eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
37 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ابن ملجم به سوى كوفه پيش مى تازد، او راه زيادى تا كوفه ندارد، او مى آيد تا به كام خود برسد، او سكّه هاى طلاى زيادى همراه خود آورده است تا مهريّه قُطام را بدهد و به عهد خود وفا كند. نزديك ظهر او به كوفه مى رسد، او مى داند كه الان وقت مناسبى براى رفتن به خانه قُطام نيست. او بايد تا شب صبر كند. او با خود مى گويد كه خوب است به مسجد كوفه بروم و كمى استراحت كنم. او به سوى مسجد مى آيد و وارد مسجد مى شود. اتّفاقاً على(ع)با چند نفر از ياران خود كنار در مسجد نشسته است. ابن ملجم سلام نمى كند، راه خود را مى گيرد و به سوى بالاى مسجد مى رود. همه تعجّب مى كنند، اين همان كسى است كه وقتى اوّلين بار به كوفه آمد اين گونه به على(ع) سلام داد: "سلام بر شما! اى امام عادل! سلام بر شما! اى كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد...". چه شده است كه او حالا حاضر نيست يك سلام خشك و خالى بكند؟ على(ع) وقتى اين منظره را مى بيند سر خود را پايين مى گيرد و مى گويد: "اِنّا لله و اِنّا اِليهِ راجِعُون". ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 :مادرم از سر خوشبختي و بي حالي و ناز و ادا لبخندي زد و گفت !اين پدر شما هم چه بيكار است ها - .و به خواب رفت مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي آيد كه از انفاس خوشش بوي َكسي مي آيد براي خودم نيّت مي كردم و مي خواندم، پدرم به حساب خودش مي گذاشت. آخر او كه حاجتش برآورده شده بود. خدا مي داند در خانه ما چه خبر بود. چه قدر سكه طلا. چه قدر عيادت كننده. چه قدر طلا و جواهر چشم روشني. چه قدر اسپند. انگار بهار هم جشن گرفته بود. مادرم در اتاق پنجدري در رختخواب مجلل خود دراز كشيده بود و خانم ها دسته دسته به ديدنش مي آمدند. برادرم پيچيده در قنداق در گهواره چوبي پر از نفش و نگار در كنارش قرار .داشت. پدرم را نمي شد از كنار مادرم دور ساخت. آن قدر برايش حافظ خواندم كه خسته شدم ٌ .آقا جان، حاجتتان كه برآورده شد، ديگر تفال زدن بس است - .از سخنان حافظ لذ - ّت مي برم .پس خودتان بخوانيد - .تو كه مي خواني بيشتر لذ - ّت مي برم پدرم اهل فضل و ادب بود. يكي از كتاب هاي مورد عالقه او ليلي و مجنون نظامي بود. يكي دو شب در هفته نظامي مي خواند. در آن دوران رسم نبود كه پدرها چندان شادي و محبّت خود را به نمايش در آوردند. ولي پدر من از اين .كار روي گردان نبود روزي چند بار اسپند دود مي كردند. در آبدارخانه كنار پنجدري قليان پشت قليان چاق مي شد. چاي و قهوه و شيريني .و آجيل مي بردند و مي آوردند. شربت براي همه و شربت به ليمو و برشتوك و غذاهاي قّوت دار براي مادرم در آشپزخانه ته حياط خورشت قيمه مي پختند. پدرم نذر داشت سالي يك بار خورشت قيمه و پلوي زعفراني مي پختند و براي پدر و مادرش خيرات مي كرد. آن سال به خاطر شادي تولد پسرش دوباره اطعام مي كرد. تا دو روز پشت در كوچكي كه از ته باغ به كوچه باز مي شد، جمعّيت دو پشته جمع شده بود. كاسه هايشان را مي آوردند به حاج علي مي دادند و او آن ها را به دست دده خانم مي داد كه پر برنج مي كرد و يك مالقه خورشت قيمه پر ادويه و روغن روي آن مي ريخت و با يك نصفه نان سنگك به حاج علي مي داد تا به صاحبش بدهد. پشت در شلوغ بود. دعوا مي كردند. زرنگي مي كردند و مي خواستند دوباره غذا بگيرند. قيامتي بود كه نگو و نپرس. