eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
42 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️ نوشته:عذراخوئینی نگاهی به ساعت انداختم هنوزیک ساعت وقت داشتم ازبچه هاخداحافظی کردم واومدم بیرون نرسیده به کوچه چادرم رودراوردم چاره دیگه ای نداشتم اگه مامانم می دیدازم می گرفت... کسی خونه نبود غذای مختصری خوردم وبه اتاقم برگشتم نگاهی به کت دامن شیک یاسی رنگ انداختم کل مغازه هاروگشتم تاتونستم همچین مدل پوشیده ای روپیداکنم دلم اشوب بوداحساس می کردم امشب شب خوبی برام نمیشه!بااومدن آژانس سریع اماده شدم وموهام روزیرشال پنهان کردم وازخونه بیرون زدم. صدای موزیک کل کوچه روبرداشته بودبادیدن بهمن که ازخنده کم مونده بودروزمین پخش بشه اخمام توهم رفت بی اهمیت ازکنارش ردشدم.هیچ وقت ازش خوشم نمی اومد امامقابلم سبزشد _به به دختردایی عزیز.پایه ای امشب بترکونیم؟!. باحرص نگاهش کردم صورتش روجلوتراورد خودم روعقب کشیدم ازاین حرکتم جاخورد! تودلم کلی فوحش نثارش کردم هنوزهیچی نشده کلی مست کرده بود حتی نمی تونست تعادلش روحفظ کنه! خداروشکرعموبه دادم رسیدوازدست این بچه پرونجات پیداکردم... سالن پذیرایی روازقبل خالی کرده بودند وحالاپرازمیزوصندلی بود چشم چرخوندم تامامان،باباروببینم پیش عمه فرشته وشوهرش نشسته بودند دستی تکان دادم وبه قسمت دیگه سالن رفتم خودم دوست داشتم تنهابیام چون دلم نمی خواست بخاطرظاهرم بامامانم حرفم بشه تک تک چهره هاروازنظرگذروندم یامشغول رقص وپایکوبی بودندویاسرگرم بحث وخنده! به اتاق سارارفتم ولباسم روعوض کردم حرف بهمن توذهنم تکرارشد(پایه ای امشب بترکونیم)چون توهرجشنی می رفتم همه منتظرهنرنمایی های من بودند!بایاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت. دربه یکباره بازشد وسامان اومدداخل!شال ازسرم لیزخورد سریع درستش کردم.ابرویی بالاانداخت وباشیطنت گفت:_دخترعمو تازگی هانامحرم شدم؟یااینکه کچلی گرفتی!!. هیچ وقت مقابلش کم نمی اوردم وهمیشه حاضرجواب بودم گفتم:_گزینه اولی درسته یادم باشه دفعه بعد برات جایزه بخرم!لبخندپیروزمندانه ای زدم وبه سالن برگشتم عروس خوشگل ماهم دوشادوش دامادتوسالن می چرخید لباسش مدل ماهی دنباله دارصورتی رنگ پف داربود!بادیدنم خوشحال شد ودراغوش هم جای گرفتیم براشون ارزوی خوشبختی کردم. رقص نوروموزیک کاملا فضای سالن روپرکرده بود جایگاه عروس ودامادروبه روی استیج رقص بود که نورش مناسب ورویایی بود دستی روی شانه ام قرارگرفت بادیدن بهمن لبخندازرولبم محوشد _افتخاررقص میدی؟!. هولش دادم عقب چون هیکل درشتی داشت تکون نخورد!تاخواستم ردبشم مچ دستم روگرفت دست دیگش روبه دورکمرم حلقه کردازاین نزدیکی حالم بدشد یک لحظه سیدجلوی چشمم اومدانگارقوت گرفتم وباکفش محکم روزانوش زدم! که دستاش شل شد دندونام روازحرص به هم فشاردادم وگفتم :_حدخودت روبدون ودیگه اطراف من افتابی نشو!!.ازدردصورتش جمع شده بود فرصت روغنیمت دونستم وباسرعت دورشدم نزدیک میزخودمون که رسیدم مانتووکیفم روبرداشتم ودرمقابل چشمان حیرت زده مامانم سالن روترک کردم واقعاموندنم جایزنبود!. اشکام بی اختیارجاری میشد تودلم گفتم:_خداجون من بخاطرتوازاین خوشی های کاذب گذشتم خودت کمکم کن وتنهام نذار.