هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیدوم🪴
🌿﷽🌿
همسفر خوبم! بيا امشب به خانه مولاى خود برويم. امشب حسن و حسين و زينب و اُم كُلثوم(عليهم السلام) مهمان پدر هستند، او فرزندان خود را به خانه خود دعوت كرده است.
پدر سكوت كرده است. زينب(ع) به چهره پدر خيره مانده است، او فهميده است كه پدر مى خواهد سخن مهمّى را به آنها بگويد. لحظاتى مى گذرد، پدر سخن مى گويد:
فرزندانم! خوابى ديده ام و مى خواهم آن را براى شما تعريف كنم: من پيامبر را در خواب ديدم، او دستى به صورت من كشيد، گويى كه گرد و غبار از رويم پاك مى كرد و به من فرمود: "على جان! به زودى تو نزد من خواهى آمد و چهره تو از خون سرت رنگين خواهد شد. على جانم! به خدا قسم، من خيلى مشتاق ديدار تو هستم".
فرزندانم! اين خواب را براى شما تعريف كردم تا بدانيد كه اين آخرين ماه رمضانى است كه من كنار شما هستم، من به زودى از ميان شما خواهم رفت!
اكنون صداى گريه همه بلند مى شود، آنها چگونه باور كنند كه به زودى به داغ پدر مبتلا خواهند شد؟
پدر از آنها مى خواهد كه گريه نكنند و آرام باشند، او هنوز حرف هايى براى گفتن دارد، او مى خواهد براى آنها سخن بگويد، بار ديگر همه ساكت مى شوند و پدر براى آنها سخن مى گويد...
همه مى فهمند كه ديگر پدر مى خواهد از اين زندان دنيا پر بكشد و برود، به راستى اين دنيا با پدر چه كرد؟ روح بلند او چگونه تاب آورد؟ مردم با او چه ها كردند؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتسیدوم
🌿﷽🌿
صدا از گلويم در نمي آمد. اگر او شنيد اين خود معجزه
بود. بدون حرف دوباره گل را برداشت و بو كرد. با نكته
:سنجي گفت
.محبوبه شب! از آسمان افتاد توي دامن من -
عجب حرامزاده اي بود. حرف هاي دو پهلو مي زد.
دوباره با ملايمت و دقت. با شدت گل را در جاي خودش گذاشت
دو
دست به ميز وسط دكان تكيه داد. باز هم آستين ها را تا
آرنج بالا زده بود و باز با هم چشمان من به آن عضلات
خيره بودند. باز آن نيشخند شيطنت بار بر لبانش ظاهر شد.
موهايش بر پيشاني پريشان بودند. وحشي، رها، بي نظم.
:پرسيد
شما نشان كردە كسي نيستيد؟ -
در دل مي گفتم فرار كن. فرار كن. نگذار بيش از اين
جسور شود. اين پسرك يك لاقبا. اين شاگرد دكان نجار را
چه
به اين غلط ها. نگذار پا از گليم خودش بيرون بگذارد. چرا
خشمگين نمي شوم. چرا ساكت ايستاده ام؟ بايد توي
صورتش تف بيندازم. بايد فيروز خان و حاج علي را به
سراغش بفرستم تا سياه و كبودش كنند. دهان باز كردم
:بگويم اين فضولي ها به تو نيامده ولي صداي خودم را
شنيدم كه مي گفتم
.مي خواستند. من نخواستم -
:دوباره خنديد. باز آن دندان ها را ديدم. پرسيد
چرا؟ مگر بخيل هستيد؟ نمي خواهيد ما يك شيريني مفصل
بخوريم؟ -
.نه، الهي حلوايم را بخوريد -
چرا؟ -
به چشمانش خيره شدم. مانند خرگوشي اسير مار. كدام يك
مار بوديم؟ نمي دانم هر دو اسير بازي طبيعت. سرش را
پايين انداخت و آهسته آهسته دسته ارّه را در مشت فشرد.
