eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 مجبور مى شوى چند ماه در اينجا بمانى تا بتوانى ارث پدر را تقسيم كنى، بايد زمينى كه به تو رسيده است را بفروشى تا بتوانى سه هزار سكّه طلا را براى قُطام آماده كنى. تو خيلى پريشان هستى، ديگر نمى توانى صبر كنى، تو از بهشت خود دور افتاده اى. حق دارى! ماه ها است كه دختر رؤياهاى خود را نديده اى. دوستانت هر چه اصرار مى كنند كه اينجا بمان تو قبول نمى كنى، عشق قُطام تو را ديوانه كرده است، ديگر نمى توانى صبر كنى. آماده مى شوى كه به سوى كوفه بازگردى، سه هزار سكّه طلا را برمى دارى و حركت مى كنى. در ميانه راهِ كوفه به مكّه مى رسى، با خود مى گويى خوب است طواف خانه خدا را به جا آورم و از او بخواهم مرا در راه و هدفم يارى نمايد. تو چقدر عوض شده اى ابن ملجم! تو مى خواهى براى رضايت خدا، على(ع) را به قتل برسانى! آخر اين چه عقيده اى است كه تو دارى؟ * * * دست تقدير چنين رقم مى زند كه در مكّه با چند تن از خوارج برخورد كنى. با آنها هم كلام مى شوى و آنها براى تو سخن مى گويند: ما بايد جهان اسلام را از اين حاكمان فاسد نجات بدهيم. يكى از ما بايد به كوفه برود و على را بكشد، ديگرى بايد به شام برود و معاويه را به قتل برساند و نفر سوّم هم به سوى مصر سفر كند و مردم را از شر عمروعاص نجات بدهد. تو به آنها مى گويى كه كشتن على با من! آنها از اين شجاعت تو تعجّب مى كنند و به تو آفرين مى گويند. مأموران كشتن معاويه و عمروعاص هم مشخص مى شوند. به راستى چه موقع بايد اين سه كار مهمّ صورت بگيرد؟ تو كه خيلى براى اين كار عجله دارى زيرا مى خواهى به قُطام برسى، امّا دو رفيق تو عقيده ديگرى دارند. حساب كه مى كنى، مى بينى كه بايد چندين ماه ديگر هم صبر كنى، واى! اين كه خيلى طولانى مى شود، آيا طاقت خواهى آورد؟ لحظه اى به خود شك مى كنى، امّا آنها با تو سخن مى گويند و تأكيد مى كنند كه اين كار بزرگ، بايد حتماً در شب قدر انجام شود. شبِ نوزدهم ماه رمضان! شبى كه درهاى آسمان باز است و رحمت خدا نازل مى شود. سرانجام قرار مى گذاريد كه سحرگاه نوزدهم رمضان امسال، على(ع) و معاويه و عمروعاص با شمشير شما سه نفر كشته شوند. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 عروس خانم قري به سر و گردن داد و لبخند تلخي زد. نه هان گفت و نه نه. يعني »تو خود حديث مفصل بخوان از !اين مجمل.« يعني شاهزاده خانم از آن مادر شوهرها هستند :شاهزاده خانم مثل كسي كه بخواهد اتمام حجت كند گفت بله خانم، اون خدا بيامرز هم پيش چشم من خيلي عزيز بود. الان هم به خدا دخترش سوگلي منست. يار و مونس - من شده، همين يك الف بچه. مبادا محبوبه جان ناراحت شود ها! رعنا جان را من خودم بزرگ مي كنم. پهلوي خودم. .روي تخم چشمم مي دانستيم كه داماد زن داشته و بچه دارد. ناف دختر عمويش را از بچگي به نام او بريده بودند. يكي دو سال پيش هنگام زايمان مادر سر زا رفته بود و بچه زنده مانده بود. البتّه در آن زمان اين حرف ها چندان مّهم نبود. مخصوصاً وقتي خواستگار آدم جواني با اين همه الاف و اولوف بود كه فقط انگشتر انگشت كوچك مادرش به قدر يك تخم .كفتر بود. دامادي كه شاهزاده بود. فرنگ رفته بود. همه چيز تمام بود :مادر داماد گفت واي خانم، اين بچه آن قدر شيرين است كه نگو. من كه حتي طاقت ديدن اخمش را هم ندارم. چه رسد به اين كه - .