وچقدرازبی وفایی سیدگلگی کردم البته تقصیری هم نداشت ازکجابایدمی فهمیدچه حال وروزی داشتم عشقم یک طرفه بودوبه تنهایی باراین عشق روبه دوش می کشیدم فقط می ترسیدم وسط راه خسته بشم غریبانه شکستم من اینجاتک وتنها دل خسته ترینم دراین گوشه دنیا ای بی خبرازعشق که نداری خبرازمن روزی توایی که نمانده اثرازمن.... 💖💖💖💖🦋💖💖💖💖 ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🔶🌹🔸🌹🔶====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اسم تو چيست؟ كجا مى روى؟ ــ من ابن خَبّاب هستم و به سوى شهر خود مى روم. ــ ابن خَبّاب! اين چيست كه همراه خود دارى؟ ــ قرآن، كتاب خداست. ــ آيا تو على را رهبر خود مى دانى؟ ــ آرى! مسلمانان با او بيعت كرده اند و او رهبر همه ماست. ناگهان فريادى برمى آيد: "اين كافر را بكشيد". شمشيرها بالا مى رود، ابن خَبّاب با تعجّب به آنها نگاه مى كند، او نگران همسر خود است، همسرش حامله است. او فرياد مى زند: ــ به چه جُرمى مى خواهيد مرا بكشيد؟ ــ به حكم همين قرآنى كه همراه خود دارى! ــ آخر گناه من چيست؟ ــ ابن خَبّاب! بايد بگويى على كافر شده است تا تو را ببخشيم. ــ هرگز چنين چيزى را نمى گويم. شمشيرها به خون آغشته مى شوند، ابن خَبّاب و همسرش به خاك و خون مى افتند. * * * اين خبر دردناك به كوفه مى رسد: "خَوارج" راه ها را مى بندند و به مردم حمله مى كنند و آنها را مى كشند. آنها مى خواهند كلّ كشور عراق را ناامن كنند. تو از من سؤال مى كنى خوارج چه كسانى هستند؟چه مى گويند؟ چرا اين چنين جنايت مى كنند؟ داستان آنها خيلى طولانى است. بايد برايت از جنگ صفّين بگويم. در آن روزها على(ع) و معاويه روبروى هم ايستاده بودند. معاويه، دشمن بزرگ اسلام بود و على(ع) مى خواست هر چه سريع تر سرزمين شام را از وجود ستمكارانى مثل او پاك كند. در روزهاى آخر، مالك اَشتر، فرمانده سپاه على(ع) تا نزديكى خيمه معاويه رفت، امّا معاويه بعد از مشورت با عمروعاص، دستور داد تا قرآن ها را بر سر نيزه كنند. آن وقت بود كه گروهى از مردم عراق فريب خوردند و على(ع) را مجبور به صلح كردند، (آنان همان كسانى بودند كه بعداً، خوارج نام گرفتند). ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 (ع)🍀 🪴 معجزه غدیر واقعه عجیبی که به عنوان یک معجزه تلقی می‌شد در روز عید غدیر اتفاق افتاد و آن ماجرای «حارث فهوی» بود. در آخرین ساعات از روز سوم،‌ او با ۱۲ نفر از اصحابش نزد پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و آله) آمد و گفت: «ای محمد! سه سؤال از تو دارم: آیا شهادت به یگانگی خداوند و پیامبر خود را از جانب پروردگارت آورده‌ای یا از پیش خود گفتی؟ آیا نماز و زکات و حج و جهاد را از جانب پروردگار آورده‌ای یا از پیش خود گفتی؟ آیا اینکه درباره علی‌بن‌ابیطالب گفتی: «من کنت مولاه فعلی مولاه …» از جانب پروردگار بود یا از پیش خود گفتی؟ حضرت در جواب هر سه سؤال فرمودند:«خداوند به من وحی کرده است و واسطه بین من و خدا جبرییل است و من اعلان کننده پیام خدا هستم و بدون اجازه پروردگارم خبری را اعلان نمی‌کنم» حارث گفت: خدایا، اگر آنچه محمد می‌گوید حق و از جانب توست سنگی از آسمان بر ما ببار یا عذاب دردناکی بر ما بفرست» سخن حارث تمام شد و به راه افتاد. خداوند سنگی از آسمان بر او فرستاد که از مغزش وارد شد و از دبرش خارج گردید و همانجا او را هلاک کرد. بعد از این جریان، آیه «سال سائل بعذاب واقع، للکافرین لیس له دافع…» (سوره معارج، آیه ۲۱) نازل شد. پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و اله) به اصحابشان فرمودند: آیا دیدید و شنیدید؟ گفتند آری. با این معجزه، بر همگان مسلم شد که «غدیر» از منبع وحی سرچشمه گرفته و یک فرمان الهی است.     (ع) eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef ◇◇◇◆◇◇◇
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بله بهار بود و خانه ما غرق گل و گياه شده بود. بيروني و اندروني پر از گلدان هاي گل بود. حياط خانه پدريم، حياط نگو، باغ بهشت. ظهرها بوي غذاهاي خوشمزه از آشپزخانه ته حياط و پشت درخت ها بلند بود و با بوي گل ها درهم مي آميخت. آب حوض تميز و پاك بود. آخر از خانه ما قنات رد مي شد. و با اين همه آب انبار و پاشير عليحده هم داشتيم. همان ته حياط. با فاصله كمي از آشپزخانه. دايه ما بچه ها از كنار حوض رد نمي شد چون مي ترسيد آب به دامنش ترشح كند و نجس شود. فيروز خان، درشكه چي پدرم كه اهل جنوب بود و عاشق آب، هر وقت كه به :مناسبت كاري به حياط اندرون مي آمد، مي پرسيد دايه خانم، ترشح آب نجس است يا ادرار بچه ها؟ - :دايه خانم مي گفت .پهن اسب، ذليل شده - .فيروز خان غش غش ريسه مي رفت. حالا به خودم مي گويم شايد اين هم يك جور خوش و بش كردن بود اين قدر توي خانه ما، توي بيروني و اندروني، كلفت و نوكر و باغبان و برو و بيا بود كه همه شان يادم نيست. روزي نبود كه هفت هشت نفر سر سفره آقا جانم نان نخورند. لقب پدرم بصيرالملك بود و سه چهار پارچه ده و آبادي داشت. مرد با سواد و تحصيلكرده اي بود. يكي دو سالي در روسيه درس خوانده بود. شاعر بود. روشنفكر بود. عاشق اپرا بود كه در روسيه تماشا كرده بود. آقا بود. پدر مهرباني بود. با بچه هايش خيلي خوب تا مي كرد. حالا فكر نكني مثل داداشم بود كه مي نشيند با بچه هايش بحث سياسي و علمي و هنري مي كند ها! ولي خوب، براي دوران خودش به اصطلاح خيلي امروزي بود. با اين همه ما باز هم از او حساب مي برديم. مادرم، سودابه جان، واقعا نازنين بود. مثل .اسمش پدرم عاشق او بود. البته باز هم به رسم همان زمان خودشان. پانزده سال از پدرم كوچكتر بود. دختر يكي از تجار معروف و صاحب نام و معتبر بود و براي پدرم سه دختر آورده بود كه من دومي بودم. يك آقا به پدرم مي گفت و ده تا آقا از دهانش مي ريخت. خواهر اولم ازدواج كرده بود و يك پسر داشت. محمود. چشم خاله ام دنبال خواهر كوچك ترم خجسته بود. مي خواست او را براي پسرش بگيرد. خواهرم پنج شش سال از من كوچكتر بود. ولي فعال .نوبت من بود كه بزرگ تر بودم مادرم آرزوي يك پسر داشت. در آن زمان سي و دو سال بيشتر نداشت و يكي دو هفته بود كه از بوي غذا حالش به هم مي خورد. بله، مادرم باز حامله شده بود و ويار داشت. پدرم مي گفت: »نازنين خودت رو خسته نكن« يا »نازنين غذاي قوت دار بخور« ، » نازنين اين كار را نكن، نازنين اين كار را بكن.« حالا در اين هير و وير قرار بود براي من هم .