تو باور كرده اى كه با اين كار خود، بزرگ ترين خدمت را به اسلام مى كنى. تو خبر ندارى كه با اين كار خود چگونه مسير تاريخ را عوض خواهى كرد. افسوس كه ديگر عشق قُطام چشمان تو را كور كرده است و ديگر نمى توانى عدالت على(ع)را ببينى. تو فراموش كرده اى كه على(ع) كيست... و تو به زودى به سوى كوفه حركت خواهى كرد، ديگر بيش از اين طاقت دورى قُطام را ندارى. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 :مادرم براي اينكه دل او را به دست آورده باشد و در شادي خود بيشتر سهيمش كرده باشد گفت .دايه عروس هم همچين دست كمي از او نداشت - :نيش دايه باز شد واي خانوم جون، شما با اين زبانت مار را از سوراخ مي كشي بيرون! تازه درشكه شان را نديديد! قدرتي خدا يك - ذّره گرد بهش نبود ... اوا محبوب جان! ننه، پس چرا تو اين جور بق كردي نشستي؟ .براي اينكه من نمي خوام زن درشكه شازده خانم بشوم - :مادرم گفت .خوب، غصه نداره مادر جون. حالا كه زن درشكه اش نمي شوي، زن پسرش بشو - مادرم، نزهت و دايه هر سه از خنده ريسه رفتند. با غيظ از جا بلند شدم. پشت پنجره رفتم و دست را به سينه زدم و :به حياط شسته رفته بهاري خيره شدم. مادرم خنده اش را قطع كرد و پرسيد وا؟ چرا همچين مي كني دختر؟ مگر چه شده؟ حرف بدي زده اند؟ - :با خشم گفتم نخير، حرف بدي نزدند. فقط خانم بزرگ مرتب از عروس مرحومش و نوە گيس گالبتونشان داد سخن مي - .دادند :دست راستم را در هوا چرخاندم و قري به سر و گردنم دادم .نوه ام اين طور، عروسم آن طور. ناسلامتي آمده بودند خواستگاري. ولي فقط ذكر خير عروس مرحوم بود - :نزهت گفت بابا، چرا اين قدر بي انصافي مي كني! مگر اين همه قربان صدقه تو نرفت؟ - :مادرم كه كمي سست شده بود گفت خوب، از حق نگذريم، محبوبه اين را درست مي گويد. من هم زياد خوشم نيامد. انگار مي خواست از اول گربه را دم **** بكشد و جاي بچه را محكم كند. درست است كه دختره پيش مادربزرگش زندگي مي كند ولي بلاخره بچه .آن باباست :با حرص پرسيدم حالا شما ذوق كرده ايد كه پسر كور و كچل شازده خانم آمده مرا بگيرد؟ آن هم با يك دسته هاونگ كه - ... :دايه خانم ميان كلامم پريد به، به، محبوبه خانم ... حالا ديگر به پسر عطاالدوله مي گويد كور و كچل! ... اگر ديده بوديش اين حرف را نمي زدي. حالا اين جا اين حرف را زدي ولي جاي ديگر نگو كه به ريشت مي خندند :رويم كه نمي شد به مادرم عتاب و خطاب كنم، پس رو به خواهر بزركترم كردم و گفتم .آبجي، بي خود براي من از اين لقمه ها نگيريد ها! من زن اين بابا بشو نيستم - :چنان محكم اين حرف را زدم كه خودم هم يكّه خوردم. خواهرم لب هايش را جمع كرد و گفت به من چه؟ زن او بشوي يا نشوي چه تاجي به سر من مي زنند؟ ! ... اصالً :دايه روغر و لندكنان از اتاق بيرون رفت تا به كمك دده خانم اتاق تالار را مرتب كند. مادرم به ملایمت پرسيد چرا محبوبه جان؟ نكند داري ناز مي كني؟ - نه خانم جان، چه نازي دارم بكنم؟ ولي آخر من كه او را نديده ام. اصالً - نمي دانم چه شكل و شمايلي دارد. همين طور نديده و نشناخته زنش بشوم؟ آن هم با يك بچه؟ شناختنش كه به تو مربوط نيست. آقا جانت بايد بشناسد كه مي شناسد. بچه هم دارد داشته باشد. به تو كاري - ندارد. در خانه مادر بزرگش بزرگ مي شود. خود شازده خانم هم كه بيچاره مرتب مي گفت. الحمدالله ندار هم .