اشك به چشمش بنشيند داشت گوش مرا پر مي كرد. دده خانم قليان آورد. شيريني و شربت گرداند و خانم بزرگ از خودش گفت و از پسرش تعريف كرد كه چه قدر متجدد است. قدر خوش صحبت است – كه اگر به مادرش رفته بود جاي تعجب هم نداشت- از قد و بالا و شكل و شمايل او گفت – كه اميدوار بودم به خواهرش نرفته باشد! – و با اين همه تازه به قول خودش نمي خواست تعريف او را كرده باشد. موقع رفتن فرا رسيد و من نفسي به راحت كشيدم. همه با نهايت :ادب تا دم در آن ها را مشايعت كرديم. خودش، دخترش و عروسش مرتب مي گفتند .خودمان راه را بلد هستيم. قربان قدمتان، زحمت نكشيد. تشريف نياوريد. روي من سياه - :در آخرين لحظه خانم بزرگ برگشت و روي مرا بوسيد و باز خطاب به مادرم گفت .دخترتان خيلي مقبول است ها! چشمانش سگ دارد. شما راستي راستي گوهر شكم هستيد :مادرم خنديد .چشمتان قشنگ است خانم. سايه تان كم نشود. صفا آورديد. مرحمت عالي زياد - نزهت از پشت لباسم را كشيد. يعني من بايد به داخل ساختمان بر مي گشتم. در اتاق گوشواره جشني به پا بود. :مادرم ذوق زده بود. دايه جانم بشكن مي زد. نزهت مرتب مي گفت انگشترهايش را ديديد خانم جان؟ ديدي عروسش چه سينه ريزي انداخته بود؟ - :دايه جانم مي گفت .جانم، آخر اين ها اصل و نسب دارند، خانواده دار هستند. دايه داماد خودش يك پا خانم بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فاطمه که حالش حسابی گرفته بود، جواب سلام رو آهسته داد و وارد خونه شد، ریحانه دوباره دست سهیل رو گرفت و گفت: بابا بیا بلیم علی رو پیدا کنیم سهیل رو کرد به فاطمه که در حال آویزون کردن لباسهاش بود و به حالت خبردار ایستاد و گفت: ستوان یکم سهیل نادی عرض ادب و احترام دارد به تیمسار فاطمه خانم گل گلاب فاطمه حرفی نزد و تنها به لبخندی بسنده کرد اما سهیل یکهو پرید و فاطمه رو محکم بغل کرد، فاطمه که تو دستش گیره روسری بود، محکم گیرشو فرو کرد توی بازوی سهیلو گفت، انگار میخواست دق و دلی تمام این اتفاقات رو از طریق اون سوزن خالی کنه، بلند گفت: خفم کردی، ولم کن بابا -آخـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ ، نکن خانم آمپول زن ، من بابای تو نیستم که ، یک نگاه به سن و سال من بکن، یعنی هوا انقدر بیرون سرده که مخت یخ زده؟ بعدم بلند خندید و رهاش کرد و گفت: -ببین با دستم چیکار کردی، باید دیه بدی -برو بابا بعدم حرکت کرد به سمت اتاق که سهیل داد زد، بچه ها آماده اید برای حمله؟ علی و ریحانه که هردوتاشون انگار از قبل نقشه کشیده بودن داد زدند:بــــله. فاطمه که تعجب کرده بود با شک ایستاد و گفت: آماده برای چی؟ سهیل گفت: یک.... دو..... سه.... حرکت یکهو سهیل و علی و ریحانه هر سه حمله کردند به سمت فاطمه و پرتش کردند روی مبل و صورتش رو با رژ لبهایی که توی دستشون بود سرخ سرخ کردند، سهیل که دستای فاطمه رو گرفته بود و مدام داد میزد: زود باشید، دیگه نمی تونم تحمل کنم، الانه که دستاش ول بشه، اون دو تا هم که روی شکم فاطمه نشسته بودند تند و تند روی صورت فاطمه رو قرمز کردند و بعدشم هر سه تاییشون با هم فرار کردند. فاطمه که گیج بود یکهو فهمید که این نقشه از قبل تعیین شده شون بود برای همین بلند شد و پارچ آبی که روی اپن بود رو برداشت و با سرعت تمام