eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
42 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ا🌺﷽🌺 ☑️ نوشته:عذراخوئینی خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیبادرکنارحیاط درست شده بودوگلدان های پرگلی هم دراطرافش قرارداشت... فضای غم انگیزخونه منوسمت حیاط کشاند..نفس حبس شده ام روآزادکردم توفکروخیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!!به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتادکه مثل گربه روی دیوارنشسته بود._توپ رومیندازی یاخودم بیام!. اخمام توهم رفت وازعصبانیت دستام رومشت کردم چقدربی ادب بود _یالابپرپایین ومثل بچه ادم درخونه روبزن وبخاطررفتاربدت عذرخواهی کن بعدهم بگوخاله جان میشه توپم روبدی؟!. خندیدوگفت:_حوصله داریا!چه خودش روهم تحویل میگیره!.نگاه عصبانیم روکه دید زبون درازی کرد. بدون اینکه جلب توجه کنم ازاشپزخونه چاقو برداشتم وزیرشالم قایم کردم وبه حیاط برگشتم ازنتیجه کارم راضی بودم بایدبراش درس عبرتی می شد تا از این به بعدبابزرگترازخودش درست رفتارکنه!. پشتم به دربودکه صدای زنگ اومدازهمون پشت توپ روبیرون انداختم حتی اینجاهم دست ازشیطنت برنمی داشتم هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود! سرموبه طرف دربرگردوندم امابادیدن سیدخشکم زد😱 نگاه متعجبش روازمن گرفت وبه زمین دوخت لبخندی گوشه لبش بود دیگه ازاین بدترنمی شد هول کردم وخجالت کشیدم واین بارمن سرم روپایین انداختم!!. غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم روبه دردمی اورد سیدکمی دورترایستاده بود وارام اشک می ریخت😔 کنارلیلانشستم نمی دونستم تواین موقعیت چی بایدبگم بخاطرهمین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم _ازوقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی تونستی نفس بکشی امانفس مابودی سایَت بالاسرمون بودپشت وپناه داشتیم اخ باباجون نمی دونی چقدردلتنگ نگاه مهربونتم سرش رو روی قبرگذاشت وازته دل گریه کرد. دیگه نمی تونستم این صحنه روتحمل کنم تاحالاتوهمچین موقعیتی قرارنداشتم ازجمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنهاباشم........ ازسرخاک که می اومدیم ماشین باباخراب شد مجبورشدیم شب روبمونیم اماعمواینابرگشتند.... اهسته ازپله هاپایین اومدم می خواستم برم حیاط توفضای بسته نمی تونستم بمونم اصلاارام وقرارنداشتم سیدروی کاناپه خوابش برده بود وکتابی باجلدقشنگ کناردستش بود حسابی چشمم روگرفت کمی جلوتررفتم تاکتاب روبردارم اماپام به لبه میزبرخوردکرد ولیوان روی زمین افتاد یکدفعه هوشیارشد فاصله کمی باهم داشتیم نگاهش باچشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها ازجاپرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم دراتاق فاطمه خانم که بازشدبیشترهول کردم خواستم برگردم که این بارپام به لیوان خوردوپخش زمین شدم چه ابروریزی شد کم مونده بودگریم بگیره باکمک فاطمه خانم بلندشدم انگارهمه خرابکاری هام بایدمقابل چشمای سیداتفاق می افتاد!!...... ادامه دارد..... 💖🌷🌟 <====🔶🌹🔸🌹🔶====> @delneveshte_hadis110 <====🔶🌹🔸🌹🔶====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🪴🪴 🪴🪴 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام حالام رويِ اينو ندارم که دست گدايي پيش اين و اون دراز کنم. کسي رو هم که توي اين شهر ندارم، مثل خودت غريبم! يا امام رضاي غريب! تو رو به جان مادرت زهرا عليها السّلام دردمو دوا و مُشْکِلَمُو چار ه کن. تا وقتي مُشْکِلَمُو حل نکني، از اينجا يه قدم هم جلوتر نميام و ديگه هم پامو توي حرمت نمي ذارم. حرف هايم را که زدم، اشک هايم را باآستين کُتِ گشادي که بر تن داشتم پاک کردم و از همان راه بازارچه ي باريک سمتِ بَسْتِ طبرسي برگشتم به طرفِ مسافرخانه. توي راه بدجوري شکمم قارّ و قورّ مي کرد. چشمم افتاد به مردي که روي