نيستند كه سر بار تو باشد، يا بخواهند چيزي از تو كم و كسر بگذارند. مي ماند ديدن او :مادرم كمي فكر كرد و گفت .خوب، ديدن ندارد. مرد است ديگر. همه مردها يك جور هستند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 قرار شد داماد دار ببینم آن هم در خانه ی خواهرم شوهر خواهرم یک میهمانی مردانه ترتیب داده بود تا من و خواهرم از پشت در یک نظر داماد را ببینیم بماند که سر اینکه من ناز کرده بودم و با نزهت بگو مگویمان شده بود ولی باز نزهت کوتاه آمده بود و به قول خودش در حقم خواهری کرده بود مشغول چيدن ميز شدم. چند دقيقه اي گذشت. مادرم گفت محبوب جان، نمي خواي يك سري به خانه آبجي نزهت بزني؟ - براي چي؟ باز هم كاري با من دارد؟ - .نه جانم، كاري با تو ندارد. ولي به نظر من از تو رنجيده. برو از دلش بيرون بياور از من؟ چرا؟ - آن روز خواستگاري بدجوري با او تندي كردي. وقتي مي رفت گفت محبوبه اصالً - بزرگ و كوچك سرش نمي .شود :شرمنده خنديدم و گفتم .واي، چه دل نازك! خوب خانم جان، همان پجشنبه كه به خانه شان مي روم، از دلش در مي آورم - .نه، بايد همين امروز بروي. اگر پنجشنبه بروي مي گويد براي خواستگارش آمده نه براي من - :با بي حوصلگي گفتم .خيلي خوب. امروز مي روم. بعد ناهار - :يكي دو ساعت از ظهر گذشته بود. چادر و چاقچور كردم. پيچه زدم در اتاق مادرم رفتم و گفتم خانم جان من بروم؟ - .اين وقت روز؟ حالا كه همه خواب هستند. يك چرت بخواب بعد برو - .نه خانوم جان. زود مي روم كه شب برگردم. وگرنه نگهم مي دارند. هزار كار دارم .ولي آخر آقا جانت رفته بيرون. با درشكه رفته. تا يكي دو ساعت ديگر بر نمي گردد - .درشكه مي خواهم چه كنم؟ هواي به اين خوبي! راهي كه نيست، پياده مي روم - .پس تنها نرو. دايه را با خودت ببر واي واي ... خانم جان، دايه خانم خيلي فس فس مي كند. تا غروب طول مي كشد تا برسيم. الان كه كسي توي - .كوچه نيست. تنها مي روم :مادرم خسته از حاملگي، گيج خواب و بي خيال گفت .برگشتن چه مي كني؟ يك وقت به تاريكي مي خوري - .خوب با كالسه آبجي بر مي گردم. اگر هم نبود با يكي از آدم هايش مي آيم - :مادرم بي حال گفت .نمي دانم والله. هر كار دلت مي خواهد بكن. فقط خدا كند اقا جانت نفهمد - دراز كشيد و خوابش برد. از خانه بيرون امدم. آفتاب بهار گرم و مطبوع بود. كوچه خلوت بود. پرنده پر نمي زد. مي دانستم زير بازارچه همه دكانها كار را تعطيل كرده اند. تا يكي دو ساعت ديگر هم بسته خواهند بود. ده قدم به دكان نجباري مانده بود. كافي بود بپيچم و دكان را ببينم. در بازارچه. ولي صداي رنده نمي آمد. ناگهان تمام شوقي كه براي ديدن خواهرم داشتم از بين رفت. دلم مي خواست او را مي ديدم كه روي چوب ها خم شده و به كار مشغول .است. ولي همه جا ساكت بود. از پيچ كوچه پيچيدم. دو قدم جلوتر كه رفتم، يكّه خوردم .سالم كوچولو - از روي مشتي الوار كه در عقب مغازه چيده بودند پايين پريد. با همان شلوار دبيت مشكي و پيراهن سفيد بلند كه تا زانويش مي رسيد. آستينها را تا آرنج بالا زده و تكمه يقه اش باز بود. بالفاصله ياد اين شعر افتادم: كس پيرهن .