خواستگار بيايد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 و هیچ کدومش حقیقت نداشته، آهی از ته دل کشید و صورت کوچیک و شاد ریحانه رو بوسید و گفت: -مامان قربون دختر خوش زبونش بشه، صبح دختر گلم بخیر -سلام مامانی -علیک سلام دختر مامانی، داداش علی بیدار شده؟ من بازی کنم- آره داره با ماشیناش بازی میکنه، بیا بلیم ببین، نمیذاله چشمای گرد و قهوه ای ریحانه رو بی اندازه دوست داشت، بوسه ای به چشمهاش زد و چشمی گفت، از رختخواب پایین اومد. خبری از سهیل نبود حدس میزد که رفته باشه سر کار، معمولا روزایی که سهیل توی خونه بود و میخواست صبح بره سرکار، بلند میشد و براش صبحانه آماده میکرد، اما این دفعه دلش بدجور شکسته بود، از بچگی یاد گرفته بود که همسرش مهمترین بخش زندگیشه، اما الان این بخش مهم... دست و روشو شست و برای علی و ریحانه صبحانه آماده کرد، بعدم دست و رویی به سر خونه کشید. تلفنو برداشت و به خونه مادرش زنگ زد، وقتی صدای گرم و سالخورده مادرش رو شنید، انگار بغض فرو خوردش شکست، آروم اشک میریخت، نه می تونست جواب سلام مادرش رو بده و نه دلش می اومد قطع کنه، مادر فاطمه که سکوت دخترش رو دید، با لحنی آروم گفت: دخترم، فاطمه جان، چی شد عزیزم؟ دلت گرفته؟ دلت تنگ شده؟ چی شده مادر؟ بگو دردتو به مادر فاطمه که نتونسته بود صدای لرزانش رو کنترل کنه گفت: مادر جون، دلم براتون تنگ شده، خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد. -الهی مادر به قربونت بره، دلتنگی خصلت آدمیه، آدمی که هیچ وقت دلتنگ نشه باید به آدم بودنش شک کرد، همین دلتنگی هم قشنگه، نه؟ نوازشم کنید، دلم دست گرمتونو میخواد- نه مادر، نه. دلم می خواد بیام پیشتون، دلم می خواد -خوب بیا عزیزکم، دست گرم من آمادست، چند روز از آقا سهیل اجازه بگیر و بیا اینجا پیشمون بمون، بچه ها رو هم بیار، هم حال و هوات عوض میشه هم دلتنگیت رفع میشه جونم -باشه مادر، میخواستم ببینم این هفته خونه هستین که من بیام -آره دخترم هستیم، بیا. کی میای؟ آقا سهیلم میاد؟ -همین امروز میایم. نه سهیل نمیاد، من و بچه ها میایم. -چشم- باشه، شام درست میکنم، به آقا سهیلم سلام برسون. بعد از خداحافظی از مادر، تلفن رو برداشت و به سهیل زنگ زد، نمی خواست بدون اطلاعش بره، میدونست ممکنه نذاره یا خیلی ناراحت بشه، اما برای آینده زندگی خودش و بچه ها هم که بود باید به سهیل تلنگری میزد. بعد از چند بوق کوتاه سهیل گوشی رو برداشت. -سلام عزیزم- سلام- جانم؟ صداش خیلی خسته بود، خسته و کلافه اون نفوذ و جذابیت همیشگی رو نداشت، فاطمه گفت: خونه مامان- میخواستم بهت بگم که با علی و ریحانه داریم میریم -کی؟ -چند ساعت دیگه حرکت میکنی. -چرا می خواین برین؟ .... -داری میری قهر؟ -کی تاحالا رفتم قهر که این بار دومم باشه، دارم میرم که کم کم جفتمون به ندیدن و نبودن همدیگه عادت کنیم، ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🪴 🌿﷽🌿 امر به معروف هادي پسري بود كه تك و تنها راه خودش را ادامه داد. او مسير دين را از آنچه بر روي منبرها ميشنيد انتخاب ميكرد و در اين راه ثابت قدم بود. مدتي از حضور او در بسيج نگذشته بود كه گفت: بايد يكي از مسائل مهم دين را در محل خودمان عملي كنيم. ميگفت: روايت