آنچه نبايد بفهمد فهميده بود. برگشتم و آهسته و آرام
.به سوي خانه به راه افتادم
☆☆☆☆
عاقبت من و خواهرم، بدون زير انداز و پتو، در صنوقخانه
به خواب رفتيم كه با يك در از اتاقي كه مادرم در آن جا
وضع حمل مي كرد جدا مي شد. ناگهان يك نفر ما را به
شدّت تكان داد. چه كسي اين وقت شب اين طور قهقهه مي
زند؟
.بلند شويد، ننه، بلند شويد
چي شده دايه جان؟ -
.خواهرم هنوز روي زمين چشم هايش را مي ماليد كه من
در جايم نشستم
!مادرتان زاييده. پسر -
.نيش دايه تا بنا گوش باز بود
.ببين آقا جانت چي به من مشتلق دادند -
از جا پريدم و با خواهرم وارد اتاق مادرم شديم. در دو
طرف در مظلوم ايستاديم. مادرم بي حال در رختخواب تر
و
تميز دراز كشيده بود. ملافه سفيد گل دوزي شده، روبالشي
سفيد گلدوزي شده، لحاف اطلس. يك لحاف روي مادرم
:بود با اين همه لبخند زنان مي گفت
.دايه خانم، سردم شده، يك لحاف بياور -
.دايه به صندوقخانه دويد و با يك لحاف ساتن برگشت
.آه ... نه ... اين كه صورتي است ... ساتن آبي بيار -
:دايه جان خندان دويد و لحاف ساتن آبي آورد. با اجازە
قابله جلو رفتيم تا دست مادرمان را ببوسيم. مادرم گفت
.نه، مادرجان، دستم را نه. اين جا را
.و به گونه اش اشاره كرد
.مي دانيد پسر است؟ يك پشت و پناه ديگر هم پيدا كرديد -
چه قدر زن هاي قديم روانشناس بودند. چه قدر مادرم
فهميده بود. با اين يك جمله به اندازە يك كتاب حرف زد.
حسادتي كه مي رفت در قلب ما لونه كند، با همين يك جمله
جاي خود را به آرامش و احساس امنيت نسبت به فردا
:داد. پدرم فرياد زد
محبوب جان، براي من حافظ نمي خواني؟ -
اين وقت شب آقا جان؟ -
!همين وقت شب خوبست، چه وقتي بهتر از حالا -
.آمدم. الان مي آيم آقا جان.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتسیدوم🪴
🌿﷽🌿
***
دست سهیل محکم روی زنگ بود و برنمیداشت، شیدا
که مطمئن بود سهیل پشت دره، دامن و تاپی که پوشیده
بود
رو مرتب کرد و برای آخرین بار خودش رو توی آیینه
نگاه کرد تا مطمئن بشه آرایش غلیظش به اون لباسش
میاد و
بعد از دست کشیدن به موهاش در رو باز کرد. تا سهیل
بیاد تو عطری به موهاش زد و آماده و لبخند به لب
جلوی
در ایستاد.