ندوخت كه آخر قبا نكرد سه قدم بلند برداشت و به وسط مغازه رسيد. آن جا، به ميز چوبي كه وسايل كارش روي آن بود تكيه كرد و ايستاد. همان جا كه تخته ها را رنده مي كرد، الوارها را ارّه مي كرد. همان جا كه كارهايي را انجام مي داد كه من نمي دانستم .چيست. فقط مي دانستم اسمش نجاري است موهايش كه از جلو حلقه حلقه روي پيشاني غلتيده بود، از پشت تا زير گوشش مي رسيد. انگار از دراويش بود. تاره آبي از زير پوست آرنج دستش نمايان بود. رگهاي برجست تيره بر امتداد عضالت سخت و كشيده اش مي دويد. :دوباره گفت !سلام عرض كرديم ها - .بي اخيار به دو طرف خود نگاه كردم. هيچ كس نبود عليك سلام. شما ظهرها تعطيل نمي كنيد؟ - .وقتي منتظر باشم نه - مگر منتظر بوديد؟ - .بله - منتظر كي؟ - .منتظر شما - قلبم فرو ريخت. باز دل در سينه ام به تق تق افتا شكر كه پيچه داشتم و او صورت مرا كه شکله گلي شده بود نمي ديد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 به خودم مي گفتم همين را مي خواستي؟ از اولت را مي دانستي و باز پرسيدي؟ نمي فهمي چه جواب سلام رو دادم :چقدر از حد خودش * كرده؟ پس كي مي خواهي تو دهانش بزني؟ با اين همه باز با صداي آهسته پرسيدم كاري با من داشتيد؟ .مگر شما نبوديد كه قاب مي خواستيد؟ خوب، برايتان ساخته ام ديگر - از روي ميز يك قاب كوچك برداشت و به طرف من دراز كرد. خوب، الحمدالله. پس نيّت بدي نداشته. بي مقصود سلام كرده. به دنبال كار و كاسبي بود. قلبم آرام تر شد. با اين همه از فردا بايد چادرم را عوض كنم. انگار چادرم را :نشان كرده.مرا از روي چادرم مي شناسد. از روي چادر تافته مشكي حاشيه دوزي شده ام. گفتم .ولي من كه اندازه نداده بودم - خوب، شما يك چيزي خواستيد، ما هم يك چيزي ساختيم ديگر. اگر باب طبع نيست، بيندازيد زير پايتان - .خردش كنيد. يكي ديگر مي سازم. بيشتر از يك هفته است كه ظهرها اين جا منتظر مي نشينم دو قدم ديگر برداشت و قاب را به سويم دراز كرد. گرفتم. نمي خواستم دستم به دستش بخورد ولي خورد. شست و انگشت اشاره اش هنگام سپردن قاب به دست من به پشت دستم كشيده شد. زبر و خشن و به نظر من مردانه بود. از حركت او بوي چوب در اطراف پراكنده مي شد و من تا آن زمان نمي دانستم چوب چه بوي خوشي دارد. تراشه هاي چوب زير پايش صدا مي كرد. مانند برگهاي درختان پاييز. واي، مگر مي شد. بوي چوب اين همه مستي آفرين باشد؟! كسي در كوچه نبود. تازه اگر هم بود چه باك؟ داشتم قاب مي خريدم براي خواهرم. براي آشتي كنان با خواهرم. قاب را زير چادر نبردم. بگذار رهگذران آن را ببينند. بزرگتر از ده سانت در بيست سانت نبود. اختيار :زبانم از دستم در رفته بود. گفتم شما كه ظهرها خانه نمي رويد زنتان ناراحت نمي شود؟ - .من زن ندارم - كسي را هم نشان كرده نداريد؟ - .چرا - باز دلم فرو ريخت. حالا راضي شدي دختر؟ اين مرد دارد زن مي گيرد و آن وقت تو، دختر بصير الملك، اين طور :خودت را سكّه يك پول كرده اي. باز زبان بي اختيارم گفت خوب به سلامتي، كي هست؟ - توي دلم به خودم گفتم آخر به تو چه دختر. دختر فالان الدوله، به تو چه مربوط كه نامزد شاگرد نجار محله كي :هست؟ گفت .نوە خاله مادرم - ناگهان دلم برايش سوخت. اين جمله را با لحني مظلوم و افتاده بيان كرده بود. انگار تسليم به حد خود بود. به آنچه :مقدر شده بود. گفتم .