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شیدا در حالی که از گریه به هق هق کردن افتاده بود به سمت اتاق رفت، اتاق به هم ریخته ای که از همه جاش بوی شکست به شمام میرسید حتی از تخت دو نفرش. یاد دوران کوتاهی که صیغه سهیل شده بود افتاد، انگار همین چند روز پیش بود، چه روزهای جالبی بود، بعد از جدایی از خانوادش و فرار کردن از اون روستای عقب افتاده، فقط تو اون مدت دو ماهه کوتاهی که با سهیل گذرونده بود معنای واقعی زندگی رو فهمیده بود، درسته که سهیل هیچ وقت مال اون نبود و خودش هم این رو میدونست، درسته که فقط هفته ای دو روز با هم بودند، اما همون هم به یک دنیا می ارزید... آروم روی تخت نشست و سی دی های شکسته رو با دستش پس زد، ملافه مچاله شده رو کنار زد و روی تخت دراز کشید و زار زار شروع کرد به گریه کردن، فکر میکرد می تونه سهیل رو مال خودش کنه، با اینکه می دونست چقدر سهیل فاطمه رو دوست داره، اما همیشه به سادگی فاطمه می خندید و روزی که سهیل ازش خواست که با هم صیغه کنند مطمئن بود می تونه هر جور شده سهیل رو برای همیشه از چنگ فاطمه در بیاره، اما تمام نقشه هاش نقش برآب شده بود و طبق قرار دادشون بعد از تموم شدن مهلت صیغه سهیل رفت که رفت.... و حالا اون میخواست با تهدید هم که شده صاحب چیزی بشه که در واقع مال کس دیگه ای بود. شیدا تصمیم نداشت دست از تلاش برداره، اون فقط یک بار عاشق شده بود، همین یک بار و عاشق مردی به اسم سهیل... ساعت ۱۱ شب بود و سهیل بالای تپه ای ایستاده بود که تمام شهر مثل یک فرش زیر پاش چشمک میزد، به خونه ها نگاه کرد و با خودش گفت: الان توی هر کدوم از این خونه ها یک سری آدم دارند زندگی میکنند، چه چار دیواری کوچیک و قشنگی... اما چار دیواری خونه اون چی؟ کوچیک بود، اما قشنگ هم بود؟... آروم به سمت تخته سنگی حرکت کرد که اون نزدیکی بود، تخته سنگی که برای اون و فاطمه یک خاطره بود، دوران نامزدی هر وقت دعواشون میشد یا اینکه به هر دلیلی فاطمه از دستش ناراحت میشد کافی بود بیارتش این بالا، روی همین تخته سنگ مینشستند و به شهر نگاه میکردند، به خونه ها، به راهها، حتی به کوههایی که پشت شهر بود. این صحنه همیشه فاطمه رو سر ذوق می آورد و هر ناراحتی که داشت برطرف میشد. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🪴 🌿﷽🌿 آخرين حضور خواهرش ميگفت: گاهي از نجف زنگ ميزد ميگفت به چيزي نياز پيدا کرده، ما سريعاً برايش تهيه ميکردم و ميفرستاديم. ماه رمضان که آمده بود آلوچه و چيزهاي ترش خريده بودم! رفت آنها را آورد سر سفره تا با آنها افطار کند! ميگفت: آنقدر در نجف چيزهاي شيرين خورده ام كه الان دوست دارم چيزهاي ترش بخورم. به خاطر همين خوردنيهاي ترش برايش به نجف ميفرستادم. آخرين باري که به تهران آمد، ايام عرفه و تقريباً آبانماه سال 1393 بود. رفتار و اخلاق هادي خيلي تغيير كرده بود. احساس ميكرديم خيلي بزرگتر شده. آن دفعه با مقدار زيادي پول نقد آمده بود! هر روز صبح از خانه بيرون ميرفت و شبها بر ميگشت. بعد هم به دنبال خريد لوازم مورد نياز نيروهاي مردمي عراق بود. طراحي پرچم، تهيه‌ي چفيه و سربند و ... از كارهاي او بود. مقدار زيادي پارچه‌ي زرد با خودش آورده