هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیام🪴
🌿﷽🌿
مولاى من! تو مشتاق ديدار خدا گشته اى و مى خواهى بروى و بشريّت را تنها بگذارى تا براى هميشه سرگردان عدالت بماند!
افسوس كه تو در زمانى ظهور كردى كه زمان تو نيست، اين مردم لياقت و شايستگى رهبرى تو را ندارند، تابستان آنها را فرا خواندى گفتند: هوا گرم است، بگذار كمى سرد شود، زمستان آنها را فرا خواندى گفتند: هوا سرد است، بگذار كمى گرم شود.
اگر تو بروى چه كسى در كالبد بى جان بشر، روح عدالت خواهد دميد؟
به راستى چه شد كه تو امروز آرزوى مرگ مى كنى؟ براى من باورش سخت است. مگر اين مردم با تو چه كرده اند كه از خدا مرگ خود را طلب مى كنى؟
به خدا قسم اين قلم ناتوان است كه شرح اين ماجرا را بدهد. تو كه مردِ بزرگ تاريخ هستى، چرا اين چنين آرزوى مرگ مى كنى؟ اين چه حكايتى است؟ نمى دانم.
من چگونه مى توانم شرايط سياسى و اجتماعى كوفه را درك كنم و در مورد آن بنويسم؟ تاريخ، خيلى از دردهاى تو را آشكار نكرده است.
ولى اين كلام تو، همه چيز را به من نشان مى دهد، كوفه و مردم آن، آنقدر عرصه را بر تو تنگ كرده اند كه تو از عمق وجودت، آرزوى رفتن را مى كنى و به همه تاريخ پيام خود را منتقل مى كنى، مگر كوفه با اين كوه صبر چه كرد كه سرانجام او آرزوى مرگ كرد؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتسیام🪴
🌿﷽🌿
:چه تهيّه اي براي نوزاد ديده بودند. چه لباس هايي! همه
منتظر بودند. پدرم مي گفت
.نازنين جان زياد بالا و پايين نرو از پله
:خاله ام مي گفت – همان كه خجسته را براي پسرش مي
خواست
!نازنين جان، مبادا چيز سنگين بلند كني ها -
:دايه جانم مي گفت
.خانم جان، اين قدر دولا و راست نشو -
:نزهت كه به دليل اولاد ارشد بودن پيش پدر و مادرم هر
دو خيلي احترام داشت، مي گفت
خانم جان، تا دردتان گرفت خبرم مي كنيد؟ -
.آمديم و نصف شب بود -
.خوب باشد. هر وقت كه بود بايد خبرم كنيد -
:مادرم مي گفت
... واي خدا مرگم بدهد، جلوي نصير خان از خجالت آب
مي شوم. سر پيري -
:وقتي خواهرم پافشاري مي كرد مادرم مي گفت
.باشد، باشد، خبر مي كنم -
و نزهت مي دانست كه مادرم خبرش نمي كند. از دامادش
خجالت مي كشيد. يكي دو ساعت از ظهر گذشته بود كه
مادرم دردش گرفت. بلافاصله درشكه را به دنبال قابله
فرستادند. من و خواهرم خجسته در حالي كه از ناله هاي
مادرم دستپاچه و نگران بوديم، به حياط دويديم تا قابله را
ببينم. زن خوش قيافه، ريزه ميزه و تر و تميزي بود. رفت
:توي اتاق مادرم. خجسته هر پنج دقيقه يك بار از پشت در
داد مي زد
خانم جانم زاييدند؟ -
:بعد از مّدتي قابله سرش را از لاي در بيرون كرد
.بيخود اين جا ايستاده ايد. حالا حالا ها خبري نيست -
لطيف مي آوردند. پارچ آب جوش مي آوردند.
كالسكه رفت خاله جان را بياورد. حاج علي لنگان لنگان رفت تا
عمه جان را خبر كند. اين يكي را مادرم اصلا
نمي خواست اگر بچه چهارم هم دختر بود او حضور داشته
باشد ولي آقا جان دستور داده بود. آقا جان كه بي تاب قدم
مي زد. توي اتاق گوشواره مي نشست. از آن جا بلند مي
شد به اتاق پنجدري مي رفت. قدم مي زد. قليان مي
خواست و وقتي مي آوردند نمي كشيد. هياهوي غريبي بود
كه با
.ناله هاي مادرم رهبري مي شد
هيچ كس به فكر من نبود. به فكر خجسته نبود. كسي به
كسي نبود. به حال خود رها بوديم. نگران درد مادر بودم و
پريشان دل خود. بين دو عشق بي تاب بودم. چه كنم.