مبارك است انشاالله. پس همين روزها شيريني هم مي خوريم - :سرش را پايين انداخت. موهاي وحشي اش باز روي پيشاني لغزيد. دوباره سر بلند كرد .براي مادرم مبارك است، من كه نمي خواهم. الهي حلوايم را بخوريد - :خنديدم .خدا نكند - :ساكت شد. بس است ديگر. چه قدر اين پا و آن پا كنم. پرسيدم چه قدر تقديم كنم؟ - بابت چه؟ - .بابت قاب - :با غروري زخم خورده به طوري كه جاي بحثي باقي نمي گذاشت گفت .ما آن قدر هم نالوطي نيستيم ... آخه - .آخه ندارد. ناسلامتي ما كاسب محل هستيم - :دو قطعه كوچك چوب از روي ميز برداشت و گفت .دو تا تكه چوب اين قدري هم قابلي دارد كه شما حرف پولش را مي زنيد؟ يادگار ما باشد. قبولش كنيد - :گفتم .اختيار داريد. صاحبش قابل است. دست شما درد نكند - بي اراده دستم بالا رفت و پيچه را بالا زدم و به چشمهايش خيره شدم. ساكت و مبهوت، مثل مجسمه ايستاد تا بنا :گوش سرخ شده و زير لب گفت !بنازم قلم نقاش طبيعت را - نه اين كه بخواهد آهسته صحبت كند، نه. بيش از اين صدا از گلويش بيرون نمي آمد. برگشتم. بي خداحافظي، و اين بار ندويدم. بلكه آرام آرام، با قدمهاي متين و آهسته دور شدم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 صدی خنده این خانواده از درهای خونشون عبور میکرد و به گوش زنی میرسید که هر لحظه حسادت توی وجودش بیشتر و بیشتر شعله میکشید، شاید اون زن فکر میکرد عشق عمیقی توی اون خونه موج میزنه، اما نمی دونست که اون خنده ها و شادی ها نه به خاطر یک عشق بلکه به خاطر بردباری زنیه که با وجود تمام ظرافتهای وجودش مثل یک کوه مقاوم و استواره. دو سالی از اون قضایا میگذشت، اونها از اون خونه کوچ کرده بودند و به محله جدیدی رفته بودند، فاطمه خیلی تلاش کرد و با زیرکی خاص خودش، کاری کرد که دوستهای سهیل خیلی زود روابط خانوادگیشونو قطع کردند، از طرفی تا جایی که می تونست سعی کرد بهترین ها رو برای همسرش فراهم کنه، محیط گرم و آرومی که فاطمه براش آماده کرده بود باعث شده بود رفتار سهیل به شکل چشم گیری تغییر پیدا کنه، فاطمه با کمک حس زنانه خودش می تونست بفهمه که اون روابط همچنان ادامه داره، اما امیدوار بود که حداقل سهیل روی اون دو شرطش پای بند میمونه. مرداد ماه بود و تولد ریحانه، همه چیز آماده بود، ریحانه که از خوشحالی یک جا بند نمیشد، سهیل و علی با کمک هم بادکنکها رو باد میکردند و به در و دیوار وصل میکردند فاطمه هم توی آشپزخونه خوردنی های تولد رو آماده میکرد، که رو به علی گفت: -مادر علی، بعدش برو کادویی که خودت خریدی و کادوی ما رو هم بیار بذار اون گوشه که همه چی تکمیل بشه، بعدم زود لباس بپوش که الانه که مهمونا برسن. -باش -ریحانه مامان تو چرا هنوز موهاتو شونه نکردی؟ بدو بدو که امشب تولدته ها... -همین خوبه دیگه- سهیل جان، عزیزم پاشو لباستو بپوش دیگه- آخ جون، آخ جون، االن میرم -کدوم؟ می خوای با همین لباس بیای جلوی مهمونا؟ -همچین میگی مهمون انگار کی می خواد بیاد، بابا چار تا بچن دیگه، تیشرتت رو عوض کن- به هر حال! توی عکس که می افتی، پاشو الاقل -باشه، چشم بانو، آدم مگه می تونه به عشقش بگه نه.. صدای زنگ در که اومد، فاطمه به جنب و جوش افتاد، همه چیزو مرتب کرد و در رو باز کرد، چند تا از دوستای مهدکودک ریحانه بودند که یکی از مادرها آورده بودتشون، چند دقیقه بعدم دختر عمو، پسر عموهای ریحانه اومدند ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وابستگيبه نجف ايام حضور هادي در نجف به چند دوره تقسيم ميشود. حالات و احوال او در اين سه سال حضور او بسيار متفاوت است. زماني تلاش داشت تا يك كار در كنار تحصيل پيدا كند و درآمد داشته باشد. كار برايش مهيا شد، بعد از مدتي كار ثابت با حقوق مشخص را رها كرد و به دنبال انجام كار براي مردم و به نيت رضاي پروردگار بود. هادي كم كم به حضور در نجف و زندگي در كنار اميرالمؤمنين علي عليه السلام بسيار وابسته شد. وقتي به ايران بر ميگشت، نميتوانست تهران را تحمل كند. انگار گمگشته ای داشت كه ميخواست سريع به او برسد. ديگر در تهران مثل يك غريبه بود. حتي حضور در مسجد و بين بچه ها و رفقاي قديمي او را سير نميكرد. اين وابستگي را وقتي بيشتر حس كردم كه ميگفت: حتي وقتي به كربلا ميروم و از حضور در آنجا لذت ميبرم، دلم براي نجف تنگ ميشود. ميخواهم زودتر به كنار مولا اميرالمؤمنين برگردم. اين را از مطالعاتي كه داشت ميتوانستم بفهمم. هادي در ابتدا براي خواندن كتابهاي اخلاقي به سراغ آثار مقدماتي رفت. آدابالطالب آقاي مجتهدي را ميخواند و... رفته رفته به سراغ آثار بزرگان عرفان رفت. با مطالعه ي آثار و زندگي اين اشخاص، روزبه روز حالات معنوي او تغيير ميكرد. من ديده بودم كه رفاقتهاي هادي كم شده بود! بر خلاف اوايل حضور در نجف، ديگر كم حرف شده بود. معاشرت او با بسياري از دوستان در حد يك سلام و عليك شده بود. به مسجد هنديها علاقه داشت. نماز جماعت اين مسجد توسط آيت‌الله حكيم و به حالتي عارفانه برقرار بود. براي همين بيشتر مواقع در اين مسجد نماز ميخواند. خلوتهاي عارفانه داشت. نماز شب و برخي اذكار و ادعيه را هيچ گاه ترك نميكرد. اين اواخر به مرحوم آيت‌الله كشميري ارادت خاصي پيدا كرده بود. كتاب خاطرات ايشان را ميخواند و به دستورات اخلاقي اين مرد بزرگ عمل ميكرد. يادم هست كه ميگفت: آيت‌الله كشميري عجيب به نجف وابسته بود. زماني كه ايشان در ايران بستري بود ميگفت مرا به نجف ببريد بيماري من خوب ميشود. هادي اين جملات را ميخواند و ميگفت: من هم خيلي به اينجا وابسته شده ام، نجف همه ي وجود ما را گرفته است، هيچ مكاني جاي نجف را براي من نميگيرد. اين سال آخر هر روز يك ساعت را به وادي السلام ميرفت. نميدانم در اين يك ساعت چه ميكرد، اما هر چه بود حال عجيب معنوي براي او ايجاد ميكرد. اين را هم از استاد معنوي خودش مرحوم آيت‌الله كشميري و آقا سيد علي قاضي فراگرفته بود. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🦋 🌿﷽🌿 پرتو نهم خودت را مهیا کن زینب که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک مى شود. اکنون هنگامه وداع فرار رسیده است . اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او، خبر از فراقى عظیم مى دهد. خودت را مهیا کن زینب که لحظه وداع فرا مى رسد. همه تحملها که تاکنون کرده اى ، تمرین بوده است ، همه مقاومتها، مقدمه بوده است و همه تابها و توانها، تدارك این لحظه عظیم امتحان ! نه آنچه که از صبح تاکنون بر تو گذشته است ، بل آنچه از ابتداى عمر تاکنون سپرى کرده اى ، همه براى همین لحظه بوده است . وقتى روح از تن پیامبر، مفارقت کرد و جاى خالى نفسهاى او رخ نشان داد، تو صیحه زدى ، زار زار گریه کردى و خودت را به آغوش حسین انداختى و با نفسهاى او آرام گرفتى . شش ساله بودى که مزه مصیبتى را مى چشیدى و طعم تسلى را تجربه مى کردى . مادر از میان در و دیوار فریاد کشید که ))فضه)( مرا دریاب !