گاري دستي هويج مي فروخت. دو ريال هويج خريدم و شستم و همانجور که به راهم ادامه مي دادم شروع کردم به گاز زدن به آنها. تويِ عالم خود بودم که ناگاه يک نفر مرا به اسم صدا زد: - حسن آقا! حسن آقا! رويم را که بر گرداندم پيرمردِ تسبيح فروشي را داخل مغازه اش ديدم که پيراهن عربي بر تن، چفيّه اي بر سر و شال سبزِ رنگ سيّدي خوش رنگي برکمر داشت. هرگز او را نديده بودم. به طرفش که مي رفتم با انگشت اشاره، خودم را نشان دادم و پرسيدم: - با من بوديدآقا؟! - بله با شما بودم. مگه شما، حسن آقا، برادرحاج حسين آقا زرگر که شريک حاج سيد مصطفئ خدايي اصفهانيه نيستي؟ - بله درُسته. - همين چند ماه پيش، حاج سيد مصطفي، اينجا پيش من بود. من هم دويست تومن به او بدهکارم. حالا هم که اگه خدا قبول کنه، عازم زيارت خانه اش هستم. خواستم پيش از سفرِ مکّه، همه ي بدهکاريهامو تسويه کرده باشم. خوب شدکه امروز شما رو اينجا ديدم. اگه زحمت نيست اين پول رو برسونين به حاج سيد مصطفي. بعدش هم يک دسته اسکناس بيست توماني تا نخورده ي نوگذاشت روي شيشه ي پيشخوان. اسکناس ها را که شمردم دَه تا بودند. چند قدمي که رفتم برگشتم و پرسيدم: - مي بخشيدآقا سيد. من الان به اين پول ها احتياج دارم، اجازه دارم در اونها تصرّف کنم، بعداً توي اصفهان دويست تومان به دايي ام تحويل بدم؟ وقتي با لبخند جواب داد: - شما صاحب اختياريد... از خوشحالي توي پوستم نمي گنجيدم. @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
🪴 🪴 🌳﷽🌳 انسان مانند آهوئيست كه هنوز صياد به او تيرى نزده و اميد چندانى هم به گرفتن او ندارد امّا همينكه تيرى به او زد و او را زخمى كرد اميدوار به گرفتن او مى شود و پيوسته همراهش مى رود تا او را بگيرد، انسان هم تا وقتى كه گناه نكرده شيطان هچنان اميدى به گمراه كردن او ندارد، اما اگر يك گناه كرد و توبه نكرد شيطان اميدوار مى شود و متصل همراه شخص مى آيد تا او را فريب دهد و به معصيت بيندازد و او را از رحمت خدا ماءيوس كند و جرى در معصيت نمايد ولى انسان هر قدر گنه كار باشد نبايد از رحمت حق ماءيوس شود حتى در دم مرگ . امّا نه اينكه گناه كند و بگويد حالا وقت هست ، يكى اينكه ما نمى دانيم كى مى ميريم جوان يا پير، كوچك يا بزرگ ، چه وقت مى ميريم چه ساعتى و در چه حالى مى ميريم پس بايد زود دست به كار شويم ، تا هنوز مرگ ما را در بر نگرفته . شيخ سعدى مى فرمايد: كنون بايد اى خفته بيدار بود چو مرگ اندر آرد زخوفت چه سود كنونت كه چشم است اشكى بيار زبان در دهان است عذرى بيار نه پيوسته باشد روان در بدن نه همواره گردد زبان در دهن كنون بايدت عذر تقصير گفت نه چون نفس ناطق ز گفتن بخفت غنيمت شُمر اين گرامى نفس كه بيمرغ قيمت ندارد قفس مكن عمر ضايع به افسوس و حيف كه فرصت عزيز است و الوقت ضيف 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 عادت فضيل اين بود هر كاروانى را كه لخت مى كرد نام و نشان كاروانيان را در دفترش ثبت مى كرد چون موفّق به توبه گرديد، در پى صاحبان مال به همان نام و نشانه هائى كه در دفترش ثبت شده بود روان گرديد. بيشتر صاحبان مال را پيدا كرد و از آنان رضايت طلبيد و آن عده اى را كه پيدا ننمود از طرف آنان ردّ مظالم و صدقه داد، مگر يك نفر يهودى ، كه از او مال زيادى در نواحى شام برده بود، هر چه از او رضايت طلبيد او رضايت نداد، در پاسخ مى گفت : من نذر كرده ام تا در مقابل مال از دست رفته ام ، زر نستانم رضايت ندهم ، حالا كه تو زياد اصرار دارى و مالى هم در دست ندارى بسيار خوب مانعى ندارد، زير بستر من زر و نقود زيادى موجود است ، برو از زير بستر من زر بردار و به قصد اداء دين به من بده تا من بر خلاف نذر خود عمل نكرده باشم و تو نيز به مقصود خود رسيده باشى . فضيل دست در زير بستر نهاد و مقدارى زر و نقود بيرون آورد و به يهودى داد. يهودى فورا به فضيل گفت شهادتين را بر زبان من جارى كن كه من به