گناهكارم. مادرم درد مي كشد و من به دنبال بهانه اي هستم
تا
.از خانه بيرون بروم. تا او را ببينم ... يك لحظه، يك آن،
يك سلام
آهسته آهسته به ته باغ نزديك مطبخ رفتم. در آن جا محبوب
شب غرق در گل بود. يك شاخل پر گل چيدم.
:برگشتم به اتاق چادرم را برداشتم و صدا زدم
.دايه جان، دايه جان -
:دايه نبود. دنبالش دويدم
.دايه جان، دايه جان -
:از صندوقخانه بيرون مي آمد
.نترس ننه. هنوز زود است -
.تازه متو ّجه شد كه چادر به سر دارم
كجا مي روي مادر جان، تك و تنها؟ -
.ملتهب تر از آن بود كه پاپي من بشود يا مظنون شود
.زود بر مي گردم، مي روم براي خانم جانم شمع روشن
كنم -
.آره مادر، زود برگرد. دم غروب خوب نيست دختر تنها
توي كوچه بماند -
.الان مي آيم -
صبر كردم خجسته باز پشت در اتاق مادرم برود. اگر
مرا مي ديد مي خواست دنبالم ريسه شود. از صندوخانه
اهسته
بيرون آمدم. به اتاق دويدم. گل را برداشتم و زير چادرم
پنهان كردم. دل توي دلم نبود كه مبادا بوي گل مشت مرا
باز كند. خوشبختانه همه گرفتارتر و دل مشغول تر از آن
بودند كه به من تو ّجه كنند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتسیام🪴
🌿﷽🌿
بعدم بلند شد و به سمت لباسهاش رفت و بعد از
پوشیدنشون در خونه رو محکم بست و رفت. سهیل
همچنان سرش
پایین بود،سهیل یادش نرفته بود که مدتی که شیدا رو
صیغه کرده بود، اون افریته تا می تونست از روابطشون
پنهانی
عکس و فیلم تهییه کرده بود و تهدیدش میکرد که با اون
مدارک آبروشو همه جا میبره.
بعد از رفتن شیدا، سهیل به سمت بچه ها برگشت، تعجب
بچه ها و چهره گرفته ریحانه تازه بهش فهموند که
بدجوری داد زده، خواست هر جور که شده جو رو
عوض کنه برای همین به سختی لبخندی زد و گفت:
خوب بچه ها
با یک رقص حسابی چطورین؟ هان؟ بعد هم به سمت
ضبط رفت و آهنگ شادی گذاشت.
بچه ها که حالا کمی احساس آرامش کرده بودند، شروع
کردند به دست زدن، سهیل به سها اشاره کرد که هر
جور
شده مجلس رو گرم کنه و بعد از این که مطمئن شد همه
چیز رو به راهه، نگاهی به داخل آشپزخونه انداخت.
فاطمه رو دید که روی میز نشسته. دلش می خواست بره
تو، اما چیزی برای گفتن نداشت، چی می خواست به
فاطمه
بگه؟ عذرخواهی کنه؟ بگه مقصر نبوده؟ بگه فراموش
کن؟ هر سوالی که میپرسید مسخره بود. سردرگم بود،
دلش
نمی خواست فاطمه رو این طور درمونده رها کنه، برای
همین داخل شد و صندلی آشپزخونه رو کشید عقب و رو
به
روی فاطمه نشست.
دستهای فاطمه همچنان روی گوشش بود، انگار زمان
ایستاده بود و هیچ صدایی نمیشنید، دلش میخواست همون
طور
بمونه، برای همیشه، دلش نمیخواست به خانم فدایی زاده
و سهیل فکر کنه، به اتفاقات چند لحظه پیش،
دلش نمیخواست چیزی بشنوه، چیزی حس کنه، آرامش
میخواست حتی شده برای چند لحظه
سهیل منتظر به فاطمه نگاه میکرد، دلشوره بدی داشت،
اشکهای فاطمه بدجور آزارش میداد ... فاطمه عشقش
بود، در
این حرفی نبود، اما کی می تونست بفهمه وقتی از کسی
بخوان چیزی باشه که نیست، چه در خواست بزرگی
کردن...
