هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیششم🪴
🌿﷽🌿
فقط چند شب ديگر تا شب نوزدهم باقى مانده است، امروز ابن ملجم به مغازه آهنگرى رفته است و شمشير خود را صيقل داده و آن را تيز كرده است. اكنون او شمشير خود را به قُطام نشان مى دهد و مى گويد:
ــ عزيزم! به اميد خدا با همين شمشير على را خواهم كشت.
ــ ابن ملجم! اين شمشير هنوز آماده نشده است؟
ــ چرا چنين مى گويى؟
ــ من مى ترسم وقتى تو با على روبرو شوى، هيبت او تو را بگيرد و نتوانى ضربه كارى به او بزنى. تا به حال كسى نتوانسته است على را از پاى در آورد.
ــ حق با توست. اگر آن لحظه حسّاس، دست من لرزيد و...
ــ غصّه نخور من فكر آنجا را هم كرده ام. بايد شمشير خود را زهرآلود كنى. اگر اين كار را بكنى كافى است فقط زخمى به على بزنى. آن موقع، زهر او را خواهد كشت. شمشيرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود كنند.
ــ خدا به تو خير بدهد، عزيزم!
ــ البتّه اين كار براى تو كمى خرج دارد، هزار سكّه طلا بايد به من بدهى تا بتوانم بهترين زهر را خريدارى كنم.
* * *
فردا شمشير ابن ملجم آماده مى شود، همه چيز مرتّب است، بايد صبر كرد تا شب موعود فرا رسد.
ابن ملجم نزد يكى از بزرگان خوارج مى رود، كسى كه كينه بزرگى از على(ع) به دل دارد. نام او شبيب است. ابن ملجم مى خواهد از او براى اجراى نقشه اش كمك بگيرد. گوش كن ابن ملجم دارد با او سخن مى گويد:
ــ شبيب! آيا مى خواهى افتخار دنيا و آخرت را از آنِ خود كنى؟
ــ اين افتخار چيست؟
ــ يارى كردن من براى كشتن على. من مى خواهم على را به قتل برسانم.
ــ اين چه سخنى است كه تو مى گويى؟ چگونه جرأت كرده اى كه چنين فكرى بكنى؟ كشتن على كار ساده اى نيست. او بزرگ ترين پهلوانان عرب را شكست داده است.
ــ گوش كن! من كه نمى خواهم به جنگ على برويم. من مى خواهم هنگام نماز على را بكشيم.
ــ در نماز؟ چگونه؟
ــ وقتى كه على به سجده مى رود با شمشير به او حمله مى كنيم و او را مى كشيم و با اين كار انتقام خون خوارج را مى گيريم و جان خود را شفا مى دهيم.
ــ عجب نقشه خوبى! باشد! من هم تو را كمك مى كنم.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیششم🪴
🌿﷽🌿
فقط چند شب ديگر تا شب نوزدهم باقى مانده است، امروز ابن ملجم به مغازه آهنگرى رفته است و شمشير خود را صيقل داده و آن را تيز كرده است. اكنون او شمشير خود را به قُطام نشان مى دهد و مى گويد:
ــ عزيزم! به اميد خدا با همين شمشير على را خواهم كشت.
ــ ابن ملجم! اين شمشير هنوز آماده نشده است؟
ــ چرا چنين مى گويى؟
ــ من مى ترسم وقتى تو با على روبرو شوى، هيبت او تو را بگيرد و نتوانى ضربه كارى به او بزنى. تا به حال كسى نتوانسته است على را از پاى در آورد.
ــ حق با توست. اگر آن لحظه حسّاس، دست من لرزيد و...
ــ غصّه نخور من فكر آنجا را هم كرده ام. بايد شمشير خود را زهرآلود كنى. اگر اين كار را بكنى كافى است فقط زخمى به على بزنى. آن موقع، زهر او را خواهد كشت. شمشيرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود كنند.
ــ خدا به تو خير بدهد، عزيزم!
ــ البتّه اين كار براى تو كمى خرج دارد، هزار سكّه طلا بايد به من بدهى تا بتوانم بهترين زهر را خريدارى كنم.
* * *
فردا شمشير ابن ملجم آماده مى شود، همه چيز مرتّب است، بايد صبر كرد تا شب موعود فرا رسد.