از حضرت علي علیه السلام داريم كه همه اعمال نيک و حتی جهاد در راه خدا در مقايسه با امر به معروف و نهی از منکر، مثل قطره در مقابل درياست. براي همين در برخي موارد خودش به تنهايي وارد عمل ميشد. يك سي‌دي فروشي اطراف مسجد باز شده بود. بچه هاي نوجوان كه به مسجد رفت و آمد داشتند از اين مغازه خريد ميكردند. اين فروشنده سي‌دي هاي بازي و فيلم كپيشده را به قيمت ارزان به بچه ها ميفروخت. مشتريهاي زيادي براي خودش جمع كرد. تا اينكه يك روز خبر رسيد كه اين فروشنده فيلمهاي خارجي سانسورنشده هم پخش ميكند! چند نفر از بچه‌ها خبر را به هادي رساندند. او هم به سراغ فروشنده‌ي اين مغازه رفت. خيلي مؤدب سلام كرد و از او پرسيد: بعضي از بچه ها ميگويند شما سي دي هاي غير مجاز پخش ميكنيد، درسته!؟ فروشنده تكذيب كرد و اين بحث ادامه پيدا نكرد. بار ديگر بچه‌هاي نوجوان خبر آوردند كه نه تنها سي‌دي هاي فيلم، بلكه سي دي هاي مستهجن نيز از مغازه‌ي او پخش ميشود. هادي تحقيق كرد و مطمئن شد. لذا بار ديگر به سراغ فروشنده رفت. با او صحبت كرد و شرايط امر به معروف را انجام داد. بعد هم به او تذكر داد كه اگر به اين روند ادامه دهد با او با حكم ضابطان قضايي برخورد خواهد شد. اما اين فروشنده به روند اشتباه خودش ادامه داد. هادي نيز در كمين فرصتي بود تا با او برخورد كند. يك روز جواني وارد مغازه شد. هادي خبر داشت كه يك كيسه پر از سي‌دي‌هاي مستهجن براي اين شخص آورده‌اند. لذا با هماهنگي بچه هاي بسيج وارد مغازه شد. درست زماني كه بار سي‌دي‌ها رسيد به سراغ اين شخص رفت. بعد فروشنده را با همان كيسه به مسجد آورد! در جلوي چشمان خودش همه سي‌دي‌ها را شكست. وقتي آخرين سي ُ دي خرد شد، رو كرد به آن فروشنده و گفت: اگر يك بار ديگر تكرار شد با تو برخورد قانوني ميكنيم. همين برخورد هادي كافي بود تا آن شخص مغازه‌اش را جمع كند و از اين محل برود. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
🪴 🦋 🌿﷽🌿 آیا پیامبر درباره من و برادرم نفرموده که ما سید جوانان اهل بهشتیم ؟ آیا انکار مى کنید که پیامبر جد من است ؟ فاطمه مادر من است ؟ على پدر من است و...؟ بغض ، راه گلویت را سد مى کند، اشک در چشمهایت حلقه مى زند و قلبت گر مى گیرد. مى خواهى از همان شکاف خیمه فریاد بزنى : برادر! همین افتخارات ما جرائم ماست . اگر تو فرزند على نبودى ، اگر جد تو پیامبر نبود که سران این قوم با تو دشمنى نمى کردند و چنین لشکرى به جنگ با تو نمى فرستادند! عداوت اینها به احد برمى گردد، به بدر، به حنین . کینه اینها کینه خندقى است . بغض اینها، بغض خیبرى است . مساءله اینها، مساءله پیامبر و على است . برادرم ! همین فرداست که سر مقدس تو را پیش روى یزید بگذارند و یزید مست و لایعقل زمزمه کند: لعبت هاشم بالملک فال خبر جاء و ال وحى نزل و از بنیان ، منکر خدا و وحى و پیامبر شود. اینها پیامبرى را حکومت و پادشاهى مى بینند و درپى جبران آن سالها از دست رفته اند. برادرم ! عزیزدلم ! اینها اکنون محصول سقیفه را درو مى کنند. اینها فرزندان همانهایند که پدرمان على را خانه نشین کردند. تو به على افتخار، چه مى کنى ؟ آرى برادر! جرم ما همین افتخارات ماست . مى خواهى فریاد بزنى و این حرفها را به گوش برادرت برسانى . اما بغضت را فرو مى خورى و دم برنمى آورى . دوست دارى ماجراى جمل )( را براى برادرت مرور کنى . جمل مگر همین دیروز نبود؟ طلحه و زبیر)( از سر کینه با عدالت على ، عایشه را سوار بر شتر، علم کردند و به جنگ با ولایت کشاندند! عایشه ابتدا وقتى فهمید که نام شتر، عسگر است ، تردید کرد و به یاد این کالم پیامبر افتاد که : ))مبادا بر شترى عسگر نام سوار شوى و به جنگ روى .(( اما طلحه و زبیر لباس و زینت همان شتر را عوض کردند و عایشه را بر آن نشاندند. و عایشه ، دعوى جنگ با على کرد: بهانه چه بود؟ خونخواهى عثمان ! و خودشان بهتر از هر کس مى دانستند که این بهانه تا کجا مضحک است . مروان حکم ، سعید عاص را به همراهى در جنگ دعوت کرد. سعید عاص پرسید: ))همراهان تو کیانند؟(( گفت : ))طلحه و زبیر عوام و عایشه و سعد و عبدالرحمن و محمد بن طلحه و عبدالرحمن اسید و عبدالله حکیم و...(( سعید عاص گفت : ))چه بازى غریبى ! اینها که همه خود، دستشان به خون عثمان آلوده است !(( مروان حکم ، سکوت کرد و از او گذشت . ام سلمه )( با اتکاء به آنچه از پیامبر شنیده بود اعلام کرد: ))بدانید هر که به جنگ با على رود، کافر است و عصیانگر بر دین خدا.(( اما فریاد او در ازدحام جمعیت گم شد. مالک اشتر نامه نوشت به عایشه که از خدا بترس و حریم پیامبر را نگاه دار. عایشه پاسخ داد: ))تو هم لابد شریک قتل عثمانى که با من مخالفت مى کنى .(( امیر مؤ منان ، ناخواسته پا به این عرصه گذاشت و با هفتصد سوار به ))ذى قار(( فرود آمد. و عایشه وقتى این را شنید، نامه نوشت به حفصه)( که ))على به ذى قار فرود آمده است ، نه راه پس دارد، نه راه پیش .(( حفصه با دریافت این پیام ، مطریان و مغنیان را جمع کرد و دستور داد که این مضمون را به شعر درآورند و با دف و تنبک بنوازند و بخوانند تا مگر على بدین واسطه خفیف و استهزاء شود. تو خبر را که شنیدى ، احساس کردى که دیگر جاى درنگ نیست . از خانه بیرون شدى و با رویى پوشیده و ناشناس به خانه حفصه درآمدى . خانه شلوغ بود. مغنیان مى نواختند، کودکان کف مى زدند و زنان دم مى گرفتند: ماالخبر ماالخبر على فى سقر کالفرس االشقر ان تقدم عقر و ان تاءخر نحر. راه را شکافتى تا به مقابل حفصه رسیدى که در بالای مجلس نشسته بود. وقتى درست مقابل او قرار گرفتى ، چهره ات را گشودى ، غضبناك نگاهش کردى ، دندانهایت را به هم ساییدى و گفتى : ))راست گفت رسول خدا که ))البغض یتورات ((، کینه موروثى است . اى دختر عمر! که اکنون با دختر ابوبکر همدست شده اى براى کشتن پدر من . پیش از این نیز با پدرانتان همدست شده بودید براى کشتن پیامبر. اما خدا پیامبرش را از مکر خاندان شما آگاه و کفایت کرد. با پدرانتان در قتل پیامبر ناکام ماندید و اکنون کمر به قتل وصى و برادر او بسته اید. شرم کنید. همین آیه قرآنى براى رسوایى همیشه تان بس نیست ؟ وان تظاهرا علیه فان الله هو مولیه و جبریل و صالح المؤ منین و المالئکة بعد ذلک ظهیر.)( دوست دارى به برادرت یادآورى کنى که این آتش از زمان پیامبر در زیر خاکستر خفته است . ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🌷☘ 🌷🌷☘ 🌷🌷🌷☘ 🌷🌷🌷🌷☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