سهیل عاشق بود و به خاطر این عشقش حاضر شده بود
سختی های زیادی رو تحمل کنه، و حالا وقتی دو سال
تمام به
خاطر قولی که به فاطمه داده بود دست از پا خطا نکرده
بود اما باز هم این طور فاطمه رو سردرگم میدید
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#پسركفلافلفروش🪴
#قسمتسیام🪴
🌿﷽🌿
طلبه ي لولهكش
هادي در كنار درس خواندن براي طلبه ها صحبت ميكرد و به شرايط روز
عراق و موقعيت آمريكا و دشمني اين كشور با مسلمانان اشاره ميكرد.
حالا ديگر زبان عربي را به خوبي تكلم ميكرد. خيلي از طلبهها عاشق
هادي شده بودند.
او با درآمد شخصي خودش بارها دوستان را به خانه ي خودش دعوت
ميكرد و براي آنها غذا درست ميكرد.
منزل هادي محل رفت و آمد دوستان ايراني نيز شده بود. در ايام اربعين،
خانه را براي اسكان زائران آماده ميكرد و خودش مشغول پخت و پز و
پذيرايي از زائران ابا عبدالله الحسين علیه السّلام ميشد.
برخي از دوستان عراقي هادي ميگفتند: تو نميترسي كه در اين خانه ي
بزرگ و قديمي و ترسناك، تك و تنها زندگي ميكني؟
هادي هم ميگفت: اگر مثل من مدتها كنار خيابان خوابيده بوديد قدر
اين خانه را ميدانستيد!
بعد از آن رفت و آمد هادي با منازل دوستان طلبه اش بيشتر شد. در اين
رفت و آمدها متوجه شد كه بيشتر دوستان طلبه، از خانواده هاي مستضعف
نجف هستند. بسياري از اين خانوادهها در منازلي زندگي ميكنند كه از
نيازهاي اوليه محروم است.
اين خانه ها آب لوله كشي نداشت. با اينكه آب لوله كشي تا مقابل درب
خانه آمده بود، اما آنها بضاعت مالي براي لوله كشي نداشتند.
اين موضوع بسيار او را رنج ميداد. براي همين به تهران آمد و به سراغ
دوستانش رفت.
دستگاه هاي مربوط به لوله كشي را خريد و چند روزي در مغازه ي يكي از
دوستانش ماند تا نحوه ي لوله كشي با لوله هاي جديد پلاستيکي را ياد بگيرد.
هر چه را لازم داشت تهيه كرد و راهي نجف شد. حالا صبح تا عصر
در كلاس درس مشغول بود و بعد از ظهرها لوله تهيه ميكرد و به خانه ي
طلبه هاي نجف ميرفت.
از خود طلبه ها كمك ميگرفت و منازل مردم مستضعف، ولي مؤمن نجف
را لوله كشي آب ميكرد.
خستگي براي اين جوان معنا نداشت. از صبح زود تا ظهر سر كلاس بود.
بعد هم كمي غذا ميخورد و سوار بر دوچرخهاي كه تازه خريده بود راهي
ميشد و در خانه هاي مردم مشغول كار ميشد.
برخي از دوستان هادي نميفهميدند! يعني نميتوانستند تصور كنند كه
يك طلبه كه قرار است لباس روحاني بپوشد چرا اين كارها را انجام ميدهد؟!
برخي فكر ميكردند كه لباس روحانيت يعني آهسته قدم برداشتن و ذكر
گفتن و دعا كردن و...
براي همين به او ايراد ميگرفتند. حتي برخيها به اينکه او با دوچرخه به
حوزه ميآيد ايراد ميگرفتند!
اما آنها كه با روحيات هادي آشنا بودند ميفهميدند كه او اسلام واقعي
را شناخته.
هادي اعتقاد داشت كه لباس روحانيت يعني لباس خدمت به اسلام و
مسلمين به هر نحو ممكن.
با اينكه فقط دو سال از حضور هادي در نجف ميگذشت اما دوستان
زيادي پيدا كرده بود. برخي جوانان طلبه، كه كاري جز مطالعه و درس و
بحث نداشتند، با تعجب به كارهاي هادي نگاه ميكردند. او در هر كاري كه
وارد ميشد به بهترين نحو عمل ميكرد.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#پسركفلافلفروش🪴
#قسمتسیام🪴
🌿﷽🌿
⤵️ادامه قسمت سیام
كمكم خيليها فهميدند كه هادي در كنار درس مشغول لوله كشي آب
براي خانه هاي مردم محروم شده.