نصفشو خالی کرد رو سر سهیل بقیشم می خواست خالی کنه رو سر علی و ریحانه که در رفتند و همه آب ریخت روی تلویزیون، صدای انفجار و بوی سوختنی بلند شد و یکهو کل برق خونه رفت. بچه ها که به شدت ترسیده بودند ساکت شده بودند. فاطمه فوری رفت و بغلشون کرد، تازه فهمید که چه گندی بالا آورده، سهیل که چند لحظه داشت فکر میکرد، یکهو چنان زد زیر خنده که ناخود آگاه خنده رو به لبهای ترسیده همسر و بچه هاش نشوند، بعدم گفت: -همسر گرامی می خوای اذیت کنی مثل ما راههای کم خرج رو انتخاب کن، الان باید بریم یک تلویزیون جدید بخریم... ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اسلام اصيل محمدحسين طاهري مؤسسه اي در نجف بود به نام اسلام اصيل كه مشغول كار چاپ و تكثير جزوات و كتاب بود. من با اينكه متولد قم بودم اما ساكن نجف شده و در اين مؤسسه كار ميكردم. اولين بار هادي ذوالفقاري را در اين مؤسسه ديدم. پسر بسيار با ادب و شوخ و خنده رويي بود. او در مؤسسه كار ميكرد و همانجا زندگي و استراحت ميكرد. طلبه بود و در مدرسه كاشف الغطا درس ميخواند. من ماشين داشتم. يك روز پنجشنبه راهي كربلا بودم كه هادي گفت: داري ميري كربلا؟ گفتم: آره، من هر شب جمعه با چند تا از رفيقها ميريم، راستي جا داريم، تو نميخواي بياي؟ گفت: جدي ميگي؟ من آرزو داشتم بتونم هر شب جمعه برم كربلا. ساعتي بعد با هم راهي شديم. ما توي راه با رفقا ميگفتيم و ميخنديديم، شوخي ميكرديم، سربه سر هم ميگذاشتيم اما هادي ساكت بود. بعد اعتراض كرد و گفت: ما داريم براي زيارت كربلا ميريم. بسه، اينقدر شوخي نكنيد. او ميگفت، اما ما گوش نميكرديم. براي همين رويش را از ما برگرداند و بيرون جاده را نگاه ميكرد. به كربلا كه رسيديم، ما با هم به زيارت رفتيم. اما هادي ميگفت: اينجا جاي زيارت دسته جمعي نيست. هركي بايد تنها بره و تو حال خودش باشه، ما هم به او محل نميگذاشتيم و كار خودمان را ميكرديم! در مسير برگشت، باز همان روال را داشتيم. شوخي ميکرديم و ميخنديديم. هادي ميگفت: من ديگر با شما نميآيم، شما قدر زيارت امام حسين عليه السلام آن هم شب جمعه را نميدانيد. اما دوباره هفته‌ي بعد كه به شب جمعه ميرسيد از من ميپرسيد؟ كي ميري كربلا؟ هادي گذرنامه‌ي معتبر نداشت، براي همين، تنها رفتن برايش خطرناك بود. دوباره با ما ميآمد و برميگشت. اما بعد از چند هفته‌ي ديگر به شوخيهاي ما توجهي نداشت. او براي خودش مشغول ذكر و دعا بود. توي كربلا هم از ما جدا ميشد. خودش بود و آقا ابا عبدالله عليه السلام بعد هم سر ساعتي كه معين ميكرديم ميآمد كنار ماشين. روزهاي خوبي بود. هادي غير مستقيم خيلي چيزها به ما ياد داد. يادم هست هادي خيلي آدم ساده و خاکي بود. در آن ايام با دوچرخه از محل مؤسسه به حوزه‌ي علميه ميرفت. براي همين از او ايراد گرفته بودند. ميگفت: براي من مهم نيست كه چه ميگويند. مهم درس خواندن و حضور در كنار موال علي عليه السلام است. مدتي كه گذشت از كار در مؤسسه بيرون آمد! حسابي مشغول درس شد. عصرها هم براي مردم مستحق به صورت رايگان كار ميكرد. به من گفت: ميخوام لوله كشي ياد بگيرم! خيلي از اين مردم نجف به آب لوله كشي احتياج دارند و پول ندارند. رفت پيش يكي از دوستان و كار لوله كشي هاي جديد با دستگاه حرارتي را ياد گرفت. آنچه را كه براي لوله كشي احتياج بود از ايران تهيه كرد. حالا شده بود يك طلبه ي لوله كش! يادم هست ديگر شهريه ي طلبگي نميگرفت. او زندگي زاهدانه اي را آغاز كرده بود. مُزد نميگيري، يک بار از او پرسيدم: تو كه شهريه نميگيري، براي كار هم م پس براي غذا چه ميكني؟ گفت: بيشتر روزهاي خودم را با چاي و بيسكويت ميگذرانم! با اين حال، روزبه روز حالات معنوي او بهتر ميشد. از آن طلبه هايي بود كه به فكر تهذيب نفس و عمل به دستورات دين هستند. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شروع بحران محمدحسين طاهري با اينكه هادي از مؤسسه ي اسلام اصيل بيرون آمده بود، اما براي زيارت كربلا در شبهاي جمعه به سراغ ما ميآمد و با هم بوديم. در آنجا درباره ي مسائل روز و ... صحبت داشتيم و او هم نظراتش را ميگفت. با شروع بحران داعش مؤسسه به پايگاه حشدالشعبي براي جذب نيرو تبديل شد. هادي را چند بار در مؤسسه ديدم. ميخواست براي نبرد به مناطق درگير اعزام شود. اما با اعزام او مخالفت شد. يك بار به او گفتم: بايد سيد را ببيني، او همه كاره است. اگر تأييد كند، براي تو كارت صادر ميكنند و اعزام ميشوي. البته هادي سال قبل هم سراغ سيد رفته بود. آن موقع ميخواست به سوريه اعزام شود اما نشد. سيد به او گفته بود: تو مهمان مردم عراق هستي و امكان اعزام به سوريه را نداري. اما اين بار خيلي به سيد اصرار كرد. او به جهت فعاليتهاي هنري در زمينه ي عكس و فيلم، از سيد خواست تا به عنوان تصويربردار با گروه حشدالشعبي اعزام شود. تيزهوشي پسرك فلافل فروش سيد با اين شرط كه هادي، فقط حماسه ي رزمندگان را ثبت كند موافقت كرد. قرار شد يك بار با سيد به منطقه برود. البته منطقه اي كه درگيري مستقيم در آنجا وجود نداشت. هادي سر از پا نميشناخت. كارت ويژه ي رزمندگان حشدالشعبي را دريافت كرد و با سيد به منطقه اعزام شد. همانطور كه حدس ميزدم هادي با يك بار حضور در ميان رزمندگان، حسابي در دل همه نفوذ كرد. از همه بيشتر سيد او را شناخت. ايشان احساس كرده بود كه هادي مثل بسيجيهاي زمان جنگ بسيار شجاع و بسيار معنوي است، و اين همان چيزي بود كه باعث تأثيرگذاري بر رزمندگان عراقي ميشد. بعد از آن براي اعزام به سامرا انتخاب شد. هادي به همراه چند تن از دوستان ما راهي شد. من هم ميخواستم با آنها بروم اما استخاره كردم و خوب نيامد! يادم هست يك بار به او زنگ زدم و گفتم: فلان شخص كه همراه شما آمده يك نيروي ساده است، تا حالا با كسي دعوا نكرده چه رسد به جنگيدن، مواظب او باش. هادي هم گفت: اتفاقاً اين شخصي كه از او صحبت ميكني دل شير دارد. او راننده است و كمتر درگير كار نظامي ميشود، اما در كار عملياتي خيلي مهارت دارد. بعد از يك ماه هادي و دوستان رزمنده به نجف برگشتند. از دوستانم درباره ي هادي سؤال كردم. پرسيدم: هادي چطور بود؟ همه ي دوستان من از او تعريف ميكردند؛ از شجاعت، از افتادگي، از زرنگي، از ايمان و تقوا و... همه از او تعريف ميكردند. هر كس به نوعي او را الگوي خودش قرار داده بود. نماز شبها و عبادتهاي هادي حال و هواي جبهه هاي نبرد رزمندگان ايران با صداميان بعثي را براي بقيه ي رزمندگان تداعي ميكرد. هادي دوباره راهي مناطق عملياتي شد. ديگر او را كمتر ميديدم. چند بار هم تماس گرفتم كه جواب نداد. مدتي گذشت و من با چند تن از دوستان براي زيارت راهي ايران و شهر قم شديم. يادم هست توي قم بودم كه يكي از دوستانم گفت: خبر داري رفيقت، همون هادي كه با ما ميآمد كربلا شهيد شده؟ گفتم: چي ميگي؟ سريع رفتم سراغ اينترنت. بعد از كمي جستوجو متوجه شدم كه هادي به آنچه لايقش بود رسيد. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🦋 🌿﷽🌿 با شنیدن این کلام ، در درونت با همه وجود فریاد مى کشى که : نه ! اما به چشمهاى شیرین برادر نگاه مى کنى و مى گویى : چشم ! آن سحرگاه که پدر براى ضربت خوردن به مسجد مى رفت ، در خانه تو بود. شبهاى خدا را تقسیم کرده بود میان شما دو برادر و خواهر، و هر شب بالش را بر سر یکى از شما مى گشود. تنها سه لقمه ، تمامى افطار او در این شبها بود و در مقابل سؤ ال شما مى گفت : ))دوست دارم با شکم گرسنه به دیدار خدا بروم .(( آن شب ، بى تاب در حیاط قدم مى زد، مدام به آسمان نگاه مى کرد و به خود مى فرمود: ))به خدا دروغ نیست ، این همان شبى است که خدا وعده داده است .(( آن شب ، آن سحرگاه ، وقتى اذان گفتند و پدر کمربندش را براى رفتن محکم کرد و با خود ترنم فرمود: اشدد حیازیمک للموت و ال تجزع من الموت فان الموت القیکا اذا حل بوایکا) حتى مرغابیان خانه نیز به فغان درآمدند و او را از رفتن بازداشتند. نوکهایشان را به رداى پدر آویختند و التماس آمیز ناله کردند. آن سحرگاه هم با تمام وجود در درونت فریاد کشیدى که : ))نه ! پدر جان ! نروید. اما به چشمهاى با صلابت پدر نگاه کردى و آرام گرفتى : ))پدر جان ! جعده را براى نماز بفرستید.(( و پدر فرمود: لا مفر من القدر از قدر الهى گریزى نیست . کودك شش ماهه ات را گرم در آغوشت مى فشردى . سر و صورت و چشم و دهان و گردن او را غریق بوسه کنى و او را چون قلب از درون سینه در مى آورى و به دستهاى امام مى سپارى . امام او را تا مقابل صورت خویش بالا مى آورد، چشم در چشمهاى بى رمق او مى دوزد و بر لبهاى به خشکى نشسته اش بوسه مى زند. پیش از آنکه او را به دستهاى بى تاب تو باز پس دهد، دوباره نگاهش مى کند، جلو مى آورد، عقب مى برد و ملکوت چهره اش را سیاحتى مى کند. اکنون باید او را به دست تو بسپارد و تو او را به سرعت به خیمه برگردانى که مبادا آفتاب سوزنده نیمروز، گونه هاى لطیفش را بیازارد. اما ناگهان میان دستهاى تو و بازوان حسین ، میان دو دهلیز قلب هستى ، میان سر و بدن لطیف على اصغر، تیرى سه شعبه فاصله مى اندازد و خون کودك شش ماهه را به صورت آفرینش مى پاشد. نه فقط هرملة بن کاهل اسدى که تیر را رها کرده است ، بلکه تمام لشکر دشمن ، چشم انتظار ایستاده است تا شکستن تو و برادرت را تماشا کند و ضعف و سستى و تسلیم را در چهره هاتان ببیند. امام با صلابت و شکوهى بى نظیر، دست به زیر خون على اصغر مى برد، خونها را در مشت مى گیرد و به آسمان مى پاشد. کلام امام انگار آرامشى آسمانى را بر زمین نازل مى کند: نگاه خدا، چقدر تحمل این ماجرا را آسان مى کند. این دشمن است که در هم مى شکند و این توپى که جان دوباره مى گیرى و این ملائکه اند که فوج فوج از آسمان فرود مى آیند و بالهایشان را به تقدس این خون زینت مى بخشند، آنچنان که وقتى نگاه مى کنى یک قطره از خون را بر زمین ، چکیده نمى بینى . ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🌷☘ 🌷🌷☘ 🌷🌷🌷☘ 🌷🌷🌷🌷☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