بود. ما کمکش کرديم و آنها را بريديم. پارچه ِ ها باريك باريك شد. هادي اسامي حضرت زهرا سلام الله علیها را رويشان چاپ کرد و از آنها سربندهاي قشنگي درآورد. همه‌ي آن سربندها را با خودش به نجف برد. در آخرين حضورش در تهران، حدود هشتاد نفر از بچه هاي کانون مسجد به مشهد رفتند. در آن سفر هادي هم حضور داشت، زحمات زيادي کشيد. او يکي از بهترين نيروهاي اجرايي بود. اين مشهد آخرين خاطره ي رفقاي مسجدي با هادي رقم زده شد. ٭٭٭ هادي وقتي در نجف مشغول درس و کار بود، مانند ديگر جوانان اين توانايي را در خودش ديد که تشکيل خانواده دهد و مسئوليت خانوادهي جديدي را به دوش بگيرد. به اطرافيان گفته بود اگر مورد خوبي سراغ دارند به او معرفي کنند. هادي هم مثل همه ملاکهايي براي انتخاب همسر در ذهنش داشت. ملاکهاي او بر خالف برخي جوانان نسل جديد، ملاکهاي خاص و خدايي بود. ديدگاهش دنيوي نبود. او به فراتر از اين چيزها ميانديشيد. هادي دلش ميخواست همسرش حجاب کامل داشته باشد. ميگفت دوست ندارم همسرم به شبکه هاي اجتماعي و تلويزيون و... وابستگي غلط داشته باشد. هادي اخبار را پيگيري ميكرد، اما به راديو و تلويزيون وابستگي و علاقه نداشت. وقتش را پاي سريالها و فيلمها تلف نميكرد. ميگفت خيلي از اين برنامه ها وقت انسان را هدر ميدهد. از نظر او زندگي بدون اينها زيباتر بود. چند جايي هم در نجف براي خواستگاري رفته بود اما... بار آخر با پدرش صحبت كرد و گفت: بايد عيد نوروز با من به نجف بياييد. من رفته ام خواستگاري و از من خواسته اند با خانواده ات به خواستگاري بيا. روزهاي آخر كارهاي خودش را هماهنگ كرد. حدود هزاران چفيه براي حشدالشعبي خريد. چندين هزار پرچم و پيشاني بند هم طراحي و چاپ کرد و با خودش برد. خواهرش ميگفت: آخرين بار وقتي هادي به نجف رفت، يک وصيتنامه با دست ً خط کاملا معمولي که پاکنويس هم نشده بود داخل كمد پيدا كرديم. در آنجا نوشته بود: حجابهاي امروزي بوي حضرت زهرا سلام الله علیها نميدهد حجابتان را زهرايي کنيد. پيرو خط ولايت فقيه باشيد. اگر دنبال اين مسير باشيد، به آن چيزي که ميخواهيد ميرسيد همانطور که من رسيدم. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🦋 🌿﷽🌿 پدر جان ! منزل زباله یادت هست ؟ وقتى خبر شهادت مسلم رسید؟ پدر مبهوت چشمهاى اوست : تو یتیمان مسلم را بر روى زانو نشاندى و دست نوازش بر سرشان کشیدى ! پدر بغضش را فرو مى خورد و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه مى کند. ))پدر جان ! بوى یتیمى در شامه جهان پیچیده است .(( و ناگهان بغضش مى ترکد و تو در میان هق هق پنهان گریه ات فکر مى کنى که این دخترك شش ساله این حرفها را از کجا مى آورد. حرفهایى که این دم رفتن ، آسمان چشم حسین را بارانى مى کند: بابا! این بار که تو مى روى ، قطعا یتیمى مى آید. چه کسى گرد یتیمى از چهره ام بزداید؟ چه کسى مرا بر روى زانو بنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ خودت این کار را بکن بابا! که هیچ دستى به لطف دستهاى تو در عالم نیست . با حرفهاى دخترك ، جبهه حسین ، یکپارچه گریه و شیون مى شود و اگر حسین ، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش ، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گدازه هاى جگر کودکان ، خیام را به آتش مى کشد. و حسین خوب مى داند و تو نیز که این خواهش فاطمه ، فقط یک ناز کودکانه نیست ، یک کرشمه نوازش طلبانه نیست ، یک نیاز عاطفى دخترانه نیست . او دست ولایت حسین را براى تحمل مصیبت مى طلبد، براى تعمیق ظرفیت ، براى ادامه حیات . تو خوب مى دانى و حسین نیز که این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین ، قالب تهى مى کند و جان مى سپارد. این است که حسین با همه عاطفه اش ، فاطمه را در آغوش مى فشرد، بر سر روى و سینه اش مى کشد و چشم و گونه و لبهایش را غرق بوسه مى کند. و تو انتقال آرامش را به وجود فاطمه ، احساس مى کنى ، طماءنینه و سکینه را به روشنى در چشمهاى او مى بینى و ضربان تسلیم و توکل و تفویض را از قلب او مى شنوى . حالا فاطمه مى داند که نباید بیش از این پدر را معطل کند و آغوش استقبال خدا را گشاده نگه دارد. و حسین مى داند که فاطمه مى ماند. شهادت را مى بیند و تاب مى آورد. فاطمه بر مى خیزد و حسین نیز، اما تو فرو مى نشینى . حسین مى ایستد اما تو فرو مى شکنى ، حسین بر مى نشیند اما تو فرو مى ریزى . مى دانى که در پى این رفتن ، بازگشتى نیست . و مى دانى که قصه وصال به سر رسیده است و فصل هجران سر رسیده است . و احساس مى کنى که به دستهاى حسین از فاطمه کوچک ، نیازمندترى و احساس مى کنى که بى ره توشه بوسه اى نمى توانى بار بازماندگان را به منزل برسانى . و ناگهان به یاد وصیت مادرت مى افتى ؛ بوسه اى از گلوى حسین آنگاه که عزم را به رفتن بى بازگشت جزم مى کند. چه مهربانى غریبى داشتى مادر! که در وصیت خود هم ، نیاز حیاتى مرا لحاظ کردى . برخیز و حسین را صدا بزن ! با این شتابى که او پیش مى راند، دمى دیگر، صداى تو، به گرد گامهایش هم نمى رسد. دمى دیگر او تن خود را به دست نیزه ها مى سپارد و صداى تو در چکاچک شمشیرها گم مى شود. اما با صالبتى که او پیش مى رود، رکاب مردانه اى که او مى زند، بعید... نه ، محال است خواهش خواهرانه تو بتواند عنان رفتنش را به سستى بکشاند. اینهمه تلاش کرده است براى کندن و پیوستن ، چگونه تن مى دهد به دوباره نشستن ؟! پس چه باید کرد؟ زمان دارد به سرعت گامهاى اسب مى گذرد و تو چون زمین ایستاده اى ، اگر چه دارى از سر استیصال ، به دور خودت مى چرخى . یا به زمان بگو که بایستد یا تو راه بیفت . اما چگونه ؟ اسم رمز! نام مادرتان زهرا! تنها کلامى که مى تواند او را بایستاند و تو را به آرزویت برساند: مهال مهال! یابن الزهرا! قدرى درنگ ... مهلتى اى فرزند زهرا! ایستاد! چه سر غریبى نهفته است در این نام زهرا! حالا کافیست که چون تیر از چله کمان رها شوى و پیش پایش فرود بیایى : بچه ها؟ بسپارشان به امان خدا. احترام حضور توست یا حرمت نام زهرا که حسین را از اسب پیاده کرده است و بوسه گاه تو را دست یافتنى تر. نه فرصت است و نه نیاز به توضیح واضحات که حسین ، هم وصیت مادر را مى داندد و هم نیاز تو را مى فهمد. فقط وقتى سیراب ، لب از گلوى حسین بر مى دارى ، عمیق تر نفس مى کشى و مى گویى : ))جانم فداى تو مادر!(( و کسى چه مى داند که مخاطب این ))مادر(( فاطمه اى است که این بهانه را براى تو تدارك دیده است یا حسینى است که تو اکنون او را نه برادر که پسر مى بینى و هزار بار از جان عزیزتر. یا هر دو!؟ ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🌷☘ 🌷🌷☘ 🌷🌷🌷☘ 🌷🌷🌷🌷☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