هادي با اين كار كه بيشتر مخفيانه انجام ميشد خدمت بزرگي با خانواده هاي
طّلاب ميكرد.
اخلاص و تقوا و ايمان هادي اثر خود را گذاشته بود. او هر جا ميرفت
ميخواست گمنام باشد. هيچ گاه از خودش حرفي نميزد. هرگز نديديم كه
به خاطر پول كاري را انجام دهد. اما خدا محبت او را به دل همه انداخته بود.
بعد از شهادت همه از اخلاص او ميگفتند.
چندين نفر را ميشناختم که در تشييع هادي شرکت کردند و ميگفتند:
ما مديون اين جوان هستيم و بعد به لوله کشي آب منزلشان اشاره ميکردند.
هادي غير از حوزه هر جاي ديگر هم كه وارد ميشد بهترين نظرات را
ارائه ميكرد.
در مسائل امنيتي به خاطر تجربه ي بسيج و فتنه ي 1388 بسيار مسلط بود.
از طرفي ديدگاه هاي فرهنگي او به جهت تجربه ي فعاليت در مسجد بسيار
موؤثر بود.
شايد به همين خاطر بود كه مسئوالن حشدالشعبي به اين طلبه ي ايراني بسيار
علاقه پيدا كردند.
رفت و آمد هادي با نيروهاي مردمي زياد شده بود. او به كار هنري و
ساخت فيلم علاقه داشت و اين روند را بين نيروهاي حشدالشعبي گسترش داد.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#پسركفلافلفروش🪴
#قسمتسیام🪴
🌿﷽🌿
بركت
بركت در مال چيزي نيست كه با مفاهيم مادي و دنيايي قابل بحث و توجيه
باشد.
برخي افراد بودند كه آنچه را كه خدا در اختيارشان نهاده بود براي رفع
مشكلات مردم قرار ميدادند و خدا هم از خزانه ي غيب خود مشكلات مالي
آنها را برطرف ميكرد.
ً مثال، شهيد ابراهيم هادي. دوستي ميگفت: يک شب ابراهيم را ديدم که
در کوچه راه ميرود. پرسيدم: کاري داري؟
گفت: از صبح تا به حال کسي از بندگان خدا را نديدم که مشکل مالي
داشته باشد و من بتوانم مشکل او را برطرف کنم. براي همين ناراحتم.
ابراهيم هادي هيچ گاه پول را براي خودش نخواست، بلكه با پولي كه به
دستش ميرسيد مشكلات بسياري از رفقا را برطرف ميكرد.
بارها شده بود كه مسافركشي ميكرد و پول آن را خرج هيئت و يا افراد
نيازمند ميكرد.
اين ويژگيهاي شهيد ابراهيم هادي براي هادي ذوالفقاري خيلي جالب
بود.
هادي ذوالفقاري ابراهيم را خيلي دوست داشت براي همين سعي ميكرد
مانند اين شهيد عزيز با درآمد خودش مشكلات مردم را برطرف كند.
يادم هست كه در تهران تصوير نسبتاً بزرگ شهيد ابراهيم هادي را جلوي
موتور نصب كرده بود و اينطرف و آنطرف ميرفت.
هادي هم از خدا خواسته بود كه بتواند گره از مشكلات خلق خدا برطرف
كند.
بايد اشاره كرد كه نشستن و دعا كردن، براي اينكه خداوند بركت خود را
نازل كند، در هيچ روايتي وارد نشده.
انسان اگر ميخواهد به جايي برسد، بايد تلاش كند. زماني كه هادي
ذوالفقاري در تهران بود و در بازار آهن فعاليت ميكرد، هميشه دست خير
داشت. خصوصاً براي هيئتها بسيار خرج ميكرد.
هادي ميگفت بايد مجلس امام حسين عليه السلام پررونق باشد. بايد اين بچهها
كه به هيئت ميآيند خاطره ي خوشي داشته باشند.
هر بار كه براي هيئت و يا كارهاي فرهنگي مسجد احتياج به كمك مالي
داشتيم اولين كسي كه جلو ميآمد هادي بود. هميشه آماده بود براي هزينه
كردن.