ابن ملجم نزد يكى از بزرگان خوارج مى رود، كسى كه كينه بزرگى از على(ع) به دل دارد. نام او شبيب است. ابن ملجم مى خواهد از او براى اجراى نقشه اش كمك بگيرد. گوش كن ابن ملجم دارد با او سخن مى گويد:
ــ شبيب! آيا مى خواهى افتخار دنيا و آخرت را از آنِ خود كنى؟
ــ اين افتخار چيست؟
ــ يارى كردن من براى كشتن على. من مى خواهم على را به قتل برسانم.
ــ اين چه سخنى است كه تو مى گويى؟ چگونه جرأت كرده اى كه چنين فكرى بكنى؟ كشتن على كار ساده اى نيست. او بزرگ ترين پهلوانان عرب را شكست داده است.
ــ گوش كن! من كه نمى خواهم به جنگ على برويم. من مى خواهم هنگام نماز على را بكشيم.
ــ در نماز؟ چگونه؟
ــ وقتى كه على به سجده مى رود با شمشير به او حمله مى كنيم و او را مى كشيم و با اين كار انتقام خون خوارج را مى گيريم و جان خود را شفا مى دهيم.
ــ عجب نقشه خوبى! باشد! من هم تو را كمك مى كنم.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتسیششم
🌿﷽🌿
تا پانزده روز از خانه بيرون نرفتم و اگر رفتم با درشكه
رفتم. وقتي كالسكه از مقابل مغازه اش رد مي شد در دنياي
خيال دو چشم او را مي ديدم كه ديواره هاي كالسكه را در
جست و جوي من از هم مي درد تا مرا ببيند. نمي دانست
چه كسي در كالسكه نشسته. من هستم يا خواهرم يا دايه
خانم كه پيغامي مي برد. شايد هم پدرم باشد. در آن روزها
پدرم از شدّت خوشحالي، بسكه كيفش كوك و سرحال بود،
هر وقت مي خواست بيرون برد، دستور مي داد كروك
كالسكه را بالا بزنند. ولي اگر من در كالسكه بودم، از پشت
پيچه چشمانم را گشاد مي كردم تا از پنجره كالسكه ان
چشمان نافذ درشت و نا اميد را كه به كالسكه خيره مي شد
و نيز آن موهاي آشفته بلند و وحشي را كه در هم و
آشفته روي پيشاني مي افتاد، حتي الامكان خوب ببينم. تا به
خود بجنبم كالسكه از برابر آن دكان محقر رد شده و مرا
.از قصر آرزوها دور كرده بود
كم كم صحبت از تاريخ ازدواج خجسته خواهر كوچكترم به
ميان مي آمد كه خاله جان اصرار داشت زودتر او را براي
پسرش نامزدي كند. مادرم يكي دو ماه مهلت خواست. پسر
خاله بي طاقت شده بود. مي خواست زودتر ازدواج كند و
خجسته را به گيلان ببرد كه در آن جا آب و ملك فراوان
داشتند. خواهرم راغب نبود كه از مادر دور شد. آخر واقعاً
هنوز بچه بود. يازده سال بيشتر نداشت. پسر خاله ارامش
گيلان را دوست داشت. به خصوص آن كه پدرش نيز در
آن سرزمين سر سبز به دنيا امده بود و تا سنين نوجواني
در آن جا به سر برده و اكنون عمه ها و عموزاده هايش
همگي ساكن آن خطه بودند. خاله مي پرسيد؟
پس كي؟ بلاخره تكليف اين پسر من كي روشن مي شود؟ -
:مادرم مي گفت
.آخر آبجي جان صبر داشه باشيد، محبوب هنوز مانده -
خوب، شايد محبوب نخواهد شوهر كند، شايد هيچ كس را
نپسندد. شاه بيايد با لشكرش، آيا بشود آيا نشود، -
خجسته بايد پاسوز محبوبه شود؟
:مادرم با صبر و متان او را آرام مي كرد
نه آبجي، اين طورها هم نيست. دير و زود دارد، سوخت و
سوز ندارد. انشاالله تا چند ماه بعد همه كارها روبه راه -
.مي شود. بگذاريد من از رختخواب زايمان بلند بشوم، بعداً
برادرم توجه همه را جلب به خود كرده بود. كم كم مادرم
از خانه بيرو
نمي رفت و مرا نيز به همراه مي برد. من
از پيشنهاد همراهي با او استقبال مي كردم. دلم مي خواست از