سهیل با دیدن شیدا در اون وضع لحظه ای مکث کرد،
دختر بزک دوزک کرده ای که به طرز باورنکردنی ای
به
نظرش چندش آور شده بود، میترسید وارد خونه این زن
افریته بشه، خودش هم میدونست که گیر چه مار مولکی
افتاده. اما عصبانیتش بر عقلش حاکم شده بود. وارد
خونه شد و در رو محکم پشت سرش بست، بعدم تمام قد
رو به
روی شیدا ایستاد و با حالتی که عصبانیت ازش موج
میزد گفت:
-تو امشب، توی خونه من چه غلطی میکردی؟ هان؟
با هر کلمه یک قدم به شیدا نزدیک تر میشد، ابهتش که
خیلی شیدا رو ترسونده بود باعث میشد با هر قدم اون،
شیدا هم یک قدم عقبتر بره، سهیل ادامه داد:
-بهت میگم تو اونجا چه غلطی میکردی؟ ... اومده بودی
چی رو بهم نشون بدی؟ ... اومده بودی زندگیمو خراب
کنی
افرینه عوضی؟ مگه من بهت نگفته بودم حق نداری به
زندگی من کاری داشته باشی؟ هان... لال شدی... جواب
بده
شیدا که دیگه به دیوار رسیده بود ایستاد. سهیل هیچ
فاصله ای باهاش نداشت، دستش رو بلند کرد و به دیوار
تکیه
داد، با دست دیگش صورت شیدا رو محکم نگه داشت،
فشار دستش به حدی بود که شیدا صدای تلق تولوق
استخوناشو میشنید، اما می ترسید حرفی بزنه
سهیل گفت: دیدی به چار تا حرفت گوش دادم، زنجیر
پاره کردیو وحش شدی؟ ... فکر کردی از پس تو ماده
سگ
وحشی بر نمیام؟ ... بلایی به سرت بیارم که از اومدنت
به اون خونه پشیمون بشی.
بعدم دستش رو از روی صورت شیدا برداشت و رفت
توی اتاق و هر چیزی که دم دستش بود، از لب تاب
شیدا
گرفته تا تمام سی دی هایی که اون جا بود، آیینه، گلدون،
و هرچیز شکستنی دیگه رو شکست و برگشت توی
هال.
رو به شیدا تهدید کنان با حالتی که شبیه فریاد بود گفت:
دیگه دورو بر زندگی من پیدات نشه، والا این دفعه به
جای
این خرت و پرتا استخوناتو میشکنم، فهمیدی؟
شیدا که به آرومی گریه میکرد داد زد گفت: فکر کردی
عکسها و فیلمات توی اون لب تاب یا اون سی دی ها
بود؟..
یعنی فکر کردی من انقدر احمقم
سهیل که پشتش به شیدا بود برگشت و نگاه ترسناکی به
شیدا کرد و گفت: نخیر، میدونم تو خیلی شیطان صفت
تر
از این حرفهایی... اما وای به اون روزی که منم مثل
الان خودت وحش شم.
بعدم کفشش رو پوشید و از خونه زد بیرون.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#پسركفلافلفروش🪴
#قسمتسیدوم🪴
🌿﷽🌿
حماسهيجاودان
از شخصي پرسيدم: از حركت اربعين امسال كه بيش از بيست ميليون زائر
به سوي كربلا رفتند چه چيزي فهميدي؟
گفت: يعني اينكه در كربلا خون بر شمشير پيروز شد. اگر آن روز كاروان
عاشورا همگي به شهادت رسيدند، اما در واقع پيروز شدند كه بعد از قرنها
اينگونه از آنها ياد ميشود و مردم در مسير آنها اينگونه قدم بر ميدارند.
يادم هست چند ماه قبل و زماني كه تكريت به دست نيروهاي مردمي آزاد
شد، يكي از انديشمندان غربي گفته بود: آنچه امروز در عراق اتفاق ميافتد
يعني پيروزي عقيده و آرمان امام خميني )ره(.
اين شخص ادامه داد: تعجب ميكنم كه عراقيها هشت سال با )امام(
خميني جنگ كردند، اما حالا رزمندگان عراقي كه فرزندان همان پدران
هستند، براي نبرد با دشمني به نام داعش به الگوهايي متوسل ميشوند كه
رزمندگان ايراني از آن استفاده ميكردند.
اين شخص ادامه ميدهد: استفاده از نمادهايي مانند چفيه و پيشانيبند و
روحيات معنوي خاص رزمندگان ايراني، براي عراقيها چنان انگيزهاي ايجاد
كرد كه شهر تكريت، مهمترين پايگاه حزب بعث را به راحتي آزاد كردند.
اين شخص به نامگذاري يكي از خيابانهاي بغداد به نام امام خميني )ره(
اشاره كرده و ميگويد: اينها همه بيانگر اين مطلب است كه تفكر انقلاب
اسلامي ايران به دل همهي مردم كشورهاي مردمي خاورميانه صادر شده. از
لبنان و سوريه و فلسطين تا عراق و يمن و...