(( خون مى چکید از میخهاى پشت در و آتش ستم به آسمان شعله مى کشید و دود غصب و تجاوز، تمام فضاى مدینه را مى انباشت . حسین اگر نبود و تو را در آغوش نمى گرفت و چشمهاى اشکبار تو را به روى سینه اش نمى گذاشت ، تو قالب تهى مى کردى از دیدن این فاجعه هول انگیز. وقتى حسن ، پدر را با فرق شکافته و خونین ، آماده تغسیل کرد و بغض آلوده در گوش تو گفت : ))زینب جان ! بیاور آن کافور بهشتى را که پدر براى این روز خود باقى گذاشته است ،(( تو مى دیدى که چگونه ملائکه دسته دسته از آسمان به زمین مى آیند و بر بال خود آرامش و سکون را حمل مى کنند که مبادا طومار زمین از این فاجعه عظمى در هم بپیچد و استوارى خود را از کف بدهد. تو احساس مى کردى که انگار خدا به روى زمین آمده است ، کنار قبر از پیش آماده پدر ایستاده است و فریاد مى زند: الى ، الى ، فقد اشتاق الحبیب الى حبیبه . به سوى من بیاریدش ، به سوى من ، که اشتیاق دوست به دیدار دوست فزونى گرفته است .(( تو دیدى که بر طبق وصیت پدر، حسن و حسین ، تو انتهاى جنازه را گرفته بودند و دو سوى پیشین جنازه بر دوش دیگرى حمل مى شد و پیکر پدر همان جایى فرود آمد که آن دوش دیگر اراده کرده بود. و دیدى که وقتى خاك روى قبر، کنار زده شد، سنگى پدید آمد که روى آن نوشته بود: ))این مقبره را نوح پیامبر کنده است براى امیر مؤمنان و وصى پیامبر آخرالزمان .(( ملائکه ، یک به یک آمدند، پیش تو زانو زدند و تو را در این عزاى عظماى هستى ، تسلیت گفتند. اینها اما هیچ کدام به اندازه سینه حسین ، براى تو تسلى نشد. وقتى سرت را بر سینه حسین گذاشتى و عقده هاى دلت را گشودى ، احساس کردى که زمین آرام گرفت و آفرینش از تلاطم ایستاد. آرى ، سینه حسین هماره مصدر آرامش بوده است و آفرینش ، شکیبایى را از قلب او وام گرفته است . حسن همیشه مالحظه تو را مى کرد. ابتدا وقتى نیش زهر بر جگرش فرو نشست ، بى اختیار صدا زد: ))زینب !(( جز تو چه کسى را داشت براى صدا زدن ؟ نیش از مار خانگى خورده بود. به چه کسى مى توانست پناه ببرد. جز تو که مهربانترین بودى و آغوش عطوفت و مهرت همیشه گشوده بود. اما وقتى خبر آمدنت را شنید، عجولانه فرمان داد تا طشت را پنهان کنند تا تو نقش پاره هاى جگر را و خون دل سالهاى محنت و شرر را در طشت نبینى . غم تو را نمى توانست ببیند و اندوه تو را نمى توانست تاب آورد. چه مى کرد اگر امروز اینجا بود و مى دید که تو کوه مصیبت را بر روى شانه هایت نشانده اى و لقب ))ام المصائب )(( و ))کعبة الرزایا)(( گرفته اى . چه مى کرد اگر اینجا بود و مى دید که تو دارى خودت را براى وداع با همه هستى ات مهیا مى کنى . وداع با حسین ، وداع با رسول اللّه است . وداع با على مرتضى است . وداع با صدیقه کبرى است . وداع با حسن مجتبى است. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🌷☘ 🌷🌷☘ 🌷🌷🌷☘ 🌷🌷🌷🌷☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