يك بار به هادي گفتم: از كجا اين همه پول ميياري؟ مگه توي بازار
چقدر بهت حقوق ميدن؟
خنديد و گفت: از خدا خواستم كه هميشه براي اينطور كارها پول داشته
باشم. خدا هم كمكم ميكنه.
پرسيدم: چطوري؟
گفت: بايد تلاش كرد. بعد ادامه داد: براي اينكه برخي خرجها رو تأمين
كنم، بعد از كار بازار آهن، با موتور كار ميكنم. بار ميبرم، مسافر و... خدا
هم توي پول ما بركت قرار ميده.
هادي در نجف هم دست از اين كارها بر نميداشت.
بسياري از طلبههای نجف از فعاليتهاي هادي ميگفتند و اينكه نميدانستند
هادي از كجا پول ميآورد، اما كارهاي خير ماندگاري از خود به يادگار
ميگذارد.
زماني كه هادي شهيد شد، چند نفر از طلبه ها آمدند و خاطرات خود را از
هادي بيان كردند.يكي ميگفت: اين عبايي را كه دارم هادي برايم خريد، ديگري به نعلين
خود اشاره كرد.
يكي ديگر از آنها از لوله كشي آب خانه اش ميگفت و...
هادي براي تأمين هزينه ي اين كارها در نجف كار ميكرد. اين اواخر
كاري كرده بود كه مسئولان گروه هاي نظامي مردمي )حشدالشعبي( حسابي
به او اطمينان داشتند.
هميشه پول در اختيار او ميگذاشتند تا براي كارهاي فرهنگي كه در نظر
دارد هزينه كند.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتسیام🦋
🌿﷽🌿
پرتو دهم
الموت اولى من رکوب العار
والعار اولى من دخول النار
قرار ناگذاشته میان تو و حسین این است که تو در خیام از سجاد و زنها و بچه ها حراست کنى و او با رمزى ، رجزى ،
ترنم شعرى ، آواى دعایى و فریاد لاحولى ، سلامتى اش را پیوسته با تو در میان بگذارد.
و این رمز را چه خوش با رجز آغاز کرده است . و تو احساس مى کنى که این نه رجز که ضربان قلب توست و آرزو
مى کنى که تا قیام قیامت ، این صدا در گوش آسمان و زمین ، طنین بیندازد.
سجاد و همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند، احساس مى کنند که ضربان قلبى هستى هنوز مستدام است و
زندگى هنوز در رگهاى عالم جریان دارد.
براى تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطلاع و آگاهى باشد، یک نیاز عاطفى است . هیچ پرده اى حایل میان میدان و
چشمهاى تو نیست .
این یک نجواى لطیف و عارفانه است که دو سو دارد.
او باید در محاصره دشمن ، بجنگد، شمشیر بزند و بگوید:
الله اکبر
و از زبان دل تو بشنود:
جانم !
بگوید:
الاله الالله
و بشنوذ:
همه هستى ام .
بگوید:
ال حول و ال قوة الا بالله !
و بشنود:
قوت پاهایم ، سوى چشمم ، گرماى دلم ، بهانه ماندنم !
تو او را از وراى پرده هاببینى و او صداى تو را از وراى فاصله هاى بشنود.
تو نفس بکشى و او قوت بگیرد. تو سجده مى کنى و او بایستد، تو آب شوى و او روشنى ببخشد و او...او تنها با
اشارت مژگانش زندگى را براى تو معنا کند.
و...ناگهان میدان از نفس مى افتد، صدا قطع مى شود و قلب تو مى ایستد.
بریده باد دستهاى تو مالک !
این شمشیر مالک بن یسر کندى است که بر فرق امام فرود آمده است ، کلاه او را به دو نیم کرده است و انگار باران
خون بر او باریده باشد، تمام سر و صورتش را گلگون کرده است .
همه عالم فداى یک تار مویت حسین جان ! برگرد! این سر و پیشانى بستن مى خواهد، این کلاه و عمامه عوض کردن
و... این چشم خون گرفته بوسیدن.
تا دشمن به خود مشغول است بیا تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد. بیا که خون گونه ات را به اشک
چشم بروبد، بیا که جانش را سر دست بگیرد و دور سرت بگرداند.
تا دشمن ، کشته هاى شمشیر تو را از میانه میدان جمع کند، مجالى است تا خواهرت یک بار دیگر، خدا را در آینه
چشمهایت ببیند و گرماى دست خدا را با تمام رگهایش بنوشد.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