ايرانيها بر اساس تفكر امام معصوم خود يعني ابا عبدالله الحسين وارد
ميدان مبارزه شدند و زير بار ذلت نرفتند. و حالا همين تفكر ميان ملتهاي
مسلمان و آزاده در حال رشد است.
مردم عراق نيز همين شعار را الگوي خود قرار دادهاند و مشغول نبرد با
نيروهاي داعش هستند. هادي زماني كه وارد نيروهاي مردمي شد، به عنوان
يك الگو مورد توجه رزمندگان عراقي قرار گرفت.
او هميشه تصوير مقام معظم رهبري را روي سينه داشت. همين كار باعث
شد كه بسياري از دوستان او نيز كه عراقي بودند همين كار را انجام دهند.
او به مسائل معنوي بسيار توجه ميكرد. نماز شب و اخلاص او مورد توجه
رزمندگان عراقي قرار گرفت. در راستاي همين تأثيرگذاري بود که بحث
چفيه و پيشانيبند را مطرح کرد. فرماندهان حشدالشعبي که به او اعتماد کامل
داشتند، او را با صد ميليون تومان پول به ايران فرستادند.
او اجازه داشت هر طور که ميخواهد خرج کند، اما هادي رعايت ميکرد
که از آن پول براي خودش خرج نکند. گاهي آنقدر رعايت ميکرد که
بيسکوييت را جايگزين وعدهي غذايي ميکرد!
با اينکه پول زيادي براي خريد اقالم به همراه داشت اما حواسش بود که
بهترين جنسها را بخرد. دقت ميکرد که براي ريال به ريال اين پول که
توسط مردم عراق تهيه شده زحمت بکشد تا بيهوده هدر نرود.
براي مثال براي تهيهي چفيه از تهران به يزد رفت تا از كارخانه و ارزانتر
تهيه کند. پيشانيبندها را در تهران چاپ کرده بود و به خانه ميآورد تا
خواهرانش آنها را بريده و آماده کنند.
او سعي ميکرد کاري که انجام ميدهد، به نحو احسن باشد.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتسیدوم🦋
🌿﷽🌿
اما اینگونه هم که حسین نمى تواند تا قیام قیامت قدم از قدم بردارد.
کارى باید کرد زینب !
اگر دیر بجنبى ، دشمن سر مى رسد و همینجا پیش چشم بچه ها کار را تمام مى کند. کارى باید کرد زینب ! حسین
کسى نیست که بتواند اندوه هیچ دلى را تاب بیاورد، که بتواند هیچ کسى را از آغوش خود بتاراند، که بتواند هیچ
چشمى را گریان ببیند.
حسین عصاره رحمت خداوند است .
))نه (( گفتن به هیچ خواهش و درخواست و التماسى در سرشت حسین نیست .
تو کى به یاد دارى که سائلى دست خالى از در خانه حسین بازگشته باشد؟
نه ، اگر به حسین باشد گره هیچ بازوانى را از دور گردن خویش باز نمى کند،
اگر به حسین باشد، هیچ نگاه تضرعى را بى پاسخ نمى گذارد،
اگر به حسین باشد روى از هیچ چشم خواهشى بر نمى گرداند،
گره این تعلق تنها با سرانگشتان صلابت تو گشوده مى شود.
مگر نه حسین تو را به این کار، فرمان داده است ، از هم او مدد بگیر و بار این معجزه را به منزل برسان .
سکینه هم که حال پدر و استیصال تو را دریافته است ، به یاورى ات ، خواهد آمد.
او که هم اکنون بیش از همه نیاز به آغوش پدر دارد، از خود گذشته است ، به تمامى پدر شده است و کمر به سامان
فرزندان بسته است .