از آن دكان كوچك دور شوم تا
ّخانه مان، از محل
شايد آن طلسم بشكند و من رها شوم. شايد هوايش كم كم از
سرم بيفتد. هواي او، هواي آن يقه چاك و آستين هاي
بالا زده. ان موهاي آشفته پر پيچ و تاب. گرچه رد شدن از
كنار آن دكان توي سري خوردە دودزده خالي از رنج و
كشش و كوشش نبود، ولي زخم مي رفت تا التيام يابد. كم
كم مي توانستم روي خود از دكان برگردانم. در نزديكي
آن تپش قلبم را كتترل كنم و توي كالسكه ناگهان رو به
سوي مادرم كنم و حرف هاي نامربوط و بي سر و ته
.بزنم
هميشه در شگفت بودم كه چه طور اين ديوانه بازي هاي
من جلب نظر مادرم را نمي كند و سوءظن كسي را بر نمي
انگيزد. از اين كه از اعتماد و اطمينان پدر و مادرم
سوءاستفاده كرده بودم احساس گناه مي كردم و مصمم تر
مي شدم دل اسير را از بند جدا كنم. ولي فقط دلم نبود كه او
را مي خواست. قطره قطرە خونم بود. بند بند وجودم بود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتسیششم🪴
🌿﷽🌿
وقت نماز صبح که رسید فاطمه خسته و کوفته از جاش
بلند شد، احساس کرد تمام بدنش گرفته و درد میکنه، که این
دردها از فشار عصبی ای بود که دیشب بهش وارد شده بود و نتونسته بود هیچ جوری خودش رو تخلیه کنه، اگر
میتونست همون دیشب بره تو اتاق و زار زار گریه کنه، یا
اگه می تونست انقدر داد بزنه که تمام عقده هاش خالی بشه،
مطمئنا الان این تن درد وحشتناک رو نداشت، نفس
خسته ای کشید و آروم و به سختی از جاش بلند شد.
ترجیح داد نمازش رو جایی بخونه که صداش به بچه ها نرسه، برای همین سجاده و چادرش رو برداشت و رفت
روی بالکن بزرگشون پهن کرد، و مشغول عبادت شد، فقط نسیم خنک تابستون و شب سیاه و چادر سفید وقتی با یک
عالمه ستاره توی آسمون همراه میشدند میتونستند تن و روح خسته فاطمه رو تسلی بدند. و چه لذتی داره وقتی
آدم
در اوج مشکلات دستش رو به دست کسی بده که میدونه
هر چیزی که در عالم هست تحت اختیار اونه.
بعد از اینکه نمازش تموم شد انگار سبک شده بود و بی اختیار اشک میریخت، اینجا دیگه صداش به هیچ کس نمیرسد، سهیل که خونه نبود و اتاق علی و ریحانه هم
دور بود، برای همین آزادانه شروع کرد به گریه کردن:
الهی و ربی، الهی و ربی، الهی و ربی من لی غیرک
)معبود و مربی من، به جز شما من چه کسی رو دارم.(
خدا خدا میکرد و زار زار گریه میکرد، احساس میکرد
هزاران کیلو بار روی دلشه که با ریختن این اشکها داره کم کم سبک و سبک تر میشه، نمیدونست واقعا چرا اینقدر
دلش گرفته، از اینکه بعد از دو سال از گذشتن اون همه اضطراب، باز هم برای بار هزارم بهش ثابت شد که
همسرش بهش خیانت میکنه، یا نه، از اینکه شاید اگر موقع
ازدواج بیشتر دقت میکرد زندگی بیشتر بر وفق مرادش
میگشت....
یا از اینکه اگر یک روزی علی و ریحانه
بزرگ
شدند چی میخواد در مورد پدرشون بهشون بگه؟ بگه که پدرتون مردیه که.... یا اینکه کسی رو که دوباره داشت
بهش ثابت میشد دوستش داره برای بار چندم از دست داد...
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#پسركفلافلفروش🪴
#قسمتسیششم🪴
🌿﷽🌿
مرد ميدان نبرد
يكي از دوستان عراقي شهيد
اولين بار که ايشان را ديدم همراه ما با يک خودرو به سمت نجف
برميگشتيم.
موقع اذان صبح بود که به ورودي نجف و کنار واديالسلام رسيديم. هادي
به راننده گفت: نگه دار.