خداى محمد ايمان آوردم از اين به بعد در دين يهوديت ماندن خطاى محض است ، چون من در كتاب تورات خوانده بودم ؛ يكى از صفات امّت پيغمبر آخرالزمان اينست كه هرگاه يكى از آنان از عمل هاى زشت خود از صميم دل و از روى حقيقت توبه نمود، خاك در دست آنان زر خواهد شد و به قدرت كامله حق خاك بى مقدار زر و درهم و دينار گرديد. بدان كه در زير بستر من جز خاك چيزى نبود من خواستم كه تو را آزمايش و امتحان كنم چون خداى بزرگ خاك را به دست تو زر ناب گردانيد بر من دو حقيقت آشكار شد. يكى اينكه دانستم تو از روى حقيقت و از صميم قلب توبه كرده اى و ديگر اينكه ، دينى كه حضرت موسى از آن در تورات خبر داده و آن دين مقدس را ناسخ دين خود و دين بعد از خود (دين مسيح ) دانسته همين دينى است كه تو دارى از اين رو يهودى به دست فضيل سلمان شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 همه فاميل در خانه پدر مرادى جمع شده اند، آنها خوشحال هستند كه اين افتخار بزرگ نصيب فاميل آنها شده است. مهمانى بزرگى است. امشب همه، براى شام، در اينجا هستند. آن طرف را نگاه كن! دختران فاميل سر راه مرادى ايستاده اند، اكنون ديگر همه آرزو دارند كه مرادى به خواستگارى آنها بيايد. مرادى ديگر يك جوان معمولى نيست. او به شهرت رسيده است و نماينده مردم يمن است. اين مقام بزرگى است. پدر رو به پسر مى كند و مى گويد: ــ پسرم! من به تو افتخار مى كنم. ــ ممنونم پدر! ــ وقتى به كوفه رسيدى سلام همه ما را به امام برسان و وفادارىِ همه ما را به او خبر بده. ــ به روى چشم! حتماً اين كار را مى كنم به امام مى گويم كه همه شما سراپا گوش به فرمان او هستيد و حاضريد جان خود را در راه او فدا كنيد. دود اسفند همه جا را فرا گرفته است. همه براى بدرقه نمايندگان خود آمده اند. وقتِ حركت نزديك است. جوانان همه دور مرادى جمع شده اند. هر كس سخنى مى گويد: مرادى جان! تو را به جان مادرت قسم مى دهم وقتى امام را ديدى سلام مرا به او برسانى. رفيق! يادت نرود; ما را فراموش نكنى! مسجد كوفه را مى گويم. وقتى به آنجا رسيدى، براى من هم دو ركعت نماز بخوان. خودت مى دانى كه دو ركعت نماز در آنجا ثواب حج را دارد. برادر مرادى! از قول من به امام بگو كه همه جوانان يمن گوش به فرمان تو هستند. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 :برقي در ذهن دختر جوان درخشيد و با چشماني خندان و قيافه پيروزمندانه افزود تازه در عهد شاه وزوزك هم خيلي از دخترها از خود اراده نشان مي دادند. زير بار حرف زور نمي رفتند. خودشان - زندگي خودشان را مي ساختند. عمه جان را ببينيد! مگر جلوي چشمتان نيست؟ مگر او زن مردي نشد كه مي ... خواست؟ هان؟ نشد؟ چشمان مادر يك لحظه از وحشت و درد گشاد شدند. نگاه خيره اي به دخترش انداخت. دختر جوان با آن چشمان درشت ميشي و موهاي پرپشت مواج، بيني يوناني و لب هاي خوش تركيب و پوست زيتوني، سرسختانه و مبارزه جويانه در چشم مادر خيره شده بود. زيبايي او دل مادر را بيشتر به درد مي آورد. دخترش، دختر تحصيلكرده روشنفكر و هنرمندش، با پشتوانه معتبر فاميلي و به قول خود سودابه و قديمي ترها، اصيل و استخواندار، عاشق تنها پسر يك خانواده تازه به دوران رسيده جاهل شده بود كه دري به تخته خورده و ثروتي گرد آورده بودند. پدر و مادر بيچاره سودابه حتي جرئت نداشتند تا درباره سابقه اين خانواده تحقيق كنند. خوب مي دانستند سابقه درخشان و آبرومندي در كار نيست و بهتر است قضيه را مسكوت بگذارند. مادر آرزو داشت اين پسر از خانواده اي بود كه دستي تنگ و فكري باز داشتند. خانواده اي كوچك و شريف و خوشنام. در آن صورت وضع فرق مي كرد. ولي متاسفانه چنين نبود. افسوس كه اين حرف ها به سر جوان و خام اين دختر زيبارو فرو نمي رفت. به سر اين عصاره شيرين زندگي، به سر اين نازپرورده سختي نكشيده. گوهري كه مي خواست به دامان خس بغلتد. 