این است که حسین وقتى به سر تا پاى سکینه نگاه مى کند و به رفتار و گفتار او، در دلش حضور این معنا را مى بینى
که : ))سکینه هم دارد زینبى مى شود براى خودش .(( اما بالافاصله این معنا از دلش عبور مى کند و جاى آن این
جمله مى نشیند که : ))زینب یکى است در عالم و هیچ کس زینب نمى شود.((
با نگاهت به حسین پاسخ مى دهى که : ))اگر هزار هم بودم همه را پیش پاى یک نگاه تو سر مى بریدم .((
و دست به کار مى شوى ؛ تو از سویى و سکینه از سوى دیگر.
یکى را به ناز و نوازش ، دیگرى را به قربان و تصدیق ، سومى را به وعده هاى شیرین ، چهارمى را به وعیدهاى
دشمن ، پنجمى را به منطق و استدلال ، ششمى را به سوگند و التماس ، هفتمى را و... همه را یکى یکى به زحمت
ستاندن کودك از سینه مادر، از حسینشان جدا مى کنى ، به درون خیمه مى فرستى و خود میان آنها و حسین حائل
مى شوى .
نفسى عمیق مى کشى و به خدا مى گویى : ))تو اگر نبودى این مهم به انجام نمى رسید.((
و چشمت به سکینه مى افتد که شرار عاطفه دخترانه در وجودش شعله مى کشد اما از جا تکان نمى خورد.
محبوب را در چند قدمى مى بیند، تنها و دست یافتنى ، بوسیدنى و به آغوش کشیدنى ، سر بر شانه گذاشتنى و تسلى
گرفتنى ، اما به مالحظه خود محبوب پا پیش نمى گذارد و دندان صبورى بر جگر عاطفه مى فشرد.
چه بزرگ شده است این سکینه ، چه حسینى شده است !
چه خدایى شده است این سکینه !
چشمت به حسین مى افتد که همچنان ایستاده است و به تو و سکینه و بچه ها خیره مانده است .
انگار اکنون این اوست که دل نمى کند، که ناى رفتن ندارد، که پاى رفتنش به تیر مژگان بچه ها زخمى شده است .
یک سو تو ایستاده اى ، سدى در مقابل سیل عاطفه بچه ها و سوى دیگر حسین ، عطشناك این زلال عاطفه . حسین
اگر دمى دیگر بماند این سد مى شکنتد و این سیل جارى مى شود و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوى ، غیر
ممکن است .
دستت را محکمتر به دو سوى خیمه مى فشارى و با تضرع و التماس به امام مى گویى : ))حسین جان ! برو دیگر!((
و چقدر سخت است گفتن این کلام براى تو!
حسین از جا کنده مى شود. پا بر رکاب ذوالجناح مى گذارد، به سختى روى از خیمه برمى گرداند و عزم رفتن مى
کند.
اما... اما اکنون ذوالجناح است که قدم از قدم بر نمى دارد و از جا تکان نمى خورد.
تو ناگهان دلیل سکوت و سکون ذوالجناح را مى فهمى که دلیل را روشن و آشکار پیش پاى ذوالجناح مى بینى ، اما
نمى توانى کارى کنى که اگر دستت را از دو سوى خیمه رها کنى ... نه ... به حسین وابگذار این قصه را که جز خود
حسین هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمى آید. همو که اکنون متوجه حضور فاطمه پیش پاى ذوالجناح شده
است و حلقه دستهاى فاطمه را به دور پاهاى ذوالجناح دیده است .کى گریخته است این دخترك ! از روزن کدام غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است ؟
به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمى گیرد.
گواراى وجودت فاطمه جان ! کسى که فراستى به این لطافت دارد، باید که جایزه اى چنین را در بر بگیرد.
هر چه باداباد هلهله هاى سبعانه دشمن !
اگر قرار است خدا با دستهاى تو تقدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهاى تو!
نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه ، پدر را از اسب فرود مى آورد. نیازى به کلام نیست . این دختر به زبان نگاه ، بهتر