تعجب کرديم. گفتم: شيخ هادي اينجا چه کار داري؟
گفت: ميخواهم بروم واديالسلام.
گفتم: نميترسي؟ اينجا پر از سگ و حيوانات است. صبر کن وسط روز
برو توي قبرستان.
هادي برگشت و گفت: مرد ميدان نبرد از اين چيزها نبايد بترسد. بعد هم
پياده شد و رفت.
بعدها فهميدم که مدتها در ساعات سحر به واديالسلام ميرفته و بر سر
مزاري که براي خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت ميشده.
٭٭٭
هادي مرد مبارزه بود. او در ميدان رزم و در مقابل دشمن هم دست از
اعتقاداتش بر نميداشت.
هميشه تصوير مقام عظماي ولايت را بر روي سينه داشت. براي رزمندگان
عراقي صحبت ميکرد و آنها را از لحاظ اعتقادي آماده ميکرد.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتسیششم🦋
🌿﷽🌿
حسین ، خود از زمین خیز برمى دارد و تن مجروح را به دست یله مى دهد و با صلابتى زخم خورده فریاد مى کشد:
))واى بر شما اى پیروان ال ابى سفیان ! اگر دین ندارید و از قیامت خدا نمى ترسید الاقل مرد باشید.((
این فریاد، دل ابن سعد را مى لرزاند و ناخودآگاه فریاد مى کشد: ))دست بردارید از خیمه ها.((
و همه پا پس مى کشند از خیمه ها و به حسین مى پردازند.
حسین دوست دارد به تو بگوید: ))خواهرم به خیمه برگرد.((
اما حنجره اش دیگر یارى نمى کند.
و تو دوست دارى کلام نگفته اش را اطاعت کنى ، اما زانوهایت تو را راه نمى برد.
مى دانستى که کربلایی هست ، مى دانستى که عاشورایى خواهد آمد.
آمده بودى و مانده بودى براى همین روز. اما هرگز گمان نمى کردى که فاجعه تا بدین حد عظیم و شکننده باشد.
مى دانستى که حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت و بر محمل شهادت سفر خواهد کرد اما گمان نمى
کردى که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او این همه داوطلب داشته باشد.
شهادت ندیده نبودى . مادرت عصمت کبرى و پدرت على مرتضى و برادرت حسن مجتبى همه هنگام سفر رخت
شهادت پوشیدند.
چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود. این همه را در پهلو و بازوى مادر، فرق سر پدر و طشت پیش روى برادر
دیده بودى اما هرگز تصور نمى کردى که دامنه قساوت تا این حد، گسترده باشد.
تصور نمى کردى که بتوان پیکرى به آن قداست را آنقدر تیر باران کرد که بلاتشبیه شکل خارپشت به خود بگیرد.
مى دانستى که روزى سخت تر از روز اباعبدالله نیست . این را از پدرت ، مادرت و از خود خدا شنیده بودى اما گمان
مى کردى که روز حسین ممکن است از روز فاطمه و روز على ، کمى سخت تر باشد یا خیلى سخت تر. اما در مخیله
ات هم نمى گنجید که ممکن است جنایتى به این عظمت در عالم اتفاق بیفتد و همچنان آسمان و زمین برپا و برجا
بماند.
به همین دلیل این سؤ ال از دلت مى گذرد که ))چرا آسمان بر زمین نمى آید و چرا کوهها تکه تکه نمى شوند...((
مبادا که این سؤ ال و حیرت ، رنگ نفرین و نفرت به خود بگیرد. زینب !
دنیا به آخر نرسیده است . به ابتداى خود هم بازنگشته است . اگر چه ملائک یک صدا مویه مى کنند: اتجعل فیها من
یفسد فیها و یسفک الماء. و خدا به مهدى منتقم اشاره مى کند و مى گوید: ))انى اعلم ما لا تفعلون .((
اما این رجعت به ابتداى عالم نیست . این بلندترین نقطه تاریخ است .
حساسترین مقطع آفرینش است . خط استواى خلقت است . حیات در این مقطع از زمان ، دوباره متولد مى شود و تو
نه فقط شاهد این خلق جدید که قابله آنى . پس صبور باش و لب به شکوه و نفرین باز مکن ! صبور باش و روى
مخراش ! صبور باش و گیسو و کار خلق پریشان مکن.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