🌳🌳🌳 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 لاس زدن با دخترا حتی جلوی فاطمه داشت براش عادی میشد، پس فاطمه باید کاری میکرد، به خاطر بچه هاشم شده باید فکری به حال خودش و زندگیش میکرد. ساعت شب بود که سهیل خسته از سر کار اومد، فاطمه، علی و ریحانه رو خوابونده بود تا بتونه راحت حرفهاشو به سهیل بزنه، طبق معمول سهیل که وارد خونه شد، همسر دوست داشتنیش رو در آغوش گرفت و بوسید، اما برای فاطمه این بوسه ها چند وقتی بود که بوی خیانت میداد، چیزی نگفت و گذاشت سهیل فکر کنه همه چیز خیل عادیه -خسته نباشی -تو که هر روز همینو میگی- مرسی زندگی، امشب چه خوشگل شدی؟ -آخه هیچ وقت واسم تکراری نمیشی -پس چرا هی دنبال ورژنای جدید تر میگردی؟ سهیل که داشت کتش رو در میاورد، لحظه ای خشکش زد .-چی؟ -هیچی، دستاتو بشور، بیا میزو چیدم زودتر شام بخوریم سهیل لحظه ای مکث کرد و بعد به سمت دستشویی رفت فاطمه قلبش به شدت میزد، هیجان زده بود، نمی دونست چطور باید با سهیل حرف بزنه، اگه اون انکار می کرد همه چیز رو چی؟ -خوب من که میدونم، خودش هم میدونه که حرفام راسته، پس انکارش اهمیتی نداره، هرچی می خواد بشه، من باید حرفمو بزنم با گفتن این حرفها خودش رو کمی آروم کرد. سهیل که با شستن دست و روش حسابی سرحال شده بود داد زد: -به به، چه بویی! بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی میاد!!! -دماغت رو ببر دماغ پزشکی، فکر کنم مشکل پیدا کرده. بعدم لبختد کم رنگی زد، سهیل که حالا روی صندلی آشپزخونه نشسته بود و حریصانه بشقاب قرمه سبزی رو نگاه میکرد گفت: -خداییش چرا این قرمه سبزی بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی میده؟ ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🪴 🌿﷽ مادر شهيد در خانوادهاي بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود. از روز ِ اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم. زماني هم كه باردار ميشدم، اين مراقبت من بيشتر ميشد. سال 1367 بود كه محمدهادي يا همان هادي به دنيا آمد. پسري بود بسيار دوستداشتني. او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد. يادم هست كه دهه فجر بود. روز 13 بهمن. وقتي ميخواستيم از بيمارستان مرخص شويم، تقويم را ديدم كه نوشته بود: شهادت امام محمد هادي براي همين نام او را محمدهادي گذاشتيم. عجيب است كه او عاشق و دلداده‌ي امام هادي شد و در اين راه و در شهر امام هادي يعني سامرا به شهادت رسيد. هادي اذيتي براي ما نداشت. آنچه را ميخواست خودش به دست ميآورد. از همان كودكي روي پاي خودش بود. مستقل بار آمد و اين، در آينده‌ي زندگي او خيلي تأثير داشت. زمينه‌ي مذهبي خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود. البته من از زماني كه اين پسر را باردار بودم، بسيار در مسائل معنوي مراقبت ميكردم. هر چيزي را نميخوردم. کودکي خيلي در حلال و حرام دقت ميكردم. سعي ميكردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم. آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعي مهمان حضرت زهرا سلام الله من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود. هر زمان مشغول زيارت عاشورا ميشدم، هادي و ديگر بچه ها كنارم مينشستند و با من تكرار ميكردند. وضعيت مالي خانواده‌ي ما متوسط بود. هادي اين را ميفهميد و شرايط را درك ميكرد. براي همين از همان كودكي كم توقع بود. در دوره‌ي دبستان در مدرسه‌ي شهيد سعيدي بود. كاري به ما نداشت. خودش درس ميخواند و... از همان ايام پسرها را با خودم به مسجد انصارالعباس ميبردم. بچه‌ها را در واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم. آنها هم در کلاسهاي قرآن و اردوها شرکت ميکردند. دوران راهنمايي را در مدرسه‌ي شهيد توپچي درس خواند. درسش بد نبود، اما كمي بازيگوش شده بود. همان موقع كلاس ورزشهاي رزمي ميرفت. مثل بقيه‌ی هم سن و سالهايش به فوتبال خيلي علاقه داشت. سيكلش را كه گرفت، براي ادامه‌ي تحصيل راهي دبيرستان شهدا گرديد. اما از همان سالهاي اوليه‌ي دبيرستان، زمزمه‌ي ترك تحصيل را كوك كرد! ميگفت ميخواهم بروم سر كار، از درس خسته شده‌ام، من توان درس خواندن ندارم و... البته همه اينها بهانه‌های دوران جواني بود. در نهايت درس را رها كرد. مدتي بيكار و دنبال بازي و... بود. بعد هم به سراغ كار رفت. ما كه خبر نداشتيم، اما خودش رفته بود دنبال کار. مدتي در يک توليدي و بعد مغازه‌ي يكي از دوستانش مشغول فلافل فروشي شد. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🦋 🌿﷽🌿 چه آرامشى دارد سینه برادر، چه فتوحى مى بخشد، چه اطمینانى جارى مى کند. انگار در آیینه سینه اش مى بینى که از ازل خدا براى تو تنهایى را رقم زده است تا تماما به او تعلق پیدا کنى . تا دست از همه بشویى ، تا یکه شناس او بشوى . همه تکیه گاههاى تو باید فرو بریزد، همه پیوندهاى تو باید بریده شود، همه دست آویزهاى تو باید بشکند، همه تعلقات تو باید گشوده شود تا فقط به او تکیه کنى ، فقط به ریسمان حضور او چنگ بزنى و این دل بى نظیرت را فقط جایگاه او کنى . تا عهدى را که با همه کودکى ات بسته اى ، با همه بزرگى ات پایش بایستى : پدر گفت : ))بگو یک !(( و تو تازه زبان باز کرده بودى و پدر به تو اعداد را مى آموخت . کودکانه و شیرین گفتى : ))یک !(( و پدر گفت : ))بگو دو(( نگفتى ! پدر تکرار کرد: ))بگو دو دخترم .(( نگفتى ! و درپى سومین بار، چشمهاى معصومت را به پدر دوختى و گفتى : ))بابا! زبانى که به یک گشوده شد، چگونه مى تواند با دو دمسازى کند؟(( و حالا بناست تو بمانى و همان یک ! همان یک جاودانه و ماندگار. بایست بر سر حرفت زینب ! که این هنوز اول عشق است . پرتو دوم سال ششم هجرت بود که تو پا به عرصه وجود گذاشتى اى نفر ششم پنج تن ! بیش از هر کس ، حسین از آمدنت خوشحال شد. دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد کشید: ))پدر جان ! پدر جان ! خدا یک خواهر به من داده است ! زهراى مرضیه گفت : ))على جان ! اسم دخترمان را چه بگذاریم ؟(( حضرت مرتضى پاسخ داد: ))نامگذارى فرزندانمان شایسته پدر شماست . من سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر.(( پیامبر در سفر بود. وقتى که بازگشت ، یکراست به خانه زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر. پدر و مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم . پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت : ))نامگذارى این عزیز، کار خود خداست . من چشم انتظار اسم آسمانى او مى مانم .(( بلافاصله جبرئیل آمد و در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را براى تو از آسمان آورد، اى زینت پدر! اى درخت زیباى معطر! پیامبر از جبرئیل سؤ ال کرد که دلیل این غصه و گریه چیست ؟! جبرئیل عرضه داشت : ))همه عمر در اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید.(( پیامبر گریست . زهرا و على گریستند. دو برادرت حسن و حسین گریه کردند و تو هم بغض کردى و لب برچیدى . همچنانکه اکنون بغض ، راه گلویت را بسته است و منتظر بهانه اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى . و این بهانه را حسین چه زود به دست مى دهد. یا دهر اف لک من خلیل کم لک باالشراق و االءصیل شب دهم محرم باشد، تو بر بالین سجاد، به تیمار نشسته باشى ، آسمان سنگینى کند و زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد، جون غلام ابوذر، در کار تیز کردن شمشیر برادر باشد، و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد. چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو گریه ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه کوچک بریزى . ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🌷☘ 🌷🌷☘ 🌷🌷🌷☘ 🌷🌷🌷🌷☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